دینپژوهی و نفی خشونت
خلیل قنبری: دینپژوهی(study of religion) چه کمکی میتواند به نفی خشونت کند؟ پاسخم به اختصار تمام این است که اگر دینپژوهی بتواند نشان دهد که دینداران و به طور خاص توده مردم «میدانند» که دارای نقطه مشترکی (common core ) اند آنگاه میتوان گفت دینپژوهی میتواند یا توانسته به نفی خشونت کمک کند. و اما چرا گفتم به طور خاص توده مردم(layman)؟ همان طور که میدانید، دینداران سطوح مختلفی دارند: عالمان دینی(religious scholars ) و توده مردم (layman) و از این میان، این توده مردمند که بدنه اصلی دینداران را تشکیل میدهند. بنابراین، پاسخم این است که به طور خاص دینداران کوچه و بازار باید به روشنی نقطه مشترکی میان خود بیابند و دینپژوهی مدعی است که یک چنین نقطه مشترکی را در اختیار توده مردم قرارداده است.
۲. به نظرم حوزه معرفتیای به نام علوم دینی یعنی کلام، فقه، عرفان و اخلاق به این پرسش پاسخ نمیدهد بلکه حوزه معرفتیای به نام دینپژوهی یعنی شاخههایی به نام تاریخ ادیان، جامعهشناسی دین و فلسفه علوم دینی به این پرسش پاسخ میدهند.
۳. اینک ببینیم آیا دینپژوهی توانسته است «نقطه مشترکی» میان ادیان بیابد یا نه و اگر یافته است آیا آن نقطه مشترکی است که مردم کوچه و بازار به آسانی آن را «فهم» کنند؟ به نظرم دینپژوهی راه طولانیای را برای یافتن نقطه مشترکِ متعارف (Common Sense ) پشت سر گذاشته است. اجازه دهید در توضیح این مطلب از دو دورهای سخن بگوییم که دینپژوهی تا به امروز پشت سر گذاشته است.
۴. دینپژوهی در دوره نخست در اولین گام نشان داد که مرزهای میان ادیان قراردادی (conventional ) اند نه واقعی( real)؛ یعنی اگرچه در نگاه نخست ادیان متکثر و متنوعند و به دو خانواده شرقی و غربی تقسیم میشوند اما همه آنها را میتوان ذیل یک خانواده گردآورد و شرقی و غربی بودن ادیان سبب تمایز ماهوی میان آنها نمیشود. لذا دینپژوهی برای اثبات وحدت میان ادیان در یک نگاه کلی ابعاد مختلف ادیان را به دو بُعد باطنی (internal/esoteric) و ظاهری (exoteric/external) تقسیم کرد و نشان داد که اگر اختلافی و تکثری هست تنها در بُعد ظاهری ادیان است و ادیان در بُعد باطنی وحدت و نقطه مشترک دارند.
۵. دینپژوهی ادعا کرد که اخلاق، شعائر و مناسک، الاهیات و شریعت بُعد ظاهری ادیان را میسازند و این عناصر سبب تکثر و اختلاف شده اند اما تجربه دینی ( religious experience ) یا تجربه عرفانی (mystical experience ) بُعد باطنی ادیان را میسازد و همه ادیان تجربه دینی و عرفانی واحدی دارند. و از این حیث فرقی میان ادیان شرقی برای مثال بودیسم و ادیانی غربی برای مثال اسلام وجود ندارد. دینپژوهی مقایسهای (comparative study of religion ) در این دوره آثار زیادی با این رویکرد از خود بجا گذاشته است. برای مثال، ایزوتسو(Toshihiko Izutsu) صوفیسم و تائویسم ( Sufism and Taoism )را نوشت. سوزوکی ( Suzuki) عرفان مسیحی و بودایی ( mysticism Christian and Buddhist ) را نوشت. ویلیام جیمز ( William James ) تنوع تجربه دینی (The varieties of religious experience ) را نگاشت و نشان داد که همه ادیان تجربه دینی مشترکی دارند. اولین اندرهیل( underhill ) در عرفان ( mysticism)به تبیین تجربه دینی مشترک میان ادیان پرداخت. ردلف اتو( Rudolf otto) عرفان شرقی و غربی ( mysticism east and west )را نوشت. والتر استیس( Walter Terence Stace) نیز در زمان و سرمدیت(time and eternity) و عرفان و فلسفه(Mysticism and Philosophy) در جستجوی پیدا کردن این نقطه مشترک است. علاوه بر این، سنت گرایان( Traditionalist) بر این نقطه مشترک تاکید دارند؛ متفکرانی مانند کوماراسوامی، شوان ( schuuon)، هاکسلی( huxley ) و هیوستین اسمیت در همین راستا اندیشه ورزی کردهاند. این جریان به حدی قوی بود که در «پارلمان ادیان جهان» ( parliament of the worlds religions ) وقتی خواستند از نقطه مشترک ادیان سخن بگویند بر تجربه دینی و عرفانی به عنوان نقطه مشترک تاکید کردند.
۶. اما به دو دلیل دینپژوهی در این پروژه ناکام بود. به اختصار تمام به آن دو دلیل اشاره میکنم. دلیل نخست. دینپژوهی ای که بر تجربه عرفانی مشترک تاکید دارد مبتنی بر رویکرد ذاتگرایانه ( essentialist approach ) است و این در حالی است که رویکرد ساختگرایی ( constructive approach)یا رویکرد ذاتگرایی را از صحنه بیرون کرده است یا در حال بیرون کردن است؛ طبق ساختگرایی نه تنها ادیان در بُعد ظاهری ( exoteric/external ) متکثر و متنوعند بلکه در بُعد باطنی (internal/esoteric ) نیز متنوع و متکثرند. استیون کتز( Steven T. katz) نماینده این رویکرد است. اما دستهای از ساختگرایان برای مثال جان هیک برآنند که همچنان میتوان از نقطه مشترک ادیان سخن گفت. او داستان فیل و تاریکی به روایت اسلامی و داستان فیل و نابینایان به روایت جینهای و بودایی را از سنتهای دینی بیرون کشید و خواست نشان دهد که در بن تکثر و تنوع، وحدت وجود دارد. دلیل دوم. نقطه مشترکی که ذاتگرایان یا ساختگرایانی مانند جان هیک از آن دفاع میکنند، بر فرض قابل دفاع بودن، نقطه مشترکی نیست که در ساحت «آگاهی» مردم کوچه و بازار جاری و ساری باشد؛ دینداران کوچه و بازار پاک از آن بیخبرند. لذا میتوان گفت نقطه مشترکی که دینپژوهی در این دوره از آن سخن میگوید تنها شرط لازم است اما شرط کافی نیست زیرا نقطه مشترکی میتواند درمان درد باشد که دم دستی باشد. و دینپژوهی مبتنی بر تفسیر ذاتگرایانه و یا ساختگرایانه در یافت این نقطه مشترک ناکام بوده است.
۷. خوشبختانه دینپژوهی دوره نخست را پشت سر گذاشته است و وارد دوره دومی شده است. مشخصه دینپژوهی در دوره دوم آن است که در ساحتی غیر از تجربه دینی(religious experience ) و تجربه عرفانی ( mystical experience ) در حستجوی نقطه مشترک بوده است. ویژگی این نقطه مشترک آن است که نه تنها عالمان دینی آن را فهم میکنند بلکه مردم و کوچه بازار نیز کاملا با آن آشنا هستند. نقطه مشترک مذکور عبارت است از «اخلاق» (morality). این دستاوردُ دینپژوهانه تا آنجا اهمیت داشت که در گفتمان «پارلمان ادیان جهان» شیفت پارادایمی ایجاد کرده است؛ پارلمان ادیان اکنون بجای تکیه بر تجربه دینی و عرفانی جهانی بر «اخلاق جهانی» تاکید دارد و فیلسوف آلمانی، هانس کونگ از طلایهداران ( pioneer) این رویکرد در «پارلمان ادیان جهان» است.
۸. در این دوره از سه دینپژوه میتوان نام برد که نقش مهمی در تئوریزه کردن این وجه مشترک ادیان داشته اند. در اینجا به ترتیب تاریخی به آنها اشاره کنم. اولی فیلسوف آلمانی کارل یاسپرس( karl Jaspers )است. دومی فیلسوف دین جان هیک ( Jhon Hick) است و سومی مورخ ادیان کرن آرمسترانگ ( Karen Armstrong) است. کارل یاسپرس برای اولین بار این تئوری را مطرح کرد که همه ادیان بزرگ در یک دوره زمانی ظهور کرده اند. او نام این دوره را «عصر محوری» (Axial Age ) نام نهاد؛ محور این عصر آن است که تحول معنوی در انسان پدید آمده است. جان هیک تحول معنوی مذکور را تئوریزه کرد و گفت حادثه تازه این دوره آن است که انسان از خودمحوری( egoism) گریزان است. کرن آرمسترانگ منطق عصر محوری را به تفصیل تئوریزه کرد. به اختصار تمام به نظر آرمسترانگ عصر محوری مبتنی بر «قاعده طلائی» (golden rule) است و این قاعده اخلاقی نقطه مشترک ادیان است و این نقطه مشترکی است که مردم و کوچه و بازار با تکیه بر «عقل عرفی» ( common sense) آن را فهم میکنند.
۹. اجازه دهید در تایید این یافتِ دینپژوهانه سخنم را با اشاره به گفت گویی به پایان ببرم که بودا (Buddha) با شاه کُوسله داشت. بودا در این گفت و گو قاعده طلایی را بر فهم متعارف ( common sense) مبتنی کرده است. در تاریخ آمده است که یکی از پیروان پیش نشین بودا، پَسینَدی، شاه کوسله روزی به این نکته اشاره کرده بود که او و همسرش به تازگی به اینجا رسیده اند که هیچ چیز برای شان عزیزتر از خودشان نیست. روشن بود که بودا نمیتوانست با آنها هم اندیشه باشد اما نه شاه را ملامت کرد و نه وارد بحث انتا( Anatta)) شد. به جای آن از پسیندی خواست که به این نکته توجه کند: اگر او فهمیده که برایش چیزی عزیز تر از خود او وجود ندارد دیگران هم باید چنین احساسی داشته باشند. با توسل به این فهم عرفی بودا میگوید «شخصی که خود را دوست میدارد نباید به خود دیگران آسیب برساند».
۱۰. کوتاه سخن آنکه برای نفی خشونت به لحاظ نظری باید نشان داد که ادیان نقطه مشترک دارند و این نقطه مشترک باید چنان باشد که نه تنها برای عالمان دینی بلکه برای دینداران کوچه و بازار نیز قابل فهم باشد؛ برای مثال نه تنها عالمان بودایی و عالمان مسلمان بلکه مردم بودایی و مسلمان نیز باید به روشنی دریابند که تمایز ماهوی میان یک بودایی و مسلمان وجود ندارد و دینپژوهی با طرح «اخلاق جهانی» و «قاعده طلایی» از نقطه مشترکی سخن میگوید که توده مردم به روشنی تمام آن را فهم میکنند.
دینپژوهی(study of religion) چه کمکی میتواند به نفی خشونت کند؟ پاسخم به اختصار تمام این است که اگر دینپژوهی بتواند نشان دهد که دینداران و به طور خاص توده مردم «میدانند» که دارای نقطه مشترکی (common core ) اند آنگاه میتوان گفت دینپژوهی میتواند یا توانسته به نفی خشونت کمک کند. و اما چرا گفتم به طور خاص توده مردم(layman)؟ همان طور که میدانید، دینداران سطوح مختلفی دارند: عالمان دینی(religious scholars ) و توده مردم (layman) و از این میان، این توده مردمند که بدنه اصلی دینداران را تشکیل میدهند. بنابراین، پاسخم این است که به طور خاص دینداران کوچه و بازار باید به روشنی نقطه مشترکی میان خود بیابند و دینپژوهی مدعی است که یک چنین نقطه مشترکی را در اختیار توده مردم قرارداده است.