ادوارد سعید در شعر محمود درویش؛ ترجمه و یادداشت کوتاهی بر مرثیه محمود درویش برای ادوارد سعید
آرمین نیاکان و مهسا موسوی، در این یادداشت به بررسی و ترجمهی مرثیهی محمود درویش برای ادوارد سعید، تحت عنوان «طباق»، پرداختهاند. این اثر شعری، زندگی و اندیشههای ادوارد سعید، متفکر تبعیدی و منتقد استعمار، را بازتاب میدهد و به موضوعاتی چون تبعید، هویت، مقاومت و آرمان آزادی میپردازد.
این یادداشت، ضمن ارائهی ترجمهای دقیق، تحلیلی بر پیوندهای فکری و ادبی میان محمود درویش و ادوارد سعید ارائه میکند و اهمیت تبعید را بهعنوان نقطهی محوری اندیشههای این دو چهره برجسته بررسی مینماید.
محمود درویش (متولد۱۳۸۷) شاعر برجستهی شعر تبعید و مقاومت فلسطین بود. اشعار لطیف و البته سوزناکش به موضوعات بسیاری از جمله تبعید، عشق، هویت، خاطره، نسبت اشغالگر و اشغالشده، بیگانه شدنِ اجتنابناپذیر در تبعید، آوارگی، استعمار، انواع رنج، مقاومت و زندگی پرداخته است. درویش به وفور از ارجاع به متون مقدس (قرآن و کتاب مقدس)، لزوم حفظ امید و روحیهی مقاومت، بازسازیِ خاطره و تصویرِ وطن، عناصر طبیعی، مبارزه با انسانیتزدایی از دیگری، خاطرهی فردی و جمعی، امکانات گسترده و متنوعِ زبان، تقویت عاملیت در قربانی، روایتِ قربانی، نمادگرایی و غیره استفاده کرده است.
شعری که در این مقاله ترجمه شده است در واقع مرثیهای است که درویش برای ادوارد سعید (و.۱۳۸۲) دوست نزدیک و هموطنش کمی بعد از وفات او نوشت.
محمود درویش (و.۱۳۸۷) شاعر برجستهی شعر تبعید و مقاومت فلسطین بود. اشعار لطیف و البته سوزناکش به موضوعات بسیاری از جمله تبعید، عشق، هویت، خاطره، نسبت اشغالگر و اشغالشده، بیگانه شدنِ اجتنابناپذیر در تبعید، آوارگی، استعمار، انواع رنج، مقاومت و زندگی پرداخته است. درویش به وفور از ارجاع به متون مقدس (قرآن و کتاب مقدس)، لزوم حفظ امید و روحیهی مقاومت، بازسازیِ خاطره و تصویرِ وطن، عناصر طبیعی، مبارزه با انسانیتزدایی از دیگری، خاطرهی فردی و جمعی، امکانات گسترده و متنوعِ زبان، تقویت عاملیت در قربانی، روایتِ قربانی، نمادگرایی و غیره استفاده کرده است.
شعری که در این مقاله ترجمه شده است در واقع مرثیهای است که درویش برای ادوارد سعید (و.۱۳۸۲) دوست نزدیک و هموطنش کمی بعد از وفات او نوشت. سعید استاد ادبیات تطبیقی در دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک بود که احتمالاً مهمترین چهرهی ادبیات ضداستعماری و پسااستعماری چهار دههی اخیر باید محسوب شود.
سعید همچنین نظریهپردازی بود که مبدع و مروجِ ایده و نظریهی «شرقشناسی» بود. شرقشناسی که نخستینبار سعید در دههی پنجاه شمسی به آن پرداخت در واقع صرفاً اشاره به شناختن شرق نیست و مفهومی تحقیرآمیز/انتقادی است. در نظر سعید فردِ مستشرق انسانی غربی است که میتواند نظریهپرداز، سیاستگذار یا حتی هنرمند باشد و نگاهی به شرق دارد و از روشهایی در توصیف و نسخهپیچی برای شرق استفاده میکند که قابل نقدِ شدید هستند.
