ُناکی تا بی‌کران؛ در کشاکش رنج و معنا

فرهاد مشکور: در آستانهٔ انتشار کتاب «در کشاکش رنج و معنا» آخرین نوشتهٔ سروش دباغ، زمینه‌ای فراهم‌است تا به تعمق در پیوند ِناگسستنی ِمیان ِرنج و معنای ِزندگی بپردازیم؛ پیوندی که می‌تواند عمق ِتازه‌ای به جستجوی ِاگزیستانسیالیستی ِانسان برای معنا ببخشد.

مقالهٔ «زیر و زبر شدن اگزیستانسیال تولستوی[1]» به یکی از محوری‌ترین دغدغه‌های ِانسان ِمدرن، یعنی معنابخشیدن به زندگی در جهان معاصر پرداخته و با نگاهی عمیق، به چیستی این معنا از منظر تولستوی -که به تعبیر سروش دباغ، سالک ِآستانه‌نشین است- و راه‌های پس و پیش‌اش می‌پردازد.

این مقاله کوششی است برای آشکارساختن ِابعاد ناپیدا در جستجوی ِمعنا، آن‌هم در دل ِبی‌پایان ِتناقض‌ها و ناپایداری‌های ِهستی ِمدرن.

مقاله، نه‌تنها به روشن‌ساختن گره‌های ِپیچیدهٔ ِفرآیند ِمعنادهی پرداخته، بلکه با دیدگاهی روان‌شناسانه و تحقیقی ژرف، تصویری روشن از چالش‌ها و امکانات پیشروی انسان معاصر در روزگار راززدایی‌شده قراردادهاست. سیاق ِمتن، دست‌مایه‌ای کارآمد فراهم‌آورده‌است برای آن دسته از جویندگان ِحقیقت که به دنبال ِبصیرت و راهکار هستند. این تحلیل همچون اندوخته‌اییاال از دانش فلسفی و روان‌شناختی، خواننده را به ساز و برگ‌هایی تجهیزمی‌کند که برای رویارویی با آشوب ِهستی ضروری‌اند. از «خرسندی» سلیگمن[2] در معنای ِزندگی تا روایت امیلی اسمیث[3] از «تعلق» و «هدف»، از ساختارهای معنابخشی ویکتور فرانکل در دل رنج و دشواری تا پارادوکس ِلذت‌گرایی یالوم، همگی به‌مثابه ابزارهایی هستند که می‌توانند فرد را به سوی مسیر کشف و خَلق معنا سوق‌دهند و در این سلوک ِاگزیستانسیال به‌کارآیند.

 

اکنون، در آستانهٔ انتشار کتاب «در کشاکش رنج و معنا» آخرین نوشتهٔ سروش دباغ[4]، زمینه‌ای فراهم‌است تا به تعمق در پیوند ِناگسستنی ِمیان ِرنج و معنای ِزندگی بپردازیم؛ پیوندی که می‌تواند عمق ِتازه‌ای به جستجوی ِاگزیستانسیالیستی ِانسان برای معنا ببخشد. طلوع مفاهیمی همچون «سالک سنتی و مدرن[5]» و «سلوک افقی و عمودی[6]» که مسیر ِرشد و تعالی ِفرد را به‌تصویرمی‌کشند و همچنین «متافیزیک ِنحیف[7]» و «طنز ِالهیاتی[8]» که درک ِانسان را از امر ِمتعالی و رازوارگی ِهستی بازمی‌تابانند. همچنین، «انواع هشتگانهٔ تنهایی[9]» به‌عنوان اشکال مختلف انزوا و بیگانگی، و امتزاج روان‌شناختی و پدیدارشناختی[10] آن، همراه با مفاهیمی چون «نیایش[11]»، «ایمان[12]»، «انحای مواجهه با مرگ[13]» و «امر متعالی[14]»، بستر لازم را برای معناجویی فراهم‌می‌کنند. این مفاهیم نه‌تنها ابزاری هستند برای کاوش در ژرفای ِرنج[15] و معنای ِزندگی[16]، بلکه خود به تعبیر دباغ، بخشی از مسیری هستند که انسان ِاگزیستانسیال برای «فهم» و تجربه‌یِ رازوارگی و آشکارگی[17] در زیست ِخود می‌پیماید.

 

حضور در درسگفتارها و مطالعهٔ آثار گرانسنگ و همراهی دانشمند گرامی، دکتر سروش دباغ، در انتشار این اثر حکم کاغذ و جوهر و قلم را دارد و بی آنها این نوشتن ممکن نمی‌بود. از عنایات ایشان بی‌نهایت سپاسگزارم.

 

از زحمات بی دریغ دوست عزیزم جناب کِلک ِکاوش برای شستن این نوشتار به آب ویرایش نهایت سپاس را دارم. و همچنین از سرودهٔ ایشان بی‌کران که از بهر لطف در آخرین نفس این نوشته قرارداده‌اند حظ ادبی برده‌ام و آنرا با خواننده این سطور به اشتراک گذاشته‌ام.

 

تقدیم به تو،

که در واژه‌های خاموش و سایه‌های ِبی‌نهایت ِاندیشه‌هایم، همچون نوری آرام‌بخش می‌درخشی.

به تو، مبینا، همسری که چون آینه در برابر روحم ایستاده‌ای و من در نگاهت، معنای ِبی‌پایان ِزندگی را بازمی‌یابم.

این نوشته، هرچند برگ‌برگش از خیال و فلسفه پر شده، بذر امید و رنج و معنایی است که از پس ِبودنت شکوفا می‌شود.

