نگاهی به کتاب «ملاحظات دربارۀ دانشگاه» سیدجواد طباطبایی
بهرام انجم روز: سیّدجواد طباطبایی در این کتاب بیمحابا بر همه میتازد! ملاحظات او دربارۀ دانشگاه در واقع نقدهای شلاقواری است که با چاشنی کنایه و استعاره بر گُردۀ دستاندرکاران دخیل در وضعیت فعلی علومانسانی در ایران فرود میآید. از متولیان آموزش عالی و مسئولین انتشارات سمت گرفته تا شخصیتهایی حقیقی همچون تقی آزاد ارمکی، حاتم قادری، خشایار دیهیمی، کریم مجتهدی، داود فیرحی و….
طباطبایی در همان برگهای آغازینِ کتاب به موضوع سرقت ادبیِ (انتحال) سرزده از یکی از اساتید سرشناس در رشته علومانسانی دانشگاه پرداخته و چند بار نیز به کنایه اشاره میکند که یادشده را واپسین «فیلسوف زنده» نام نهادهاند. واکاوی نویسنده با پرداختن به علل شکلگیری دانشگاه در ایران و تفاوتهای آموزش حوزوی و آموزش دانشگاهی ادامه مییابد و سپس از به مناقصه گذاشتن تولید علم در مقابلِ نمادینترین مرکز دانشگاهی کشور (سردرِ دانشگاه تهران) با تبلیغاتِ علنیِ فروش پایاننامه سخن میگوید. فصلهای این کتاب در واقع نقدهایِ شادروان سید جواد طباطبایی بر چند اثر ترجمه شده در حوزه علومانسانی است و بیشتر نقد ادبیِ زبانِ مبدأ و مقصد و جنبههای صوری اثر است تا نقدِ مباحث نظری. نویسنده بر این باور است که بیشتر این ترجمهها بیمعنا و بیارزشاند و تفنّن از سر و پای آنها میبارد و از اصطلاح کتابسازی و بسازوبفروشی کتابهای علومانسانی استفاده میکند و میگوید سطح ترجمهها و حتی تألیفها هنوز به درجهای نرسیده است که بتوان بحث ماهوی دربارۀ آنها انجام دارد. به باور مؤلف، دانشگاههای کشور در این چهار دهه در دست مدیران و اساتیدی ناشایست و ناکارآمد بوده است.
فصل نخست با عنوان «دانشگاه ایرانشهر» بهضرورت بنیاننهادن دانشگاه در کشور پرداخته و از کسانی چون جلال آلاحمد نام میبرد؛ هر چند دیدگاه او را درباره دانشگاهها ژرف نمییابد. طباطبایی مینویسد: «ضرورت تأسیس دانشگاه، بیشتر از آن که ناشی از عاملِ بیرونیِ «استیلای غربزدگی» باشد، عاملی درونی داشت و آن همانا تصلُّب نظام علمی حوزههای علمیه، بهعنوان تنها نهاد متولّی علم در ایران، بود…» (ص ۲۶) و به گسستی اشاره میکند که میان مدرسههای علمی قدیم و تحولات تاریخی و واقعیت جامعه ایران ایجاد شده بود. طباطبایی معتقد است که موضوع علم در دانشگاهِ ایران، بهعنوان تنها نظام علم در کشور، باید ایران باشد و از کشور ایران بهعنوان ایرانشهری نام میبرد که گسترۀ فرهنگی وسیع و متنوعی را تشکیل میدهد. نویسنده در این فصل از تأثیرات متقابل «مدرسه» (نظام سنتی علم) و دانشگاه میگوید و بر این باور است که «هبوط «مدرسه» و دانشگاه در چاه ویل ایدئولوژی جز به معنای نابودی کامل آن دو نمیتواند باشد.» (ص ۵۲)
طباطبایی گسترش بیقاعده شبکه دانشگاهی کشور را به انتقاد میکشد و باوجود هزینههای گزافی که در گسترش کمّی دانشگاهها در دهههای اخیر شده است، آن را طرحی شکستخورده میداند و آسیبهای زیر را بهعنوان تالیِ فاسد این روند برمیشمرد:
۱- تقلب در همۀ عرصهها، از تکلیفهای درسی تا رسالهنویسی
۲-انتشار کتابهای درسیِ غیرعلمی و دارای اشکالات اساسی حتی در شیوۀ نگارش
۳- حضور سنگین دانشجویان و استادانِ تحمیلی بیدانش در دانشگاه
نویسنده در انتهای این فصل مینویسد: «ایران در آستانۀ واردشدن به دورۀ بحرانی طولانی است که مدیریت و مهار آن بحران با این علم ایدئولوژیکی «مدرسه» و دانشگاه ممکن نخواهد شد.» (ص ۵۵) و راهحل را در پایاندادن به مداخلات بیرویه دو سه دهه اخیر میداند و اینکه دانشگاه مِلکِ طِلقِ هیچ گروه خاصی نیست که از هر جا بخواهند در آن در آیند: «دانشگاه روحی در کالبد کشور و ملّت است و هر کوششی برای تصرف در آن روح خسارتی جبرانناپذیر بر آن وارد میکند.» (ص ۵۵)