این رهیافتها و روشها معمولاً شرق را عقبمانده، عجیب، بدوی، نافهمیدنی، منحرف و غیره میدانند و فرهنگ و زیستنِ غربی را ارجح فرض میگیرند. ادوارد سعید آثار و نگاهِ کلانِ شرقشناسان را ساری و جاری در فرهنگ عمومی، سینما، سیاست خارجی و غیره در غرب میداند. این رهیافت و انحراف فکری از نظر ادوارد سعید آثار منفی بسیار داشته و سبب رنج میلیونها شرقی شده است.
این مرثیه به زندگی و روزگار متفکری تبعیدی و مبارز میپرازد که از قضا دوست صمیمی شاعر هم است. قسمتهای عمدهای از شعر گفتگوی خیالی شاعر و متفکر است. این دوستی نزدیک و طولانی در کنار هموطنی، همزبانی و دغدغهها و مبارزهی مشترک سبب شدهاند شاعر بتواند با ظرافت به ابعاد لطیف و ریزِ زندگی متفکرِ منتقد و مبارز بپردازد. بسیاری از بخشهای این شعر را میتوان «تئوریِ شعرشده» دانست چرا که ارجاعات بسیاری به نظریههایی در شرقشناسی و مطالعهی استعمار و روانشناسیِ در تبعید بودن را دل خود جا دادهست. نام شعر «طباق» است که میتوان به «متضاد» ترجمهاش کرد. به احتمال زیاد اشارهای است به شخصیت ادوارد سعید یا بیگانهی تبعیدشدهی مبارز.
قسمتهایی از این شعر بلند را به قدر فهممان تفسیر کردهایم و جاهای بیشتری را بدون توضیح گذاشتهایم. مترجمان این شعر و نویسندههای این چند کلمه متخصص ادبیات و شعر عرب نیستند و طبیعتاً ممکن است بعضاً (چه در ترجمه چه در تفسیر) به خطا رفته باشند. امیدواریم خواندن این شعر و تفسیر کوتاهی که بر قطعاتی از آن نوشتهایم به خواننده کمک کند تا لذتی که ما از خواندن آن بردیم را تجربه کند و به مدد آن به پیچیدگیهای زیبا و دردناک تبعید و مقاومت سری بزند.
نیویورک یا بابل و سدوم؟
از اولین کلمات شعر مشخص میشود که شاعر احساس خوشایندی به نیویورک ندارد. با بابل و سدوم مقایسهاش میکند که اهمیت تام و تمام تاریخی و نمادی دارند. شهر بابل، برای مثال آنطور که در کتاب مقدس به آن اشاره شده است، نماد بلندپروازی و غرور بشری است.
شهری که در آن بناهایی ساختند برای رسیدن به آسمان. آنطور که کتاب مقدس میگوید بابل محل بیاخلاقی و فساد بوده است. از این جهت، نیویورک با آسمانخراشهایش و جاهطلبیاش بابل مدرن است. سدوم هم در کتاب مقدس شهری پر از گناه و تباهی اخلاقی است. بیتوجهی به احوال فقرا یکی از نقاط تاریک اخلاقی در سدوم از نظر کتاب مقدس است. همچنین نسبتِ تاریخیِ بابل و سدوم با فلسطین مشخص است و از جهت هم انتخاب شاعر موجه است.
بابل یا سدوم انگاشتنِ نیویورک احتمالاً تنها به دلیل شباهت هم نیست. بیگانگی با شهر مدرن هم دلیل احتمالی دیگر است. درویش (و احتمالاً سعیدِ درویش) اهلیِ شهری مدرن و غربی نیست. یک «بیروننشین» یا بیگانهست. احتمالاً حتی بیگانهبودنیِ خودخواسته.
هشداری جهت دل نبستن
توضیح میدهد که سی سال پیش از این زمانهی مطلوبتری بود. و این که بومیِ آمریکا (سرخپوست) به آنها هشداری داده است. بومی آمریکا، همانطور که درویش در شعر دیگری دربارهی بومیان آمریکا به آن اشاره دارد، تجربهی مشترکی با فلسطینیها دارد و نکتهسنجی میکند.
