زمزمه‌های مخملین؛ روایتی از نیایش و سلوک اگزیستانسیل در دنیای مدرن

سروش دباغ در «زمزمه‌های مخملین» به سراغ نیایش می‌رود، نه به عنوان یک آیین مذهبی صرف، بلکه به مثابه ابزاری برای مواجهه با دغدغه‌های اگزیستانسیل و پرسش‌های عمیق زندگی در دنیای مدرن. او با تفکیک دو گونه نیایش معنوی و حکیمانه، تلاش می‌کند تا خواننده را به سفری درونی دعوت کند؛ سفری که در آن، فرد با خودش، هستی و لحظه‌های گذران زندگی آشتی می‌کند. دباغ با ارائه هشت نیایش از این مجموعه، نشان می‌دهد که نیایش می‌تواند پاسخی به تلاطم‌های درونی و بیرونی انسان باشد؛ راهی برای یافتن آرامش در میان آشوب و فرصتی برای بازتعریف رابطه‌مان با خود و جهان. این متن، دعوتی است به توقف، تأمل و چشیدن طعم لحظه‌ها.

«این قافلۀ عمر عجب می‌گذرد». دهۀ هفتاد شمسی، سه کتابِ بالینی، ترجمان نیکویی برای احوال وجودی من بودند و هر وقت می‌خواستم نیایش کنم، به سروقت آنها می‌رفتم: «مثنوی معنویِ» مولوی بلخی، «نیایشِ» علی شریعتی و «هشت کتابِ» سهراب سپهری. خاطرم هست دعاهای «مثنوی» را در خلوت می‌خواندم و حظ می‌بردم؛ همچنین نیایش‌های شریعتی و اشعار لطیف سپهری را. از آن دوران تا اکنون که این سطور را می‌نویسم، راه بلندی طی کرده و تغییرات محسوس و ملموسی در زیست – جهان، نگرش و سلوکِ فکری و اگزیستانسیل ام پدیدار گشته و سر برآورده است.

حدود سه سال پیش، در ادامۀ کارکِ «طرحواره ای از عرفان مدرن/ سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی»، به سروقت «نیایش» رفتم و بدان پرداختم. جستار «هستۀ پنهان تماشا: تأملی در انواع نیایش» محصول آن تتبعات و تأملات است. در آنجا کوشیده‌ام با توضیح ربط و نسبت و اشتراک و افتراق میان دعا و نیایش، تلقیِ خود از انواع شش‌گانهٔ نیایش را صورت‌بندی و روایت کنم: «نیایش مخاطب‌محور»، «نیایش عرفانی»، «نیایش معنوی»، «نیایش حکیمانه»، «نیایش آرزومندانه» و «نیایش ناواقع‌گرایانه».

چند صباحی است در حال‌وهوای نیایش‌کردنم؛ نیایش‌هایی که دل‌مشغولی‌ها، دغدغه‌ها و زبر و زبر شدن‌ها و تلاطم‌های آونگ آسای من در روزگار پر تب‌وتاب کنونی را به تصویر می‌کشد، رنگ‌وبوی مرا می‌دهد و بر زبان قلمم جاری می‌گردد. بنا دارم در آیندۀ نه‌چندان دور، مجموعۀ این نیایش‌ها را که آمیزه‌ای از «نیایش معنوی» و «نیایش حکیمانه» است و از جنس «گزین نویسی»، تحت عنوانِ «زمزمه‌های مخلمین» به دست انتشار سپارم.

خوش دارم هشت نیایش از دفترِ «زمزمه‌های مخملین» را با مخاطبان در میان نهم. پیش از آن، تبیینِ مؤلفه‌های «نیایش معنوی» و «نیایش حکیمانه» به روایت نگارنده خالی‌ازلطف نیست:

” «نیایش معنوی»، پس از «نیایشِ مخاطبه محور» و «نیایش عرفانی» در می‌رسد. این نوع نیایش، مراقبه محور است و در آن نیایش کننده از پیش خود راه می‌افتد و پس از خودکاوی، خودپالایی، زیر و زبر شدن و در نوردیدنِ قلعهٔ هزارتوی روان، مجدداً به پیش خود می‌رسد؛ نیایشی که با «توجه‌آگاهی»، مراقبه، تماشاگری، سکوت، رصد کردنِ بدن و مضمضه کردنِ لحظات و «چشیدنِ طعم وقت» در می‌رسد.

