مدل رابطه فیلسوف و فلسفه در آستانه تغییر پارادایم

سوفیا بی‌غم(دانش‌آموخته و پژوهشگر فلسفه)، در این مقاله به نقدی بنیادین از رابطه تاریخی انسان و فلسفه می‌پردازد و با طرح این پرسش که «فلسفه موجود چه سودی برای انسان دارد؟»، مدلی جدید از این رابطه را پیشنهاد می‌کند. او استدلال می‌کند که فلسفه سنتی با تحمیل یک-sided رابطه، هویت انسان را نادیده گرفته و به جای پاسخگویی به نیازهای واقعی بشر، به تولید «مجمع‌الجزایر سرد و انتزاعی» منجر شده است. سوفیا بی‌غم، از ضرورت تولد فلسفه‌ای دیگر سخن می‌گوید که سه نیاز اساسی انسان(سلامتی، حق برخورداری از حیات اجتماعی آزاد، و تبیین رابطه «من و دیگری»)را محور خود قرار دهد. همچنین، او از ظهور یک پدیده عینی (ابژکتیو) در تکنولوژی مدلسازی اقتصادی خبر می‌دهد که گفتمان «تغییر پارادایم حیات اجتماعی» را ممکن ساخته است.

این نوشته کوتاه دو هدف را دنبال می‌کند:

1 ــ در نگاهی بنیادین، مدل تاریخی رابطه انسان و فلسفه را به چالش می‌کشد و مدل جدیدی از رابطه میان این دو ترسیم می‌کند.

2 ــ از شناخت پدیده‌ای آبجکتیو خبر می‌دهد که تولد گفتمان (Discourse) تغییر پارادایم حیات اجتماعی انسان را میسر ساخته است.

 

سؤال: در قلمروی فلسفه جاری، تبیین “چیستی فلسفه”، “کیستی فیلسوف” و “مدل رابطه میان آنها” در حوزه اختیار کدام‌یک از طرفین رابطه بوده است، فیلسوف یا فلسفه؟

فلسفه تاریخی که پیش روی خود داریم در اولین رویارویی‌های خود با انسان، سؤال “چرا به‌جای اینکه چیزی نباشد، چیزی هست” را در دامان انسانی قرار داد که بعدها فیلسوف خوانده شد.

فیلسوف که در ابتدا همان انسان حیران در برابر جهان ناشناخته بود، از مشاهده صاعقه متعجب و از صدای رعد بیمناک بود، همچون کودکی پر شور و کنجکاو، چند هزاره با لذت و حیرت به تفکر، ذیل آن سؤال پرداخت و تمرکز بر مسیری که فلسفه برای او تعیین کرده بود را تفلسف نامید و هر آنچه را در دالانهای نیمه تاریک فلسفه کشف می‌کرد، نتیجه اندیشه آزاد خود تلقی کرد.

در این مسیر، فلسفه در بادی امر، چیستی خود را آنچنان به فیلسوف حکم کرده بود که از ثقل تحکم او، فیلسوف هرگز “شهامت” آن را پیدا نکرد که خود را در برابر فلسفه معرفی کند و سهم خود را بعنوان”انسان” از آن طلب نماید.

نتیجه این رابطه یکطرفه در دراز مدت، تولید مجمع الجزایری سرد، متروک و خالی از سکنه ایست که مواد تشکیل دهنده آن، بازتاب القائات جهان پیش رو در ذهن فیلسوف است که به قلم او نوشته شده و نام فلسفه به خود گرفته است. انسان امروز که هرگز در فضای این فلسفه به رسمیت شناخته نشده، گاهی از دور در ناامیدی و تنهایی به هیبت آن می‌نگرد و از خود می‌پرسد:

براستی فلسفه به چه کارِ انسان می‌آید؟ تمامی آنچه پدران ما با ولع و افتخار دنبال می‌کردند و از آن انتظار بهروزی برای “جامعه محتملِ انسانهای فلسفه ورز آتی” داشتند، همین مجموعه حکایات تاریخی و طرح معماهای سرگرم کننده از رفتار طبیعت بود؟ هویت انسان در این رابطه چه تصور شده بود، موجودی با دو گوش بزرگ و دهانی که هرگز لزومی به باز شدن نداشت؟

برخی فلاسفه خوش بین و سخت کوش که امکان آزادی تفکر در محیط فلسفه را باور کرده بودند، سعی کردند هویتی بنام انسان را هم روی میز تشریح فلسفه قرار دهند، اما دریغا، آن‌ها ندانستند که در این فلسفه، آنچه قابل تشریح نیست، انسان است.