توصیهی فرد بومی (نماد همقطار و دیگریای غارتشده) هشداری جدی گرفته میشود: «نه به اسب دل بنند و نه به مدرنیته». نمادِ اسب شاید از این جهت که اسبی که روزگاری منبع آرامش و گذران زندگی فرد بومی بود، روزی توسط لشکر غارتگرِ اشغالگر علیه جمعیت بومی به کار گرفته شد. یا شاید صرفاً اشاره به بدوی بودنِ اسب در مقابل جهان و ابزارِ مدرن. شخصیتِ حکایتِ درویش به او هشدار میدهد که به مدرنیته هم دل نبندد. با مدرنیته هم باید نقادانه و با شکاکیت مواجه شد.
«قربانیانِ قربانیان»
نه تنها در این شعر، بلکه در اشعار دیگری هم درویش فلسطینیها را «قربانیانِ قربانیان» نامیده است. بخشی از آنها که خود روزی در هولوکاست و یهودیستیزی قربانی بودند، بعدها خود بانیِ قربانیشدن دیگری شدند.
نکتهی دیگر این که قربانیبودن صرفاً امری عینی و ثابت هم نیست. ثابتانگاریِ قربانیبودن اخیراً در نظریهپردازی هم به چالش کشیده شده است. نه تنها گروهی که یا خود یا اجدادشان روزی «واقعاً» قربانی بودند، خود را قربانی میدانند، بلکه نقداً هم با حفظِ مقامِ عینیِ اشغالگری خود را قربانی میدانند. بنابراین، «قربانیانِ قربانیان» را میتوان به قربانیانِ عینیِ قربانیانِ عینی، یا قربانیانِ ذهنیِ قربانیانِ عینی تفسیر کرد.
چه قربانیِ اول واقعاً در لحظه قربانی باشد و چه اجدادش قربانی بوده باشند یا قبلاً خود قربانی بوده باشد، در تجربهی ذهنیِ قربانیبودن با قربانیِ فلسطینی شریک است. نه با آن شدت و نه با آن وضوح و دمدستی بودن. ولی در تحلیل نهایی با او در تجربهی این رنج شریک است و این که این شراکت و امکان فهم و درک دیگری به کار پایان دادن به ایجاد و ادامه دادنِ این رنج نمیآید جالب و البته غمانگیز است.
قربانی دانستنِ اشغالگر شاید به قربانیِ اشغالشده کمک کند تا بهتر بتواند با او ارتباط بگیرد و شاید راهی هم برای همدلی و درک فراهم کند و شاید روزی آثار عملیای فراتر از این هم داشته باشد. برخی هم البته این توصیف درویش را سازنده ندانستهاند و گفتهاند که بیان اشغالکننده و اشغالشونده را قابل قیاس با یکدیگر گرفته است.
مستشرق را نفرین میکند
تاریخِ بهرهگیری قدرتهای استعماری از آثارِ مردمشناسان، مورخان و غیره تاریخ طولانی و غنیای است. این متخصصان غالباً بدون این که بدانند (با بهرهگیریِ بدون اجازهی نیروی استعماری از آثارشان) و گاه حتی آگاهانه و خودخواسته این نیروها را یاری کردهاند. دانش فرد متخصص به شناختن دقیقِ ضعفها، حساسیتها و خلاءهای ملی و فرهنگی آمده کمک کردهست. در اینجا درویش اشارهی مستقیم به این امر دارد: «نفرینش را روانهی مستشرقی میکند که توجه ژنرال را به نقطهی ضعفی در قلب بانوی شرقی جلب میکند.» نقطهی ضعف میتواند ضعفی احساسی یا فرهنگی باشد. یا خصوصیتی که مستشرق میداند در روانِ بانویی از آن سرزمین احتمالاً یافت میشود.
نکتهی جالب دیگر در نوع بیان این امر در مرثیه است. درویش کارهایی را برمیشمارد که به نظر بخشی از برنامهی روتین روزانهی ادوارد سعید هستند. انس گرفتن با موسیقی موتزارت، خواندن روزنامه، نوشیدن قهوه و نفرین کردن مستشرق. درویش احتمالاً خواسته است این را به خواننده برساند که این نفرین یکی از راههای مقاومتِ فکری نزد ادوارد سعید بوده است.
