دین، هنر، و معنای زندگی
آرش نراقی
“دین، هنر و معنای زندگی” عنوان سخنرانیای بود که در دسامبر 2104 و در جمع دانشجویان دانشگاه پرینستون مطرح شد. این سخنرانی پس از مکتوب شدن به تأیید دکتر آرش نراقی رسید و اکنون متن تأیید شده آن با اندکی تأخیر از زمان سخنرانی در اختیار خوانندگان دین آنلاین قرار میگیرد:
«بحران معنا» در عصر مدرن لزوماً به این معنا نیست که بشر دیگر نمی تواند به زندگی اش معنای تازهای ببخشد. به نظرم «بحران معنا» برای بشر مدرن بیشتر به این معناست که معانی پیشین دیگر مسلّم و بدیهی نیست. کلانروایتهای دینی که پیشتر یگانه کالای بازار معنابخشی بود، در روزگار مدرن در بهترین حالت فقط یکی از مجموعه کالاهای متنوعی است که در بازار معنابخشی به ما عرضه می شود. یعنی در روزگار مدرن دایره گزینههای ما فراختر شده است. اما تنوع گزینه ها لزوماً به معنای گسترش دایره انتخاب نیست. بلکه در بسیاری موارد، وقتی که گزینههای پیش رو متکثر میشود، امکان انتخاب تنگتر میشود تا آنجا که ممکن است فرد از بازار مکاره معانی رنگارنگ تهی دست بازگردد و نتواند از ویترین معانی متکثر یکی را برگزیند.
در فرهنگ یونان باستان و نیز در متن ادیان توحیدی تقدیر انسان و معنای زندگی او در این جهان در قالب پارهای کلانروایتها بازگو می شد. برای مثال، داستان خلقت آدم، فقط داستان آفرینش آدم نیست. این کلانروایت چشماندازی میگشاید که افق نگاه ما را قاب میگیرد، و جهت، نوع، و محتوای نگاه ما را تا حدّی شکل می بخشد.
در داستان آفرینش آدم و حوا، خداوند پس از خلقت آدم و حوا، برای ایشان مرزی را مقرر کرد تا از آن درنگذرند. اما آدم و حوا از آن مرز ممنوعه فراتر رفتند و به این ترتیب پدیده «گناه» متولد شد. در اینجا نفس «گناه» چندان مهم نیست که آگاهی از آن. «هبوط» یا «سقوط» ناشی از این آگاهی است. بنابراین، در کلانروایت دینی، مقام اوّل در سیر و اطوار هستی انسان، زیستن در حریم امن و معصومیت یا بهشت رضوان است. انسان در این مقام با جهان پیراموناش یگانه است. فاصله هراسانگیزی میان خود و جهان پیراموناش نمیبیند. اما نوعی «آگاهی» یا به تعبیر بهتر، «خودآگاهی» معصومیت او را در این وضعیت بهشت آسا مخدوش می کند، و به این ترتیب انسان به مقام دوّم سیر هستیاش پرتاب می شود: مقام «سقوط». از این پس تمام تلاش انسان آن است که بر این فراق فائق آید، و دوباره به آن اصل اصیل بازگردد. مطابق این کلانروایت، اگر انسان زندگیاش را در این جهان به نیکی سرکند، میتواند به آن اصل بازگردد، یعنی به مقام سوّم در سیر اطوار هستی اش درآید: مقام «وصل»، «رجعت»، یا «رستگاری».
این کلانروایت کلّ ساختار تفکر ادیان غربی (یعنی یهودیت، مسحیت، و اسلام) را شکل داده است. و از جمله مهمترین چارچوبهایی است که انسانها تا قرنها- حتّی تا روزگار ما، و حتّی در میان خداناباوران- تقدیر و سرنوشت خود را از ورای آن میخوانده و میفهمیدهاند.