 

 

 

در مبحثی که با سطور زیر آغاز می‌شود، سه عنصر اصلی بر موجودیت خود اصرار می‌ورزند:

1 انسان 2 فلسفه 3 – مدل رابطه انسان و فلسفه.

 

در این حال، از سویی دیگر، سه گزاره را که اهل فلسفه عمدتاً با رضایت از آنها یاد می‌کنند، مورد باز نگری قرار می‌دهیم:

الف) انسان موجودی سیاسی است؛

ب) انسان موجودی فرهنگی است؛

ج) حیات اجتماعی انسان، نمی‌تواند از معادله قدرت خارج شود.

 

حال به دو حوزه سؤال در این مبحث وارد می‌شویم:

سؤال از حوزه اول:

  • آیا فیلسوفی که گزاره‌های الف تا ج در مورد هویت انسان را صادق می‌داند، می‌تواند بر پایه آنچه بنام فلسفه در ذهن خود سراغ دارد به رهایی انسان امیدوار باشد؟ آنگاه که او می‌پذیرد:
  • انسان، از پیش خود، موجودی سیاس است و همواره با استفاده از تکنیکهای سیاست، خود و همنوعانش را در جهت غلبه بر اراده آنها و کسب قدرت، می‌فریبد؟ این بدان معنی است که انسانها در حیطه گونه انسان، حداقل به لحاظ سیاسی بودن، خصومت را به رفاقت با یکدیگر ترجیح منطقی می‌دهند؛
  • دانش انسان بر بستر فرهنگ پدید آمده و همواره در تسلط فرهنگ باقی می‌ماند و این به معنی آن است که انسان موجودی فرهنگی است و حتی در صورت داشتن جامعه بشری اندیشمند، انسان با هویت عامی، هرگز از بین نخواهند رفت و همواره می‌بایست منتظر باشیم که کثیری انسان فرهنگی بجای استفاده از داروی مشخص با عملکرد معین و تأیید شده از سوی علم پزشکی، دم نوش را بعنوان توصیه فرهنگی از عطاری محل ترجیح دهند؛

 

  • جهان واقعیتها بر پایه معادله قدرت بنا شده که در آن، حق با قویست، قوی غالباً پیروز است و حق در نهاد تمامی هستنده ها، منجمله انسان، منبعث از قدرت است. حیات اجتماعی انسان هرگز نمی‌تواند از معادله قدرت خارج شود و نتیجتاً شعور اجتماعی انسان هرگز نمی‌تواند از محدوده معادله قدرت فراتر برود.

این فیلسوف، در جایگاه یک هویت انسانی از هزاران سال پیش در بدو رویارویی با فلسفه موجود، شکست خورده بوده است و فعالیتهای او در بهترین حالت، تنها در جایگاه “ناامید دلسوز” قرار داشته است.

 

سؤال از حوزه دوم:

 