این نکته هم حائز توجه است که این نفرینِ روتین کنار فعالیتهای دیگری آورده شده است که بسیار مادیترند. اینطور برداشت میشود که زندگی فکریِ متفکر و مبارزهاش اموری جدا از کیفیتِ روزمرگی نیستند. ادواردسعید، با چهرهی مردن و شهری، علاوه بر کارهایی که دیگر شهرنشینانِ دچار پیچیدگیِ روزمرگی انجام میدهند، به وظیفهی روشنفکری و مبارزهی فردیاش هم میپردازد. مبارزهای که با یک مورد نفرین کردن به آن اشاره شدهست.
ادوارد سعید و هویت
ادوارد سعید بر باد راه میرود و هویتی سیال دارد. موانع و مرزهای فیزیکی محدودش نمیکنند. و این هم خوشایند است و هم مایهی دردسر. هم به فرد حریت میدهد و هم سبب تناقض میشود. تا جایی که ادوارد سعید نام کوچکش هم غربی است و بنابراین «دو نام دارم که یکدیگر را ملاقات میکنند، اما سپس جدا میشوند». و دو زبان دارد که هر کدام را فایدهی منحصر به خود است. با این حال این امر هم خبر از نزاعی درونی میدهد. اشارهای هم به ماهیت هویت شده است. هویت تنها حفظکردنی نیست، بلکه ساختنی است. بعد از ساخته شدن نیز نیازمند دفاع.
مقاومت آدمیان در برابر تبدیل شدن به ابزارِ روایت
در پاسخ به این که آیا تلاشی برای نوشتن رمانی کرده است یا نه، میگوید:
«تلاشم را کردم… کوشیدم خاطرهام از خودم را با آینههای زنان دوردست بازیابم.
اما این زنان در پاسخ به اعماق تاریکیِ محافظتشدهی خویش رفتند و گفتند:
ما را دنیایی است مستقل از متن [تو].»
هر چیزی را نمیتوان نوشت و روایت کرد. ادوارد سعید سعی میکند با مدد گرفتن از زندگی و روزمرگی آدمیان دیگری خاطرات خود را دوباره زنده کند. اما آنها مقاومت میکنند. زندهتر از آنند که صرفاً تبدیل به کلمات شوند. به دور بودن این زنان که ادوارد سعید برای تولد داستانش انتخاب کرده اشاره شده است. و همچنین به زن بودنشان.
اینطور هم نیست که زنانِ داستان ادوارد سعید فقط کناره بگیرند. بلکه با کنارهگیری و مقاومت به جایی میروند که برای ادوارد سعید ناشناخته است. با دوری گزیدن از روایت شدن و تبدیل به کلمات شدن گویی از چیزی محافظت میکنند. چیزی که شاید با روایت پذیرفتن در معرض خطر قرار بگیرد. چیزی احتمالاً زنانهتر از آن که در معرض روایتگریِ مردانه قرار بگیرد و حرمتش حفظ شود.
واکنش ادوارد سعید به این دستِ رد و مقابله با تلاش برای روایت شدن، تسلیم است: «به مزخرفی که نوشته بودم خندیدم و داستانم را حوالهی سطل زباله کردم». اینطور که پیداست واکنش زنان دوردست برای ادوارد سعید قانعکننده بوده است. کاملاً همدلانه موافقِ بیهودگی هدفش شدهست.
یک سرا و دو رویا
شاعر از ایدهی سر زدن به خانهی قدیمی میگوید. ادوارد سعید با اشاره به اضطراب و ترس مواجهه با اشغالگر پاسخ میدهد. ادوارد سعید توضیح میدهد که اگر قصد بازسازی خاطرهای در کودکی را داشت، اگر سعی داشت به خودش سر بزند، با تعجب و اعتراض اشغالگر مواجه میشد که «نمیگفتند یک سرا را جای دو رویا نیست؟».