کتاب حاضر انتقادهایی نیز به دیدگاههای شادروان داود فیرحی دارد و از نظرات او دربارۀ ماهیت نصّ و سنت بهعنوان نظراتی متناقض و توهّمی یاد میکند. (ص ۶۴)
او در فصل دوم، دانشگاههای علومانسانی حاضر را به قهوهخانه نقّالان تشبیه میکند (ص ۱۱۵) و میگوید در بررسی خود به این نتیجه رسیده است که: «دانشگاه بومی در ایران خیال میبافد و اگر اصلاحی اساسی ممکن نباشد باید درِ این دانشگاه را بست و فکر دیگر کرد.» جواد طباطبایی بر این عقیده است که بیشترِ گروههای دانشآموخته از دانشگاههای ایران حتی در حدّ دانشآموزان دبیرستانهای خوبِ سابق نیز دانش ندارند و زبان ملّی را درست نمیدانند و از این بدتر اینکه استادان آنها نیز چنیناند!
طباطبایی در این فصل اشکالات نهادهای آموزشی را در دهههای اخیر – که از دید او دور باطلی را شکل میدهد – اینگونه برشمرده است:
۱- تأسیس بیرویه و بیحساب نهادهای آموزش عالی در کشور و تولید انبوه دانشآموختگان و واردکردن دانشجویان سهمیهای در سطح وسیع.
۲- سوءِ مدیریتِ دانشگاهی، معیارهای غیرعلمی و اصالت دادن به ظواهر برای گزینش استادان بیسواد و ارتقای آنان و موجِ پی – در – پیِ تصفیۀ استادانِ منتقد.
۳- مداخلۀ بیرویه دولت در کار نشر و برهمزدن شرایط رقابت و تولید انبوه کتابهای دانشگاهی انباشته از اشتباههای صوری و معنوی و تحمیل آن به دانشگاه.
انتهای فصل دوم و ابتدای فصل سوم را نظرات طباطبایی درباره ورود اسلام به ایران و تعامل دوسویه ایرانی و اسلامی شکل میدهد و نقدی است بیپرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی.
عنوان فصل سوم این است: «خواهشاً نظریهپردازی نکنید!» و نویسنده به مقدس انگاری ترجمههای صورتگرفته از منابع غربی اشکال وارد کرده و بر تقلیدِ بدون تحقیق در میان استادان ایرانی خرده میگیرد:
«… وقتی موضوع علم نظام دانشگاهی ایرانی ایران نباشد، ناچار، نظریه موضوع علم را نیز باید از همان جایی وارد کرد که موضوع را از آن جا وارد کردهایم… استاد ایرانی مقلِّد سرگردانی است که تصور درستی از سرشت احکام صادره از مرجع تقلید خود و تالیهای آن برای او ندارد.» (ص ۱۲۴) طباطبایی در انتهای کتاب نیز مینویسد «تصور این که گویا «ترجمه چونان تنها راه تفکر برای ما» ست توهّمی بیش نیست.» (ص ۴۴۳)
فصل چهارم کتابِ طباطبایی نقدی است بر کتاب «اندیشه اجتماعی متفکران مسلمان» به قلم تقی آزاد ارمکی و علاوه بر نقد محتوایی اثر، یکسره بر فارسی ندانی و بیمعنا نویسی (ص ۱۴۹، ص ۱۵۱، ص ۱۷۳، و…)، علم نمایی و توهّم (ص ۱۵۲) نویسندۀ کتاب میتازد و او را کاملاً بیاطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف میکند. (ص ۱۵۷). از نظر طباطبایی، فارسی دانیِ آزاد ارمکی در حدِّ یک دانشآموز دورۀ راهنمایی است. (ص ۱۵۸ و ص ۱۷۳)
فصلِ پنجمِ کتاب «ملاحظات دربارۀ دانشگاه» به سراغ کتاب «سیاست و فضیلت: فلسفۀ سیاسی فارابی» (میریام گالستون) میرود و ترجمۀ فارسی آن را (مترجم: حاتم قادری) آیتی در یاوه نویسی نام مینهد. (ص ۱۷۷) و در جاهای دیگر هم مکرراً برای توصیف این کتاب از واژۀ «یاوه» استفاده میکند. (ص ۱۷۹، ص ۱۸۸، ص ۲۰۴، ص ۲۳۴). او در انتهای فصل هفتم نیز درباره همین کتاب مینویسد «حتی یک عبارت معنادار در آن نمیتوان پیدا کرد» (ص ۲۴۸).
فصلِ ششمِ «ملاحظات دربارۀ دانشگاه» به سراغ کتاب دیگری از حاتم قادری رفته و با مقدمهای در بیالتفاتی نهادِ «سَمت» در ویرایش و اصلاح کتابهایی که چاپ کرده است به اشکالات کتاب «اندیشههای سیاسی در اسلام و ایران» (سَمت،۱۳۸۰) میپردازد و کتابهای حاتم قادری را «کوششهای بیسابقه برای نابودی فرهنگ ملّی» (عنوان فصل) میداند. از دیدگاه طباطبایی، قادری نویسندهای است بیسواد، فارسی ندان و دارای ذهنی مغشوش (ص ۲۱۲) و آشفته (ص ۲۱۴) و بارها کتابش را یاوه نویسی (ص ۲۱۹، ص ۲۳۴، ص ۲۴۸، ص ۲۴۳، ص ۲۳۸)، خیالبافی (ص ۲۲۵)، رونویسی از نوشتههای دیگران و دارای عبارتهای بیمعنا و یکسره غلط (ص ۲۲۲) وصف میکند.
طباطبایی در فصلِ هفتم نیز کتاب دیگری را از حاتم قادری (اندیشههای سیاسی در قرن بیستم) نقد کرده و بار دیگر او را «زبان ندان» و «بیدانش» خوانده و اثرش را از نظر علمی «سخت بیارزش» و به لحاظ انسجام مطالب «سخت سخیف» (ص ۲۳۰، ص ۲۳۷) و… دیده است. به نظر میرسد که یادداشتهای سراسر خردهگیری و اشکالیابی طباطبایی در مواردی هم پهلو به پهلوی خوارداشت و تحقیرِ مترجمِ اثر میزند و ظاهراً از انگیزههایی فراتر از داعیۀ اصلاحی و تعلیمی نشان دارد. طباطبایی در ادامۀ نقدِ شلاقوارش بر نثر و زبان فارسیِ ترجمۀ حاتم قادری در فصل پنجم اینگونه مینویسد: «در همۀ کشورهای دیگر، حتی ادنی کارگر ساده نیز کمابیش زبان مادری خود را اندکی بهتر از آن میداند که این استاد دانشگاه ایران فارسی میداند…» (ص ۲۰۴)
نویسنده در فصل هشت به سراغ ترجمههای تکراری از کتاب «رسالۀ دوم در حکومت» اثر جان لاک رفته و در این میان ترجمۀ سوم را – که به قلم فرشاد شریعت انجام شده است – به بوته نقد و واکاوی میبرد و مینویسد: «برخی از عبارتهای این ترجمۀ سوم رسالۀ کانت چنان آشفته و اجزاءِ جملههای آن چنان بیربط به یکدیگر است که خواننده گمان میکند رشحۀ قلم آدمی سخت گسسته خرد است که در اوج هذیان با سایۀ خود سخن میگوید.» (ص ۲۵۸) گر چه طباطبایی این ترجمه را نیز یاوه بافی میداند؛ ولی اگر این نقد را با آنچه در نقد ترجمههای حاتم قادری نوشته است مقایسه کنیم در مییابیم که نقدِ ترجمۀ فرشاد شریعت از کانت، پالودهتر است و این بار کمتر خبری از کنایههای پیدرپی و واژههای تحقیرآمیز و وهنآلود وجود دارد.