 

 

 

کُناکی تا بی-کران[18]

  

مقدمه

«آن که چرایی برای زیستن دارد،

هر چگونه‌ای را تاب می‌آورد»

نیچه

 

سرزمین ِحاصلخیز ِسلوک ِاگزیستانسیالیستی در روزگار کنونی یا به‌بیان ِدیگر همان مواجههٔ ِانسان ِمدرن با مسائل ِبنیادین‌اش ازجمله «بودن و هستن‌اش در این هستیاش»، ما را چون شهروندانش به راوی ِمعانی ِتازه بدل می‌کند؛ معانی‌ای که همچون پنجره‌ای به افقی، افکار را با روشنایی‌ای تازه آشنا می‌سازند و خود به بخشی از فهم ِانسانی از زیستن و مواجهه با رنج بدل می‌شوند.

 

همه ما انسان‌ها،

در تلاشی خاموش اما ژرف برای معنابخشیدن به زندگی هستیم.

زندگی که از حد و کران ِانسان‌بودگی فراتر می‌رود. زندگی که درخود حاوی حقایق بی‌شماری‌است:

 

هرکسی از ظن خود جویای آن احوال شد زین سبب از هر کران یکصد همی اقوال شد

 

پس ما به دنبال تلاش برای مواجهه با این بی‌کرانگی هستیم. فارغ از ایستارمان، بدون توجه به رنگ شیشه‌های ِعینکمان که بر چشم داریم یا شیوه‌ای که برای دیدن ِجهان انتخاب‌کرده‌ایم، همه‌مان شهروندان ِاقلیمی هستیم که در آن حقیقت، همچون سرابی دوردست، ما را به پیش می‌خواند؛ سرزمینی بی‌کران که ساکنانش پیوسته در ساختن و جستن ِمعنا به‌سرمی‌برند؛ و این جست‌وجو، گاه، گنجی در بر دارد و گاه، تنها رنجی.

 

در این جستار می‌کوشم تا رابطهٔ ِمیان ِرنج و معنا را از دو منظر ِسلوک ِعمودی و سلوک ِافقی با بازخوانی دیدگاه‌هایی از لایپ‌نیتس و اسپینوزا شرح و بسط دهم و نهایتاً تفکیکی ایجادکنم میان ِکشف و جستن ِمعنای ِزندگی و خلق و ساختن ِآن. جستجویی که سفری است برای بی‌کرانگی از

پلِ رنج (اگزیستانسیل-عرفانی)

بر درهٔ تنهایی (اگزیستانسیل-عرفانی)

به سوی افق ِتنهایی ِمخملین

و نهایتاً دررسیدن ِخرسندی

 

سپس خواهم‌کوشید تا گشودگی ِروانشناختی به سوی ِافق‌های ِبی‌کران ِمعناجویی و معنابخشی را با تکیه بر آرای یونگ و قرابت‌های درخور ِتوجهٔ آن با اندیشمند مکتب فرانکفورت، والتر بنیامین، نشان‌دهم. گشودگی‌ای که می‌توان در تلقی ِصدق از نظر فیلسوف اگزیستانسیال معاصر، سروش دباغ، از نوع «صدق اقناعی-روایی حقیقت[19]» بازشناخت.

پیش‌تر در مقاله «آناکاوی رنجِ تنهایی[20]» به ژرفای رنج و انواع گوناگون آن، ازجمله «امحاپذیر» و «امحاناپذیر»، از منظر دباغ پرداخته‌ام وتلاش‌کرده‌ام رابطهٔ پیچیده و گاه ضروری میان رنج و تنهایی را با تکیه بر انواع «سلوک» اعم از افقی و عمودی و پیوند آن با ساختار هستی واکاوی کنم. در این مسیر نشان‌داده‌ام که چگونه تنهایی مخملین که از جنس پذیرش است پس از دررسیدن رنج‌ها گاه می‌آید و گاه می‌رود و می‌تواند ما را به افق کشف یا خلق معنا برای زندگی ببرد. جایی که تجربهٔ زیستهٔ ما و ناپایداری هستی نمایان‌تر از همیشه به‌هم‌می‌رسند و به‌تأخیرافتادن ِمعنی را در آغوش می‌گیرند و پا را تا جایی فرامی‌نهند که اگر روزی اقلیمی برای حقیقت یافت نشد، متافیزیک ِحضور در رنج ِناکجا پذیرفته شود.

 

کشف ِمعنا و متافیزیک ِحضور

در سلوک ِعمودی و در سامانهٔ ذومراتبی ِسالک ِمدرن که با تنهایی و رنج ِامحاناپذیر مأنوس است با هرمی از حقایق ِقابل ِکشف مواجه است. در این تببین سالک بر این باور است که در اقلیمی ابدی، حقیقتی مستور و مطلق حضور دارد و آماده‌است که به کشف سالک دربیاید. از این اقلیم می‌توان به عنوان «متافیزیک ِحضور[21]» یادکرد.

سالک ِعمودی که خود را مجهز به تجهیزات ِسلوک ِسلسله‌مراتبی کرده‌است، هستی‌اش را بخشی جداافتاده از حقیقتی مطلق می‌شناسد. وی برای پذیرش ِتنهایی‌اش و التیام ِرنج ِبازماندنش از نیستان ِحقیقت، مرتباً در تلاش برای اتصال با این اقلیم ِحضور ِحقیقت است. اقلیمی که در آن حقیقت حاضر است و اتصالی که در قبض و بسط حالات سالک اثرگذارند و رنج‌نامهٔ او را تحریرمی‌کنند.

معنای زندگی در سلوک ِعمودی از جنس کشف است، در حقیقت سالک در کار ِاکتشاف و آشکارگی است، تا میان ذهن ِرنجور ِتنها و معانی ِاقلیم ِحضور ِحقیقت ِمطلق، رابطه‌ای کشف‌کند.

 

برای درک فرایند معنابخشی، به‌ویژه زمانی که هستی را همچون نظامی از درجات و مراتب می‌پنداریم، می‌توان از مونادهای[22] لایب‌نیتس الهام‌گرفت. در نگاه لایب‌نیتس، مونادها واحدهای بنیادین و مطلقاً بسیط و غیرِمادی هستند که ذاتی مستقل و تفکیک‌ناپذیر دارند. این مونادها، برخلاف اجسام مادی، از هیچ‌گونه جسمیت برخوردار نیستند و به تعبیری، «نقاط ِآگاهی» هستند که هر یک حامل ِهسته‌ای از هستی و آگاهی ِدرون‌زا هستند؛ نقاطی که هستی و زندگی را در عمیق‌ترین لایه‌های خود تداوم می‌بخشند. مونادها به‌نوعی «هوشمندی درونی» دارند و همین هوشمندی درونی است که جوهره آن‌ها را به گونه‌ای یگانه و مستقل درمی‌آورد. اما درعین ِحال، این نقاط ِآگاهی هیچگونه ارتباط ِمستقیم با یکدیگر ندارند؛ آن‌ها «پنجره‌ای» برای تعامل ِفیزیکی ندارند، و تغییراتشان تنها از درون ِخود و تحت ِتأثیر ِادراک و شهود ِدرونی‌شان جریان می‌گیرد. به‌همین‌دلیل، هر موناد، مانند انسانی که در جستجوی معناست، تنها در سفر درونی‌اش به ادراکات پیچیده‌تری از خود و از هستی دست‌می‌یابد، و این ادراک، بسته به مرتبهٔ آگاهی‌اش، به سطوح مختلفی از خودآگاهی و درک راز هستی می‌انجامد.

 

مونادهای ساده، همچون زندگی‌های روزمره، ادراکات مبهم و ابتدایی دارند، درحالی‌که مونادهای پیچیده‌تر، همانند روح ِانسان، به سطحی از آگاهی دست‌می‌یابند که در آن خودآگاهی و بازشناسی ِخود، ممکن‌می‌شود. این رشد ِدرونی از ساده‌ترین حالت به آگاهی ِکامل، مسیری است که به مونادهایی همچون حقیقت ِمطلق ختم‌می‌شود؛ مرتبه‌ای که در آن بالاترین سطح ِمعنا و هماهنگی و یا در بیان لایب‌نیتس هارمونی وجوددارد. لایب‌نیتس بر این باور است که جهان، همچون مجموعه‌ای از مونادها، از پیش به دست ِنظم‌دهنده‌ای در هماهنگی کامل و ظریفی قرارگرفته‌است. حقیقت ِمطلق، به‌عنوان موناد ِبرتر، همچون سرچشمه‌ای یگانه، همهٔ مونادها را به‌گونه‌ای آفریده که با یکدیگر هماهنگ و همسو عمل کنند. این نظریهٔ «هارمونی پیشینی»، هم‌چون دعوتی است برای جویندگان معنا که باورکنند جهان، به‌رغم ِعدم ِارتباط ِمستقیم و آشکار میان ِاجزای ِآن، در هماهنگی ِدرونی و معنایی نهفته‌است که در متافیزیک ِحضور منتظر ِکشف شدن است.

 

خلق ِمعنا در آشکارگی

در سلوک ِافقی اما سالک ِرنجور از تنهایی ِاگزیستانسیال، که از کورمرگی رهیده و دل به فرایند ِحقیقت‌وزری سپرده‌است، برای آنکه به سراغ چیستی‌ها برود تا بتواند با چگونگی‌ها درهم‌پیچد، نیاز به خلق ِحقیقت دارد. نیاز دارد تا بی‌کرانگی برود. برای این سالک حقیقت نه در بیرون ازاین هستی است، چه وی هستی را خودبسنده[23] می‌انگارد، بل او حقیقت و معنا را به عنوان ِ رخداد آشکارگی ([24]Unverborgenheit) و یا ناپوشیدگی می‌فهمد. معنای ِزندگی در سلوک ِافقی از جنس خلق است در حقیقت سالک در کار ِخلق و آفرینش معانی در فرآیند ِآشکارگی است، تا میان ِذهن رنجور ِتنها و معانی خودبسندهٔ هستی رابطه‌ای خلق‌کند و ازین طریق بتواند بر مهنت ِخود فائق آید. سالک در این نگاه تمام ِهستی را فاقد ِمعنی می‌انگارد، اما نه آن‌چنان‌که «چیزها» قبل‌تر حاوی معنی بودند و امروز تهی از معنی شده‌اند. برای او چیزها آن‌چنان‌که لایب‌نیتس در نظریه مونادهایش می‌پنداشت اجزای هدفمند ِسامانه ِعظیم ِهستی نیستند. بلکه تمام چیزها آنطورند که باید باشند و سالک برای توضیح ِارتباط ِخودش با آن‌ها معنی می‌آفریند.

 

برای دستیابی به معنای ِزندگی و تداوم ِجستجوی ِآن در جهانی که شاید معنای ِسنتی خود را فروگذارده‌است، می‌توان از نگاه اسپینوزا[25] بهره‌گرفت و افقی نوین را در معنابخشی به هستی ترسیم‌کرد. اسپینوزا جهان را کامل و ضروری می‌فهمد؛ نظامی ازلی (سرمدی) که در آن، هر جزء با دقت و بر پایهٔ قوانین ثابت طبیعت در جای خود قرارگرفته‌است. در این نگرش، خدا[26] نه آفریننده‌ای جدا از جهان، بلکه همان جوهر و ساختار درونی آن است که با ضرورت ِمطلق ِخود در تمامی ابعاد و حالات متجلی می‌شود.

 

جهانی که اسپینوزا ترسیم‌می‌کند، بافته‌ای از روابط و علل درونی است که هر جزء آن بازتابی از کلیت است و هر آنچه رخ‌می‌دهد، ضرورتی بنیادین دارد. این نگرش، نوعی جبر ِمطلق را به هستی می‌بخشد، اما در عین حال، فرد را به نوعی آزادی درونی و بی‌کرانگی و مسئولیت نیز رهنمون می‌شود. در این نظام، ما تنها جستجوگران معنای بیرونی نیستیم، بلکه خلق‌کنندگان معنا در درونیم؛ چرا که آگاهی از این سامانه و قواعد ِعظیم ِطبیعت، انسان را از توهمات و انتظارات ِبی‌اساس رهامی‌سازد و به او اجازه‌می‌دهد از قالب‌های ِتنگ ِمحدودیت‌ها رها شده و به هماهنگی با حقیقت ِجاری ِجهان دست‌یابد.

 

در نگاه اسپینوزایی، پذیرش این حقیقت و شناخت ِساختار ِجهان، آزادی عمیقی به انسان می‌بخشد؛ آزادی‌ای که ناشی از هماهنگی با ضرورت ِکل و پذیرش ِجایگاه ِخود در شبکهٔ پیچیدهٔ هستی است. با درک اینکه جهان همان‌گونه است که باید باشد، دیگر نیازی به مبارزه با واقعیت و سرکوب ِآن احساس نمی‌کنیم، بلکه آن را همان عرصهٔ آشکارشدن ِحقیقت می‌بینیم. این رویکرد، رهایی‌ای درونی را به ارمغان می‌آورد که نه از نفی ِهستی و انکار ِحقیقت، بلکه از پذیرش ِنظم ِبنیادین و خلق ِمعانی نشأت‌می‌گیرد.

 

در نهایت، گرچه اسپینوزا و لایب‌نیتس هر دو تنها بخشی از چشم‌اندازهای گسترده‌تری هستند که بی‌کرانگی را در افق ِمعنا وتوسعا رنج ترسیم‌می‌کنند و نمی‌توان نگاه‌شان را نمایندهٔ کامل سلوک ِافقی یا عمودی دانست، اما اندیشه‌های آنان در واکاویدین ِمعنای ِزندگی و مواجهه با رنج ِتنهایی، راه‌گشا و الهام‌بخش است.

اسپینوزا، جهان را محدود به قوانین ِطبیعی و نظمی درونی و عقلانی می‌پندارد و میان هرآنچه در هستی است معنایی ایجادمی‌کند و به کشف ِمعنایی بی‌کران در میان ِجهانی مادی می‌پردازد، لایب‌نیتس به امکان ِکشف ِمعنایی بی‌کران اشاره‌دارد که می‌تواند با تکیه بر ارادهٔ انسانی و در میان ِمونادهای ِهستی و در سلسه‌مراتبی که از پیش ترتیب‌داده‌شده‌اند، ادراک شود. از این مواجهه می‌توان آشکارا دید که چگونه در مواجهه با هستی با وی از منظری کران‌مند برخورد می‌کنیم. به این معنی چه اسپینوزا و چه لایب‌نیتس با شرایط مرزی ویژه‌ای با جهان پیرامون خودشان برخورد می‌کنند. یکی از نظر قوانین ضروری و طبیعی و دیگری با مونادهای هوشمند که و هریک کاری را به منظوری انجام می‌دهند.

 

 

اما در این دوگانه کشف-خلق معنا، پرسشی بنیادین باقی می‌ماند: آیا می‌توان رنج‌امحاناپذیر را به‌تمامی در چارچوب ِجستجوی ِمعنا تبیین‌کرد، یا آنکه رویارویی با پوچی و بی‌معنایی، خود بخشی گریزناپذیر از تجربهٔ اصیل انسان و یا به‌بیان ِدیگر، بخشی از انسان‌بودن است؟ این مواجهه، شاید نه راهی برای فرار از رنج، بلکه تلاشی برای کرانمندی ِوضع ِبشری در جهان بی‌کران است، جایی که رنج و معنا در پیوندی پیچیده، هم‌زمان ما را می‌سازند و ویران می‌کنند.

 

شتر-شیر-کودک

 

در چنین گفت زرتشت، نیچه با بیان خاص خودش ایدهٔ “ابرمرد[27]” را برمی‌کشد و از انسان می‌خواهد تا با ابعاد تاریک و سرکوب‌شدهٔ وجود خویش مواجه شود. نیچه به انسان توصیه‌می‌کند که از زنجیرهای سنت هرچه بر تن و جان مانده خود را رها گیرد و “خود ِواقعی” را کشف‌کند.

این اکتشاف شامل ِپذیرش ِبخش‌های ِبه‌ظاهر ِناخوشایند و غیرمتعارف ِشخصیت نیز هست. به‌بیان ِدیگر، نیچه بر اهمیت ِبازاندیشی ِدوباره در تمامی ارزش‌های ِاخلاقی و رهاکردن ِهنجارهای ِقراردادی تأکیددارد، که بخشی از آن در خودشناسی ِعمیق و پذیرش ِکامل ِخود (شامل همهٔ ابعاد، ازجمله بخش‌های تاریک) ریشه دارد.

 

در فراسوی نیک و بد نیز، نیچه تأکیدمی‌ورزد که می‌بایست فراتر از دوگانگی‌های موجود و مطلق ِاخلاقی برویم و به خودی دست‌یابیم که از قید و بندهای ِاجتماعی و اخلاقی رهاست. این خودشناسی بدون قضاوت مطلق بر مبنای اخلاق، شباهت‌هایی با مفهوم یونگی “سایه” دارد، چرا که “سایه” هم مشتمل بر بخش‌هایی است که توسط اخلاق اجتماعی و حاکم بر جامعه و فرد طرد یا انکار و یا سرکوب می‌شود.

 

سه دگردیسی نیچه—شتر، شیر و کودک—که در چنین گفت زرتشت آمده، نمادی از مراحل ِتحول ِفرد در مسیر ِخودشناسی و رهایی از قیدهای ِاجتماعی و سنتی و ارزش‌های مرسوم است. این سه دگردیسی، به‌نوعی می‌توانند با مفهوم ِ“فردیت‌یابی” (Individuation) و معناجویی و معنابخشی در یونگ پیوندیابند، فرآیندی که فرد را به سوی تکامل ِسایکیولوژیک و دست‌یابی به “تمامیت ِخود” هدایت‌می‌کند. هرکدام از این دگردیسی‌ها در نیچه، نمایانگر مرحله‌ای از رویارویی و ادغام با “سایهٔ ِیونگی و توسعاً “تمامیت ِخود” است.

 

  1. شتر–

مرحلهٔ ِپذیرش ِبارهای ِاجتماعی و اخلاقی

 

شتر، در اولین‌قدم ِاین دگردیسی، نماد ِفردی است که تحت ِبار ِسنگین ِارزش‌ها، سنت‌ها، باورها و انتظارات ِاجتماعی قراردارد. او آن‌ها را بی هیچ قیدی می‌پذیرد، تا مرحله‌ای که از فشار و تحمیل این ارزش‌ها می‌فرساید. این مرحله شبیه به آغاز ِفرآیند ِیونگی است که فرد، هنوز در چارچوب ناخودآگاه ِجمعی (و مفاهیم سایه‌گونهٔ ِاجتماعی) قراردارد و ارزش‌های ِخود را از جامعه دریافت‌کرده‌است. فرد در این مرحله نیازدارد بارهای ِتحمیلی را تفکیک‌کند، بشناسد و درک‌کند که آن‌ها جزوی از سایه‌ای هستند که توسط ِاجتماع به او تحمیل شده‌اند.

 

  1. شیر–

مرحلهٔ شورش و آزادی از قیدها

 

در این مرحله، فرد به‌مانند شیر به نبرد با ارزش‌ها و باورهای جامعه می‌رود و به دنبال رهایی از آن‌هاست. او می‌خواهد بگوید “نه” و خود را از قفل و زنجیرهایی که آنها به جان و روان او زده‌اند برهاند. این مرحله در روان‌شناسی یونگ، مرحله‌ای است که فرد با سایهٔ خود روبرو می‌شود و بخش‌هایی از شخصیت خود که سرکوب، طرد و یا انکار شده‌اند، به آگاهی او بازمی‌گردند. شیر، نماد ِشجاعت و قدرت برای مقابله با این بندهای تحمیلی و ایجاد زمینهٔ بازآفرینی است؛ فرد در این مرحله بخش‌های ِسرکوب‌شدهٔ خود را در آغوش می‌گیرد و از تاثیرات اجتماعی و نقاب‌هایی که به او تحمیل گردیده رها می‌شود.

 

  1. کودک–

بازگشت به معصومیت و خلاقیت

 

مرحلهٔ کودک، مرحله‌ای از نوشدن، بازآفرینی و خلاقیت است. کودک، نماد ِمعصومیت و توانایی تجربهٔ زندگی، بدون پیش‌داوری‌ها و محدودیت‌هاست. از منظر یونگی این مرحله را می‌توان با تحقق ِ“خود” مرتبط دانست. زمانی که فرد به یکپارچگی درونی و روانی دست یافته و توانسته تمام ِابعاد ِمختلف ِشخصیت ِخود را در یک تمامیت کنار ِیکدیگر بگذارد. کودک، به‌عنوان نتیجهٔ دو مرحلهٔ پیشین، حالا آزادانه و بدون تحمیلات و تأثیرات بیرونی، به زندگی نگاه‌می‌کند و می‌تواند به خلاقیت، تجربه و بازی بپردازد.

 

از منظر یونگی، این سه مرحله از دگردیسی، نمادی از فرآیند فردیت‌یابی و مواجهه با سایه است. ابتدا، فرد تحت ِتأثیر ِمواجههٔ ِخود با اجتماع و ارزش‌های ِجمعی و سنتی قراردارد (شتر)، سپس برای آفرینش ِدوباره و مقابله با این ارزش‌ها و کشف ِجنبه‌های سرکوب‌شدهٔ خود به شهامتی نیازدارد (شیر)، و در نهایت، با اصرار و پافشاری به کمال و تمامیت روانی دست‌می‌یابد (کودک).

 

رسیدن به “خود” و تمامیت روانی نیازمند ِشهامت برای کشف، پذیرش و ادغام ِسایه‌ها و بخش‌های ِسرکوب‌شده است، و چنانچه این امر محقق گردد، فرد به مرحله‌ای می‌رسد که می‌تواند آزادانه، خلاقانه و بدون ترس از بندهای درونی و بیرونی زندگی کند و با گشودگی به هستی بنگرد.[28]

 

فرا-روایت و لحظات ناگهانی

والتر بنیامین متفکر مکتب فرانکفورت، به تاریخ به‌عنوان یک جریان خطی نمی‌نگرد؛ برای او تاریخ به‌عنوان زنجیره‌ای از لحظات ِغیرپیوسته است که هریک از آن‌ها در بطن ِخود حامل و حاوی ِمعنای ِعمیق و رازآلودی از گذشته‌اند. این دیدگاه که در نظریهٔ تاریخ[29] او مطرح شده، بسیار شبیه به ایدهٔ یونگ از ناهوشیار جمعی است؛ از زبان بنیامین همان «آرشیو تاریخی نهفته در روان انسان». از دید بنیامین، تاریخ مجموعه‌ای از لحظات معنادار و مهم است که در آرشیو ناهوشیار ِتاریخی ِبشریت ذخیره شده‌اند و در «لحظات ِمعنادار ِناگهانی» و خاص، در درون ذهن و آگاهی ِفردی و جمعی فعال‌می‌شوند. این مفهوم به‌نوعی قرابت معنایی پیدامی‌کند با آنچه در هایدگر با Ereignis یا رخداد سراغ داریم[30].

 

بنیامین، مراد ِخود از مفهوم ِلحظات ِمعنادار ِناگهانی[31] را اینطور بیان‌می‌کند که گویی خود ِزمان در لحظه‌ای از «زمان ِحال» می‌تواند به ناگاه، حامل ِمعنایی ژرف و تاریخی گردد. این لحظات، از دیدگاه بنیامین، زمان‌هایی هستند که در آن‌ها تاریخ و خاطرات ِفردی یا جمعی در هم تنیده و ترکیب می‌شوند و به‌شکلی معنادار، تجربهٔ معنایی ِعمیقی ایجادمی‌کنند. این لحظات ِناگهانی و معنادار شبیه به لحظات ِآگاهی ِناگهانی در روان‌شناسی یونگ است که به‌عنوان «رویارویی با ناهوشیار» یا لحظات ِدرک ِحقیقی از خود توصیف‌می‌شود.

 

از نظر یونگ، این لحظات به نوعی از تجربهٔ ِناهوشیار[32] مرتبط‌هستند، تجربه‌ای که به‌واسطهٔ آن، فردیت‌یابی و فرآیند ِشناخت ِخود به شیوه‌ای عمیق و اساسی ممکن‌می‌شود. او معتقد بود که فرد باید به‌نوعی ازطریق ِاین لحظات با ناهوشیار ِخویش مواجه‌شود تا معنای ِعمیق‌تر ِوجود خود را کشف‌کند. در این تجربه، همانند دیدگاه بنیامین، گویی تاریخ و زمان به‌طور موقت در هم تنیده می‌شوند و فرد به حقیقتی ژرف‌تر دست‌پیدامی‌کند.[33]

یونگ، فرآیند ِفردیت‌یابی[34] را به‌عنوان سفری برای بازگشت به خود و کشف ِمعنای ِعمیق‌تر ِزندگی توصیف‌می‌کند. این کشف ِمعنا اما از گسترهٔ وسیعتری نسبت به نوع سلوک اگزیستانسیل و عرفانی برخوردار است و شامل تمامی انسانهای پیرامونی می‌گردد.

نه کرانمند است به کشف ِمعنا در اقلیم ِحضور

نه کرانمند است به خلق ِمعنا در آن ِاگزیستانسیال

و در عین حال هم این است و هم آن.[35]

 

این فرآیند، شامل ِمواجهه با تمامی ِابعاد ِروانی ِفرد و اتحاد ِتمامیت ِاوست؛ گویی، فرا-روایت هستی اوست. از جمله سایه‌ها و پیچیدگی‌های ِناهوشیار، که باید برای دستیابی به یکپارچگی و تکامل ِشخصیتی با هم یکی‌شوند.

بنیامین، مفهوم فرا-روایت[36] را به‌عنوان یک ساختار ِمعرفتی مطرح‌می‌کند که در تضاد با روایت‌های خطی و کلاسیک قراردارد. فرا-روایت‌ها، برخلاف ِروایت‌های ِسنتی که روندی منسجم و ثابت و به بیان ریاضیاتی پوشایی دارند، مجموعه‌ای از داستان‌ها و معناهای گوناگون را دربردارند که همواره در حال تغییر و تکوین‌اند.

این مفهوم می‌تواند به شکلی فلسفی و اگزیستانسیال با ایدهٔ فرآیند ِفردیت‌یابی ِیونگ ارتباط برقرارکند. یونگ بر این باور بود که برای دستیابی به فردیت و شناخت اصیل از خود، فرد باید تمامی لایه‌ها و ابعاد متضاد شخصیت خود را بررسی و با آن‌ها مواجه شود. در اینجا، فرا-روایت‌های بنیامین، که به جای انسجام یکپارچه، مجموعه‌ای از پیچیدگی‌ها و تغییرات هستند، به‌نوعی با سفر درونی فردیت‌یابی (معناجویی و معنابخشی) که یونگ توصیف‌می‌کند، تطابق‌دارند. در هر دوی این‌ها، معنا از میان تضادها، شکاف‌ها و لایه‌های مختلفی بیرون می‌آید و فرد با آگاهی به تمامی این پیچیدگی‌ها، به معنای عمیق‌تر و جامع‌تری از خود و هستی دست‌می‌یابد به جای تلاش برای تسلط و کنترل بر جهان، خود را به گشودگی و پذیرش رازوارگی و آشکارگی وجود می‌سپارد.[37]

 

بنیامین و یونگ هر دو بر این باور بودند که انسان برای درک معنای زندگی، باید از سطح آگاهی معمولی فراتر رود و به لایه‌های عمیق‌تر و کمتر دیده‌شده‌ای از روان و تاریخ دسترسی یابد. مفهوم «هاله[38]» در اندیشهٔ بنیامین به‌نوعی حالت ِرازآلود و معنادار در تجربهٔ هنری و لحظات ِژرف و اصیل اشاره‌دارد. هاله، تجربه‌ای از حضور و معنای خاص است که نمی‌توان آن را به‌طور ِکامل درک‌کرد، اما می‌تواند به شیوه‌ای عمیق بر ذهن و روان فرد تأثیربگذارد.

 

این تجربهٔ هاله‌ای در آثار هنری، شباهت‌هایی با لحظات آگاهی ژرف و فردیت‌یابی در یونگ دارد. در روان‌شناسی یونگ، لحظاتی وجوددارند که در آن‌ها فرد احساس‌می‌کند به سطحی عمیق و ژرف از خود و از هستی دست‌یافته‌است و به بی‌کرانگی ِهستی متصل گشته‌است، شاید هم به سوی این بی‌کرانگی گشودگی گزیده است. و در سکونتی شاعرانه، حضور ِتمام ِافق‌ها را برای دسترسی به یک حقیقت و معنای ِغیرمادی و غیرقابل ِتوصیف آزاد پنداشته‌است.[39]

 

نتیجه‌گیری

 

هستیِ بی‌کران در هر لحظه به نوعی در برابر انسان پیرامونی قرار دارد و او را به درک و شناخت خود فرامی‌خواند. جهان پیرامونی با ساختاری از جنس اطلاعات و پدیدار، به آینهٔ روان انسان تابیده می‌شود و ذهن مانند آینه‌ای این تابش را دریافت می‌کند. اما این دریافت، تنها یک پذیرش منفعل نیست؛ بلکه آینهٔ روان در ادراکات خود، انتخابی و پویاست و فرآیندهای حس، جذب و دفع، هر کدام در کار هستند تا پدیدار به شکلی درونی درک‌شود. پس از آنکه پدیدار به ادراک درآمد به مرحلهٔ زبانی درمی‌رسد و روان‌جهان شکل‌می‌گیرد. این «روان‌جهان[40]»، حالتی از فهم است که در آن هستیِ بی‌کران از حالت رازوار و بی‌انتها به سطحی از آشکارگی می‌رسد. در این مرحله، زبان به انسان اجازه می‌دهد که تجربهٔ خود از بی‌کرانگی را روایت‌کند و از این طریق، مفهوم هستیِ بی‌کران را به شکلی کرانمند درک کند. به بیان دیگر هستیِ آن پدیدار پس از مواجهه در رخدادی از رازوارگی به آشکارگی در محملی زبانی درمی‌آید.

 

روان‌جهانِ لایب‌نیتس یکسر برنامه‌ریزی شده و متشکل از سلسه مراتب معین و منادهایی تفکیک‌ناپذیراست.

روان‌جهانِ اسپینوزا خدا-طبیعتی ضروری و کرانمند است که با قواعد و قوانین ضروری و قیدی مزین گشته.

روان‌جهانِ نیچه با قیدهای ِاجتماعی و سنتی و ارزش‌های مرسوم آن درمی‌پیچد و محصور به حصار زمان و جامعه است.

روان‌جهانِ یونگ و بنیامین روندی جز به کل دارد و درکار ِاتحادبخشیدن به ذرات ِپراکندهٔ فردیت در تاریخیت است.

 

روان‌جهان، محصول مواجهه است و مواجهه با تمام سازوکارهایش مستلزم داشتن قواعد و شرایط مرزی است. بدون کرانمندی عملاً مواجهه امری محال است. زمانی که انسان با هستیِ بی‌کران مواجه می‌شود، درمی‌یابد که خود او نیز به صورتی کرانمند در این بی‌کرانگی حاضر است. این امر خود منبع نخستین رنج اوست. پس از آن انسان درکار ِادراک آن رخدادِ مواجهه می‌افتد. در کار کرانمند سازی هستیِ به ادراک درآمده و نهایتاً درکار ِروایت ِروان‌جهان؛

قصه‌گویی و روایت‌گری بخش جدایی ناپذیر از دازاین است. انسان «حیوان قصه‌گو» است و آنچه درمی‌یابد را روایت می‌کند. چنانکه درمی‌یابم معنابخشیدن به هستیِ بی‌کران، به زندگی، از تبار مواجههِ کرانمند با بی‌کرانگی است. در این کار او به دنبال راههایی می‌گردد تا برای درک بهتر هستی آنرا کرانمند کند گاه به سراغ کشف افق‌های تازه معنایی می‌رویم و گاه در کار خلق و آفرینش معنا هستیم. گاه با هردو مشغولیم و گاه چنانکه نیچه می‌گوید از پس دگردیسی‌ها بدان می‌رسیم.

 

همه این‌ها تلاش‌های گوناگونی است که انسان برای معنابخشیدن به زندگی به‌کارمی‌گیرد.

 

 

.

 

از آنچه آمد می‌توان نتیجه‌گرفت:

آن که معنایی برای زیستن دارد،

هر رنجی را تاب‌می‌آورد.

 

 

 

سرودِ بی-کران[41]

جان به رنج بود

جان به رنج بود

زان‌روکه درنمی‌یافت

چرا نتواند درآمیختن

جان به رنج بود

تن کوشید جان را گره‌زند به هست

تن، دانه بود

در کوش ِزیستن ُزاستن

جان به رنج ِخویش هرروز تنهاتر

در کوش ِ تراشیدن ِخویش

مگر اندازه شود

جان به رنج بود مگر اندازه شود

تراشید ُتراشید

تا که روزی گفت:

“نه!

این هست را هیچ‌ش ارزش نیست

پس زنده‌باد نه‌هست”

پس‌آن‌گاه جان به کُشتن ِخویش کمربربست

هزاره‌ای به کُشتن ِخویش بود

هربار ازآن کُشته زاده‌شد

زِ زِهدان ِمردهٔ خویش

خُدی می‌مُرد زِ بی‌خُدی

خُدی می‌رویید تا باز زِ خُد بی خُد شود

سرانجام

من

به منش

به منیدن

با پتک

زِ هیچ بردمید

در کار ِستیز

در کار ِبه‌هم‌کوبیدن ِنامن

سایه‌ای خستید

زین کوفتن

بدان دم دراندیشه‌شد

رنج رخت بربسته‌بود

لولی

پابرهنه

راهی

شد

که هرکه من‌ست در خُد نامن خواهدجُست

چُنان نامن در خُد خواهدکُشت

که به هیچ اندر خواهداوفتاد

زان‌پس خسته درخواهدیافت

که همه یکی‌ست

آنک بی‌کران

ایدر تنها تن‌ها بی‌رنج

شادان

 

 

ارجاعات:

[1] زیر و زبر شدنِ اگزیستانسیلِ تولستوی؛ سروش دباغ

[2] پِرما «هیجانات مثبت»، «دلمشغولی»، «روابط»، «معنا» و «دستاوردها». ن.ک. به زیر و زبر شدنِ اگزیستانسیلِ تولستوی؛ سروش دباغ

PERMA: Positive Emotion / Engagement / Relationships, Achievement

[3] چهار اصل «تعلق داشتن»، «هدف داشتن» «فراروی» و «داستان‌گویی» – ن.ک. به زیر و زبر شدنِ اگزیستانسیلِ تولستوی؛ سروش دباغ

[4] تا پاییز 1403

[5] سروش دباغ، آبی دریای بی‌کران،  طرحواره‌ای از عرفان مدرن (1)

[6] سروش دباغ، آبی دریای بی‌کران،  طرحواره‌ای از عرفان مدرن (1)

[7]  سروش دباغ، آبی دریای بی‌کران، طرحواره‌ای از عرفان مدرن (1)

[8] ن.ک به گفتگوی محمد مهدی علومی با سروش باغ پیرامون: مسئله شر و طنز الهیاتی

[9] از خیام تا یالوم؛ سروش دباغ

[10] امتزاج فنومنولوژیک و سایکولوژیک «تنهایی»؛ اثر نویسنده این سطور

[11] رک: سخنرانی سروش دباغ تحت عنوان نیایش سالک مدرن، بنیاد توحید سن حوزه، کانال تلگرامی دکتر دباغ؛  همچنین سخنرانی تحت عنوان نجوای سالک مدرن، سایت دین آنلاین

[12] سروش دباغ، فلسفه لاجوردی سپهری، پاکی آواز آبها، تأملی در اصناف ایمان ورزی

[13] سروش دباغ، فلسفه لاجوردی سپهری

[14] نجوای سالک مدرن؛ سروش دباغ

[15] داستایفسکی؛ سالک مدرنِ رنج‌ اندیش؛ سروش دباغ

[16]

[17] زبان، محملی برای آشکارگی زاین؛ اثر نویسنده این سطور

[18] Conatus in Finitum

[19] ن.ک. به در سخنرانی سروش دباغ تحت عنوان «صدق به روایت فرگه و ویتگنشتاین متأخر»، همچنین زبان، محملی برای آشکارگی زاین؛ اثر نویسنده این سطور

[20] آناکاوی رنج تنهایی؛ اثر نویسنده این سطور

[21] برای توضیخ بهتر این مفهوم در نقد دریدایی به پدیدارشناسی هوسرل ن.ک. به ژاک دریدا و متافیزیک حضور؛ محمد ضیمران

[22] Monadology

[23] خودانگیخته Spontan

[24] Unverborgenheit از ریشهٔ فعل آلمانی “verbergen” به معنای “پنهان کردن” یا “پوشاندن” می‌آید. با افزودن پیشوند “Un-” به آن، به معنای ناپوشیدگی یا برداشته شدن پوشش است، یعنی زمانی که چیزی دیگر پنهان یا مبهم نیست و به صورت آشکار ظاهر می‌شود. برای هایدگر، حقیقت به معنای “آشکارگی” (unconcealment) است، جایی که “وجود” یا هستی (Sein, Being) خودش را از پنهان‌شدگی بیرون می‌کشد و به جهان انسانی آشکار می‌شود. این مفهوم در تقابل با برداشت‌های سنتی از حقیقت قرار دارد، جایی که حقیقت چیزی ثابت و عینی در نظر گرفته می‌شود. در این چارچوب، آشکارگی (Unverborgenheit) به معنای فرآیندی است که در آن موجودات به گونه‌ای پدیدار می‌شوند که به انسان‌ها امکان می‌دهد آن‌ها را تجربه کنند، بفهمند و درک کنند. به عبارت دیگر، حقیقت نه فقط انطباق یا درستی یک گزاره است، بلکه فرآیند آشکار شدن و به چشم آمدن وجود است.

[25] ن.ک. به غربت و غرابت اسپینوزا؛ سروش دباغ

[26] “خدا یا طبیعت” (Deus sive Natura)

[27] Übermensch

[28] برای ایضاح بهتر نگاه کنید به درسگفتار دربارهٔ یونگ و فروم؛ دکتر سروش دباغ؛ جلسهٔ: چهارم

[29] تزهایی از تاریخ- ووالتر بنیامین

[30] ن.ک. به مقدمهٔ دوم زبان، محملی برای آشکارگی زاین؛ اثر نویسنده این سطور

[31] Jetztzeit

[32] collective unconscious

[33] نگاه کنید به درسگفتار درباره یونگ و فروم| جلسه  پنجم؛ یروش دباغ

[34] individuation

[35] چنان که در بیان منطقی رابطهٔ معناجویی و معنابخشی (فردیت یابی) از نظر یونگ با کشف و یا خلقِ حقیقت از نوع عموم و خصوص مطلق است.

[36] metanarrative

 [38] aura

[39] برای آشنایی با مبانی نظری اندیشه یونگ رجوع کنید به درسگفتارهای سروش دباغ «درباره یونگ و فروم»

[40] Anima Mundi، این مفهوم را در همین نوشتار سعی کرده‌ام تا توضیح دهم.

[41] سروده‌ای از کِلک ِکاوش

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.