اشغالگر هم رویایی میسازد و خانهی اشغالشده را تبدیل به کاشانهی عزیز خود میکند و تاب نمیآورد دیگریای از خاطراتی در آشیانهای که از آن خود میداند با او صحبت کند یا بخواهد با مدد گرفتن از تنفس در آن فضا خاطرهای را بازسازی کند. اشغالگر هم حالا غیرت خانه را دارد و نزد او تصرفی بودن خانه و اشغالگر بودنِ خودش اهمیتی ندارند.
به سر زدن به تخت مادرش اشاره میکند. هم مادر عزیزترین است و هم تخت نماد چیزی خصوصی و صمیمی. گویی برای بازسازی بهترین خاطرهها، نیاز است به چیزی پناه ببری، نه این که فقط چیزی را ملاقات کنی:
«خود را آماده کرده بودم که بر تخت مادرم بیاسایم
بهسانِ کودکی که از پدرش ترسیده باشد».
اینجا به تجربهی دردناکِ فقدان اشاره میکند. از «پوستهی غیاب» سخن میگوید. فقدان کسی یا چیزی صرفاً نبودن آن نیست. انگار اینطور نیست که صرفاً نباشد. نبودنش هست. بودنِ نبودن را تجربه میکنی، نه فقط نبودن را. نبودن شکل و ساختاری دارد. پوستهاش را میبینی.
افزون بر این، متعلقِ خاطرهی ادوارد سعید گوشهای نیفتاده تا بتواند به سراغش برود و خاکی که گرفته را از آن بروبد و آن را زنده کند. خانهاش و فضای صمیمیاش اکنون خاطرهی اویند و واقعیت و از ابزار روزمرگیِ دیگرانی که اجازه نمیدهند خاطرهی ادوارد سعید جایی فراتر از ذهنش به آنها رخنه کند.
پایان: امید و «امر ناممکن»
در پایان شعر، سعید رفیقش را به انجام امر ناممکن سفارش میکند. امر ناممکن میتواند آزادی سرزمین مادری باشد. یا دستکم امیدوارم ماندن و ادامه دادن به تلاش و مبارزه. شاید هم حفظ هویت باشد و دفاع مستمر از آن. یا شاید تابآوردن تبعید و بیگانگی. یا خواهشی دوستانه به درویش برای ادامه دادن شاعریاش. اما هرچه که باشد، که شاید مهم هم نباشد حقیقتاً چیست و شاید حتی در ذهن شاعر هم چیز مشخصی نبوده باشد، زیباییِ این وصیتِ یکی از طرفینِ این گفتگوی خیالیست. فارغ از آنکه محتوای این امر غیرممکن چیست، وصیت کردن به پیگیریِ امر ناممکن زیبایی چشمنوازی دارد.
متضاد
نیویورک، نوامبر، خیابان پنجم
آفتاب مانند فلزِ به آسمان قدکشیدهست
از خودِ بیگانهی در سایهام پرسیدم:
این [شهر] بابِل است یا سُدوم؟
در آستانهی پرتگاهی الکتریکی به بلندای آسمان،
ادوارد را دیدم
سی سال پیش بود
و زمانه کمتر از اکنون سرکش مینمود
با هم گفتیم:
اگر گذشتهات صرفاً تجربهای بودهست
آیندهات را سرشار از معنا و خیال کن
بیا برویم، بیا با اتکا به روشنگریِ قوهی خیالمان و معجزهی گیاه به فردا برویم.
به یاد ندارم همراه یکدیگر شبی به سینما رفته باشیم
در عوض کلام سرخپوستانی را شنیدم که به من متذکر میشدند:
نه به اسب دلت را خوش کن و نه به مدرنیته.
نه، قربانی هیچگاه از جلادش نمیپرسد:
آیا من تو هستم؟ اگر شمشیرم بزرگتر از گل سرخم بود
از من میپرسیدی که مانند تو عمل میکردم یا نه؟
چنین پرسشی کنجکاوی رماننویس را برمیانگیزد
وقتی که در دفتر کار شیشهایِ مشرف به گلهای زنبقِ در باغچه نشسته
جایی که دست مجال به اندازهی وجدانِ رماننویس
– که آمادهی روایتگری با تکیه به غریزهی آدمیست –
پاک است.