هر چند فرد نیایش‌کننده می‌تواند به نحوی از انحاء قائل به ساحت قدسیِ هستی باشد؛ درعین‌حال، چون این نوع نیایش معطوف به «خود» و «خویشتن» است؛ سالکان مدرنِ ندانم‌انگاری نظیر یالوم نیز از آن بی‌بهره نیستند. این روان‌درمانگر و قصه‌گوی مشهور، در زندگی‌نامهٔ خودنوشت خویش، از سفر به هند و شرکت در دورهٔ مراقبهٔ ویپاسانا در این سرزمین پرده برگرفته است. می‌توان، آنچه یالوم تجربه کرده را مصداقی از نیایشِ معنوی به‌حساب آورد:

«پس از چند روز درس‌های بی وقفهٔ گونکا، به بینشی ناگهانی رسیدم … شروع به روییدن کردم. حس کردم انگار ظرفی از عسل روی سرم می‌ریزد و به‌آرامی پایین می‌آید تا تمامی تنم را در برگیرد. حس دلپذیری بود، انگار بدنم پچ‌پچ می‌کرد یا مرتعش می‌شد…نه نگرانی‌ای در کار بود، نه اضطرابی و نه هیچ حسی از خویشتن یا جدایی، تنها پچ‌پچی آسمانی و گرمایی که تن را می‌روبید و پایین می‌آمد.»

ذهن شلوغ و پر سروصدایی که مشحون از قیل‌وقال است و میمون‌وار از این شاخه به آن شاخه می‌پرد؛ آمادگیِ نیایش معنوی را ندارد. این نوع نیایش، با خودآگاهی و مضمضه کردنِ اینجا و اکنون و لمس‌کردن لحظات و چشیدنِ «وزنِ بودن» و نصیب بردنِ «غفلت پاک» و پای نهادنِ در «حریم علف‌های قربت» عجین می‌گردد.

نیایش معنوی با سپاسگزاریِ از خود، طبیعت و هستی که در عداد «هیجانات مثبت» است، در می‌رسد و با «شفقت بر خود» عجین می‌گردد؛ قدردانی‌ای که تا عمق جان و روان نفوذ می‌کند، صلحِ با خود و آرامشی ژرف را برای نیایش کننده به ارمغان می‌آورد. می‌توان نیایش معنوی را در فعالیت‌های روزمره نظیر ظرف شستن و راه رفتن و دراز کشیدن نیز سراغ گرفت و تجربه کرد. به تعبیر تیک نات هان:

«هنگام شستن ظرف، فقط باید ظرف شست. یعنی حین ظرف شستن، شخص باید کاملاً از این حقیقت آگاه باشد که او در حال ظرف شستن است… این حقیقت که من اینجا ایستاده‌ام و این کاسه‌ها را می‌شویم، واقعیتی شگفت‌انگیز است. کاملاً خودم هستم، تنفسم را دنبال می‌کنم، از حضور خودم و افکار و اعمالم آگاهم. امکان ندارد با حواس‌پرت، مانند بطریِ رها شده بر امواج، این‌طرف و آن طرف پرت شوم… هنگام راه‌رفتن، سالک باید هشیار باشد که در حال راه‌رفتن است. هنگام نشستن، سالک باید هشیار باشد که نشسته است. هنگام درازکشیدن، سالک باید هشیار باشد که دراز کشیده است».

در یکی از سخنان خود، انواع روزه‌داری را از یکدیگر تفکیک کرده‌ام: «روزهٔ بدن»، «روزهٔ زبان» و «روزهٔ روان». از روزهٔ بدن که متضمنِ امساک در خوردن و آشامیدن است که در گذریم، به روزهٔ زبان می‌رسیم که با خویشتن‌داری و توجه و تفطن در بکار بستن زبان و پرهیز از دروغ گفتن و بهتان بستن و آزار و اذیت خلایق عجین می‌گردد. پس از آن، روزهٔ روان سر بر می‌آورد. روزهٔ روان با «اطفای تموجات ذهنی» و خاموشی ذهن و روان و به محاق رفتنِ قیل و قال‌ها و پاشانی‌ها و پریشانی‌ها در می‌رسد. روزهٔ روان، مصداقی از نیایش معنوی است و طمأنینهٔ روح نوازی را به سمتِ نیایش‌کننده می‌کوچاند.

«نیایش حکیمانه» پس از این در می‌رسد. در این نوع نیایش که با خدای فلسفی و دئیستیک در تناسب و تلائم است، نیایش‌کننده، درک و تلقیِ منقّح و تحدید شده‌ای از علم و قدرت خداوند دارد و به دیدهٔ عنایت در قوانین صلب و سخت و تخطی‌ناپذیر هستی می‌نگرد؛ بی‌سبب نام او را بر زبان نمی‌آورد و خداوند را در عرض عللِ طبیعی نمی‌نشاند و قصهٔ اسباب و علل و نحوهٔ جاری و ساری شدنشان در این عالم را جدی می‌گیرد. سالکان سنتی و مدرنی که این‌گونه نیایش می‌کنند، خواسته و نیایش خود را در هستی روانه می‌کنند و عنایت دارند که رابطهٔ علّی و ضروری میان نیایش‌کردن و تحققِ آن وجود ندارد. نیایش‌کننده، گویی از پی سالک مدرنی چون ویتگنشتاین، «بدون ترس و امید»، سرشار از «حکمت سرد» می‌زید و به ورای دو گانهٔ «امیدواری/ ناامیدی» پای نهاده و «فارغ از امید» نیایش می‌کند، «تنهایی مخملین» را مضمضه می‌کند و تماشاگرانه، احوال اگزیستانسیلِ خود را سامان می‌بخشد. این تلقیِ از نیایش، با نگرش و سبک زندگیِ رواقی، تناسبِ تامّ دارد.

نیایشگر رواقی، واقع‌بین است و به تقدیرگرایی، باور دارد و در پی تغییر اموری که در حوزهٔ قدرت و اختیار او نیست، بر نمی‌آید. ازاین‌رو، در انتظار معجزه و خرق عادت و نقض قوانین نیست؛ بلکه نیایش خود را در هستی روانه می‌کند و فارغ از امید چنین می‌انگارد که ممکن است قِران میمونی رخ دهد و خواسته او محقق گردد. درعین‌حال، کاملاً متصور است که خلاف آن رخ دهد و خواسته‌اش محقق نشود. گویی، در نیایش حکیمانه، نیایشگر در بندِ نیایش خود نیست و از پی حافظ با خود می‌گوید:

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

در بند آن مباش که نشنید یا شنید

به تعبیر دیگر، نیایشگر رواقی که فارغ از امید می‌زید، از دوگانهٔ «شکر و شکایت» در می‌گذرد، دست ردّ به سینهٔ غم می‌زند، از شاکی و شاکر بودن عبور می‌کند و طمأنینه را در آغوش می‌کشد:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است؟

چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

همچنین، فریتس پرلز، روانکاو و روان‌درمانگر آمریکاییِ سدهٔ بیستم و مبدع روش «گشتالت درمانی»، نیایشی دارد موسوم به «نیایش گشتالت»:

من از پی کار خود و تو از پی کار خودت

به این جهان نیامده‌ام تا با خواسته‌های تو زندگی کنم،

تو هم نیامده‌ای تا به‌دلخواه من زندگی کنی.

تو تویی و من من،

اگر تصادفاً همدیگر را یافتیم زهی سعادت

و اگر نه چاره نیست.

بصیرت ژرفی در «نیایش گشتالت» موج می‌زند. محدودیت‌های خود و دیگران را به رأی‌العین دیدن و پذیرفتن و تن‌دادن به این مهم که به‌رغم میل من و تو، امور متعددی در عالم، خلاف نیت، قصد و آرزوی ما رخ می‌دهد. نیایش گشتالت که متضمنِ برکشیدن و برجسته‌کردن محدودیت‌های گریزناپذیرِ انسانی است، با زیستن رواقی سازوار است و مصداقی است از «نیایش حکیمانه».”[1]

 

پس از مرورِ امّهاتِ «نیایش معنوی» و «نیایش حکیمانه»، نوبت به نیایش‌های هشت‌گانهٔ نگارنده که از سنخ زمزمه‌های مخملین هستند و سویه‌های اگزیستانیل دارند، می‌رسد:

 

«هستی (جان جهان) توان پذیرش اموری را که نمی‌توانم تغییر دهم در من بوزاند؛ و جسارتِ تغییر اموری را که می‌توانم. همچنین، توان چشیدن و مضمضه کردنِ تفاوت میان این دو را».

 

«جاده‌ای را که از پیش کشیده شده و تو را به جلو می‌راند، دنبال نکن. بلکه در راهی قدم بگذار که رهرو و رونده‌ای ندارد و از خود ردّ پایی بجا بگذار.»

 

«همیشه زندگی فرصتی دوباره می‌دهد و تولدی دیگر را برای من و تو رقم می‌زند؛ مجالی که در آن می‌توان هوای تازه را مضمضه کرد، طلوع خورشید را تماشا کرد، گَرد ملال را از سروصورت خود روبید و از حجم تجارب نازیسته کاست. آن فرصت، فرداست.»

 

«مهم این است که من و تو چگونه نقش خود را در سراچۀ هستی بازی کنیم؛ نغمۀ خود را چه‌سان بخوانیم و به چه نحوی صحنه را ترک کنیم. ما بسان مسافرانی هستیم که به داخلِ قطار زندگی پرتاب شده و ایام را سپری می‌کنیم. هر یک از ما، «روایت گرِ» روزها، ماه‌ها و سال‌هایی است که در قطار زیسته، زیروزبر گشته، واگن‌های گوناگون قطار را تجربه کرده و نقشی یکتایی از خود بر جای نهاده است. هرازگاهی، یکی از مسافران، بلیطی را که هنگام پرتاب‌شدن به قطار دریافت کرده، پس می‌دهد و از قطار زندگی پیاده می‌شود. قطار خم به ابرو نمی‌آورد و بی‌تفاوت، بسانِ برفی که سر باز ایستادن ندارد، پیش می‌رود و پیش می‌رود.»

 

گریز و گریزی از گرفتار شدنِ هرازگاهی در چنبرۀ ملال در زندگی روزمره نیست. «توجه آگاهی» پیشه‌کردن که از جنس مضمضه کردنِ حضور در اینجا و اکنون است و با کشیدن سرمه‌ای بر چشم در می‌رسد و با «دیدنِ ژرف»، «نظاره‌گری ناب» و «سکوت معنوی» عجین می‌گردد، می‌تواند از حجم ملالِ من و تو بکاهد و تازگی را به سمت ما بوزاند. بی‌سبب نیست که سهراب می‌گوید: «گاه زخمی که به پا داشته‌ام/ زیروبم‌های زمین را به من آموخته است.»

 

«برخورداریِ از عزت نفس، از ستون‌های سلامت روان و «حال خوب» است. هنگامی من و تو عزت نفس کافی داریم که «خود ارزشمندی» را با گوشت و پوست خود بچشیم. اگر میزان خود ارزشمندانگاریِ ما وابسته به تأیید و صحه نهادنِ دیگران باشد؛ در واقع ارزشمندیِ من و تو اصالت و طراوت ندارد و از درون نمی‌جوشد، بلکه از بیرون تغذیه می‌شود. نباید دلبستۀ تحسین و تقبیح دیگران بود که گاه هست و گاه نیست. بی‌حکمت نبود که شوپنهاور از زبان گل به سایرین می‌گفت: «تصور کرده‌ای من می‌شکفم تا دیده شوم؟ من برای خودم می‌شکفم نه برای دیگران، چون شکوفایی خرسندم می‌کند». شکوفایی و شادی درونیِ ژرفی که با خودارزشمندی در می‌رسد؛ البته افزایندۀ عزت‌نفس انسان‌های پیرامونی است.»

