فیلسوفان درباره انتخابات ریاست جمهوری امریکا چه میگویند؟
جاستین، دبلیو.
جاستین، دبلیو. در این پرونده با طرح دغدغههایی در حوزههای فلسفۀ سیاسی، معرفتشناسی و اخلاق پیرامون انتخابات 2016 امریکا کوشیده است نظر فیلسوفان را درباره این پرسشها به دست آورد: این انتخابات دربارۀ رأی دادن، دموکراسی و نظریۀ دموکراسی به ما چه میگوید؟ چه درسهایی در حوزۀ مشارکت سیاسی، فضیلت مدنی و آموزش دربردارد؟ نقش هیجانات، لفّاظیها و ایدئولوژی در کمپینها چه بوده است؟ تا به اینجا چه نتایجی میتوان دربارۀ معرفتشناسی سیاسی از انتخابات گرفت و آیا اصلاً نتیجهای وجود دارد یا خیر؟
این انتخابات تا به اینجا انتخابات عجیبی بوده است و این غرابت مسائل مهمی را برجسته میسازد که در بسیاری از انتخاباتها به چشم میخورد؛ از جمله مسائلی در حوزۀ فلسفۀ سیاسی، معرفتشناسی و اخلاق. این انتخابات دربارۀ رأی دادن، دموکراسی و نظریۀ دموکراسی به ما چه میگوید؟ چه درسهایی در حوزۀ مشارکت سیاسی، فضیلت مدنی و آموزش دربردارد؟ نقش هیجانات، لفّاظیها و ایدئولوژی در کمپینها چه بوده است؟ تا به اینجا چه نتایجی میتوان دربارۀ معرفتشناسی سیاسی از انتخابات گرفت و آیا اصلاً نتیجهای وجود دارد یا خیر؟
من برای این که این پرسشها و پرسشهای دیگر به بحث و گفتگو گذاشته شود، از فیلسوفان و نظریهپردازان سیاسی دعوت کردم تا خلاصۀ نظراتی را که تا به امروز راجع به انتخابات داشتهاند با ما به اشتراک بگذارند. همانند قسمتهای پیشین در مجموعۀ «همراه با فلاسفه»، این اظهارات نیز بیانات جامعی نیستند، بلکه اندیشههایی هستند که روی مسائل مشخّصی متمرکز شدهاند و هدف از آنها ایجاد زمینه برای گفتگوی بیشتر در اینجا و در جاهای دیگر است.
افرادی که در این گفتگوها سهیم بودهاند به ترتیب زیر هستند:
الیزابت انکر (دانشگاه جورج واشنگتن)- ملودرام ترامپ[2]
جیسون برنان (دانشگاه جورجتاون)- دموکراسی به درد میخورد چون اثر نمیکند[3]
مایکل فوراستاین (کالج سنت اولاف)- یک تجربۀ مدنی توخالی[4]
الکساندر گوئررو (دانشگاه پنسیلوانیا)- «تکنولوژی قدیمی» انتخابات را بهروز کنید[5]
سوزی کیلمیستر (دانشگاه کانکتیکات)- دموکراسی، سخنرانی و مجازات[6]
جینا شوتن (دانشگاه ایالت ایلینوی)- آیا زن بودن کلینتون مهم است؟[7]
هدف مجموعۀ «همراه با فلاسفه» آن است که راههایی را پیدا کنیم که از آن طریق فیلسوفان بتوانند با طرز تفکّر دقیق و روشنگرانۀ مخصوص خود به بار گفتگوهای عمومی دربارۀ رویدادهای جاری بیافزایند و همچنین این که در بین فلاسفه زمینۀ گفتگوهای بیشتر در مورد این رویدادها ایجاد شود. از همگان برای پیوستن به این مباحث استقبال میشود.
لطفاً این پست را با دیگران به اشتراک بگذارید. شما مختارید که در صورت تمایل در نظرات خود لینکهایی به تفاسیر مرتبط فلسفی که در جاهای دیگر ذکر شده است قرار دهید.
اسکات آیکین و رابرت تلیس- کار حزب به آخر رسیده است
ما هیچگاه پذیرای محافظهکاری سیاسی نبودهایم. علاوه بر این فکر میکنیم به لحاظ عقلانی سنّت محافظهکاری در سیاست آمریکا، سنّتی مخوف و ترسناک است. میبینیم که برترین نمایندگان این سنّت افرادی سرسخت، خردمند و به لحاظ فلسفی دقیق و زیرک هستند. اینها مفسّران سیاسیای هستند که برای آنها اندیشهها مهم است. در برترین آثار آنها با طرحهای پیشنهادی و اصولی برخورد میکنیم که فکر میکنیم غلط هستند، اما هرگز به طور محض سفیهانه نیستند.
مشکل محافظهکاری سیاسی در آمریکا آن است که در طی پنجاه سال گذشته، آرمانهای محوری آن به مرور زمان محبوبیت خود را برای شهروندان آمریکا از دست داده است. توجیهات جامعهشناختی، مردمشناختی و اقتصادی این موضوع نباید ما را معطّل کند. واقعیت آن است که ارزشهای محوری محافظهکاران مبنی بر مسئولیتپذیری شخصی، اعتماد بهنفس، دولت متعادل، جامعۀ اشتراکی و قدرت اخلاقیِ سنّت جای خود را به تمایلاتی دادهاند که محافظهکاران آنها را حقیر و دور از تمدّن میدانند؛ یعنی اشتهای سیریناپذیر برای تجمّلات، اسراف، رفتار نمایشی و قدرت که همۀ اینها نیروهایی هستند که سنّت را به نابودی میکشانند و موجب ایجاد شکاف و تفرقه میشوند. تصادفی نیست که دبلیو اف. باکلی جونیور[8] در مورد محافظهکاران میگوید اینها کسانی هستند که در خلاف جهت تاریخ ایستادهاند و فریاد میزنند “بایست!”
طبیعتاً این تحوّل فرهنگی چالشی را برای حزب جمهوریخواه خلق میکرد؛ حزبی که با واقعیتی اجتماعی مواجه بود که در آن پیروزی در انتخابات بر مبنای ارزشهای محوری آنها رفتهرفته رو به محال میرفت. یک بار دیگر روشنفکران محافظهکار فهمیدند که دیگر اندیشههای آنها همگام با جامعه تلقّی نمیشود. و لذا لازم بود برای پیروز شدن در انتخابات راههای دیگری جز توضیح اندیشههای محوری خود برای مردمی که از نظر آنها آسیب دیده بودند پیدا کنند. آنچه لازم بود آن بود که راهی برای خلق یک ائتلاف سیاسی در بین مردمی که اشتراکات بسیار کمی دارند ایجاد شود. و این مستلزم راهبردی بود که به واسطۀ آن میشد شکافها و تفرقههای عمیق را با هدفی وحدتآفرین تحتالشّعاع قرار داد. در شرایطی که شهروندان دچار شکاف و تفرقه شده بودند، لازم بود که این هدف وحدتبخش به عمل آورده شود.
اما افسوس که ایجاد اتّحاد سیاسی آن گونه که احتمالاً به نظر میرسد دشوار نیست؛ چراکه دشمنسازی کار آسانی است؛ دشمن به معنی نیروهای اجتماعی و فرهنگیای که تهدید میکنند که جلوی هرآنچه موجب رشد آمریکا میشود را بگیرند، آن را خراب کنند، خنثی سازند یا تضعیف نمایند. توجه داشته باشید که در ایجاد چنین دشمنی، دقیق شدن دربارۀ ماهیت یا هدف طرفِ تهدیدکننده ضرورتی ندارد. تنها کافی است که آن را موجودی بیگانه و متخاصم یا خراب و فاسد توصیف کنیم و با این کار بگذاریم شهروندان خود تفاصیل دیگر را آن گونه که مناسب میدانند تکمیل کنند. دیگر حرفی زده نمیشود و این به عنوان یک موضوع تشریفاتی بیان شد. اما روشی استراتژیک بود. یک اکثریت ساکت تا زمانی که ساکت است سخنی نمیگوید. و مادامی که سخنی نمیگوید با خود نیز سخن نمیگوید و لذا نمیتواند بفهمد که ممکن است دچار چه شکافهای داخلی عمیقی شده باشد.
ضروری است که به خاطر داشته باشیم که راهبرد جمهوریخواهی در ابتدا تنها برای آن بود که صرفاً دشمنی ساخته شود تا شهروندان که پیش از این متفرّق بودند با هدف پیروزی در انتخابات متّحد شوند. جمهوریخواهان به محض این که به مناصبی میرسیدند، میتوانستند براساس ارزشهای سنّتی محافظهکاری که در زمان کمپین آنها را کماهمیت شمرده یا کنار گذاشته بودند حکومت کنند. مطمئناً چنین طعمه و سوئیچی ممکن است بدبینانه و مزوّرانه به نظر برسد، اما باید گفت این همان خمیرمایهای است که سیاست دموکراتیک از آن ساخته شده است.
جدیدترین چرخههای انتخابات ملّی خطر این راهبرد را نشان دادهاند. شاید بتوان گفت که طعمه و سوئیچ یک دور تمام زده و به نقطۀ اول خود بازگشته است؛ دشمن مصنوعی به دشمن عینی مبدّل گشته است، وسیله هدف شده و لفّاظی به پیام اصلی تبدیل شده است. دستکم از زمان ریاست جمهوری ریگان، حزب جمهوریخواه دستخوش تحوّلی سرنوشتساز شده است که این امر بیش از همه در پیشروی از پیمان نیوت گینگریچ[9] با آمریکا به حزب چای[10] و از سارا پالین[11] به دونالد ترامپ مشهود است. انزجار، اضطراب و ترسی که زمانی به عنوان ابزاری برای ترغیب افراد به رأی دادن استفاده میشد، حال رسماً به سکوی احزاب تبدیل شده است.
به این ترتیب ترامپ پیروز است. حزب جمهوریخواه دیگر محافظهکار نیست، چرا که این حزب دیگر به هیچ اندیشهای متعهّد نیست. در حقیقت این حزب به این اندیشه تعهّد دارد که اندیشهها فاقد اهمّیت هستند. موضوع مهم این است که این یعنی ترامپ حتّی اگر در نامزدی حزب بزرگ قدیمی[12] (حزب جمهوریخواه) نیز پیروز نشود، باز هم برندۀ انتخابات خواهد بود (گرچه در حال حاضر به نظر میرسد که در این نامزدی پیروز خواهد شد)، چراکه او نشان داده است که برای به دست آوردن پشتیبانی کسانی که جزو حزب جمهوریخواه هستند، کسانی که در آینده کاندید خواهند شد باید از چنین اندیشههایی بدگویی کنند و در عوض تنها در قالب مزاح و متلک (شعارهای توخالی، کنایههای مبتذل و توهینهای کودکانه) سخن بگویند. تمام اینها برای قالب کردن چیزی است که به عنوان یک برند از آن لاف زده میشود. محافظهکاری اندیشهای فرض میشد که در آن ارزشها برتر از برندها بودند، اما حال برندبازی تمام چیزی است که حزب جمهوریخواه در محور لفّاظیهای خود دارد.
دلایل کافی وجود دارد که نشان میدهد نامزد حزب بزرگ قدیمی (حزب جمهوریخواه) در انتخابات آتی به کاخ سفید راه نخواهد یافت. گرچه ما با این فکر خوشحالیم، اما دست خودمان نیست و از این که «آخر کار حزب جمهوریخواه فرا رسیده است» نگرانیم.
الیزابت انکر- ملودرام ترامپ
یکی از مهمترین و آزاردهندهترین مسائل در اوضاع فعلی سیاسی آن است که چرا دونالد ترامپ نامزد ریاست جمهوری چنین درصد زیادی از جمعیت آمریکا را به هیجان آورده است. حمایت از کمپینِ «آمریکا را یک بار دیگر عالی کنِ[13]» ترامپ از دایرۀ برتریطلبان سفیدپوستی که محو جذابیتهای بومیگرایانۀ او شدهاند بسیار فراتر رفته است. لفّاظی سیاسی ترامپ ضامن بخش قابلتوجهی از مورد حمایت واقع شدن گستردۀ وی است، اما دلیل این امر هنوز برای منتقدانی که بر طرز بیان ظاهراً ارتجالی وی که به لحاظ آماری درجه سه تلقی میشود تمرکز دارند نامعلوم است. ترامپ این را یک فرض مسلّم میداند که آمریکاییها صرفاً قربانی دشواریهای اقتصادی و بهرهکشیهای سیاسیای هستند که تبهکاران ترسناک و شروری که تنها اقدامات قهرمانگونۀ دولت میتواند جلودار آنها شود و یک حاکمیت تضعیفشده را احیا کند مسبّب آنها بودهاند. او تأکید دارد که شهروندان فاضل و بیگناه آمریکایی از جانب مهاجران مکزیکی، پناهندگان مسلمان و عدمتوازنهای تجارت چین زخم خوردهاند. وی استقرار دیوار مرزی، اقدام خشونتآمیز یک جانبۀ دولت و توسعۀ نظامی را به عنوان دستوراتی اخلاقی در راستای تسکین درد و رنج شهروندان و نیل دوباره به علو و عظمت آمریکا ترسیم میکند. به عبارت دیگر ترامپ گفتمان سیاسی معروف و هیجانآمیز ملودرام را به کار گرفته است. همان طور که در کتابم با عنوان «عیاشیهای احساس: ملودرام و سیاست آزادی[14]» عنوان کردهام، گفتمانهای سیاسی ملودراماتیک، رویدادهای سیاسی را از کانال بیان قطبیتهای اخلاقیِ خوب و بد، توصیف قربانیانِ مظلوم و مغلوب، بیان افراطآمیز آثار درد و رنج، ادا درآوردن و نمایشهای حیرتبرانگیز و قهرمانگونه تصویر میکنند. در آمریکا آنها اغلب با شرح آلام ملت-دولتِ آمریکا بر فضیلت ملّی این کشور تأکید میکنند، گروههای مخالف سیاسی را سیاهنمایی میکنند و عملکرد دولت و حاکمیت فردی را که قادر به ریشهکن کردن شرارت است قهرمانگونه تصویر مینمایند. گفتمانهای سیاسی ملودراماتیک احساس بیقدرتی را با فضیلت و بیگناهی یکسان میکنند و با توصیف صحنۀ شهروندان آسیبدیده احساس حیرت، غم و اندوه را در مردم القاء میکنند. آنها اغلب وعده میدهند که قدرت مطلق دولت قادر است شرارت را ریشهکن کند و آزادی فردی را احیاء سازد. ملودرام در طول بخش اعظم قرن بیستم یکی از اَشکال معروف گفتمان سیاسی آمریکا بوده است، اما ترامپ ملودرام را به طور مضاعف مورد استفاده قرار داده است؛ او هنگام پرداختن به موضوع تأثیرات شدید نئولیبرالیسم، جهانی شدن و بیثباتی که بیرحمانه میلیونها تن از مردم آمریکا را درگیر کرده است، از ملودرام استفاده میکند. او به بیقدرتی ملموس آنها تلنگر میزند و دلیل این بیقدرتی را آن میداند که توطئهگران شغلدزدِ خارجی مردم را ناعادلانه قربانی عملکردهای خود ساختهاند. او وعده میدهد تا با تقویت مجدّد اشکال انحصاری اقتدار دولت آزادی بهخطرافتادۀ فردی را احیاء نماید.
بخشی از دلیل آن که ترامپ تا این حد از ملودرام استفاده میکند آن است که این روش امکان خاصّی برای ابراز احساسات غیرقابلتوصیف آسیبپذیری در اختیار گوینده قرار میدهد. او در سخنرانیهای ملودراماتیک خود بهتفصیل میگوید که چطور مکزیکیهای تبهکار با ربودن مشاغل آمریکا، تخریب و نابودسازی خشونتآمیز شهرهای آمریکا و مورد تجاوز و قتل قرار دادن زنان بیگناه آمریکایی “آمریکاییها را قتلعام میکنند”(زنان ملودراماتیکترین قربانیها هستند؛ گویا دست و پای آنها به ریلراهآهن بسته شده و در کمال اضطرار منتظر سر رسیدنِ قهرمان هستند). آنها مهاجران مسلمان را بربرهایی غیرمتمدّن ترسیم میکنند که میخواهند صرفاً برای به قتل رساندن و قطع کردن سر آمریکاییهای مظلوم و بیگناهی که مورد نفرت آنها هستند وارد آمریکا شوند. آنها دولت چین را محکوم میکنند، زیرا قدرت اقتصادی و اقتدار جهانی که بهحق متعلّق به شهروندان سختکوش آمریکایی است را با کمال شرارت ربوده است. ملودرامهای ترامپ در داستان خود مبنی بر عالی کردنِ دوبارۀ آمریکا این کشور را هم قربانیای زنگونه و باکره و هم قهرمانی مهاجم و مردگونه تصویر میکنند.
لذا ملودرام دوآتشۀ ترامپ نشانۀ تفکّری بیخردانه نیست، بلکه یک راهبرد قوی سیاسی است که احساس مغلوبِ قدرت واقع شدن را در مردم برمیانگیزد. ترامپ از این راهبرد استفاده میکند تا بگوید با اعمال روشهای خشن و تأدیبی برای توسعۀ کشور، بهویژه با تعبیه نمودن مرزهای مستحکم (چه دیواری عینی باشد، چه قوانین سرسختانۀ بازدارنده یا بلوکه کردن ویزاها)، با یک ارتش نفوذناپذیر میتوان این احساسات منفی را به پایان رساند. “ما میخواهیم ارتشمان را آنقدر بزرگ و قوی و فوقالعاده کنیم که چنان قدرت بگیرد که فکر نمیکنم هیچوقت لازم شود از آن استفاده کنیم. چراکه با دیدن این ارتش دیگر کسی جرأت ایجاد مزاحمت برای ما را نخواهد داشت.” این یک وعده است که قدرت دولت، با آن بزرگی و قدرت و عظمت میتواند تمام آسیبپذیریها را از بین ببرد. شاید تصوّر ترامپ از قدرت مطلق به لحاظ فلسفی نامربوط به نظر برسد (او وعدۀ فردیتگرایی و کنترل جهانی، ارباب خود شدن و بازداشت عام، استقرار دیوارهای مرزی و قدرت بیحد و مرز را میدهد)، اما به لحاظ اخلاقی الزامآور است. به بیان دیگر شعار «آمریکا را دوباره عالی کن» با تأثیر روانیای که دارد، تجربیات شدید آسیبپذیری را به توجیه برای خشونت دولت که آزادی مطلق تصور میشود تبدیل میکند.
وعدۀ ملودراماتیک ترامپ این است: شاید شما اکنون احساس ضعف و آسیبدیدگی کنید، اما به زودی سیاستهای دولتی من بر تبهکارانِ خوفناک فائق خواهد آمد و به شما این امکان را خواهد داد تا قدرت برحق و بیحد و مرز خود را تجربه کنید. این موضوع کمک میکند که بفهمیم چرا ترامپ تا این حد مورد حمایت مردان سفیدپوست است. این بدان خاطر نیست که مردان سفیدپوست جماعتی هستند که مثلاً بیش از همه در اثر رکود اقتصادی یا کاهش اقتدار کشور آسیب دیدهاند، بلکه بدان دلیل است که حس میکنند نمیتوانند آنچه که همواره به آنها گفته شده بهحق شایستۀ آن هستند را به دست آورند. از نظر ترامپ این مردم شایستۀ خود او هستند؛ یعنی فردی که به لحاظ اقتصادی مسلّط و بانفوذ است، ارباب خود و دیگران است و زیر بار منّت هیچ کس دیگری نیست. وعدۀ او مبنی بر بازبهدستآوردن آزادی مطلق که او مدّعی است آن را محقّق خواهد کرد، بیش از همه برای افرادی جذابیت دارد که در طول تاریخ مشتاقانه بر روی فردیتگرایی قهرمانگونه سرمایهگذاری کردهاند، خصوصاً مردان سفیدپوست که فردیتگرایی تلویحاً بر پایۀ آنها شکل گرفته است. طرفداران ترامپ مطمئن هستند که رسیدن زنان و اقلیتها به مناصب دربردارندۀ قدرت سیاسی و دیده شدن آنها توسط مردم خطری است که آنها را تهدید میکند، اما آنها نیز همانند بسیاری از افراد دیگر احساس میکنند که مورد لطف نیروهای اقتصادی و سیاسی هستند و افراد معدودی میتوانند این را تشخیص دهند یا بفهمند. در واقع فردیتگراییای که مطلوب آنها است، منکر تأثیر عینی این نیروهای بزرگتر بر زندگی آنها است. با این حال این موضوع روشن میسازد که چطور جذابیت ملودرام ترامپ از سطح برتریطلبان سفیدپوست که علناً حامی کمپین وی هستند فراتر رفته است. درک او از اقتدار فردی به اندازهای فراگیر است که برخلاف آنچه ممکن است فکر کنیم، برای زنان و اقلیتهای زیادی جذابیت دارد. لذا ممکن است با پیش رفتن جریان انتخابات ملودرام ترامپ جذابیت بیشتری پیدا کند، چراکه همچنان احتمال تحقّق یافتن فردیتگرایی مطلق و قاطعی که او مدّعی است آن را محقّق خواهد کرد برای تمام آمریکاییها رو به کاهش است.
جیسون برنان- دموکراسی به درد میخورد چون اثر نمیکند
به طور کلّی دموکراسی به کار میآید، چون اثر نمیکند. ترامپ و سندرز کاندیداهایی مردمگرا هستند که به اطلاعات غلط، خشم و تعصب مستمسک میشوند. ترامپ این بار دارد خوب عمل میکند چراکه دموکراسی دارد مؤثّر واقع میشود، زیرا حسابهای مختلفی که احزاب روی جهل و ناآگاهی رأیدهندگان باز کردهاند با مشکل مواجه شده است.
در اینجا چند واقعیت اساسی دربارۀ اطلاعات و رفتار رأی دهندگان ذکر میکنم. نخست این که سطح میانگین، میانه و کیفی اطلاعات پایۀ سیاسی رأیدهندگان پایین است. دوم آن که اصولاً رأیدهندگان در مقایسه با اقتصاددانان یا دانشمندان علوم سیاسی باورهای متفاوتی دربارۀ نحوۀ کارکرد بازار یا دولت دارند؛ این تفاوتها مردمشناختی نیستند، بلکه تفاوت در سطح اطلاعات و دانش هستند. سوم این که اصولاً رأیدهندگان در چگونگی پردازش اطلاعات سیاسی تعصّبآمیز و خلافمنطق عمل میکنند. چهارم این که رأیدهندگان عموماً برطبق تمایلات شخصی خود رأی نمیدهند، بلکه به گونهای رأی میدهند که از نظر آنها با سرسپردگیشان به آرمانهای اخلاقی آنها منطبق باشد. به طور خلاصه، رأیدهندگان عموماً سوشیوتروپهای (افراد وابسته به اجتماع) ملّیگرایی ناآگاه، غیرمنطقی و دارای اطلاعات غلط هستند.
با توجّه به این که اطلاعات رأیدهندگان اینقدر اندک است و اطلاعات را به این حد بد پردازش میکنند، جای تعجّب نیست که دموکراسیها غالباً سیاستهای بدی را برمیگزینند. اما با توجه به سطح پایین اطلاعات رأیدهندگان و اشتباه آنها در نحوۀ پردازش اطلاعات، جای تعجّب است که دموکراسیها حتّی بدتر از آنها نیز عمل نمیکنند.
در واقع بین سیاستهایی که رأیدهندۀ میانه ترجیح میدهد و سیاستهایی که عملاً اجرا میشود شکاف قابلتوجّهی وجود دارد. با این که دموکراسیهای نوین دست به انتخابهای اشتباه بسیاری می زنند، به طور کلّی عملکرد آنها بسیار بهتر از چیزی است که با توجّه به سفاهت و اطلاعات غلط رأیدهندگان میانه انتظار میرود. آنچه به نظر میرسد میتواند این موضوع را روشن نماند «خرد و عقلانیت جماعت« نیست (رأیدهندۀ میانه عاقل نیست)، بلکه این است که در دموکراسیها، احزاب سیاسی، نخبگان، بوروکراتها و دیگران راه گریز مهمّی دارند که میتوانند از طریق آن مستقل از تمایلات رأیدهندگان عمل نمایند. اگر فکر میکنید دموکراسی بهخودیخود چیز خوبی است، شاید این موضوع ناراحتتان کند. اما اگر در عوض مثل من فکر میکنید که ارزش دموکراسی صرفاً ارزشی ابزاری است و این که نظامهای سیاسی باید بر این مبنا مورد داوری قرار گیرند که در مورد استانداردهای عدالت مستقل از رویه تا چه حد به وعدۀ خود عمل میکنند، باید خوشحال باشید. من به خاطر فرزندانم و مردم جهان خدا را شکر میکنم که عموماً دموکراسی در آمریکا اثر نمیکند؛ یعنی هر آنچه مردم میخواهند را به آنها نمیدهد.
چندی پیش مارتین گیلنز[15] دانشمند حوزۀ علوم سیاسی طی مطالعهای این موضوع را مورد سنجش قرار داد که رؤسای جمهور مختلف نسبت به گروههای مختلف رأیدهندگان تا چه حد پاسخگو بودهاند. گیلنز به نتیجه رسید که وقتی رأیدهندگان با صدکهای درآمدی نودم، پنجاهم و دهم دربارۀ سیاست اختلافنظر دارند، رؤسای جمهور نسبت به اولویتهای سیاسی ثروتمندان تقریباً شش برابر بیشتر از اولویتهای فقیران پاسخگو هستند.
گیلنز به نوعی از نتایجی از این دست هراسناک است، اما میپذیرد که یک جنبۀ مثبت نیز وجود دارد. معمولاً رأیدهندگان در نودمین صدکِ درآمد تا حدّ زیادی مطّلعتر و آگاهتر از رأیدهندگان صدک پنجاهم یا خصوصاً دهم هستند و این اطلاعات اولویتهای سیاسی آنها را تغییر میدهد. برای مثال معمولاً دموکراتهای پردرآمد سطح بالایی از دانش سیاسی دارند، در حالی که دموکراتهای فقیر معمولاً ناآگاهاند یا دارای اطلاعات اشتباه هستند. دموکراتهای فقیر بیشتر و شدیدتر حملۀ آمریکا به عراق را در سال 2003 مورد تأیید قرار میدادند! آنها با شدّت بیشتری حامی قانون میهنپرستی آمریکا، تعرّضات به آزادیهای مدنی، شکنجه، حمایتگرایی اقتصادی، محدودسازی حقوق سقطجنین و دسترسی به کنترل موالید هستند. آنها کمتر نسبت به همجنسبازان مسامحه دارند و با موضوع احقاق حقوق همجنسبازان مرد بیشتر مخالف هستند. برعکس دموکراتهایی که دارای سطح بالایی از اطلاعات هستند (مثل نخبگان حزبی)، با شدّت بیشتری موافق تجارت آزاد و پشتیبانی جدّی از حقوق مدنی هستند و کمتر مداخلهجویانه عمل میکنند. ترامپ که خود دارای خرد سیاسی است تا حد زیادی یک کاندیدای متعادل، میانه و مردمگرا محسوب میشود، هرچند کسی است که مستعدّ خودشیفتگی و رفتارهای ترسناک حاکی از بیگانههراسی است. در اینجا شایان ذکر است که اکثر میانهروهای سیاسی در همۀ مسائل هم میانهرو نیستند؛ بلکه در بعضی از زمینهها میانهرو هستند و در بعضی زمینههای دیگر افراطی عمل میکنند، اما به طور میانگین جایگاه میانهای دارند. میانهروهای تمام و کمال نادر هستند. ترامپ دارد علیرغم مخالفت گسترده از جانب نخبگان حزبی و علیرغم این که با هستۀ رأیدهندگان جمهوریخواه هماهنگی ندارد، به عنوان نامزد محتمل جمهوریخواه صعود میکند، چراکه وی بهشدّت برای آمریکاییهای ناخشنود متوسّطالحال جذّابیت دارد. وقتی سازوکارهای مختلف امنیتی در دموکراسی نوین (سازوکارهایی که مانع از آن میشوند که مردم به آنچه عملاً میخواهند برسند) رو به ناکامی میگذارند، در نتیجه ظهور ترامپ اتّفاقی است که رخ میدهد.
مایکل فوئراستاین- یک تجربۀ مدنی توخالی
حتّی خود ترامپ نیز به نظر نمیرسد که به مزخرفاتی که میگوید اعتقاد داشته باشد، اما نتایج اولیهای که تا به اینجا به دست آمده حاکی از آن است که بسیاری از رأیدهندگان سخنان او را باور دارند. آیا واقعاً باور دارند؟ من مطمئن نیستم. تکاندهندهترین موضوع دربارۀ ترامپ آن است که گذشته از وعدۀ ساختن دیواری در مرز مکزیک و ممنوع ساختن مسلمانان از ورود به کشور، نامزدی او بر مبنای هیچ موضع سیاسی قابلدرکی استوار نیست. سکوی ترامپ ترامپ است و جزء اصلی تشکیلدهندۀ آن انگشت میانی او است.
به نظرم میرسد که ترامپ یک سری از جوانب دموکراسی را ارائه میدهد که دارای هیچ ارزشی نیستند. اول این که رأی دادن و به طور کلّیتر رفتار سیاسی به همان اندازه متأثر از پاسخهای عاطفی به مردم، نهادها و رویدادها است که از داوریها یا اولویتبندیها دربارۀ این که چه کسی ممکن است رهبر خوبی باشد تأثیر میپذیرد. ظاهراً حامیان ترامپ نسبت به وضع موجود خشمگین هستند و از بابت تحوّلات اجتماعی و اقتصادیای که آنها را یک تهدید برمیشمارند هراسناکاند. به نظر میرسد که انتخاب ترامپ هم بیان این احساسات باشد و هم بیان این باور که وی در جایگاه حکومت، فردی کارآمد خواهد بود. به همین خاطر است که تو خالی بودن برنامۀ سیاسی ترامپ (“ما دوباره عالی خواهیم شد!”) که تقریباً مضحک به نظر میرسد، برای حامیان وی مطرح نیست. دومین موضوع آن است که رفتار سیاسی به همان میزان تأثیرگرفته از هویت و همذاتپنداری گروهی است که ارزشها یا باورهای فردی بر آن تأثیر میگذارند. ترامپ به گروهی از رأیدهندگان هوادار خود از سفیدپوستان طبقۀ کارگر که معتقدند از جانب مکزیکیها، مسلمانان و لیبرالهای صحت سیاسی و افراد دیگر مورد تهدید هستند آزادی بیان بخشیده است. لفاظیها و کنایههای نژادپرستانۀ هشداردهندۀ او فریاد حمایتطلبیای بوده است که روایت حضور در یک گروه را در مقایسه با نبودن در آن گروه تعریف و بر آن تأکید میکند. به نظر میرسد که پشتیبانی از ترامپ به اندازۀ هر چیز دیگر به روشی برای نشان دادن عضویت درون یک گروه تبدیل شده است.
من فکر میکنم این مشاهدات در مورد نحوۀ مواجهۀ ما با بعضی از مشکلات دموکراسیمان دارای اهمیت است. در نظریۀ دموکراتیک، الگوی حاکم در قریب به دو دهۀ گذشته «دموکراسی مشورتی» بوده است؛ به بیان کوتاه، در این الگو شالودۀ تصمیمگیریِ دموکراتیک تبادل آزاد و برابریطلبانۀ تفکّرات است. اما در حالی که بیشک تأمل عقلانیتر برای ما سودمند خواهد بود، مطالبی که در بالا گفته شد گویای آن است که ارتقای سطح دموکراسی به اقداماتی متّکی است که هم تواناییها و عملکرد عاطفی ما را تسهیل نماید، هم تواناییها و عملکرد شناختی ما را. یک دموکراسی سالم، دموکراسیای است که نه تنها در آن شهروندان منطقی و آگاه باشند، بلکه همچنین دموکراسیای است که در آن آنها این ظرفیت و توانایی را داشته باشند که نسبت به مشکلات و دغدغههای دیگران احساس همدردی کنند و در تقسیمبندیهای اجتماعی از اهرم حس تجربه و هویت مشترک استفاده کنند. در آمریکا پروراندن چنین تواناییها و ظرفیتهایی به طور سنّتی وظیفۀ مدارس عمومی و همچنین موزههای عمومی، پارکها و دانشگاهها بوده است که همۀ اینها (در بهترین حالت) میتوانند زمینۀ مساعد را برای شکل گرفتن تعاملات معنادار و دلسوزانۀ اجتماعی در بین گروههای ناهمگون اجتماعی فراهم آورند. از این نقطهنظر، ترامپ بازتابی است نه تنها از ناکامی در خردورزی اجتماعی، بلکه همچنین از جامعهای که در آن تجربۀ مدنی به طور روزافزون رو به افتراق، عدمدریافت بودجه، عدمبرابریطلبی و پوچی میرود.
با این که بهتازگی آثار فلسفی قابلتوجّهی تولید شده است که در آنها به این بعد عاطفی-تجربی از دموکراسی پرداخته شده است (برای مثال مارتا نوسبام[16]، کتاب «عواطف سیاسی[17]»، الیزابت اندرسون[18]، کتاب «احکام همبستگی[19]»، شارون کراس[20]، کتاب «غرایض مدنی[21]»)، فکر میکنم نافعتر خواهد بود اگر نظریۀ دموکراتیک تغییر گستردهتری در برنامۀ کاری خود بدهد و با تکیه بر حجم جالبتوجه آثار مرتبطی که در حوزۀ روانشناسی تولید شده است، بیشتر به این دغدغهها بپردازد. از نقطهنظر عملکرد دموکراتیک، من فکر میکنم که جامۀ آمریکا از سرمایهگذاری مجدّد جدّی در حوزۀ تقاطعهای عمومی خود و نیز از تلاش سیاسی در جهت کاهش فشارهای فزایندۀ جداسازی در خطوط اقتصادی، نژادی، مذهبی و سیاسی خود منتفع خواهد شد.
الکساندر گوئرو- «تکنولوژی قدیمی» انتخابات را بهروز کنید
در اینجا یک موضوع گیجکننده وجود دارد؛ دونالد ترامپ و برنی سندرز کاندیداهای اصلی ریاستجمهوری ایالات متحدۀ آمریکا هستند. دونالد ترامپ (با آن ساختمانهای مخوف طلایی و مراسمهای مجلل و زیبا، همسران و ورشکستگیهای بیپایان و آن همه سروصدای احمقانه و قلدرمآبانه) یک آدم شیّاد، یک میلیاردر بیعرضه که تکیهکلامش «تو اخراجی» است، یکی از نامزدهای اصلی انتخابات ریاست جمهوری است. و در گوشۀ دیگر برنی سندرز 75 ساله، سوسیالیست تنهای آمریکا قرار دارد که دو دهه و نیم در بیابانِ کنگرۀ آمریکا سرگردان بوده و حال بهنحوی در یک پیشنهاد جدّی ریاستجمهوری گیر کرده است. آنچه این موضوع را عجیب و غریبتر میکند آن است که این دو نفر بهغایت با هم متفاوت هستند. ترامپ در حالی که چند دقیقه وانمود میکند یک مردمگرا است، قصد دارد مالیاتهای ثروتمندان را بیش از آنچه جورج دبلیو بوش در نظر داشت کاهش دهد. سندرز که چند دهه عملکرد یکنواخت و اصولی در کارنامۀ خود دارد، میخواهد برای رقابت با اسکاندیناوی، سوسیالیسم دموکراتیک را در کشور وضع کند. ترامپ نمیخواهد در مورد دیوید دوک[22] زود قضاوت کند؛ سندرز دارد با کیلر مایک[23] نوار مشترک بیرون میدهد.
چه اتّفاقی دارد میافتد؟ مطالعهای که دو تن از دانشمندان علوم سیاسی با نامهای وندی ران[24] و اریک اولیور[25] انجام دادهاند به روشن شدن این مسئله کمک میکند. آنها یک نظرسنجی ملّی ترتیب دادند و ویژگیهای حامیان کاندیداهای مختلف را در قالب چهار بعد ارزیابی نمودند؛ سلطهجویی، مخالفت با نخبهسالاری، بیاعتمادی به متخصصین و اهمیت هویت آمریکایی.
حامیان ترامپ نسبت به حامیان کاندیداهای دیگر جز حامیان تد کروز، سلطهجوتر بودند و در بُعدِ بیاعتمادی نسبت به متخصّصان و اهمیت هویت آمریکایی هم بالاترین نمرهها را داشتند. حامیان سندرز در این سه بُعد دقیقاً عکس این بودند؛ آنها کمتر از همه سلطهجو بودند، بیش از همه به متخصّصان اعتماد داشتند و کمترین اهمیت را برای این که یک آمریکایی شناخته شوند قائل بودند. اما جای شگفتی است که حامیان ترامپ و سندرز هر دو بهمراتب بالاترین نمرهها را درخصوص مخالفت با نخبهگرایی داشتند. ران و اولیور مخالفت با نخبهگرایی را به لحاظ موافقت با جملاتی مثل این ارزیابی کردند:
“واقعاً مهم نیست که به چه کسی رأی میدهید، چرا که این ثروتمندان هستند که هر دو حزب سیاسی را کنترل میکنند.”
“معمولاً سیاست به مبارزۀ بین مردم و کسانی که قدرت را در دست دارند خلاصه میشود” و “نظام علیه کسانی مثل من است.”
اینها جالبترین اندیشهها در این چرخۀ انتخاباتی است. مردم (بهطور بیسابقهای) احساس میکنند که نظام شکست خورده است.
آنها اشتباه نمیکنند. کار تجربی مارتین گیلنز و دیگران حاکی از آن است که ثروتمندان معمولاً راه خود را پیدا میکنند. ثروتمندان احمق نیستند؛ آنها سعی میکنند پول خود را دور نریزند. مردم نگران «سازمان اتحاد شهروندان[26]» هستند، اما متخصّصان متّفقالقولاند که بزرگترین مشکل خریده شدنن انتخابات نیست (که این معمولاً کاری دشوار است: از جب[27]! و مارکو روبیو[28] بپرسید)، بلکه اجازۀ دخول و لابیگری بعد از انتخابات است. فقط باید توجه کنیم تا ببینیم که چه مقدار پول توسط صنایع دفاع، داروسازی، بیمه، پزشکی، نفت/گاز، امنیت، سرمایهگذاری و مخابرات صرف لابیگری میشود تا از خرید و فروش چیزی مطمئن شوند. سؤالاتی وجود دارد که آیا طرحهای سیاسی پیشنهادیِ سندرز یا ترامپ عملاً برای کسانی که مبارزه میکنند سودمند خواهد بود یا خیر (معمولاً آگاهی غلط، افکار پوچ و واهی و دستکاری رایج هستند). اما آنها هر دو دارند کمپینهای خود را بر سر این موضوع به خطر میاندازند: دولت توسط مردم و برای مردم (یا دستکم در مورد ترامپ برای مردمِ ما)، به جای دولت توسط ثروتمندان و برای ثروتمندان.
بسیاری این گونه اندیشیدهاند که دموکراسیِ انتخاباتی بهترین نظام ممکن برای تضمین دولت توسط مردم و برای مردم است. پس مشکل چیست؟ انتخابات یک مشکل کارفرما-کارگزار به وجود میآورد. ما باید زیرمجموعۀ کوچکی از افرادی را انتخاب کنیم که از جانب ما عمل کنند. این وضعیت همیشه پردردسر است. اگر آن افراد تنها مراقب منافع خودشان یا قدرتمندترینها باشند چه؟ نبوغ انتخابات این است: اگر منتخبین حامی مردم نباشند، ما میتوانیم به آنها رأی ندهیم. یک سازوکار جوابگویی وجود دارد. مشکل این است؛ آن سازوکار تنها در صورتی مؤثر واقع میشود که ما بتوانیم کاری کنیم مقامات منتخبمان به طور جدّی مسئول و پاسخگو باشند. و این مستلزم آن است که نه تنها انتخابات آزاد و باز باشد، بلکه همچنین این امکان وجود داشته باشد که افراد بتوانند بین گزینههای متفاوت اما روشن، بهطور واقعی انتخاب کنند و (مهمتر از همه) مطّلع باشند که چه کسی چه کارهایی انجام داده است و آیا عملکرد آنها به منفعت کشور یا جهان بوده یا خیر. مخالفت با نخبهسالاری در میان حامیان سندرز و ترامپ این حس را منعکس میکند که این سازوکار کمکی به ما نمیکند.
این امر میتواند دلایل بسیار مختلفی داشته باشد، اما من فکر میکنم که اساسیترین دلیل توأم شدن پیچیدگیهای سیاست نوین با ناآگاهی تامّ ما است. ما در کل نسبت به آنچه مقامات سیاسی ما عملاً انجام میدهند یا سعی میکنند انجام دهند ناآگاه هستیم، جزئیات مسائل پیچیدۀ سیاسی را نمیدانیم و نسبت به این که آیا نمایندگان ما برای ما یا برای جهان درست عمل میکنند یا خیر مطّلع نیستیم. این ناآگاهی بدان معنا است که نمیتوانیم به طور جد مقامات منتخب را پاسخگو قرار دهیم، و این کار را نمیکنیم. ما آنها را انتخاب میکنیم؛ به نحوی که گویا آنها را برگزیدهایم تا در آن سوی دیواری آجری پشت اهرم قدرت بنشینند. آنها هر دو یا چهار یا شش سال به آن سوی دیوار نزد ما میآیند و میگویند که چه کردهاند و اگر از آنچه میگویند خوشمان بیاید، دوباره انتخاب میکنیم که آنها را به سمت دیگر دیوار بفرستیم. ولی این پاسخگویی جدّی محسوب نمیشود! مشکل زمانی جدّیتر میشود که اگر بشود با پول به آن سوی دیوار دسترسی پیدا کرد یا حتّی چند ساعت اهرم قدرت را در دست گرفت (که شدنی است)، ناآگاهی ما این زمینه را فراهم میسازد که مقامات سیاسیمان در دام بیافتند. این منجر میشود به افزایش ناخوشایند سطح هزینههای دفاعی، حاشیههای سود غیرواقعی در حوزۀ داروسازی، ادامۀ سنگربندی در حوزۀ منافع نفتی و بسته شدن پیمان دوستی با دیکتاتورهای سعودی، جنگهایی در قالب اقدامات مخاطرهآمیز تجاری، باز شدن مأمنهای مالیاتی و بسته شدن پناهگاههای بیخانمانها، زندانهای خصوصی برای «کسانی که ثروتمندتر از آنند که به زندانهای عمومی فرستاده شوند» و غیره و ذلک.
من در جاهای دیگر و در کارهایی که در حال حاضر در دست انجام دارم، گفتهام که ما باید برای انتخاب مقامات سیاسیمان به جای انتخابات، استفاده از لاتری و قرعهکشی را لحاظ کنیم تا بدین ترتیب بتوانیم رئیسجمهور منتخب فردی را از دور خارج کنیم. ما باید الگوهای معیوب و مشکلدارِ پاسخگویی از طریق انتخابات را کنار بگذاریم و به سوی الگوهایی قدم برداریم که از طریق کنترل فراگیر و مردمیِ قدرت سیاسی و حذف راههای تأثیر و نفوذ مالی از جانب یک عدۀ اقلیت، بتوانیم شاهد اجرای سیاستهای خوب و پاسخگوییِ مسئولین باشیم. در اینجا جای آن نیست که این موضوع را به طور کامل شرح دهم. اما به دلایلی دیگر باید این موضوع را جدّی بگیریم که شاید دموکراسی انتخاباتی دیگر تکنولوژی کهنهای شده باشد. دموکراسی انتخاباتی بهتر از روشهای سابق بر آن و مسلّماً بهتر از استبداد سلطهجویانه است، اما میتواند بهتر از این شود. اینجا نقطهای است که نه سندرز و نه ترامپ هیچیک به اندازۀ کافی رادیکال عمل نکردهاند. ما نیاز نداریم که فقط کاپیتان را تغییر دهیم؛ بلکه به راه جدیدی برای سفر کردن احتیاج داریم. همان طور که حامیان سندرز و ترامپ میگویند: ما به یک انقلاب نیاز داریم، نیاز داریم که آمریکا را یک بار دیگر، یا برای اولین بار عالی کنیم.
سوزی کیلمیستر- دموکراسی، سخنرانی و مجازات
کمترین حرفی که میتوان زد این است که چرخۀ فعلی انتخابات در ایالات متحده اعتماد چندانی را نسبت وضعیت دموکراسی در این کشور جلب نمیکند. من به جای این که سعی کنم برای این نگرانیهای دموکراتیک یک توجیه یا تشخیص واحد پیدا کنم، میخواهم با دقت بیشتری بر دو ترجیعبندی که در این کمپین به گوش میخورند تمرکز کنم و ارتباط آنها را با وضعیت دموکراسی در آمریکا پیدا کنم. اولین ترجیعبندی که در بین حامیان ترامپ رایج است این است که “بالاخره او دارد با صدای بلند آنچه همۀ ما فکر میکنیم را بیان میکند”، (به نظر من این جمله حاکی از تعصّبات بیپردۀ ترامپ است). دومین ترجیعبند جملهای است که بعضی از حامیان سندرز بیان میکنند که اگر کلینتون در نامزدی پیروز شود، آنها به ترامپ رأی خواهند داد تا “اینجا را به آتش بکشند” (احتمالا “اینجا” به تشکیلات سیاسی و نهادهای دربردارندۀ این تشکیلات اشاره دارد). از نظر من ترجیعبند اول به به خطر افتادن روابط دموکراتیک بین شهروندان و ترجیعبند دوم به خطری که نهادهای دموکراتیک را تهدید میکند اشاره دارد.
در مورد ترجیعبند نخست؛ شاید از خودمان بپرسیم اگر بیانات تعصّبآمیز ترامپ صرفاً آنچه را که بسیاری از حامیان وی فکر میکردند منعکس میکند، آیا اظهارات وی اصلاً اهمیتی دارد یا خیر. دلیل اهمیت این اظهارات آن است که علنی اعلام شدن چنین تعصّباتی از دهان یکی از نامزدهای بالقوۀ انتخابات ریاست جمهوری که سخنان او بعداً به طور جدّی در رسانۀ ملّی مطرح میشود، این قدرت را دارد که بتواند روابط میان شهروندان را دگرگون سازد و آنها را در جبهۀ مقابل یکدیگر قرار دهد. چنین اظهارات تعصّبآمیزی در چنان تریبون عمومیای مجوّز رفتاری را صادر میکند که ممکن است به صورتی دیگر متوقّف شود. تنها ظرف چند هفتۀ گذشته دیدهایم که دانشآموزان دبیرستانی با «ترامپ، ترامپ» گفتن، به تیمهای ورزشیای که از نژاد متفاوتی هستند متلک میاندازند؛ دیدهایم که مردم رنگینپوستان را مسخره میکنند، آنها را هل میدهند و به آنها تنه میزنند و از اماکنی که ترامپ در آن سخنرانی میکند بیرون میکنند؛ و دیدهایم که کوکلاس کلان[29] به عنوان موضوع گفتگو در اخبار شبکههای تلویزیونی مطرح شده است. چنین پدیدههایی بر روابط بین شهروندان تأثیر میگذارد؛ اینها بر نحوۀ مورد استقبال قرار گرفتن افراد در فضاهای مختلف تأثیرگذارند؛ بر این که چه صداهایی شنیده میشوند، چه تاریخهایی مهم قلمداد میشوند و علیه چه کسی میتوان اعمال خشونت کرد. علنی گفتن آن حرفها تأثیراتی نیز در پی دارد.
با این حال مطمئناً میتوانیم یکی از طرفداران لیبرالیسم میلیانی را تصوّر کنیم که اعلام میکند با علنی بیان شدن این اندیشهها با آنها نیز میتوان با استدلال منطقی مقابله نمود. آیا در پایان قدرت پالایندۀ «کلام بیشتر» پیروز نخواهد شد؟ به نظر من که چنین خوشبینیای بهشدّت بیجا و بیمورد است. اینها حرکتهایی در یک استدلال عقلایی نیست که بتوان با ارائۀ ادلّه با آن مقابله کرد. اگر کسانی که از اشتباهات حمایت میکنند به حرف شما گوش ندهند، مقابله با آن اشتباهات محال خواهد بود؛ همچنین اگر کسانی که حامی اشتباهاتاند بر این باور باشند که هر گونه تلاشی برای مقابله با آنها شاهد بیشتری بر غیرقابلاعتمادبودن مخاطب آنها است، باز هم مقابله با آن اشتباهات غیرممکن خواهد بود.
در مورد ترجیعبند دوم چه؟ من در اینجا فرض را بر این گرفتهام که لزوماً هر که چنین عقایدی را ابراز کند، معتقد نیست که با رسیدن ترامپ به ریاست جمهوری وضعیت بهتر خواهد شد (به نظر میرسد اساساً هدف از «به آتش کشیدن» بیشتر آسیب رساندن به نخبگان سیاسی است تا سودرسانی به خویشتن). از نظر من دو راه برای تفسیری چنین نگرشهایی وجود دارد. از یک سو چنین نگرشهایی را میتوان در پرتو آزمایشهای روانشناختیای فهمید که تمایل شرکتکنندگان را برای هزینه کردن برای مجازات شدن کسانی که همکاری نداشتهاند (مثل «بازی اولتیماتوم» یا شاهدان طرف سوم اوضاع دشوار زندانیان) نشان میدهند. ظاهراً مردم تمایل دارند برای خود از چیزی خوب چشمپوشی کنند تا بدین ترتیب شخصی را که عادلانه عمل نکرده است مجازات نمایند. لذا در سطح سیاسی شاید این گونه باشد که بعضی از شهروندان مایل باشند از امتیازات نهادهای دموکراتیک صرفنظر کنند تا با این کار نخبگان سیاسیای را که از نظر آنها ناعادلانه عمل کردهاند تنبیه نمایند. تفسیر دیگر این موضوع آن است که از نظر یک دسته از شهروندان، نهادهای دموکراتیک اصلاً هیچ منافع و مزیتهایی دربرندارند. چیزی برای از دست دادن وجود ندارد، پس ما هم میتوانیم همه چیز را به آتش بکشیم. هر کدام از این تفاسیر را که در نظر بگیریم، چنین تمایلاتی حاکی از شهروندانی است که اساساً از حقوق خود محروم شدهاند. وقتی تعداد کافی از مردم به این احساس برسند که خدمترسانی نهادهای دموکراتیک چنان ضعیف است که حاضرند شاهد درهمشکستن آنها باشند، میتوان گفت که دموکراسی در وضعیتی متزلزل و خطرناک قرار گرفته است.
جینا شوتن- آیا زن بودن کلینتون مهم است؟
من احساس میکنم که برن فردی تند و خشن است. اما آیا اشتیاق من نسبت به برنی باید به نوعی با این واقعیت تعدیل شود که رقیب او یک زن است؟ به نظر میرسد وقتی مادلین آلبرایت[30] چندی پیش گفت “در جهنم جای مخصوصی برای زنانی وجود دارد” که به یکدیگر کمک نمیکنند، این گونه فکر میکرد. اعتراف میکنم که شنیدن از این حرف عصبانی شدم. البته اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم که او این حرف را با یک چشمک گفت؛ شاید بیشتر داشت شوخی میکرد تا این که تهدید کند. و سریع نیز حرفش را پس گرفت. اما مسلماً در اینجا چیزی هست که ارزش دارد که خوب به آن فکر کنیم. آیا این واقعیت که کلینتون یک زن است دلیل میشود که ما زنان از او حمایت کنیم؟ اول از همه توجه داشته باشید که من موضع مورد گفتگو را ضعیف کردهام. کنایۀ آلبرایت حاکی از این بود که ما دلیل قاطعی داریم که از کلینتون پشتیبانی کنیم چون او یک زن است، اما هر گونه تعهّدی برای حمایت از زنانی که در پی طرحهای خود هستند نمیتواند قاطع باشد، برای مثال در هر حال ما نبایستی از کارلی فیورینا[31] حمایت میکردیم. موضع ضعیفتری که میخواهم به آن بپردازم در ابتدای امر معقولتر به نظر میآید: آیا این واقعیت که کلینتون یک زن است دلیل میشود که از نامزدی وی حمایت کنیم؟ یعنی آیا این موضوع به معنی تشویق ما به حمایت از نامزدی وی است؟
شاید ما بخواهیم به دلایلی از کسانی که در طول تاریخ در مسیر تعقیب طرحهایشان سرمایهگذاری یا پشتیبانی ناعادلانه و اندکی دریافت داشتهاند حمایت کنیم. اما کلینتون در یک رقابت بدهبستان قرار گرفته است. در حالی که به طور میانگین زنان در دنبال کردن طرحهایشان کمتر از مردان مورد حمایت واقع شدهاند، جنسیت تنها یکی از جنبههای هویت است و جنبههای دیگر نیز بر سرمایهگذاریهایِ حمایتگرایانهای که فرد دریافت میکند تأثیر دارد. ما هنوز شاهد هیچ موردی نبودهایم که (با در نظر گرفتن همه چیز) کلینتون حمایت ناعادلانه و کمی دریافت کرده باشد، یا این که در مقایسه با رقیب خود مورد حمایت کمتری واقع شده باشد. در عوض شاید زنان بخواهند به دلایلی بر مبنای رابطۀ خاصی از کلینتون پشتیبانی کنند، همان طور که پدر و مادرها به طور خاص تعهد دارند که از فرزندان خود حمایت نمایند. اما این چه رابطهای میتواند باشد؟ نمیشود صرفاً این واقعیت باشد که هویت جنسیتی مشترکی دارند. هویت جنسیتی مشترک ممکن است باعث شود که ما رابطۀ خاصی را دنبال کنیم؛ برای مثال اگر نیل به ارزشهای مشترک را محتملتر سازد. و آن رابطه ممکن است متعاقباً دلایلی را برای من به وجود آورد که از طرحهای او حمایت کنم. اما به نظر نمیرسد که شباهت اجتماعیِ صرف مستقیماً چنین دلایلی را به وجود آورد.
رویکرد دیگری هم هست که شاید بخواهیم آن را اتّخاذ کنیم؛ این رویکرد به جای مسئلۀ جنسیت با «نقشِ» مورد بحث شروع میشود. ممکن است موضوع این گونه باشد که برای هر گونه نقش مرجعیت یا شهرت، ما به دلایلی از زنان در راستای تلاششان برای رسیدن به آن نقشها حمایت کنیم. دو راه وجود دارد که از طریق آنها میتوان چنین استدلالی را مطرح کرد. نخست این که به دلایلی ترجیح دهیم آن نقشها با واجد صلاحیتترین افراد پر شوند. شاید فکر کنیم که با توجه به هنجارها و رویههای رایج اجتماعی، به طور میانگین زنان بیشتر از مردان احتمال دارد که در بعضی از نقشها عملکرد عالیای داشته باشند؛ چراکه باید بیشتر صاحبصلاحیت باشند تا یکسان با مردان صاحبصلاحیت قلمداد شوند. یا برای نمونه به خاطر این که جنسیت آنها به آنها این امکان را میدهد تا یک سری جذابیتها را نشان دهند که در شرایط فعلی مورد توجه ناکافی واقع شدهاند. دوم آن که شاید به دلیلی بخواهیم زنان را برای یک سری نقشها تبلیغ کنیم تا بدین ترتیب عدالت جنسیتی را ترویج نماییم. با هموار نمودن راه برای زنانی که در آینده متصدّی مناصبی خواهند شد و با به چالش کشیدن کلیشههای جنسیتی دربارۀ تناسب برای نقش، اگر اکنون و در اینجا یک زن را تبلیغ کنیم، ممکن است بتوانیم باعث قوّت گرفتن امکان دسترسی زنان به جایگاههای معروفیت و قدرت در آینده شویم.
کنایۀ آلبرایت حاکی از آن بود که در مورد هر شخصی این واقعیت که آن شخص یک زن است به زنان دیگر انگیزه میدهد که از طرحهای وی پشتیبانی کنند. این نامعقول است. اما ممکن است چیزی نزدیک به این درست باشد: در مورد هر جایگاه خاصی از قدرت یا معروفیت، با توجه به نامتوازنیهای موجود جنسیتی، دلایلی وجود دارد که از زنانی که در پی آن جایگاه هستند حمایت کنیم. با این حال توجه داشته باشید که اینها به همان اندازه که برای زنان دلیل میشود، برای مردان هم دلیل است. قطعاً مردان هم خواهان آنند که جایگاهها توسط کسانی پر شوند که بیش از دیگران صلاحیت اتّخاذ آنها را داشته باشند و لذا اگر شرایط به گونهای باشد که اعضای گروههایی که کمتر از حد بازنمایی و معرّفی شدهاند، افراد توانمندتری برای اتّخاذ جایگاهها باشند، مردان نیز باید موضوع را جدّی بگیرند. مسلّماً مردان نیز خواستار جامعهای با عدالت جنسیتی بیشتر هستند و اگر حمایت از زنان برای رسیدن به جایگاههای قدرت و معروفیت به ترویج عدالت جنسیتی کمکی کند، مردان هم مجاب خواهند بود که از آنها پشتیبانی کنند. همچنین توجه داشته باشید که این دلایل «احتمالی» هستند. احتمال عملکرد بهتر به ما انگیزه میدهد که از زنان حمایت کنیم، و این تنها در صورتی است که احتمال برود زنانی که در پی آن جایگاه هستند واقعاً بهتر عمل کنند. و این که آیا بهتر عمل خواهند کرد یا خیر به مسائلی فراتر از جنسیت بستگی دارد. به همین ترتیب، این که آیا با پشتیبانی از کلینتون، برابریِ جنسیتی ترویج میشود یا خیر، تنها به پر شدن این جایگاه توسط وی به عنوان یک زن بستگی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که وقتی وی به این جایگاه رسید با آن چه خواهد کرد. و آخر این که این دلایل فسخشدنی هستند. حتی اگر حمایت از زنی که صاحبصلاحیت است برای موفق شدن وی در فعالیتهایش، واقعاً به ترویج عدالت جنسیتی کمک کند، باز هم ما انگیزههای دیگری نیز داریم که بخواهیم پشتیبان اهداف اجتماعی دیگری باشیم و لذا ممکن است انگیزههای مبتنی بر عدالت جنسیتی جای خود را به ملاحظات دیگری بدهند.
هیچیک از این مسائل بدان معنا نیست که منکر آن شویم که دلایل و انگیزههای غیرجنسیتی نیز برای پشتیبانی از کلینتون وجود دارد. علاوه بر این، هدف از هیچکدام از مطالبی که گفته شد انتقاد از آلبرایت نبود. (گاهی اوقات واقعاً فقط باید با یک شوخیِ فوقالعاده کیف کرد!) اما در پس سخنان او چیزی هست که دیگر شوخی نیست. ارزش آن را دارد که از ابزار کاوش فلسفی استفاده کنیم تا بر آن پرتو بیافکنیم، آن را بررسی کنیم و فکر کنیم که باید با آن چه کار کرد.
تاریخ نگارش: 14 مارس 2016
جاستین، دبلیو. در این پرونده با طرح دغدغههایی در حوزههای فلسفۀ سیاسی، معرفتشناسی و اخلاق پیرامون انتخابات 2016 امریکا کوشیده است نظر فیلسوفان را درباره این پرسشها به دست آورد: این انتخابات دربارۀ رأی دادن، دموکراسی و نظریۀ دموکراسی به ما چه میگوید؟ چه درسهایی در حوزۀ مشارکت سیاسی، فضیلت مدنی و آموزش دربردارد؟ نقش هیجانات، لفّاظیها و ایدئولوژی در کمپینها چه بوده است؟ تا به اینجا چه نتایجی میتوان دربارۀ معرفتشناسی سیاسی از انتخابات گرفت و آیا اصلاً نتیجهای وجود دارد یا خیر؟