فردایی در دیروز نیست… پس بیا آن را پشتسر بگذاریم
البته که این پیشرفت میتواند به مثابهی پُلی به سقوط به توحش باشد.
نیویورک
ادوارد رو به سحری کسالتبار از خواب برمیخیزد
موتزارت پخش میکند
در زمین تنیس دانشگاه میدود
به هجرت پرندهها فرای مرزها و موانع میاندیشد
نیویورک تایمز میخواند
یادداشتهای پرحرارتاش را بر آن مینویسد
نفرینش را روانهی مستشرقی میکند که توجه ژنرال را به نقطهی ضعفی در قلب بانوی شرقی جلب میکند
سپس دوش میگیرد
کت و شلوارش با وقاری خروسگونه برمیگزیند
قهوهاش را همراه شیر مینوشد و به سپیدهدم نهیب میزند که: سریع باش!
در باد قدم میزند و در باد است که به شناخت خودش نائل میآید
باد را سقفی نیست
باد را آشیانهای نیست
باد راهنمای این غریبه است به سوی شمال
میگوید: «اهل آنجایم، و اهل اینجایم، اما نه آنجایم و نه اینجایم
دو نام دارم که یکدیگر را ملاقات میکنند، اما سپس جدا میشوند
دو زبان دارم، اما مدتهاست که فراموش کردهام به کدام خواب میبینم
یکیشان انگلیسیست – با عباراتی رامشدنی – که برای نوشتن مناسب است
و دیگری زبانیست که آسمان و بیتالمقدس به آن با طنینی نقرهفام با یکدیگر سخن میگویند
اما [این یکی زبان] در برابر خیالم سر خم نمیکند».
او را از هویت پرسیدم.
پاسخ گفت که:
«دفاع از خویشتن است
هویت زادهی تولد است
اما، در نهایت، میوهی تلاش فرد است، نه میراث گذشته
من چندگانهام
لایهی بیرونیای دارم که دائماً نو میشود
و من متعلق به پرسش قربانیام
اگر اهل اینجا نبودم، به قلبم میآموختم
که آهوان استعاره را در این سرزمین بپروراند
پس به هر جا که رهسپار شدی
وطنت را به دوش بکش و اگر لازم آمد خودشیفته باش».
عالم بیرون تبعیدگاهی است
دنیای درون هم تبعیدگاه است
پس تو در این میان کیستی؟
«خودم را به تعریف نمیکشم تا خودم را از دست ندهم
آنم که هستم
همچنین دیگریِ خودم هستم که در دوگانهای میان کلام و اشاره توازن مییابد
اگر قرار بود شعر بگویم، مینوشتم:
دو نفرم در یک تن
مانند بالهای پرستو
اگر بهار دیر بیاید
به مژدهاش توسط پرستو رضا میدهم».
به کشوری عشق میورزد و سپس ترکش میکند
(آیا امر محال دور است؟)
علاقهمند است رهسپار جایی ناشناخته شود
در سیر آزادانه بین فرهنگهاست که جویندگان ذات انسانی میتوانند جایی برای همه بیابند
اینجا حاشیهای به پیش میرود
یا شاید بتوان گفت که مرکزیست که پس میرود
اینجا نه شرق یکسره شرق است و نه غرب تماماً غرب
هویت به چندگانگی روی خوش نشان میدهد
او را نه قلعهای است و نه سنگری.
مجاز در ساحل رودخانه در خواب بود
اگر آلودگی نبود
قادر میبود ساحل دیگر را هم در آغوش خویش بگیرد
گفتم: هیچگاه داستانی نوشتی؟
«تلاشم را کردم… کوشیدم خاطرهام از خودم را با آینههای زنان دوردست بازیابم
اما این زنان در پاسخ به اعماق تاریکیِ محافظتشدهی خویش رفتند و گفتند:
ما را دنیایی است مستقل از متن [تو].