در این کلانروایت، فرض بر این است که طرح کیهانی خداوند در ساختار متافیزیکی این عالم عینیت یافته است. او نمایشنامهای کیهانی نوشته است و همه عالم در اجرای آن مشارکت دارند. ما بازیگرانی هستیم که باید نقش خود را در این نمایشنامه کشف کنیم، و آن را به شایستگی بر روی صحنه زندگی به اجرا درآوریم. در چارچوب این تلقی، پاسخ دادن به پرسش معنای زندگی چندان دشوار به نظر نمیرسد.
اما از جایی به بعد اقتدار کمابیش بلامنازع این کلانروایت شکست. از اوایل قرن هیجدهم میلادی به این سوی، اصل وجود خدا به چالش کشیده شد، و صحنه زندگی انسانها از حضور خداوند خالی شد. و در غیاب کلانروایتی معنابخش، زندگی انسانها به گرداب بیمعنایی درافتاد. از جمله عواملی که به بحران بیمعنایی در جهان معاصر دامن زد، رشد و گسترش تفکر علمی بود. علم ارسطویی پیشامدرن پدیده های طبیعی را بر مبنای علل غایی شان تبیین می کرد و «علّت غایی» رابطه عمیقی با «معنا» و «ارزش» دارد. اما علم مدرن «علّت فاعلی» را بر جای علّت غایی نشاند و آن را مبنای تبیین پدیدههای طبیعی قرار داد. به حاشیه رفتن «علّت غایی» به تبع «معنا» و «ارزش» را هم از ساختار متافیزیکی جهان زدود، و زمینه را برای بروز بحران بیمعنایی فراهم آورد.
بگذارید در این خصوص توضیح مختصری بدهم. ارجاع به غایت از جمله مهمترین شیوههای معنابخشی به پدیدهها (از جمله رفتارهای انسانی) تلقی میشد. برای مثال، در غالب موارد معنای یک رفتار را می توان با ارجاع به غایت یا نیّتی که در پس آن نهفته است، توضیح داد. برای مثال، فرض کنید که من دستم را به سوی شما تکان می دهم، و کسی می پرسد که «معنای» این حرکت چیست. یک پاسخ این است که بگویم من دستم را «برای» آن تکان دادم که از تو خداحافظی کنم. یعنی معنای حرکت دست من همان غایت آن حرکت، یعنی خداحافظی کردن، است. در علم پیشامدرن تصوّر بر این بود که پدیده های جهان هم واجد غایتی عینی (مندرج در ساختار متافیزیکی عالم)هستند. بنابراین، از منظر ایشان، فهم «معنای» یک پدیده (یعنی «تبیین» آن) از طریق ارجاع به آن غایت امکان پذیر بود. اما علم مدرن این نگاه غایت اندیشانه را کنار نهاد، و پدیدههای عالم را بر مبنای علل فاعلی آنها تبیین کرد. بنابراین، نگاه علمی چنان سامان یافت که اساساً جهان را از زاویه و منظری بنگرد که در آن غایات غایب اند. با رفتن غایت، «معنا» هم از ساختار عالم رخت بربست. و بشر یکباره خود را چشم در چشم جهانی یافت که از هر معنایی تهی شده بود.
به طور کلّی پرسش از معنا در جایی پیش می آید که ما خود را با پدیده ای فهم گریز روبرو مییابیم. فهمپذیری و فهمناپذیری تاحدّ زیادی در گرو بستر یا زمینه یا سیاقی است که پدیده در آن ملاحظه می شود. اگر پدیده در متن پس زمینه معرفتی ما خوش ننشیند، یعنی با آن ناسازگار باشد، فهم پدیده برای ما دشوار خواهد بود. فهم پذیر کردن پدیده به این معناست که ناسازگاری میان آن پدیده و پس زمینه معرفتی خود را به نحوی بزداییم، و آن پدیده را در بستر، یا سیاقی بنشانیم که با آن سازگار است. به محض آنکه بتوانیم روایتی مناسب و سازگار به دست دهیم که آن پدیده در متن آن خوش می نشیند، آن پدیده برای ما فهم پذیر می شود. غایت بخشیدن به یک پدیده یا رفتار در واقع ارائه نوعی روایت برای آن پدیده است- روایتی که پدیده می تواند در متن آن خوش بنشیند و فهم پذیر شود. (البته فهم پذیر شدن آن پدیده برای من به این معنا نیست که فهم من از آن پدیده لزوماً صادق هم است. به بیان دیگر، فهم پذیر شدن یک پدیده غیر از دست یافتن به فهمی صادق از آن پدیده است.)