  • آیا سه گزاره الف تا ج از “متن نظامی فلسفی” بر فیلسوف تولید معنی کرده‌اند یا تنها بعنوان گزاره‌هایی فرهنگی در ذهن او اعتبار یافته‌اند؟
  • واقعیت این است که هیچیک از سه گزاره مذکور، با وجود تأثیر مهم و مخربی که بر جهت و مسیر حیات اجتماعی بشر داشته‌اند، تکیه گاهی در منطق، استدلال وبراهین فلسفه ندارند و تنها عبارت از توجیهات فرهنگی فیلسوف مستاصلی هستند که تلاش کرده بی هویتی انسان در برابر تحکمات و تلقینات فلسفه را به گونه‌ای بپذیرد که شرمندگی کمتری را برای شخص خود به جان بخرد. او می‌گوید:
  • انسان، موجودی فرومایه است و من یکی از آنها هستم. اما حال که فلسفه مرا هم به درون قلعه خود راه نمی‌دهد، حداقل جلوی در آن می‌ایستم تا از بقیه به آن نزدیکتر باشم.
  • از طریق معرفت شناسی می‌توانیم بخوبی دریابیم که ماخذ توجه و دانش فیلسوف در مورد هر سه گزاره، تنها رفتار شناسی در شرایط طبیعی بوده است و هیچ منبعی از معنی سازیهای تحلیلی در سطحی عمیقتر از رفتار شناسی، آن‌ها را تأیید نمی‌کند:
  • آیا ما چیستی سیاست را چه در هستی شناسی و چه در معرفت شناسی تبیین کرده‌ایم و به این نتیجه رسیده‌ایم که انسان موجودی سیاسی است؟
  • خیر، ابداً” چنین نیست.
  • آیا رابطه فرهنگ و دانش در حیات اجتماعی انسان را از طریق تحلیلهای فلسفی توضیح داده‌ایم و به این نتیجه رسیده‌ایم که این رابطه ضرورتاً به نفع “استیلای فرهنگ بر دانش” در جامعه بشری عمل می‌کند؟
  • خیر، هیچ مرحله‌ای از این پروسه را طی نکرده‌ایم.
  • ما از کجا به این نتیجه رسیده‌ایم که حیات اجتماعی انسان شعورمند نمی‌تواند از معادله قدرت خارج شود؟
  • این تنها یک فرض بی پشتوانه است.
  • به نظر می‌آید فیلسوف، این انسان سرگشته که هویت او همواره مورد بی اعتنایی فلسفه موجود قرار گرفته با نجوای آن سه گزاره، می‌خواسته برای خود هویتی “فاضلانه” دست و پا کند.

 

کارنامه فلسفیدن برای تبیین هویت انسان:

برخی از فلاسفه متوجه تهی بودن فلسفه از “معنی انسان” یا “هویت انسان” شدند اما نشانی نمی‌یابیم که آنها متوجه تتافر این دو ساحت از یکدیگر شده باشند. آنان همچنان تصور می‌کردند که تبیین هویت انسان با تفلسف در فضای همین فلسفه، میسر است.

یکی از شناخته شده ترین فلسفیدن ها در این خصوص، تمرکز تفکر بر “تکنیکِ” دیالکتیک برای تبیین رابطه ” انسان ـ انسان” و از طریق آن، رسیدن به هویت انسان در قلمروی فلسفه موجود است.

دیالکتیک، تعبیری از رابطه میان دو جزء در “جهان ذره‌ای” یا همانا طبیعت است که برخی فلاسفه برای درک و توضیح حرکت در جهان پیش رو اختیار کرده‌اند و البته طرفداران بسیار دارد. در اینحال، برخی از آنها تلاش کردند که هویت انسان را بر مبنای رابطه دیالکتیکی میان دو فرد انسان (من و دیگری) تبیین کنند.

این انتخاب و حرکت در مسیر آن منجر به تبیین هویت انسانی که در جهان واقعیتها زندگی می‌کند نشد، اما در فضای انتزاع، محیطی از سرگشتگی ایجاد کرد که در آن، فیلسوفی که فلسفه، نقش او را به کاشف منویات خود محدود کرده است، نوعی فضل مبهم را در خود احساس کرده و هنوز هم می‌کند. به این ترتیب، اهل فلسفه فاضلی بوجود آمدند که در این باب بسیار حرف می‌زنند بدون اینکه به سمت هیچ برآیند و نتیجه‌ای حرکت کنند.

 

از سوی دیگر در خلأ تبیین هویت انسان در فلسفه، آنچه در عالم واقعیت‌ها به‌عنوان هویت انسان پدیدار شد، هویت گرگ در چرخه غذایی طبیعت بود که در اذهان عموم با گزاره زیر، بسیار دقیق، ذیل معنی خودآگاهی بیان شد و همچنان می‌شود:

 

 ” انسان گرگ انسان است.

  • این مدل رابطه را می‌توان به گزاره “حق با قوی است” تأویل کرد و مسلماً یک گزاره فلسفی است. اساساً” حیات اجتماعی بشر همواره بر پایه گزاره‌های فلسفی در اذهان انسانها میسر شده است، اما کدام فلسفه؟ اکنون ما فهمیده‌ایم که فلسفه تنها یکی نیست، بلکه تولد فلسفه‌هایی دیگر نیز میسر است.

در بطن جامعه امروز بشر، یکی از مشتقات بروز شده این گزاره به شکل زیر بیان می‌شود:

خیانت بهترین فرصت است”.

به موازات تفلسف بیهوده فیلسوف در محیط نامناسب، طبیعت آنچه می‌خواهد بر انسان تحمیل می‌کند.

اکنون با آگاهی از استیصال فیلسوف در ورود به قلعه فلسفه حاضر، بخوبی می‌توانیم درک کنیم که این گزاره از سوی طبیعت بر پیشانی انسان نقش بسته و فلسفه موجود که انتزاعی از طبیعت است، همچنان بر تهی سازی انسان از هویت خویش اصرار می‌ورزد. امروز ما می‌توانیم عملکرد اجزای سیستم اجتماعی که در آن زندگی می‌کنیم را در توافق هر چه بیشتر با مدل غیر انسانی طبیعت ببینیم.

  • مشکل کجاست؟ این فلسفه غریبه با انسان از کجا آمد؟

غایی‌ترین علت، قصور انسان در آگاهی از نسبت جهان نظر و جهان واقعیتها است. انسان می‌داند که میان این دو نسبتی وجود دارد اما نمی‌داند که این نسبت چیست؟ آنچه می‌توانیم در این رابطه بفهمیم تنها این نکته است که هویت انسان، فصل تلاقی این دو جهان است.

برای اعلام موجودیت در برابر فلسفه، انسان می‌بایست هویت خود در جهان واقعیتها را در برابر جهان انتزاع قرار دهد تا بتواند آنرا به فلسفه تحمیل کند، یعنی باید مجسمه‌ای از هویت خود را بعنوان ابژه در برابر لنز سوبژه قرار دهد. همانگونه که هویت واقعیت یافته ” انسان سیاسی” از دل جهان نظر بیرون نیامده است بلکه در شرایط طبیعی، بعنوان یک پدیده آبجکتیو واقعیت پیدا کرده است…

 

 

راه حل:

راه حل در اینجا به معنی دقیق عبارت، ” احضار فلسفه‌ای دیگر” است.

صورت مسئله:

  • چگونه مجسمه‌ای از هویت انسان در جهان واقعیتها بسازیم (آبجکت) و در معرض تقاطع خطوط منطق در جهان انتزاع قرار دهیم تا زین پس، فلسفه‌ای دیگر پدید آید که انسان پیشاپیش در آن حاضر باشد و آن فلسفه به کار انسان بیاید؟
  • پاسخ:

این مجسمه هویت، با اراده انسان بر مبنای معرفی سه خواسته فراگیر او در جهان واقعیتها مهندسی می‌شود:

الف ) سلامتی.

تمامی انسانها فرد به فرد مایل هستند، سالم باشند و همانگونه که این تمایل خود را در جهان واقعیتها ابراز و در جهت نیل به آن تلاش می‌کنند، مابه ازای آنرا در عالم شعور و در قالب مدلهای معنی از فلسفه طلب می‌کنند،

فلسفه می‌بایست بتواند سلامتی انسان را بطور مستمر تبیین کند و به تأیید ملموس انسانها در جهان واقعیتها برساند.

ب ) حق بر خورداری از حیات اجتماعی.

برخورداری از حیات اجتماعی برای هر فرد انسان می‌بایست بعنوان “حق شخصیِ مورد مطالبه او” به رسمیت شناخته شود و در زمره ویژگی‌های هویتی او منظور گردد. این درحالی است که انسان در حوزه معنای ” اجتماعی بودن”، همواره با دو نمود از واقعیت روبرو بوده است:

  • طبیعت بعنوان نمود جهان ذره‌ای در جهت تخریب واقعیتِ اجتماعی بودن انسان شعورمند و آزاد که امروزه به ظهور عینی واقعیتی بنام “سیستم اجتماعی” منجر شده است؛
  • انگیزه‌ها، تمایلات و توانایی‌های انسان شعورمند که بصورت شهودی بر بستر عواطف او زندگی می‌کنند و واقعیت خود را بر او احراز می‌کنند، حیات اجتماعی انسان را در محدودیت سیستم اجتماعی نمی‌پذیرند.

واقعیت این است که هر فرد انسان همواره بصورت شهودی، حیات اجتماعی خود را بسیار وسیع‌تر و آزادتر از آنچه در سیستم اجتماعی میسر است، می‌فهمد.