فصل نهم به سراغ کریم مجتهدی رفته است و به سیاق سایر فصلها در نقد کتابی دیگر است و این بار کتاب «افکار هگل» که کریم مجتهدی آن را در سال ۱۳۸۹ در پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی به چاپ رسانده است. او این کتاب مجتهدی را انباشته از اشتباهات اساسی و بدفهمیهای بسیار دانسته و او را در زمره افرادی میداند که فلسفهبافی خیالی میکنند (پانوشت ص ۲۸۳ و ص ۲۹۶) و با مصداقهایی بضاعت مجتهدی را در زبان آلمانی و فرانسه کم و ناچیز میداند و بر ویرایش رایانهای کتاب خُرده میگیرد و نتیجه اینگونه ویرایشها را به دستدادن واژههایی مثله شده بر میشمرد. در انتهای این فصل نیز واژه «یاوه» بافی (که علیالظاهر از کلیدواژههای طباطبایی در این کتاب است!) در توصیفِ کتاب مجتهدی نیز تکرار میشود. (ص ۲۹۶)
فصل دهمِ کتاب با محور قراردادن یکی از ترجمههای منتشر شده درباره کانت (آموزۀ حقوق کانت – منوچهر صانعی) به عمده اشکالات ترجمههای منتشر شده (علومانسانی) در سه دهۀ اخیر میپردازد: زبان ندانی مترجم، ناآشنایی با ظرافتها و دقتهای متنی که ترجمه میکنند، بیاطلاعی کامل از تفسیرهای متن و… او بر این باور است که انتشار بیش از نوددرصدی ترجمههایی که از منابع مهم فلسفه، علم سیاست و اندیشۀ سیاسی صورتگرفته است، جز ضایع کردن امکانات و سرمایهها و اتلاف وقت نیست. (ص ۳۰۰) او دربارۀ عملکرد گروه ممیزی کتاب در وزارت ارشاد چنین مینویسد: «جای شگفتی است که وزارت ارشاد برای همه نوع ممیزی قانون و افراد لازم را در اختیار دارد، اما تاکنون مانع انتشار هیچ نوشتهای به دلیل بیارزش بودن محتوای آن و ضربهای که میتواند به زبان ملّی وارد کند نشده است.» (ص ۳۵۳)
نویسنده در شروع فصل یازدهم نیز کتاب دیگری را در بوته نقد و نظر قرار داده است. کتابی از مریم کمالی با نام تغییرات اجتماعی ایران از نگاه مورخان پارسی نویس از بلعمی تا جوینی (انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۹۴) و همچون فصول پیش این اثر را نیز نوعی کتابسازی برای بهرهبردن از مزایای قانونی آن در دانشگاه میداند. در ادامه نقدِ بخشهایی از ترجمۀ چند کتاب دیگر نیز گنجانده شده است.
فصل دوازده در واقع ملاحظات طباطبایی بر ترجمۀ اندیشه سیاسی در ایران است. او به تاریخچهای از تألیفات، ترجمهها و کلاسهای تدریس اندیشه سیاسی پرداخته و نقش و تأثیرگذاری کسانی چون دکتر محمد رضوی، دکتر محسن عزیزی، دکتر حمید عنایت، دکتر علیاکبر و دکتر محمد صناعی را با نقل خاطراتی شرح داده است.
او در این فصل دربارۀ پیآمدهای نامطلوبِ انتقالِ پژوهشهای علومانسانی از دانشگاه به حوزۀ عمومی و «بازار آزاد» مینویسد و میگوید این که دانشگاه کانون چنین پژوهشهایی نیست و افراد متفنّن به متولّیان علوم اجتماعی تبدیل شدهاند، تولیدِ علوم اجتماعی در کشور را به فعالیتی از سنخِ صدور بیانیههای سیاسی تبدیل کرده است و در ادامه میگوید در چنین بازار آشفتهای که در غیاب دانشگاه، یگانه محتسبِ آن ممیزیِ وزارت ارشادی است که جز ملاحظات عقیدتی – سیاسی را موردتوجه قرار نمیدهد، فعالان اجتماعی و سیاسی نهتنها انحصار تولید علوم اجتماعی را به دست دارند، بلکه بر جای نظریهپردازان آن نیز نشستهاند و ترجمههای خشایار دیهیمی را از این سنخ بر میشمرد و در نقد یکی از ترجمههای او مثالهایی میآورد.
فصل سیزده پس از آوردن جستاری درباره مارکس و مارکسیسم و پیشقراولان آن و سرنوشتی که نهایتاً پیدا کرد بار دیگر به سراغ کریم مجتهدی و مباحثش درباره هگل میرود و باز هم او را فردی بسیار کمتوان و یاوه باف توصیف میکند.
در فصل چهاردهم و آخرین فصل کتاب باز هم نام کریم مجتهدی آمده است و نویسنده به پاسخ مجتهدی در برابر انتقادهایش اشاره دارد. مجتهدی در نوشتاری گلایهآمیز طباطبایی را فضلفروشی مغرض مینامد و طباطبایی در جواب مینویسد: «فضلفروشی کسی که چیزی برای فروش دارد، بسی بهتر از یاوههای کمفروشانی است که به هر مناسبتی، با کوفتن بر طبلِ میانتهی اخلاق جیب مردم را خالی میکنند.» (ص ۴۲۹) طباطبایی در فصل آخر یکی از ترجمههای چاپ شده حسین بشیریه را نیز نقد کرده است: شرح و نقدی بر فلسفۀ اجتماعی و سیاسی هگل (نشر نی، ۱۳۹۲)
طنز و کنایه در نقدهای طباطبایی
یکی از ویژگیهای فصول این کتاب طنزی است که در نثر طباطبایی دیده میشود و او طعنه و انتقاداتِ تلخِ خود را در قالبی طنزآمیز و کنایهدار طرح میکند. مثلاً فصلی را که به روایت کریم مجتهدی از هگل اختصاص داده است، اینگونه به پایان میبرد: «به نظر من، مجتهدی فلسفه نمیداند و با خیالات خود چیزی میخواند و فهمیدههای خود را در نفهمیدهها درمیآمیزد و آش شلهقلمکاری از افکار کانت و هگل میپزد که گرسنهای را سیر نمیکند، اما میتواند موجب رودل کردن خواننده نیز بشود.» (ص ۲۹۶) و یا طنز نهفته در انتخاب عنوان فصلها مانند فصل هشتم با عنوان «نعشِ بیجان جان لاک در دستان غسّالان»
و آخر اینکه
- نادیدهگرفتن تلاشهای طولانیمدت شادروان سید جواد طباطبایی البته بیانصافی است و به تعبیر دکتر رضا داوری (در نوشتهاش در سوگِ آن سفرکرده) در دیاری که دانایی و نظر چندان قدردانی ندارد او سالهای زیادی از عمرش را به مطالعه و تحقیق و تدّبر و تألیف پرداخته است.
- بااینحال از کنار اشکالات دیده شده در روش و منش او نیز نمیتوان بهسادگی گذر کرد. او در این کتاب بیاعتنا به روایتهای رقیب، خود را در جایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است که – دستکم در این کتاب – در مواردِ زیادی تند و بیمحابا و خشمآلود است و بعضاً پهلو به پهلویِ وهن و تحقیرِ فرد نقد شده میزند.
- سراسر کتاب اشارههای بیپرده و بی تعارفی است به بیسوادی استادان و مترجمان و مؤلّفان و آنان را کسانی میداند که بیشترشان از فارسینویسی و درستنویسی در زبان مادری خود نیز عاجزند. او در حکمی کلّی اصطلاحاً همه را به یک چوب میراند و مینویسد: «کمابیش هیچ استادی نیست که بتواند فارسی درستی بنویسد، و…» (ص ۱۱۹). اما نکته جالب این است که در جایی دیگر اشکالات نگارشی و انشایی خودِ جواد طباطبایی نیز از میان آثارش بررسی و در نوشتار مستقلی منتشر شده است! (اندر اهمیّتِ امتحانِ انشا؛ دکتر حسن محدثی؛۲۶/۰۱/۱۳۹۶)
ایکاش آن مرحوم دستکم به همین یکقلم نقد صوری نوشتههایش بیشتر توجه داشت و از موضع فرادستی و تفرعن به سایرین نگاه نمیکرد و پیش از به دستگرفتن جوالدوز برای دیگران، سوزن کوچکی نیز برای خود روا میداشت!