مرد نمیتواند زنی را به روایت بکشد که هم راز است و هم رویا
زن هم نمیتواند مردی را روایت کند که هم نماد است و هم ستاره
هیچ دو عشقی مانند هم نیستند
یا هیچ دو شبی
پس بگذار ویژگیهای مردان را برشماریم و به آنها بخندیم».
گفتم: پس [با متن ناتمامماندهات] چه کردی؟
«به مزخرفی که نوشته بودم خندیدم و داستانم را حوالهی سطل زباله کردم».
متفکر نوشتهی راوی را مهار میزند و فیلسوف گلهای آوازهخوان را تشریح میکند.
کشوری را دوست دارد و سپس ترکش میکند:
«من آنم که هستم و همچنین آنیام که میشوم
خود برمیگزینم کجا باشم
و خود تبعیدگاهم را انتخاب میکنم
تبعیدگاهم زمینهسازِ روایتِ یک صحنهی حماسیست
از نیاز شاعران به خاطرات و فردا دفاع میکنم
و از درختی دفاع میکنم که هم میهن وهم تبعیدگاه پرندگان است
و از آن ماه که هنوز هم پاکیاش باعث میشود بتوان [با الهام از آن] شعری نوشت
و از باوری دفاع میکنم که سستیِ پیروانش آن را در هم شکستند
و از سرزمینی دفاع میکنم که افسانهها به یغما بردهاندش».
سپس گفتم: میتوانی به چیزی بازگردی؟
«آنچه پیشرویم است آنچه را پشتسر گذاشتهام میکِشد و شتاب میگیرد
وقتی ندارم که به خط کشیدن روی شنها اختصاص دهم
با این حال، قادرم به ملاقات دیروز رهسپار شوم
همانطوری که غریبهها به نغمهای در شبی غمانگیز گوش میدهند که میگوید:
دختری بر سر چشمه کوزهاش را با شیری که از ابر سرچشمه میگیرد پر میکند
و آن هنگام که زنبور قلبش را نیش میزند میخندد و میگریَد
قلبش از هجمهی فقدان میسوزد
آیا این عشق است که آب را گلآلود میکند یا بیماریای در مِه؟»
(و تا آخر ترانه.)
-پس تو هم گاهاً دچار دردِ حسرت گذشته میشوی؟
«حسرتِ آیندهای والاتر و دورتر، بسیار دورتر
رویایم رهبرِ گامهایم است
و بصیرتم رویایم را مانند گربهای خانگی بر زانوانم مینشاند
[رویایم] تخیلی-واقعی است، فرزندِ اراده است:
قادریم اجتنابناپذیریِ پرتگاه را به چالش بکشیم».
-حسرت دیروز چطور؟
«احساسی است که متفکر را کارساز نمیآید
مگر برای آن که کششِ غریبه به آنچه منکر غریبه میشود را توضیح دهد
دلتنگیام برای گذشته دعوایی بر سر اکنونیست که جوانههای فردا را در دست میفشارد».
-آیا به دیروزت سرک نکشیدی آن هنگام که به خانهات در طالبیه در بیتالمقدس سر زدی؟
«خود را آماده کرده بودم که بر تخت مادرم بیاسایم
بهسانِ کودکی که از پدرش ترسیده باشد
سعی کردم زادهشدنم را به یاد بیاورم و راه شیری را از سقف اتاق خانهی قدیمیمان به نظاره بنشینم
و کوشیدم تا پوستهی غیاب و رایحهی تابستان در درخت گل یاسِ باغچه را درک کنم
اما هیولایِ حقیقت مرا از سرکشی دزدانهام به حسرت گذشته بیرون کشید».
-ترسیده بودی؟ از چه ترسیدی؟
«توان رویاروییِ چهرهبهچهره با خسران را نداشتم
مانند گدایی کنارِ در خشکم زد
چطور میتوانستم خود را قانع کنم از غریبههایی که بر تختم دراز کشیده بودند اذن ورود بگیرم؟
باید رخصتِ دیدار پنجدقیقهایِ خودم را طلب میکردم؟
آیا باید به آنان که در رویای کودکیام خانه کردهاند احترام میگذاشتم؟
نمیگفتند: این غریبهی مزاحم کیست؟
و چطور میتوانستم دربارهی جنگ و صلح در میان قربانیان و قربانیانِ قربانیان بدون هیچ جملهی اعتراضیای صحبت کنم؟
نمیگفتند یک سرا را جای دو رویا نیست؟».
(اکنون نه من و نه او، بلکه خواننده است که میپرسد:
شعر در زمان مصیبت به چه کارمان میآید؟)
خون
خون
و خون
در کشورت
در نامم و نامت
در گل بادام
در پوست موز
در شیرِ کودک
در روشنایی و ظلمات
در دانهی گندم
در نمک.
تکتیراندازان ماهر با مهارت بالا به اهدافشان میزنند
خون
و خون
و خون
این سرزمین از خون فرزندانش که بر آستانهی قیامت ایستادهاند کوچکتر است
آیا این سرزمین حقیقتاً مبارک است؟ یا غسلتعمیدش دادهاند؟
غسلتعمید به خون و خون و خون
خونی که نه دعا میتواند جلویش را بگیرد و نه شن
در کتاب مقدس به اندازهی کافی عدالت یافت نمیشود
تا بتوان شهدا را شادانه بر ابرها رهسپار کرد
خون در روشنای روز
خون در تاریکی
خون در سخن.
میگوید: «شعر میتواند خسران را میزبان شود
مانند نخی از نور در دل گیتار
یا مانند مسیحی سوار بر مرکب و مسلح به استعارهای زیبا
چرا که زیبایی چیزی جز امر حقیقی که ساختار پذیرفته نیست»
«در دنیای بدون آسمان
زمین پرتگاهی میشود
و شعر تسکینی میشود
شعر خاصیتِ باد میشود
چه باد شمالی چه باد جنوبی
آنچه را دوربین میتواند از زخمهایت به نمایش بگذارد توصیف مکن
و فریاد بکش تا خودت را بشنوی
تا بدانی که هنوز زندهای
زندهای و زندگی روی زمین هنوز ممکن است
امیدی در کلام بیافرین
راهی نشان بده
[حتی] سرابی تا با آن امید را افزون کنی
و آوازی سر بده، چرا که امرِ زیبا آزادیست».
میگویم: زندگیای که نتوان جز با مدد گرفتن از مرگ تعریفش کرد، زندگی نیست
پاسخ میدهد: «زندگی خواهیم کرد. پس بیا آنطور که رفیق فرهیختهات ریتوس میگوید ماهرانه کلماتی را بیافرینیم که به خوانندهشان جاودانگی میبخشند».
همچنین گفت: «اگر پیش از تو مردم
وصیتم به تو اهتمام به امر ناممکن است»
گفتم: ناممکن خیلی دور است؟
گفت: «به اندازهی یک نسل»
گفتم: اگر من پیش از تو مردم چه؟
پاسخ داد: «به کوه الجلیل تسلیت خواهم گفت
و مینویسم: زیبایی چیزی نیست جز رسیدن به امر مطلوب
و اکنون فراموش نکن که اگر پیش از تو مردم تو را به انجام ناممکن وصیت میکنم».
وقتی در سال ۲۰۰۲ در سدوم جدید به دیدارش شتافتم
در جنگ سدوم با بابل میجنگید
و نیز با سرطان
او آخرین قهرمان حماسیای بود که از حق تروا برای روایت کردن دفاع میکرد.
عقابی به بالاتر و بالاتر پرواز میکند
و با ارتفاع پیشین وداع میکند
چرا که زندگی بر قلهی [کوهِ] المپ و بر فراز قلهها کسالتآورست.
بدرود
بدرود شعرِ درد.
ترجمه و یادداشت:
– آرمین نیاکان، دانشآموختهی علوم شناختی و محقق اخلاق و سیاستگذاری هوش مصنوعی و علاقهمند به ادبیات
– مهسا موسوی، دانشجوی دکترای ادبیات تطبیقی در دانشگاه وسترن
درباره ادوارد سعید مطلب زیر را هم ببینید: