کودکی شـورِ آب­‌ها؛ روایت من از معنای زندگی

سروش دباغ: به اقتضای کاروبار و پیشینهٔ فلسفی – روان‌پژوهانه‌ام طی سال‌های گذشته، از مناظر مختلف به قصهٔ معنای زندگی پرداخته‌ام. در کتاب «از خیام تا یالوم» که سال گذشته منتشر شد مقالهٔ بلندی تحت عنوان «در هوای یالوم و سپهری» و مقالهٔ دیگری نیز به نامِ «در هوای لودویگ و سهراب» که منظور همان ویتگنشتاین و سپهری است، آورده‌ام. در بخشی از جستار این دو مقالهٔ بلند به مقولهٔ معنای زندگی پرداخته‌ام؛ هم به روایت آنچه که یالوم آورده است و هم آن‌چنان که ویتگنشتاین مراد می‌کند. اما مایلم علاوه بر صورت‌بندی‌های نظری یا وام کردن مفاهیمی از متفّکران، به تجربهٔ شخصی هم بپردازم.

از دوگانهٔ برساختن و کشف معنای زندگی آغاز می‌کنم که در ادبیات، فلسفه، دین و روان‌شناسی از دوگانه‌های جاافتاده و نامبُردار است. یک‌وقت است که ما درمورد معنای زندگی صحبت می‌کنیم که از جنس «کشف» [1] است و یک‌وقت هم از جنس «برساختن» است؛ یعنی چیزی را ما تحت عنوان معنای زندگی برمی‌سازیم و چیزی به جهان می‌افزاییم. از این دوگانه می‌خواهم بیاغازم و مبتنی بر این بحث را پی بگیریم؛ هرچند دوگانه‌ها و تفکیک‌های دیگری هم هست. من ذیل این دوگانهٔ کلان می‌خواهم هم به تجربهٔ خود بپردازم و هم توضیح دهم که ایستار کنونی من در این موقعیت کجاست.

تا جایی که به یاد دارم، یعنی از وقتی که به مسئله معنای زندگی توجه پیدا کردم، معنای زندگی بیشتر برایم صبغهٔ «کشف» داشت. اگر بخواهم از تعابیر یالوم استفاده کنم، گویی معنایی کیهانی[2] در عالم می‌دیدم. این قصه شاید به بیست و پنج یا سی‌سال قبل برمی‌گردد. الان که نگاه می‌کنم؛ از دههٔ هفتاد به این‌سو که خودم را بیشتر شناختم و پا در دانشگاه گذاشتم، روزگاری و برای سالیان سال معنای زندگی‌ام ازاین‌دست بود.

وقتی از کشفِ معنای زندگی سخن می‌گوییم، با مفهوم «تلئوس»، غایت و امری که بیرون از ماست، متناسب است. در اینجا ناظر به معنای زندگی عرض می‌کنم. می‌کاویم، می‌جوییم و می‌جوییم تا آن را بلکه فراچنگ بیاوریم. فرض کنید در مقام تمثیل پرتقالی که می‌دانیم در خانه هست، یک جایی از پی‌اش روانه می‌شویم. این‌سو را بگرد و آن سو را بگرد، بالا و پایین تا آن را در کُنجی در انباری پیدا می‌کنید. یعنی یک چیزی بیرون از توست و آن را به دست می‌آوری. خب مطابق با تصویر و تلقّی رایج از آنچه که ما از ادیان ابراهیمی می‌شناسیم، به‌هرحال یک مصداق از کشف معنای زندگی در همان یافتن تلئوس (غایت) است که در اینجا می‌شود تبَعیت از فرامین خداوند باشد و اینکه کسی فکر کند به میزانی که این کار را می‌کند و رضایت خداوند را کسب کرده، زندگی‌اش معنادار است.

در کتاب «از خیام تا یالوم» هم راجع به خودِ این تعبیر هم نکته‌ای آورده‌ام که لازم است توضیح مختصری ذکر کنم. این تعبیر در زبان فارسی تعبیر مستحدثی است. یعنی ما اگر برگردیم به 60 ـ 70 سال قبل، پیش از آن ما تعبیر معنای زندگی را در زبان فارسی نداشتیم. در زبان انگلیسی نمی‌دانم meaning of life  دقیقاً از چه زمانی سر برآورده است. اما در رسالهٔ منطقی – فلسفی ویتگنشتاین که صد و شش سال پیش (در سال 1918) نوشته شده است؛ تعبیر meaning of life به‌کاررفته و همین معنای زندگی که در مورد آن سخن می‌گوییم مدنظر اوست.

اما پیش از آن هم به‌احتمال‌قوی این تعبیر بوده است. من نمی‌دانم دقیقاً کجا و کِی اما در زبان فارسی تا جایی که من استحصال کرده‌ام – و مشتاقم اگر کسی به من گوشزد کند که پیش‌ازاین هم این تعبیر به‌کاررفته یا نه – شاید اولین جایی که این تعبیر را دیده‌ام در اشعار فروغ است. در سال 42 شمسی یعنی دقیقاً شصت سال قبل، تعبیر «لبخندی بی‌معنی» را به کار می‌برد.

فروغ در شعر تولدی دیگر، در کتاب «تولدی دیگر» در باب ملال و تکرار که دو مؤلفه از مؤلفه‌های زندگی‌ست، چنین مفهومی را به کار می‌برد؛ قصه این است که رهگذری که به رهگذر دیگری می‌رسد و با لبخندی بی‌معنی کلاه از سر بر می‌دارد و می‌گوید «صبح به خیر». در سیاق بحث کنونی ما فروغ همان meaning of life را دارد به تصویر می‌کشد. نمی‌دانم پیش‌ازاین هم این به‌کاررفته یا نه. در ادبیات گذشتهٔ ما که مطمئنم این تعبیر را نداریم؛ در حافظ، سعدی، خیام، مولانا، شمس، بوسعید ابوالخیر و دیگر حکیمان ما تعبیر معنای زندگی را نمی‌بینیم. از کشف سخن گفته‌اند و از مقولات دیگری که قریب به این معنا را به ذهن متبادر می‌کند اما این تعبیر را ما در آثار گذشتگان و قدما نداریم.

چنان‌که اشاره کردم روزگاری بود که به مقولهٔ معنای زندگی نگاه «کشفی» داشتم اما هر چه که پیش‌تر آمده‌ام، خصوصاً طی ده سال اخیر قصهٔ برساختن و عاملیّت[3] ما و به تعبیر حافظ نقشی که بر صحیفهٔ هستی می‌زنیم و مدخلیّتی که این کار در پیدایی معنای زندگی دارد، برایم پررنگ‌تر شده است. در میان افرادی که متأثر از آنها بوده‌ام، به‌هرحال آروین یالوم برایم مؤثر بوده و در این باب، تحت‌تأثیر او بوده‌ام. فرانکل و ویتگنشتاین نیز همین‌طور و در سنّت خودمان از سپهری که به تعبیر من سالک مدرن است بگیرید تا فقراتی از آنچه در کارهای مولوی، شمس، حافظ و پیش از آنها بوسعید ابوالخیر می‌بینیم، از افرادی بوده‌اند که بر من تأثیر بسیار نهاده‌اند.

برای اینکه ماجرا را بهتر با اصطلاحات و تعابیر شخصی خودم توضیح دهم باید بگویم که گویی روزگاری معنای زندگی با سلوک عمودی و سلسله‌مراتب هستی را درنوردیدن، برایم دَر می‌رسید و معنا داشت یا برجسته بود. می‌شود این سلوک عمودی را با معنای کیهانی در تناسب و تلائم انگاشت. اما از جایی به بعد قصهٔ سلوک افقی، از پیشِ خود راه‌افتادن و به پیش خود رسیدن و معنای زندگی را آفریدن، به معنای برساختن و عاملیّتی که داریم، برای من خیلی پررنگ‌تر شد. بعد در پی این بودم که باتکیه‌بر آن راهکاری برای اینکه چگونه ما ملال را پس بزنیم بیابم؛ چون به‌هرحال تکرار مهم‌ترین و پربسامدترین مؤلفهٔ زندگی ماست.

ما صبح بلند می‌شویم، سر کار می‌رویم، غذا می‌خوریم و بعد حالا اگر تنهاییم، با خانواده‌ایم، با فرزندانیم یا با دیگر اعضای خانواده‌ایم، این تکراری[4] بودن، ملال‌آور است؛ به قول شاملو دوره‌کردن شب و روز «و ما همچنان دوره می‌کنیم شب را و روز را هنوز را». ما با این دوره‌کردن شب و روز که گَردِ ملال را هم بر سر و روی ما می‌پاشاند، و از سوی دیگری با مقولهٔ ملال و تکرار که می‌تواند زدایندهٔ معنای زندگی باشد، دست‌وپنجه نرم می‌کنیم.

من هم مثل بسیاری دیگر با آن دست‌وپنجه نرم کرده‌ام. در این راستا مطابق با آنچه که فرانکل آورده و به‌نوعی به ستون‌های سقف معنای زندگی اشاره کرده است، ما به روایت ویکتور فرانکل می‌توانیم چنین بگوییم که چند نوع ارزش قوام‌بخش معنای زندگی است.

یکی «ارزش‌های خلّاق» یا آفریننده است، دیگری «ارزش‌های تجربی» و سوم «ارزش‌های نگرشی» هستند و نهایتاً از خود به در آمدن و فرا رَوی از خود و معطوف به دیگری[5] شدن. به نظرم اینها به روایتی که الان به آن باور دارم، در فهم چندوچون معنای زندگی، بسیار کمک‌کننده است و بیشتر از جنس برساختن است. از جنس حدیث این‌وآن را رهاکردن و قصهٔ خود را ثنا کردن و نقش خود را بر صحیفهٔ هستی زدن و عاملیّت خود را دیدن و سراغ گرفتن.

این فضایی است که من چند صباحی‌ست در آن واقع شده‌ام. بنابراین آن دوگانهٔ کشف و برساختن معنا که ذکرش آمد و این ستون‌های چندگانهٔ فرانکلی که به نظرم خیلی رهگشاست، به من کمک بسیاری کرد. به‌قدر وسع یک چیزی به جهان بیفزایی (یعنی همان ارزش‌های خلاق). حالا این «ارزش خلاق» یک کار خلاقانه می‌تواند باشد تا کسی که یک میزی می‌سازد یا کسی که کارآفرین است.

بسته به علایقی که هر یک از ما داریم، چیزی به جهان می‌افزاییم یا چیزی که از جهان می‌گیریم. فرض کنید که یک موسیقی خوشی را که من و شما می‌شنویم، یا شعری را که می‌خوانیم، یا فیلمی را که می‌بینیم، سخت به دل‌مان می‌نشیند.

این در روایت فرانکل معنابخش به زندگی است. در همان مقاله هم این را نوشته‌ام. من وقتی که مصاحبهٔ هوشنگ ابتهاج را با مسعود بهنود می‌دیدم، سال‌های آخر عمر ایشان بود و می‌گفت از زندگی و آنچه تا حالا سپری شده و آمده راضی هستید؟ ابتهاج می‌گفت «آره، چرا نه.» بعد یک درنگی و سکوتی کرد که با این ارزش‌های تجربی در تناسب است. ابتهاج گفت «ببین این چوب سمفونی هشت بتهوون را نمی‌فهمد. ولی من می‌فهمم، من لذت بردم.» بعد سکوتی کرد و گفت «آن آواز استثنایی شجریان و غزل حافظ (مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم)، را من می‌فهمم اما این (چوب) نمی‌فهمد.» البته بغضی هم کرد و گفت «این آواز استثنایی‌ست.» هم شعر استثنایی‌ست هم آواز استثنایی‌ست. این مسئله ناظر به همان ارزش‌های تجربی است.


ابیاتی از غزل حافظ شیراز که با صدای استثنایی استاد شجریان خوانده شده این است:

در نظـربازیِ مـا بی‌خبـران حــیرانند           من چـُنانم که نمودم دگر ایشـان دانند

عاقـلان نقـطهٔ پرگـار وجــودند ولی           عشـق داند که در این دایـره سرگردانند

عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا           مـا همـه بـنده و این قـوم خـداوندانند

مفلسـانیم و هوای مِی و مطرب داریم          آه اگر خـرقهٔ پشـمین به گـرو نَسـتانند

گر به نُزهـتگهِ ارواح بَرد بـوی تـو باد          عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند


این آواز استثنایی‌ست، این شعر استثنایی‌ست و من این را می‌فهمم. اما چوب این را در نمی‌یابد. به تعبیر فرانکلیِ کلمه، ابتهاج دارد از ارزش‌های تجربی سخن می‌گوید. این‌ها خیلی برای من رهگشا بوده است. راجع به آن فکر کرده‌ام و در تجربهٔ زیستهٔ من هم سخت ریزش کرده است. یا آن ارزش‌های نگرشی که عبارت است از نحوهٔ مواجههٔ ما با درد و رنج‌هایمان که باز ناظر به تجربهٔ زیستهٔ فرانکل است.

او در اردوگاه آشویتس بوده و کثیری از اعضای خانوادهٔ او را که کشته بودند و او به این امید زنده می‌مانَد، به رنج خودش معنا می‌دهد، با رنج خودش مواجه می‌شود و آن را در آغوش می‌گیرد. این یکی دیگر از ستون‌هایی‌ست که سقف معنای زندگی بر آن بنا نهاده شده است.

در مورد رنج، نمی‌دانم رنج را گنج می‌کنم یا نه اما این را می‌دانم که اولاً احوال همهٔ ما در شرایط مختلف زیروزبر می‌شود؛ یعنی این رنج‌ها من را هم همچنان که دیگران را، در اوقات متعدّدی در کام می‌کشد و می‌فشارد. خصوصاً رنج‌هایی که صبغهٔ بیرونی داشته و در زندگی فردی و اجتماعی همهٔ ما وجود دارد. برای مثال سال گذشته اتفاقات تلخی در ایران افتاد و ما نیز به سبب آنچه بر هم‌وطنانمان می‌رفت رنج می‌کشیدیم.

من به‌خاطر آنچه بر خانواده‌ام به‌ویژه خواهرم و شوهرخواهرم می‌رفت، به نحو مضاعفی رنج می‌کشیدم. باری، می‌خواهم بگویم این یک‌جور رنج است. یک‌وقت هم رنج‌هایی ناظر به گیر و گرفت‌هایی است که افرادی از غم نان دچارش هستند؛ یا مشکلات بهداشتی و سلامتی جدّی دارند.

در وهلهٔ بعدی و عمیق‌تر، رنج‌های وجودی است. در مقاله‌ای که راجع به کتاب برادران کرامازوف است، همین مقولهٔ رنج را بر می‌کشیده‌ام. توضیح اینکه داستایوفسکی یک متفکّر رنج‌اندیش بود. مطابق با تقسیم‌بندی‌هایی که خودم در می‌یابم، «رنج امحاءپذیر» را از «رنج امحاءناپذیر» تفکیک کرده‌ام. همچنین «رنج رهزن» و «رنج رهگشا» را نیز تفکیک کرده و شرح داده‌ام و بعد مصادیق رنج امحاءناپذیر را – یعنی رنج‌هایی که از میان رخت بر نمی‌بندند برخلاف رنج‌هایی که می‌شود از میان رخت بربندند ـ را آورده‌ام. مثلاً شما از دست من دلخورید چرا که شنیدید من راجع به شما جایی حرفی زده‌ام.

درعین‌حال رنج را همان‌طور که می‌دانید از درد جدا می‌کنیم. درد صبغهٔ جسمانی دارد اما رنج اگزیستانسیال است. درد معادل pain و رنج معادل suffering است. شما از من رنجیده‌خاطر شده‌اید و می‌شود تا ده سال دیگر رنجیده‌خاطر باشید. می‌شود هم به گوش من برسد و من هم جبران کنم. با شما تماس بگیرم، دیداری داشته باشیم، توضیح بدهم که این‌طور نبوده که به شما گفته‌اند، یا اگر بوده عذرخواهی می‌کنم. رنج شما می‌تواند آنجا کاملاً تمام شود. یعنی در زمرهٔ رنج‌های امحاءپذیر است.

اما یک‌سری رنج‌ها هم امحاءناپذیر است. چه بیمارانی که end stage هستند و با رنج‌های وجودی دست‌وپنجه نرم می‌کنند و چه رنج‌هایی که اصلاً ناظر به اگزیستانس ما بر روی این کرهٔ خاکی است. به اینها می‌گوییم رنج‌های وجودی. می‌شود کم شوند اما از میان رخت بر نمی‌بندند. رنجِ ناظر به‌تنهایی اگزیستانسیال و رنج ناظر به چندوچون معنا بخشیدن به زندگی از این موارد است. همچنین مواجههٔ با مرگ؛ این‌ها همه رنج‌هایی‌ست که به تعبیری که من به کار می‌برم رنج امحاءناپذیر است.

اگر بخواهیم صورت‌بندی کنیم رنج‌های امحاءناپذیر نیز ذیل دو مقولهٔ کلان جای می‌گیرند؛ یکی رنج ناشی از مواجههٔ با حقیقت یا پای نهادن در اقلیم حقیقت‌ورزی است و دیگری رنج ناشی از مواجههٔ با شرور است؛ شرور انسانی و شرور طبیعی. این رنج‌ها را به نظرم می‌شود به میزانی کم کرد اما نمی‌توان از بین بُرد. تصور اینکه فکر کنیم که تمام می‌شود، نادرست است.

من خود در عین اینکه متأثر می‌شوم و درعین‌حال به قول فروغ به ناتوانی دست‌های سیمانی‌ام بیش از گذشته ایمان می‌آورم، می‌کوشم به نحو ایجابی اگر کاری از من بر می‌آید که بتوانم از درد و رنج دیگران بکاهم، آن کار را انجام دهم. به تعبیری برای خودم این رنج‌ها را این‌گونه معنا می‌بخشم که با انجام کار دیگری که از من بر می‌آید که در حوزهٔ توان و تخصّص و مهارت‌های من است، از آنها بهره می‌گیرم که یک جای دیگری رنج آدمیان را به‌قدر وُسع کم کنم. یا به تعبیری جهان را از آنچه تحویل گرفته‌ام با سر و روی بهتری ولو به‌قدر دو قدم که برمی‌دارم تحویل بدهم. یا اینکه در همین راستا آبی را به جویی روان کنم که خصوصاً به آیندگان آثار و نتایجش برسد.

مجموعه‌ای از اینهاست که یک تسلّای خاطری به خود می‌بخشم و این رنج‌ها را برای خودم معنا می‌کنم. خصوصاً وقتی آدمی نگاه بلند و کلانی می‌کند و به روزگاری فکر می‌کند که هیچ‌کدام از ما دیگر نیستیم.

به‌هرحال خوب یا بد، بالا یا پایین سپری می‌شود و همهٔ ما از میان رخت بر می‌بندیم. به قول خواجه شیراز آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد/حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. واقعاً وقتی این‌گونه نگاه می‌کنی خودِ این هم قدری از آن بار غم می‌کاهد و هم اینکه می‌گویی خیلی خب من یک کاری یا یک چیزی از خود اگر بر جای نهم، به‌قدر وسعم این نفعش به حاضرین و آیندگان می‌تواند برسد. به‌قدر خودش؛ نه بیش از آنچه هست نه کمتر از آن. همین‌قدری از بار غم و بار رنج من کم می‌کند.

آن رنج‌های امحاءپذیر را اگر بتوانم به سمت محوکردنش بروم که خب انجام می‌دهم اما آنهایی هم که نمی‌شود، از این منظر هم برای کم‌کردنش تلاش می‌کنم و هم اینکه یک کار ایجابی در این باب انجام می‌دهم؛ البته به‌قدری‌که از من بر می‌آید. کاستن از درد و رنج‌های دیگران، یا از طریق اثری که از خود بر جای می‌گذاری و کمکی که به‌قدر وسع – حالا من در عرصه‌ای که کار می‌کنم و هر کسی در یک عرصه‌ای است – با نوشته‌ها، سخنرانی‌ها، درمانی که انجام می‌دهم، کار تراپی و… . با کنار هم گذاشتن همهٔ اینها به‌هرحال می‌کوشم به زندگی خود معنا ببخشم. از این منظر که با رنجی که دچارش شده‌ام و شده‌ایم – که بخشی‌اش رنج‌های امحاءناپذیر است بخشی‌اش رنج‌های امحاءپذیر – مواجه شوم و قدری از بار آنها کم کنم.

از این هم که درگذریم من اشاره به سه‌گانهٔ دیگری هم کردم که آن هم در چگونگی معنا بخشیدن به زندگی برای من مهم و رهگشا بوده است. سه‌گانه‌ای است که یحتمل می‌دانید و شنیده‌اید و در مقالهٔ «زیروزبر شدنِ اگزیستانسیلِ تولستوی» [6] هم آن را آورده‌ام. سه‌گانهٔ «کار به‌مثابه شغل»[7]، «کار به‌مثابه دل‌مشغولی» [8] و «کار به‌مثابه ندای درون» [9].

این را من جایی چند سال پیش خوانده بودم. کتابی نیز که اخیراً دیدم ترجمه شده – که به آن هم پرداخته‌ام، «کار همچون زندگی» کتاب خوبی‌ست و ترجمهٔ روانی هم دارد – هم مؤید این امر بود و در واقع آن سه‌گانه را رنگ و جلای دیگری می‌بخشید. خب «کار به‌مثابه شغل» که مشخص است برای تأمین معیشت است و همهٔ ما به آن نیاز داریم. گریز و گزیری هم از آن نیست، اکثر آدمیان به شغل نیاز دارند که کار کنند. بعد آنچه به شغل اضافه می‌شود که می‌تواند در مقام هویت‌یابی، پیداکردن هویت و به دیگران آن را ابرازکردن بر بیاید، مرحلهٔ «دل‌مشغولی» است که هم می‌تواند در همین شغلی که آدم انجام می‌دهد آن را ببیند و هم در امور دیگری.

اما به‌هرحال فرض کنید یک نویسنده‌ای یا یک مهندسی که علاوه بر درآمدی که بابت کاری که می‌کند دارد، فکر می‌کند که می‌تواند با این کار هم هویت خودش را کسب کند و هم برندسازی شخصی[10] کند. همهٔ اینها ازاین‌حیث که ما دل‌مشغولی را برکشیم و در خودمان سراغ بگیریم و از این راه به زندگی خود معنا ببخشیم و دست رد به سینهٔ ملال بزنیم، مؤثر است.

نهایتاً «کار به‌مثابه رسالت یا ندای درون» که عبارت است از make a difference in the world و مراد از آن این است که ما یک تغییری در جهان ایجاد کنیم. تغییر نه یک تغییر کلان، نه. همان که اشاره کردم که من فکر کنم با کاری که می‌کنم یا شما فکر کنید با کاری که می‌کنید، جهان را از آن جایی که تحویل گرفتید به نحو بهتری تحویل بدهید.

یک تأثیری روی دیگران یا روی جهان پیرامون خود دارید؛ به‌قدر کم یا زیاد. این همان رسالتی است که کاملاً فردی است و آدم می‌تواند مطابق آنچه در کتاب «کار همچون زندگی» هم آمده، در ادوار مختلف زندگی رسالت‌های متعددی هم داشته باشد. این‌ها به نظرم در معنا بخشیدن به زندگی مؤثرند. من به تجربهٔ شخصی خودم که نگاه می‌کنم، مجموعه‌ای از آنچه آوردم، معنا بخشیدن به زندگی را برای من میسّر کرده است.

یا اوقاتی که خیلی قبض سراغم می‌آید به‌هرحال به‌وسیله این سازوکارهایی که ذکرش رفت، احیاناً به زندگی خود معنا بخشیده‌ام. باید توجه داشته باشیم و بدانیم معنابخشی یک امری نیست که یک‌بار آدم انجام دهد و دیگر تمام شود. اینکه رسیدیم و غبار آخر شد، در باب معنای زندگی وجهی ندارد. چون معنابخشی فرایندی است که مکرر در مکرر انجام می‌شود.

جمع‌بندی من این است که هم «ارزش‌های آفریننده یا خلاق»، هم «ارزش‌های تجربی» و «ارزش‌های نگرشی»، به شرحی که آمد و درباره‌اش سخن گفتیم و بعد باتوجه‌به این سه‌گانه‌ای که اخیراً آوردم و به‌قدر وسع «دل‌مشغولی» و «ندای درون» را غنا بخشیدن، مجموعهٔ آن چیزی است که به زندگی من معنا می‌بخشد. مصداقی‌تر بخواهم بگویم، هم نوشتن، هم خواندن، هم تدریس و هم تراپی کارهایی است که در آنها به نظرم هر چه پیش‌تر می‌روم ورزیده‌تر می‌شوم و خب این کارها را دوست دارم. البته کاملاً شخصی است.

افراد دیگری به طُرق دیگری می‌توانند به زندگی خود معنا ببخشند. مهم این است که ما حال خوبی پیدا کنیم و به قول دیوید برنز[11] از حال بد به حال خوب حرکت کنیم و دست رد به سینهٔ ملال و تکرار بزنیم. چون آنچه که قوام‌بخش زندگی ماست، قصهٔ ملال و تکرار است. ملال خیلی جاها می‌تواند معنای زندگی را نشانه برود و آدم احساس دَوَرانی بودن، تکراری بودن و پوچی کند.

با این ختم کنم که البته همهٔ اینها نکاتی است که بخش قابل‌توجهی از آن حاصل خوانده‌ها و همین‌طور تأملات و تجربهٔ زیستهٔ من است. درعین‌حال می‌خواهم بگویم وقتی همه‌مان در موقعیت‌های مرزی[12] قرار می‌گیریم، همهٔ اینها می‌تواند برای مدتی تبخیر و دود شود و به هوا رود. اینکه در مواقع مرزی و آنجایی که سازوکارهای همیشگی‌ام این‌گونه دود می‌شوند چه‌کار می‌کنم؟

پاسخ صمیمانه‌تر و صادقانه‌تر من این است که حقیقتش فکر می‌کنم کار خاصی نکرده‌ام. به تعبیری دقیق‌تر شیوهٔ رواقی پیشه کردم. یعنی به قول انگلیسی‌ها leave it as it is. گذاشته‌ام مثل یک موجی که سر برآورده از من عبور کند. به زبانی دیگر من فقط ترجیح دادم روی این موج بخوابم، دست‌وپا نزنم، تقلّا نکنم و فقط نظاره کنم. مثل یک موجی که در سرزمین وجودی من برخاسته و چنان که آوردم تمامی ارزش‌هایم (معناها/روش‌های دستیابی‌ام به معناها) تبخیر شده است. برخی مواقع علت بیرونی دارد و آدمی می‌تواند تشخیص دهد، برخی از موارد هم واقعاً ناشناخته است و آدم نمی‌داند. اجازه دادم بگذرد و در حین گذشتن آن حالات، به کارهایی که علاقهٔ بیشتری دارم، می‌پردازم.

از کارهای جدی‌ای که اغلب در آن اوقات انجام می‌دهم موقتاً دست می‌کشم و صرفاً اجازه می‌دهم بگذرد. آشکار است که من عمیقاً نگاه رواقی به هستی دارم. در همین کتابی هم که اخیراً از من منتشر شده، یعنی «سرشاری خوشهٔ زیست: سلوک رواقی در اینجا و اکنون» که ماحصل و صورت منقّح و به آب ویرایش شسته شدهٔ درس‌های رواقی بود که چند سال قبل مبتنی بر کتاب ویلیام آروین[13] ارائه داده بودم، از تجربه‌های خودم هم آورده‌ام.

خود کتاب هم خیلی کتاب خوبی‌ست. یک‌بخشی از آن به نظرم همین قصه است. یعنی پذیرش آنچه که هست و اجازه‌دادن اینکه از تو عبور کند. در کتاب «از خیام تا یالوم» هم – به این دلیل اشاره می‌کنم چون با بحثمان تناسب تام دارد – مقاله‌ای که راجع به سلوک رواقی اسپینوزا و شمس نوشتم و از همین مفهوم پذیرش استفاده کردم و اشاراتی به سخن شمس در مقالات کرده‌ام. خلاصه سخن اینکه وقتی آدم گرفتار دریا می‌شود در موقعیت‌هایی آن پذیرش به کمک می‌آید. مثل وقتی که موج سر بر می‌آورد و آدم را در خود می‌گیرد.

یادم است نوجوان که بودم و سری پُر شروشور داشتم و ابتدای جوانی به شنا هم علاقه داشتم، شمالِ کشور که رفته بودیم آقایی بود که می‌خواست به ما درس شناکردن در دریا بدهد. خب من در استخر زیاد شنا کرده بودم، واترپلو بازی کرده بودم و به شنای در استخر مسلط بودم. آن آقا به ما گفت شنای در دریا با شنای در استخر خیلی فرق می‌کند. گفت اتفاقاً پاره‌ای از شناگرانی که در استخر خوب شنا می‌کنند در دریا غرق می‌شوند. چون که نمی‌دانند و به تفاوت قوانین حاکم بر استخر و دریا توجه ندارند. یکی از آنها که با بحث ما تناسب تام دارد، این بود که می‌گفت وقتی که موج برمی‌خیزد (البته آن موقع این حرف‌ها را این‌گونه نمی‌فهمیدم، همان معنای تحت‌اللفظی‌اش را درک می‌کردم.

بعدها این‌ها در ذهنم با خوانده‌ها، تأملات و سن اضافه می‌شد و کم‌کم به نحو دیگری فهم کردم)، شما نباید در فکر این باشید که بر موج غلبه کنید یا در دل موج بروید. چرا که آن وقت موج کاملاً شما را برمی‌دارد بلند می‌کند و زیر آب می‌کوباند. آب فراوان وارد بینی و دهان شما می‌شود، نه اینکه الزاماً غرق شوید اما آبِ حسابی می‌خورید. اگر دریا طوفانی باشد که دیگر هیچ. می‌گفت اجازه بدهید موج از شما عبور کند. این یک فنّ است که روی موج بخوابید. تو که زورت به موج نمی‌رسد باید اجازه بدهی این موج از تو بگذرد. اگر روی موج خوابیدی و موج از روی تو گذشت، آن وقت می‌توانی دوباره به شناکردنت ادامه دهی. نه اینکه همان موقع که موج می‌آید و بلند شده است، تو بخواهی تندتر شنا کنی. اصلاً جواب نمی‌دهد. بعضی‌ها فکر می‌کنند باید تند شنا کنند یا در راستای این موج و به‌اصطلاح در شکم موج بروند. اگر چنین کنید موج شما به آن طرف را پرت می‌کند. در چنین شرایطی کاری نکردن به معنای پذیرش است. من هرازگاهی این را تجربه کرده‌ام و فکر می‌کنم همین کار را می‌کنم.

البته این را هم بگویم به لحاظ شخصی و توصیفی، من آدم پر کاری هم هستم. فکر می‌کنم یک‌بخشی از این کار زیادم را هم برای این انجام می‌دهم که آن سنگینی بار هستی را کمتر بچشم و کمتر با مسئلهٔ مهیب معنای زندگی، به‌نحوی‌که آدم را در کام بکشد، مواجه بشوم. فکر کنم این یکی از راهکارهایی است که من به آن پناه می‌برم. با نوشتن، با خواندن، با تدریس، در کنار کار حرفه‌ای تراپی که می‌دانید. در آن مواقع وقتی زیاد کار می‌کنم، حواس‌پرتی[14] برایم می‌آورد؛ به این معنا که وقتی تو معطوف به این می‌شوی پاره‌ای از اموری که – به قول میلان کوندرا[15]– از جنس سبُکی تحمل‌ناپذیر بار هستی است و معنای زندگیِ تو را نشانه می‌رود، کمتر سراغت می‌آید. اما وقتی می‌آید – که حتماً هم می‌آید – نه، خیلی مواقع به معنای پذیرش دست‌ها را بالا می‌برم و اجازه می‌دهم بگذرد و نظاره می‌کنم.

البته هر شخصی به‌گونه‌ای عمل می‌کند و من نمی‌خواهم بگویم این کار خوب است. اکنون صرفاً در مقام گزارش هستم. گفت من کیم، من ز جان جان شکایت می‌کنم/ من نیَم شاکی روایت می‌کنم – و خب این گونه‌ای قبض است. به قول قدما و بزرگی چون مولانا قبض است و به تعبیر امروزین، بی‌معنایی، ملال و پوچی است. ناظر به این نکته من فکر می‌کنم بزرگی مثل مولانا هم همین‌ها را تجربه می‌کرده است اما چنین مجالی برای گفتگو نبوده تا اینها را صریح بگوید. ولی به نظرم همین‌گونه بوده و اصلاً نباید آنها را انسان‌های نامتعارفی دانست. بله هوش سرشار، فضل بسیار، ذهن خلاق، در وجود آنها بوده است اما نباید چنین تصور کنیم که این احوال انسانی سراغ آنها نمی‌آمده است. اصلاً و ابداً. مولانا باشد یا حافظ و کوندرا یا یالوم تفاوتی ندارد و حتماً این احوالات را تجربه کرده‌اند. چنان‌که مولانا در دفتر سوم مثنوی می‌گوید:

چون‌که قبض آید تو در وی بسط بین         تازه باش و چین میفکن در جبین

یا:

چون‌که قـبـضـی آیـدت ای راه‌رو           آن صلاح توست آتش‌دل مشـو

زآنکه در خرجی در آن بسط و گشاد          خـرج را دخــلی بباید ز اعـتـداد

گر هـمـاره فـصـل تابسـتان بُـدی           سوزش خورشید در بُستان شدی

می‌گوید وقتی قبضی به سراغت می‌آید تو آتش‌دل نشو و خیلی به هم نریز. این به یک معنا صلاح تو است و به زبان دیگر گریز و گزیری از آن نیست. چرا؟ برای اینکه شما وقتی در بسط هستید، به تعبیر امروزی دارید از روان خود خرج می‌کنید. این خرج گاهی دخل هم می‌خواهد که وقتی روان خالی می‌شود دوباره چیزی به آن اضافه شود. مولانا می‌گوید خیلی از مواقع آن قبض‌ها از همان جنس دخل است. دخل باید باشد تا دوباره آب پشت سد پُر شود تا بعد بتوانی از آن استفاده کنی. سپس مثالی که می‌زند از جهان پیرامون ماست.

می‌گوید ببین اگر همیشه تابستان بود، فصول مختلف نبود، آن وقت باغ و بستان هم بر اثر گرمای خورشید می‌سوخت و ما به همین دلیل، هم زمستان می‌خواهیم هم تابستان. همه‌اش با هم است. مقصود اینکه این حالِ قبض و گردش آن را این‌گونه ببین. درعین‌حال تو اگر قبضی می‌بینی، بسط را در آن سراغ بگیر. تازه باش و چین در جبین میفکن. این نکته‌سنجی مولانا مشخص است که از تجربه‌های زیستهٔ او حکایت می‌کند. او نیز چنین تجربه‌هایی داشته و در زندگی دیده و این صبوری و پذیرش را تجربه کرده است. ازاین‌جهت اجازه می‌داده تا موج رد شود. اگر بخواهی با آن در بپیچی، تو را در کام می‌کشد.

در انتها از تعبیر آقای بهاءالدین خرّمشاهی عزیز بهره ببرم و ختم کنم. نیازی به گفتن نیست که حافظ از بزرگان و مفاخر فرهنگی ماست و راجع به او هم فراوان سخن رفته و می‌رود. از تفسیر کفرآمیز شاملو گرفته تا تفسیر تماماً عرفانی مطهری تا روایت معتدل خرّمشاهی و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. جایی خرّمشاهی تعبیر خوبی به کار می‌برد و می‌گوید حافظ، انسان کامل نبود، کاملاً انسان بود. یعنی احوال انسانی تماماً در او ریزش کرده بود. از اقتضائات کاملاً انسان بودن همین است که در شرایطی آدم کم بیاورد و یک جاهایی هم زندگی برایش معنای سابق را نداشته باشد.

این‌گونه هم قبض را نصیب ببرد هم بسط را. حُسنی نیست اگر بخواهم تصویری تماماً یکسان از خود به دست بدهم یا بخواهم بگویم همچون فولاد یا آهن در زندگی عمل می‌کنم. چون این روایت واقع‌بینانه‌ای هم نیست. بله درصد و بسامدش فرق می‌کند؛ حالا شما و من که روان‌پژوه هستیم می‌دانیم، به کاراکتر افراد بستگی دارد، برخی افراد درون‌گرا هستند بعضی برون‌گرایی بیشتری دارند. حتی به بیولوژی آدم بستگی دارد و سایر تفاوت‌ها. همچنان که ما قد، رنگ پوست و شمارهٔ پاهایمان با هم فرق می‌کند. اما اینکه از عالم انسانی و شئون انسانی عاری باشیم، نه؛ نه شدنی است نه امر نیکویی است. ژستِ آن‌گونه هم به نظرم آدمی نبایستی به خود بگیرد. «کاملاً انسان بودن» یا اقتضائات انسانی را به‌رسمیت‌شناختن و در آغوش کشیدن را، در نگاهمان و به مقولهٔ احساسمان از معنای زندگی‌مان در نظر داشته باشیم.

 

* صورت منقح و ویراستهٔ گفتگوی عادلهٔ صمیمی با دکتر سروش دباغ در باب معنای زندگی

 

ارجاعات:

[1] discovery

[2] Cosmic meaning

[3] agency

[4] repetitive

[5] self-transcendence

[6]  زیر و زبر شدنِ اگزیستانسیلِ تولستوی – دین‌آنلاین (dinonline.com)

[7] work as  job

[8] work as  career

[9] work as calling

[10] personal branding

[11] David D. Burns

[12] موقعیت مرزی از نگاه اگزیستانسیال به رویداد یا تجربه‌ای ناگهانی و غیرقابل‌تغییری اطلاق می‌شود که فرد را از دون تکان می‌دهد و از مرتبهٔ روزمرهٔ هستی خارج کرده و به مرتبهٔ اندیشیدن به هستی فرو می‌برد. فرد با موقعیت وجودی خود در هستی مواجه می‌شود.

[13] William B. Irvine

[14] distraction

[15] Milan Kundera

 

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.