بنابراین در یک تحلیل کلّی تر، پدیده معنا با مفهوم «روایت» و «داستان» در پیوند است. معنابخشی به یک پدیده عبارت است از ارائه روایتی سازگار که آن پدیده در متن آن خوش می نشیند. اگر این رابطه عمیق میان «معنا» و «روایت» یا «داستان» را بپذیریم، در آن صورت می توانیم تصدیق کنیم که معنای زندگی ما تاحدّ زیادی در گرو روایتی است که ما از زندگی خود به دست می دهیم، یعنی بسته به آن است که داستان زندگی خود را چگونه بسراییم. در روزگار پیشامدرن، کلانروایت دینی بستر یا سیاق عامی فراهم می آورد که هرکس می توانست (یا می بایست) متن زندگی اش را در آن بنشاند، و از طریق سازگار کردن اجزای زندگی اش با آن کلانروایت به زندگیاش معنا ببخشد (البته در بسیاری موارد، این فرآیند بیش از آنکه کوششی آگاهانه و مختارانه باشد، اتفاقی بود که ناخودآگاه برای فرد رخ می داد.)
اما به محض آنکه کلانروایت دینی (یا اقتدار بلامنازع آن) و به همراهش نگاه غایتانگارانه به جهان رخت بربست، بشر زندگیاش را متنی ناتمام و گاه نامنسجم و پراکنده یافت که در میانه زمین و هوا معلق است. و در این بستر بود که پرسش از معنای زندگی یکباره به پرسشی مهم و مبرم بدل شد.
اما بشر مدرن با این وضعیت ابهام آلود و پادرهوا چه میتواند بکند؟ آیا فرد باید بی معنایی زندگی را به مثابه تقدیری ناگزیر بپذیرد و آن را بهای گزاف زیستن در اقلیم مدرن تلقی کند؟ آیا می توان در دوران پسا-کلان-روایتها، راه دیگری برای معنابخشیدن به زندگی یافت، یا زیستن با بی معنایی تقدیر محتوم ماست؟
همانطور که پیشتر اشاره کردم، کلانروایتهای پیشامدرن دو ویژگی مهم داشتند: نخست آنکه، عینی بودند، یعنی بخشی از ساختار متافیزیکی عالم تلقی می شدند- حکایتی واقع نما از جهان آنچنان که بواقع هست. دوّم آنکه، این کلان- روایت ها عام بودند، یعنی سراپای عالم و آدم را شامل می شد، نمایشنامه از پیش نوشته ای بودند که در متن آنها نقش و جایگاه همه چیز پیشاپیش روشن و مقدّر بود. البته وقتی که اقتدار این کلان-روایت ها به چالش کشیده شد، به تبع، عینیت و شمولیت آنها هم مورد تردید قرار گرفت.