 

«جرئت و جسارتِ مواجهۀ با خود را احراز کردن و «انکار» و «فرافکنی» و «سرکوب» را فرونهادن و نقاط ضعف خود را دیدن و پذیرفتن؛ به‌رغم آنچه در ابتدا به نظر می‌رسد، بر میزانِ خودارزشمندی و عزت‌نفس من و تو می‌افزاید. همچنین، رصدکردن و شناختن و درنظرآوردن نقاط قوت خود به نحوی واقع‌بینانه، بدون اینکه انکارشان کنی و یا دلبسته آنها گردی، حجمِ حرمت نفست را دوچندان می‌کند. خودارزشمندی و عزت‌نفس بالا، از جنس وارستگی است نه وابستگی و دلبستگی. سالک مدرنِ وارسته، نقاط ضعف و قوت خود را به نیکی می‌شناسد؛ دل‌مشغول رویاروشدن با نقاط ضعف خویش و به‌قدر وسع کاستنِ از سیاهۀ آنهاست. درعین‌حال، قدردان نقاط قوت و دستاوردهای خود است و از این بابت سبز و خرسند و سپاسگزار است. همچنین، سالک مدرن وارسته، برخوردار از توانِ دیدن و تماشاکردن و لذت‌بردن از خوشحالی‌ها، کامیابی‌ها و توفیقات دیگران است.»

 

«در دنیای پر تب‌وتاب و پر تلاطمِ کنونی، هرازگاهی «مرخصی گرفتنِ از بزرگسالی» و پای نهادن در کفش دوران کودکی و از آن منظر، بازیگوشانه و فارغ‌دلانه به دنیا نگریستن، سلامت روانِ بیشتر من و تو را در پی دارد. کودکان زندگی را جدی نمی‌گیرند؛ بیش از آنکه به فکر داشته‌های خود باشند و در گیرودار محاسبه و مقایسۀ خود با فلانی و بهمانی؛ کنجکاوانه دل‌مشغول «بودنِ» خود و کشف دنیای پیرامون‌اند و در «اکنون» زندگی می‌کنند. ساعاتی که بچه‌ها گرم بازی‌اند، از عالم‌وآدم و مافیها رها گشته، غافلانه و سرخوشانه در اندیشۀ بازی‌کردن هستند و لاغیر. افزون بر این، تلخی و قهرکردن کودکان با یکدیگر دوامی ندارد و زود رنگ می‌بازد؛ ازاین‌رو کین‌توزی و بدخواهی و انتقام را نمی‌شناسند و با آن میانه‌ای ندارند. همچنین، بچه‌ها توان خندیدن به خود و دیگران و دلشاد گشتنِ از خوشحالی و شادیِ دیگران را دارند و از دیدن آن لذت می‌برند. خلاف آمدِ عادت عمل‌کردن و سرمه‌ای بر چشم کشیدن و مرخصی گرفتنِ وقت‌وبی‌وقت از دنیای بزرگسالی و قیل و قال‌ها و سروصداهای تمام‌نشدنی‌اش، بر حجم حال خوب من و تو می‌افزاید.»

 

 

ارجاعات:

[1] نقل از: سروش دباغ، «هسته پنهان تماشا: تاملی در انواع نیایش»، در:  از خیام تا یالوم: سلوک معنوی در روزگار کنونی، تورنتو، نشر سهروردی، 1402.

 

پیشنهاد سردبیر:

هستهٔ پنهانِ تماشا؛ تأملی در انواع نیایش| سروش دباغ

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.