تمایل انسان به برخورداری از حیات اجتماعی فراتر و آزادتر از سیستم اجتماعی، می‌بایست در هویت انسان، آن هویتی که می‌بایست به فلسفه تحمیل گردد، منظور شود تا انسان بتواند در این رابطه از فلسفه جدید انتظار داشته باشد که بطور مستمر سیستم اجتماعی را بعنوان مدلی از طبیعت در تفکیک از “حیات اجتماعی انسان” بعنوان مدلی از ” شعورِ عاطفه بنیان” انسان در هر دوره از زندگی او تبیین کند.

ج) بطور مستمر رابطه من و دیگری را بر طیف دوست ـ دشمن در هر دوره از زندگی انسان تبیین کند.

مسلماً، فلسفه‌ای که توسط انسان احضار و با حضور او پدید می‌آید باید بتواند مدل رابطه انسان ـ انسان را در معنی دوست تا دشمن تبیین کند.

مهندسی انسان بر اساس درک محرز نمامی اعضای جامعه بشری از سه تمایل مشترک خویش به تنها یک هویت منجر خواهد شد که می‌تواند بینهایت هویت فردی را پوشش دهد و آن، هویت گونه انسان است.

 

 

در انتهای بخش اول از این مقاله، تصور من بر این است که موجز اما روشن بیان کرده‌ام که چرا فلسفه موجود بکار انسان نمی‌آید و چگونه می‌توانیم شمای فلسفه‌ای دیگر را که به کار انسان بیاید، ترسیم کنیم.

در حال حاضر، بیش از این به انتزاع رفتن در این باب، مصداق همان فلسفیدنهای بیهوده ایست که خود آنرا در سطور بالا تقبیح کرده‌ام. در بادی امر عنوان کردم که این مقاله از یک حرکت با مبداء مشخص و عینی سخن می‌گوید، پس حدس و گمان از دور را متوقف می‌سازیم، جلو می‌رویم، دهان اسب را باز می‌کنیم و در همان عینیت اعتباریِ مشاهده، دندان‌هایش را می‌شماریم.

 

 

بخش دوم:

پدید آمدن گفتمان تغییر پردایم رابطه انسان و اقتصادکه به معنی تغییر پردایم حیات اجتماعی انسان است.

نقطه آغاز، ظهور پدیده‌ای آبجکتیو

اخیراً تکنولوژی مدلسازی در زمینه مشابه سازی (simulatio) به مرحله‌ای رسیده که می‌توان با استفاده از آن یک سیستم اقتصاد کامل را بصورت اینتراکتیو در فضای مجازی مشابه سازی کرد بگونه ای که تمامی انسانها بتوانند به آن وارد شوند و در آن به فعالیتهای اقتصادی خود بپردازند.

این بدان معناست که رابطه انسان و اقتصاد برای اولین بار می‌تواند از سیاست و اعتقادات شخصی و گروهی جدا گردد و هر فرد انسان بطور مستقیم در اقتصاد دخالت نماید.

این واقعه و مسیری که از این مبداء پیش روی جامعه بشری قرار می‌گیرد، مبین ورود به پروسه تغییر پردایم در رابطه انسان و اقتصاد است.

شرح مطلب در این ویدیو آمده است.

 

 

ماخذ

در حالیکه از تغییر پردایم صحبت می‌کنیم “ماخذ”بیش از هر چیز عبارت از یک ادعاست. این ادعا بر دو ستون معرفتی در جهان انتزاعات و یک ستون آبجکتیو در جهان واقعیتها استوار است:

ــ (تئوری) فلسفه‌ای بدیع با عنوان فلسفه تعادل که من تلاش دارم شارح آن باشم؛

ــ (آبجکت) تحولی در تکنولوژی (جهان واقعیتها) که برای اولین بار هویت گونه انسان را در فصل مشترک جهان انتزاعات و جهان واقعیتها معنی کرده است و گفتمان تغییر پردایم حیات اجتماعی انسان را به ظهور رسانده است؛

ــ تعریفِ حرکت) تولید معانی قابل تبیین از امر “رهایی” و تعریف پروژه رهایی بعنوان یک حرکت ملموس در جهان واقعیتها.

من، سوفیا بیغم، خود را در هر سه مورد فوق، شرح دهنده و روایت کننده می دانم. و این مقاله، اولین بیان رسمی در این ظرفیت محدود است که به اختصار شرح ادعا شده است

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.