اما آیا در جهان پسا-کلان-روایتها میتوان روایتهای شخصی را جایگزین کرد، و از طریق آنها به زندگی معنا بخشید؟ اگر کسی معنابخشی از طریق روایتهای شخصی را ممکن بداند، در واقع مقوله «معنا» را با «هنر» پیوند داده است. زیرا یکی از مهمترین کارهای یک هنرمند خلق روایت است. به نظر میرسد که بسیاری از اندیشمندان جهان معاصر (و در صدر آنها نیچه) به این نتیجه رسیدند که (اولاً) معنا نهایتاً از جنس روایت است؛ (ثانیاً) در غیاب کلانروایتهای عام و عینی، میتوان روایتهای شخصی آفرید، و به جای آنکه معنای زندگی را در متن کلانروایتها «کشف» کرد، آن را در دل روایتهای شخصی «آفرید». به این اعتبار فرآیند معنابخشی در دنیای مدرن به فعالیتی آفرینشگرانه و در اصل هنری بدل شد. زندگی انسان دیگر هیچ معنای عام و عینی و از پیش مقدّری ندارد، این ما هستیم که با خلق روایتهای شخصی به زندگی خود معنای خاص آن را می بخشیم. بشر خالق معناست نه کاشف آن.
اما در عالم واقع بیشتر ما در زندگی شخصیمان خود را به امواج حادثه میسپاریم، و بیش از آنکه خلّاق و انتخابگر باشیم، از انتخابهایی که دیگران پیشتر برای ما کردهاند پیروی میکنیم. داستان زندگی ما محصول آفرینش خلّاقانه ما نیست. داستانی است که تاحدّ زیادی دیگران برای ما نوشتهاند، و ما ناغافل آن را زیست میکنیم. غالب ما در زیر آوار روزمرگی زندگی هرروزینه گم میشویم. و این انفعال ما را به وضعیت بیمعنایی میکشاند. در روزگار مدرن «معنا» مستلزم فعالیت است. فرد باید انتخاب کند و بیافریند تا معنا متولد شود. معنای اصیل در صورتی به زندگی ما درمی آید که ما خود بکوشیم داستان یا روایت شخصی زندگی مان را بسراییم.
البته ما غالباً برای فهم یا تبیین جزئیات زندگی مان داستان یا روایت آماده و پرداختهای داریم. برای مثال، اگر کسی از شما بپرسد که چرا در فلان مدرسه درس میخوانید، یا چرا فلان فرد را به همسری برگزیدهاید، در غالب موارد، شما پاسخی کمابیش آماده برایش دارید. یعنی ما برای معنابخشی به جزئیات زندگیمان میتوانیم به آسانی روایتهای معنابخش به دست دهیم. اما مشکل از جایی آغاز میشود که بخواهیم تمامت زندگی خود را مفهوم و معنادار کنیم. اگر کسی از معنای تمامت زندگی ما بپرسد، غالباً روایت یا داستان معنابخشی برای آن نداریم. زندگی ما بیش از آنکه تمامتی منسجم باشد ، مجموعه ای متفرق و غالباً نامربوط از اجزایی پراکنده است. زندگی علمی ما ربطی به زندگی خانوادگی مان ندارد، زندگی اجتماعیمان در گفتوگوی با زندگی علمیمان نیست، شغلمان ربطی به نوع تفریح و سرگرمیمان ندارد. خردهروایتهای زندگی ما مجموعه نامنسجم و متفرق است که غالباً گفتوگوی روشن و معناداری در میان آنها جاری نیست. جنگلی وحشی و درهم است. زندگی فرد وقتی معنادار میشود که فرد بتواند خلّاقانه روایت یا داستان جامعی بیافریند که در متن آن اجزای متفرق زندگیاش (یا خردهروایتهای آن زندگی) به نحو سازگاری در کنار هم خوش بنشینند، و به شکل بخشی و تحقق غایتی واحد کمک کنند. به این اعتبار، فرآیند معنابخشی در اساس فعالیتی زیباشناسانه و هنری است. کار یک هنرمند اصیل آن است که اجزای اثرش را با ظرافت اختیار کند، و آنها را در دل یک متن وحدت بخشد. در واقع هنرمند اصیل کسی است که خلّاقانه از دل عناصر متفرق وحدت بدیع می آفریند؛ وحدت و تمامتی که پیشتر به چشم ناظران نیامده بود.
بنابراین، برای آنکه فرد به زندگیاش معنا ببخشد، دستکم باید دو کار را با هم انجام دهد: (نخست) باید با ظرافت و دقت اجزای زندگیاش را شکل بخشد (یعنی خردهروایتهای زیبا و منسجم برای اجزای زندگیاش خلق کند) و (دوّم) روایت جامعی بیافریند که در متن آن این خردهروایتها در کنار هم خوش و سازگار بنشینند.
البته روایت هایی که ما می آفرینیم خوب و بد دارد، همانطور که همه آثار هنری از ارزش واحد برخوردار نیست. کمال مستقل هر خردهروایت، و سازگاری مجموعه خردهروایتها در متن روایت جامع از جمله شروط ضروری یک وحدت تمامتبخش و باارزش است. اما این همه کار نیست. هرچه روایت جامع فرد از زندگی شخصی او ارزشهای عام را بهتر بازبنماید، ارزش آن روایت جامع بیشتر خواهد بود. البته روایتهای جامع، شخصیاند، یعنی بازتاب هویت و شخصیت آن فرد خاصند، اما آن روایت شخصی که بتواند در متن خود ارزشهای والا و عام را (به نحو ویژه خود) بیشتر و بهتر بازبنماید، از ارزش بیشتری برخوردار است. این معیاری است که درباره آثار هنری هم صادق است. یک اثر هنری روایت شخصی هنرمند از تجربهای شخصی است. اما هنرمند اصیل تجربه شخصی خود را چنان شفاف، روشن، گویا و درخشان بیان میکند که بیشتر انسانهای دیگر پرتوی از خود و تجربههایشان را در متن تجربه او بازمییابند. روایت شخصی هنرمند، در عین حال که کاملاً شخصی و بازتابنده فردانیت منحصر به فرد شخصیت و زیست هنرمند است، آینهآسا چیزی از صمیم جان مخاطبان را هم در خود بازمیتاباند، و هرکس میتواند در آینه آن بخشی از وجود خود را بازیابد. یعنی هنر در ترجمان والای اش در متن تجربه ای جزئی امری کلّی را بازمی نمایاند.
اگر فرد بتواند خردهروایتهای زندگیاش را تکتک با ظرافت بیافریند و آنها را در متن روایت جامعی بنشاند که نه فقط ترجمان هویت و شخصیت منحصر به فرد اوست بلکه علاوه بر آن ارزشهای کلّی را نیز (به شیوه خاص و منحصر به فرد خویش) بازمیتاباند، در آن صورت زندگی فرد به داستانی منسجم و معنادار بدل شده است.
در غالب موارد دفتر زندگی ما ورق پارههایی پراکنده است که صدر و ذیل آن هیچ ربط روشن و استواری با هم ندارد. خواننده این کتاب بسرعت ملول و سردرگم می شود. متن بی معناست. اما از آن سو، کسانی هم هستند که فصل فصل کتاب زندگی شان را با دقت، ظرافت، و خلاقیت می آفرینند، و نه فقط در هر فصل وقایع آن بخش را به نیکی روایت می کنند، که بالاتر از آن، فصول جداگانه کتاب هریک در جای خود در خدمت به هدف واحدی است که به آن فصول متفرق وحدت می بخشد، و معنای کلّ اثر را تمام می کند. زندگی معنادار از جنس دوّم است. انسانهایی که سرچشمه الهام در زندگی دیگران می شوند، کسانی هستند که کامیابانه داستان زندگی خود را به نحوی منسجم و در خدمت غایتی والا آفریده اند، و دیگران در آینه زندگی ایشان سویه هایی از هستی خود را بازمی یابد، و از این تجربه چنان برانگیخته می شود که می کوشند با الهام از آن، به آشفته بازار زندگی خود سامانی بخشند و از دل آن سامان معنایی متناسب با حال خود برآرند. فرآیند معنابخشی نهایتاً خلق زیباشناسانه یک روایت یا داستان است. و آن کس که هنرمندتر است، زندگی معنادارتری را خواهد زیست.
