تحلیلی مستند درباره دلیل تأخیر ۳۶۰ساله دستگاه چاپ به ایران
پس از نخستین نمونه های چاپ در چین در دوران سلسله تانگ (پایان در 906 میلادی) و حتی شروع چاپ در کره در سال 1241 و تاسیس وزارت چاپ در همان کره در سال 1392 میلادی، گوتنبرگ آلمانی رسما چاپ را در سال 1452 در اروپا آغاز کرد… و اما در ایران نخستین بار حوالی سال 1230 ق / 1815 م پای چاپ از روسیه به ایران باز شد…. این یعنی تاخیر 360 ساله برای آغاز چاپ در ایران. چرا؟ ما باید دنبال علل پریشانی خود باشیم نه در فکر تاسیس تمدن جدید.
به گزارش دین آنلاین رسول جعفریان در گزراشی که در وبلاگش منتشر کرده این سوال را مطرح که چرا به رغم آشنایی شماری از دولتمردان و نخبگان ایرانی در دوره صفویه با چاپ، آنان اقدام به وارد کردن این صنعت به ایران نکردند؟
وی گزارش خود را چنین ادامه میدهد: شاردن تصریح می کند که چندین بار پیگیر این مساله بوده اما جواب مساعد نشنیده است. این پیگیری مربوط به اواخر قرن یازدهم هجری و در دوره شاه سلیمان صفوی است. بعد او، پسرش شاه سلطان حسین سی سال، و سپس ماجرای افغانها و نادر و بعد هم کریمخان و آنگاه آقا محمد خان تا روزگار فتحعلی شاه (سلطنت تا 1250ق)، همچنان ماجرای چاپ به تعویق افتاد. چرا؟ چه استدلالی پشت سر این ممانعت یا بی قیدی بود؟ این در حالی بود که سه قرن پیش از آن، چاپ برای اروپایی ها کاملا شناخته شده و امری رایج بود. شک نباید بکنیم که این امر یکی از مهم ترین عوامل تاخیر ما در تمدن جهانی و حتی با اتکای به داشت های خودمان بوده است.
این اواخر نوشته ای یافتم که از این زاویه یعنی بحث عدم ورود چاپ به ایران، روشنگر همین دلایل فلسفی بود. دلایلی مبتنی بر پیش فرضهایی که سبب شد تا رهبران و نخبگان یک قوم، روی آن تصمیم تمرکز کنند. البته همیشه همین طور است. در واقع، در زمان ما هم دلایل خاصی برای هر نوع تصمیمی در همین سطح وجود دارد. این دلایل، عمدتا ساختاری اما فکری است. تصوراتی که در اذهان جا افتاده، استدلالهایی که در نهاد ذهن جامعه مستقر شده، و همراه با ارزشها و باورها و ایمانهایی شکل گرفته و در تصمیم های کلان تاثیر می گذارد.
نویسنده این گزارش در دوره ناصری، نگاهش به چاپ منفی است، و سعی می کند نشان دهد که چطور با آمدن چاپ ما همه چیز را از دست دادیم و این امر به نوعی ابزار تسلط فرنگی ها بر ما شد.
پیش فرض اصلی او این است که ما همه چیز داشتیم، همه دانایی ها و علوم را. اما با آمدن چاپ همه این علوم از دست ما رفت. خواهید پرسید چطور؟ ایشان برای شما شرح می دهد و شرح او این است که وقتی چاپ آمد، دانایی و علم ما با ابزار چاپ و باسمه و طبق، در سطح عموم عرضه شد. نسخه هایی که کمیاب بود، و فقط در کتابخانه سلطنتی بود، در اختیار همه قرار گرفت. پس از آن بود که نسخ چاپ شده نه تنها در ایران توزیع شد، بله به دول خارجه رفت، و تمام دانایی ما در اختیار فرنگی ها قرار گرفت.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ آنها با کمک این دارایی ها خود را ساختند و اینجا بود که ما بیچاره و بدبخت شدیم و عقب افتادیم. عبارت خود را دقت کنید: «در این صورت آنچه دانائی ما را بود، بردند، و دانائی ما را که بردند همانا که هر چه دارائی ما بود بردند، و مایه اعتبار و افتخار و تفضیل دولت خود کردند بر خود ایرانی ها، چرا که آنها به اتّحاد و اتفاق و یک جهتی ملّت با دولت تکمیل آن صنایع و اعمال کردند، و بر آنها افزودند، و از آنها حاصل و خاصیت های کلی برده و می برند، و اهل ایران در غفلت و جهل و نادانی و غباوت بر همدیگر افتاده، و درصدد تضییع و تخاصم و تخریب کار یکدیگر برآمده، چنانچه از خود مجال به پرداختن مصالح دین یا دولت نداشته و ندارند».
البته ما نسبت به این طرز فکر که همه چیز داشته ایم و غربی ها برده اند، بیگانه نیستیم. خیلی ها این فکر را داشتند و بسا تا به امروز هم کسانی این مطلب را ابراز می کنند. آنچه در این جا برای ما اهمیت دارد، وصل کردن این ماجرا به چاپ، طبق کردن، که به معنای چاپ کردن به کار رفته، و باسمه که آن هم در واقع مرحله ای از چاپ در ایران است، می باشد. عنوان باسمه چی لقبی بود که برای چاپچی بکار می رفت.
اما این تنها نکته ای نیست که نویسنده این گزارش آورده است. او می گوید، صنعت چاپ یک پیامد منفی مهم دیگر هم داشت و آن این بود که علم، عمومیت یافت. یعنی تا آن زمان، دانش و علم تنها در اختیار کسانی قرار داشت که اهلیت آن را داشتند. اما با چاپ کتاب، دانش و علم، در اختیار همه قرار گرفت و عظمت و بزرگی آن از میان رفت. عبارت این گزارش این است: « از جهت همین باسمه کتب، چه قدر از اعتبارات اهل ملّت کاهیده شده است، چرا که کتاب و کتابخانه زیاد شد، و به این جهت که بسیار مردم نا اصل و بی احترام و بی مادّه، به هوس آقائی و اجتهاد افتادند، و درس خواندند، و علم و فضل رایج میانه عامه شد، و مسلمی است که هر معنی و کمالی که عموم پیدا کرد، از عظم و اعتبار و اعتنا و احترام می افتد، و به همین پولتیک مذهب و ملّت ما را که روح و جان دولت است از عظم و اعتبار و احترام انداختند».
اما آنچه بر کل این ماجرا سایه افکنده، تعارض ملت اسلام با ملت کفر است. اصلی که ریشه تمام منازعات از هر دو طرف بوده و هست. برابر ما استکباری هست که گویی اولویت اول ما نابود کردن آن است. اولا نباید زیر بارش برویم، و بعد هم باید به هر شکل شده، آن را از میان برداریم و نابود کنیم. این اصل مقبول میان ما در طول دویست سال گذشته و البته از قدیم تر هاست. طبعا در آن طرف هم همین طرز فکر وجود دارد، جز این که به هر حال در زمانه های مختلف، اوضاع متفاوت است.
نویسنده بر اساس همین بینش، یعنی این دشمنی، اولا روی این نکته که آنها حیله گرانه چاپ را آورده اند تا دانایی ما را از اخبار و حکایات و شیمی و همه چیز ببرند، تاکید کرده است. اما جدای از آن، اساسا رسالت ما این است که روی پای خود بایستیم و تقلید از فرنگ نکنیم. نویسنده گزارش گویی احساس کرده است با شروع دارالفنون و مدارس دیگر، تسلط علمی فرنگ در پیش است، بنابر این روی اصل عدم تقلید و پیروی نکردن از غرب، و نرفتن به قهقرا تاکید کرده است. ما در هر حال، از آغازین روزهای آمدن تجدد، همواره زیر سایه این اصل بوده ایم که نباید پیروی کنیم و همین امر نقش کلیدی در بیشتر تصمیم گیری های ما داشته است. او می نویسد: «این معنی از بدیهیات است که تقلید و اقتفای اسلام به دولت کفر سیر به قهقرا است و پس پسک رفتن. مثلی است معروف که طفلی بر لب بام آمد، مادرش یا پدرش از خوف افتادن او فریاد زدند که پس برو تا پرت نشوی، آن طفل عقب رفت آن قدر که از آن طرف بام به زیر افتاد». وی به خصوص هشدار می دهد که نباید از صلح دوستی غربی ها، خشنود بود، زیرا اتفاقا این وضعیت بدتر از حالت جنگ و گریز است. شاهدش هم شعر سعدی است که
نگویم ز جنگ بداندیش ترس /چو صلح آورد پیش از او بیش ترس