اما آیا در چارچوب این تلقی از معناداری می توان از «معنای دینی» زندگی هم سخن گفت؟
معنای دینی برآیند دو روایت است: (نخست) روایت شخصیای که فرد خلّاقانه برای تمامت زندگی خود می آفریند؛ (دوّم) کلانروایت دینیای که فرد به آن باور دارد. فرد دیندار در مقام خلق روایت یا داستان زندگیاش همیشه نگاهی به کلانروایت دینی محبوبش هم دارد و میکوشد روایت زندگی شخصیاش را چنان سامان دهد که دستکم با کلانروایت دینی مورد اعتقادش سازگار و بی تعارض باشد.
برای مثال، یکی از مهمترین عناصر کلانروایت دینی تقسیم جهان به دو سپهر غیب و شهادت یا حقیقت و مجاز است. عالم شهادت «نیست هست نما» است، و عالم غیب «هست نیست نما». ما ساکنان اقلیم شهادت باید ادیسه وار در این عالم به سوی خداوند سفر کنیم تا از وحشت غربت این عالم به امنیت حریم خداوند بازگردیم.
البته یک فرد دینباور با عناصر سهگانه کلانروایت- دینی (یعنی، «مقام امن و عصمت»، «سقوط»، و «بازگشت و فلاح») میتواند دستکم به دو شیوه برخورد کند:
مطابق رویکرد نخست، فرد میتواند این روایت را با تمام جزئیات آن (به معنای تحت اللفظی و ظاهری آن) اخبار از واقع و صادق بداند.
مطابق رویکرد دوّم، فرد میتواند در صدق ظاهری و تحتاللفظی این کلانروایت تردید کند، و خود را لزوماً به صدق ظاهری تمام جزئیات این کلانروایت ملتزم نداند. اما این کلانروایت را به نحو نمادین حاکی از تلقی خاصی از عالم و ساختار نهان و نهایی آن بداند، و به آن تلقی خاص پایبند بماند.
در سیاق بحث حاضر، تفاوت این دو تلقی اهمیت اساسی ندارد. آنچه مهم است این است که فرد خود را به معنای ظاهری یا نمادین این کلانروایت متعهد بداند. «معنای دینی» زندگی فرد از جایی آغاز میشود که او خود را مکلّف بداند که روایت شخصی زندگی اش را با کلانروایت دینی مورد باورش متناسب کند، و آن را چنان بیافریند که در متن کلانروایت دینی محبوبش خوش بنشیند (یا دست کم با آن در تعارض نباشد.) دامنه خلاقیت هنری در مقام آفرینش روایت شخصی از زندگی بیمنتهاست. اما فرد دیندار خود را متعهد میداند که از مجموعه روایتهای هنرمندانهای که میتواند از عناصر زندگیاش به دست دهد، آن روایتی را برگزیند که با کلانروایت دینی مختارش متناسب تر است. به محض آنکه آن تعهد به این تناسب بینجامد، معنای هنری زندگی صبغه دینی میپذیرد.
بگذارید مثالی بزنم. تولستوی، رمان نویس برجسته روس، در شرح احوال خود آورده است که در حدود سی سالگی عمیقاً با بحران بیمعنایی دست به گریبان شد تا آنجا که شوق و شجاعت زیستن را تا حدّ زیادی از کف داد. کشتی توفان زده هستی او البته در نهایت در ساحل ایمان به خشکی نشست و قرار یافت. داستان «مرگ ایوان ایلیچ» تا حدّی تنش و کشاکش میان تولستوی هنرمند و شکاک و تولستوی مؤمن و صاحب یقین را بازمی تاباند. مرگ ایوان ایلیچ از یک سو مصداق «مرگ پوچ» است، یعنی تجربهای از مرگ که در غیاب کلانروایت دینی غالباً رخ مینماید. مرگی که پایان هستی است و فهم آن برای انسان خردپیشه به غایت دشوار است. مرگی که تجسد «پوچ» (Absurd) است. اما از سوی دیگر، تولستوی در هنگام نگارش این داستان به قرائت خاصی از کلانروایت دینی عمیقاً پایبند است؛ قرائتی که مطابق آن مرگ عدم نیست، سرآغاز دور تازهای از هستی است. در پسزمینه این رمان میتوان کشمکش میان تولستوی هنرمند و تولستوی متأله را دید: یکی روایت مرگ ایوان را به سوی مرگ پوچ یا «مرگ در گور» میکشاند، و دیگری روایت مرگ ایوان را به سوی مرگ با معنا یا «مرگ در نور». تولستوی میکوشد در این رمان به صداقت هنری اش همان قدر پایبند بماند که به تعهد ایمانی اش. حاصل کار او روایتی از مرگ است که هم تجربه مرگ پوچ انسان مدرن را به رسمیت میشناسد، و هم میکوشد با کلانروایت دینی محبوبش در تعارض نباشد. روایت شخصی او از مرگ ایوان چنان سامان مییابد که هم به اصالت تجربه مرگ او به عنوان یک انسان مدرن متعهد باشد، و هم به نحوی سازگار در متن کلانروایت دینی محبوبش خوش بنشیند.
مقایسه روایت تولستوی از مرگ ایوان با روایت بکت از مرگ مالون (در رمان «مالون می میرد») بسیار آموزنده است: در اثر بکت هیچ تعهد آشکار یا پنهانی به کلانروایتهای دینی به چشم نمیآید، و بلکه نویسنده تعمداً روایتی از مرگ به دست دهد که در نقطه مقابل تلقی کلانروایتهای دینی از مرگ است. روایت تولستوی و بکت هر دو روایت مرگ یک انسان مدرن است، اما روایت تولستوی (دستکم به نحو حداقلی) پروای کلانروایت دینی را دارد، اما روایت بکت کاملاً نسبت به آن کلانروایت بیتفاوت است (اگر نگوییم در تقابل با آن است.)
مایلم این نکته آخر را هم بیفزایم که فرآیند معنابخشی و خلق روایتهای شخصی اگرچه در اساس فرآیندی زیباشناسانه و هنری است، اما علاوه بر ارزشهای زیباشناسانه باید به دو ارزش مهّم دیگر هم متعهد باشد: ارزشهای اخلاقی و نیز ارزش صدق.
روایت شخصی در عین آنکه باید به عناصر متفرق زندگی ما وحدتی استعلایی ببخشد (ارزش هنری) نباید نسبت به ارزشهای اخلاقی و نیز حقیقت به معنای صدق بیتفاوت باشد. حداقل شرط یک روایت زیباشناسانه مقبول آن است که پروای اخلاق و عقلانیت را هم داشته باشد. ترجمان این پروا (دست کم) آن است که روایت زیباشناسانه مختار ما ناعادلانه و نامعقول نباشد. یعنی هیچ امر اخلاقاً واجبی را مجاز یا حرام اعلام نکند و نیز مدعیات کانونی آن مورد ناقض نقض ناشدهای نداشته باشد.
آرش نراقی
کالج موراوین، پنسیلوانیا
۲۰ فوریه ۲۰۱۵
“دین، هنر و معنای زندگی” عنوان سخنرانیای بود که در دسامبر 2104 و در جمع دانشجویان دانشگاه پرینستون مطرح شد. این سخنرانی پس از مکتوب شدن به تأیید دکتر آرش نراقی رسید و اکنون متن تأیید شده آن با اندکی تأخیر از زمان سخنرانی در اختیار خوانندگان دین آنلاین قرار میگیرد: