معلولیت در دورانهای متفاوت از چه منظر الهیاتی روایت شده است؟
مجمع عمومی سازمان ملل در سال 1992 سوم دسامبر(دوازدهم آذر) را روز جهانی معلولان نام گذارد تا توجه افکار عمومی را به مسئله معلولیت بیشتر جلب نماید. گفته میشود بیش از پانصد میلیون از جمعیت جهان به دلیل نقص در سیستم روحی و مغزی جسمی و حسی از معلولیت رنج میبرند. بیشتر این افراد و نزدیکانشان خواهان توجه به حقوق فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خود هستند. از آنجاکه برحی تبعیضها ممکن است ناشی از باورهای الهیاتی باشد برخی از الهیدانان و دینشناسان معاصر کوشیدهاند واقعه معلولیت را از زاویه دینپژوهانه بررسی و مطالعه کنند. گفتوگوی سایت ادبی الفیا با دکتر نعیمه پورمحمدی نگاهی دارد به مواجهه کلیسا در دوره پیشامدرن با مسئله معلولیت و آنگاه این موضوع را در دوره مدرن و پستمدرن مرور میکند. درادامه به موضوع روایت که دغدغه سایت الفیاست میپردازند و به نمونههایی از آثار ادبی در اینباره اشاره میشود و …
ابراهیمی: چرا معلولیت به شکل یک مسئله مهم درآمده؟ چه مسالهای ما را به سمت این سوق میدهد که سراغ «روایت معلولیت» برویم؟
پورمحمدی: در دوره پیشامدرن اتوریته سخن گفتن در مورد معلولیت در دست کلیسا بود. دیدگاه کتاب مقدس این بود که هر کس یک نقص بدنی یا نقص ذهنی دارد یک نشانه است برای اینکه انسانهای دیگر یاد خدا بیفتند. یعنی وجود معلول برای دیگران است و برای این است که دیگران به یک خیر و غایتی برسند یا مثلاً وجود معلول برای این است که انسانها همدلی و کمک و خدمت کنند و آزمایش ایمان آنها باشد و چیزهای دیگر.
یک نگاه دیگری که در کلیسا نسبت به معلولان وجود داشت این بود که برای خود معلولان بهتر است که وضعیت خودشان را تحمل کنند و به امید جبران آن در جهان آخرت باشند: مثلا در زندگی پس از مرگ هر چشمی که اینجا نابینا بود آنجا بینا میشود. هر گوشی که ناشنوا بود آنجا شنوا خواهد شد. پایی که اینجا لنگ باشد آنجا سالم میشود. این وضعیت که قطعاً وضعیت نامطلوبی است، در آینده به یک وضعیت مطلوب و نرمال خواهدرسید. بنابراین معلولان صبورانه وضعیت خود را تاب بیاورند تا به وضعیت مطلوب برسند.
مطلب دیگر این بود که همه تشویق شوند که توسط کلیسا و کشیشان به معلولین کمک کنند. معلول شخصی بود که همیشه نیازمند کمک بود و جماعتهایی تشکیل میشدند که برای رضای خدا به معلول کمک میکردند. انسانهای سالم به کمک معلولان بشتابند و رضای خدا را حاصل کنند. وضعیت پیشامدرن این است. از نظرگاه پست مدرن این دیدگاه چیزی جز ستم و بی عدالتی نسبت به معلولان نیست. چرا که آنها را به شکل موجوداتی ناتوان که همواره نیازمند ترحم و کمک ما هستند معرفی میکند.
بعدها وارد دوره مدرن میشویم و قرار است اوضاع به کمک عقل انسان و پیشرفت علوم بهبود پیدا کند. ولی باز ظلم مجددی به معلولین میشود که این بار توسط علم است. یعنی یکبار توسط کلیسا به معلولان ظلم میشد، و در دوره مدرن این علم است که علم ظلم و بی عدالتی علیه معلولان را برمیدارد. تعمدا نمیگویم «دین»، چون به هر حال فهمی بوده که کلیسا از دین داشته است. نمیگویم «دین ظلم کرده است» میگویم: «کلیسا ظلم کرده است یا مثلا فهمهای دینی که کلیسا داشته است باعث ستم به معلولان شده است». حالا از این طرف هم علم ظلم میکند. اینبار هر کسی که میخواست در مورد معلولین اطلاعات پیدا کند یا حرف بزند میرفت ببیند علوم تجربی چه میگوید. علم روان درمانگری چه میگوید. توانبخشی و مددکاری چه میگوید. علوم ژنتیک و زیستشناختی چه میگوید. این علوم آتوریته سخن گفتن از معلولین را به دست گرفتند. خب این ظلم به روز شده و موجهی به معلولان بود از این جهت که تبدیلشدند به موجوداتی که نیازمند درمان هستند. حالا شاید مثل آن تصوری که کلیسا داشته است، نیازمند ترحم نیستند ولی نیازمند درمان هستند. یعنی یک چیزی در ذهن و بدن معلولان غلط و خراب است و در جای خودش نیست و باید آن را درست کنیم. فشارهایی را تصور کنید که نهادهای مدرن توانبخشی و بهزیستی و کار درمانیها به کودکان معلول ذهنی یا حرکتی میآورند تا بگویند «شما نرمال نیستید. شما سالم نیستید. ما باید به شما فشار بیاوریم و ببریمتان به سمت نرمال بودن. ببینید ما انسانهای سالم و نرمال هستیم.» یعنی یک نظام کاملا سالمسالارانه شکل میگیرد و سالم بودن و توانمند بودن بر کل گفتمان ما در خصوص ذهن و بدن مسلط میشود. عین همان نظامهایی که در دورههای استعماری وجود دارد. این هیچ تفاوتی با آن ندارد. چون کشوری قدرتش زیاد است، یکسری کشورها را به استعمار خودش در میآورد و میگوید «من اقتصادم از شما قویتر است، باید تبعیت کنید» یا مثلاً دورههایی که مرد نسبت به زن ظلم میکند. مرد قویتر است، به زن ظلم میکند. یا در دوره نژادپرستی سفید بر سیاه ظلم میکند یا در نظام طبقاتی، طبقه اجتماعی پولدار بر سایر طبقات حاکم است. عین همان نظام اینجا اجرا میشود. یک نظام کاملا سالمسالارانه در کنار همان نظامهای طبقهسالارانه، مردسالارانه، یا نژادسالارانه، در اینجا اجرا میشود. سازوکار علوم مدرن این است که دائما استانداردهایی را معرفی می کند برای نرمال بودن و نرمال سازی، استانداردهایی که همه جا و برای همه کس لازم الاجراست. در خصوص هوش و کارکرد ذهن معیارهایی برای IQ درست میشود. هوش اگر مقداری پایینتر از این باشد، تعریف کم هوش یا استثنایی را پیدا میکند و در هویت و دستهی خاصی جا میگیرد. جایش در مدرسهی معمولی نیست و در مدرسهی استثنائی است. جایش در مراکز توانبخشی است برای اینکه برود به سمت نرمال شدن. معلول در این نگاه یک چیزی ندارد که ما باید به او بدهیم. فاقد چیزی است که باید آن را انسانهای سالم آن را به او بدهند و با فشار به ذهن و بدن معلول باید آن را به او بدهیم. و خب باز این ظلم مجددی است که به معلولین میشود؛ منتها در لباس جذاب علم روز.
ابراهیمی: پس نگاه پیشامدرن این بود که معلولان شما باید مثلاً مایه عبرت و شکر ما باشید. الان میگویند ما میخواهیم تو را درمان و خوب کنیم. یک جورهایی انگار نگاه اخلاقی میچرخد؛ نگاه قبلی بهتر بود. میگفت ما کاری به تو نداریم. ولی الان میگوید ما باید یک سری فشارهایی به تو تحمیل میکنیم تا تو را درمان کنیم.
پورمحمدی: بله. ما به معلول میگوییم تو خوب نیستی. چون نرمال نیستی و در این حالت هویت مستقلی نداری و اگر که سالم شوی تازه ارزش پیدا میکنی. بحث سر این است که دوره مدرن با این طبقهبندیها و مقولهسازیهایی که انجام میدهد، مثلاً مقوله سالم و ناسالم، بینا و نابینا، با هوش و کم هوش، بلافاصله پای ارزش وسط میآید. ارزشگذاری میشود که تو بیارزش و کمارزش هستی. به محض اینکه سالم و نرمال شدی، تازه ارزش پیدا میکنی.
حالا در دوره مدرن شروع میکنند کارهای خیلی زیاد دیگری هم انجام میدهند. فرض کنید از تولد بچههای معلول جلوگیری میکنند. غربالگری را توسعه میدهند. میگویند جنینهایی حق دارند دنیا بیایند و زندگی کنند که سالم و نرمال باشند. اگر که یک مقداری از این معیارهایی که ما به عنوان انسانهای مدرن در نظر گرفتیم نداشته باشند، اصلا حق ندارند به دنیا بیایند و باید کشته شوند. خود این غربالگری دقیقا تجاوز به حقوق معلولان است. یعنی در مورد حیاتشان، در مورد اینکه دنیا بیایند یا نه، دیگران تصمیم میگیرند. ما به ظاهر میخواهیم جامعه نرمال و سالمی داشته باشد ولی از راه ظلم و ستم به پاره ای از شهروندان همین جامعه. مقاله ای می خواندم که می گفت جامعه مدرن ابتدا تعریف شهروندی و خویشاوندی را عوض می کند و سپس کاری می کند که مادر پدرها اصلا جنین ناسالم را فرزند خود به حساب نمی آورند و به راحتی می توانند او را مثل آشغال دور بیندازند یا جامعه و دولت هیچ حس مسئولیتی درباب جنین های ناتوان ندارد. این چیست جز ظلم و تجاوز و بی عدالتی؟
در بعضی از دورهها میخواهند این تفکر را اصلاح کنند. مثلاً میگویند معیار هوش IQنیست بلکه حرف از هوش متعادل میزنند. میگویند شخصی که بتواند به صورت متعادل در این جامعه پیش برود، یعنی هوش شناختی داشته باشد، هوش هیجانی داشته باشد، هوش مالی و هوش جسمانی و هوش اجتماعی و هوش اقتصادی، هوش معنوی، و هوشهای متفاوتی را میشمارند و میگویند شخصی که بتوانند همهی این هوشها را با هم به صورت متعادل حفظ کند و پیش رود استاندارد است. ولی باز هم در نظر بگیرید یک عده از این تعریف جا میمانند. یک عده نمیتوانند این تعادل را برقرار کنند. قدرت ارتباط با محیط را ندارند که بتوانند این تعادل را انجام دهند. با وجود اصلاحاتی که در مدرنیته متاخر انجام میشود، بازهم یک عدهای از آن جا میمانن، از این کاروان سالمسالاری که پیش میرود جا می مانند و باز هم انواع و اقسام برچسبها روی پیشانیشان میخورد. بلافاصله بعد از این برچسب، داغ ننگ معلولیت و بیارزش بودن و بقیهی ماجرا تا اینکه بالاخره فیلسوفانی از دوره پست مدرن این مسئله را به نحوی اصلاح کردند و ما الان مطالعات آنها را تحت عنوان مطالعات جدید معلولیت در اختیار داریم.
ابراهیمی: چرا فلاسفه به فکر اصلاح این موضوع افتادند؟ بنظر میرسد مساله بیشتر سویههای جامعه و روانشاختی داشته و قبل از همه مصلحان آن رشتهها باید به فکر میافتادند.
پورمحمدی: خاستگاه این مسئله فلسفی است. فلسفهی پست مدرن وقتی شکل میگیرد با دو ملاک «ساختارشکنی» و «واسازی» میتواند خدمت کند برای اینکه معلولیت تعریف جدیدی پیدا کند.
ابراهیمی: یعنی در واقع فلسفه برای شناخت و بازتعریف معلولیت وارد کار میشود.
پورمحمدی: بله. فلسفهی پست مدرن ساختارشکنی انجام میدهد. آن ساختارشکنی چیست؟ فلسفهی پست مدرن میگوید چیزها از خودشان ذات از پیش تعیین شدهی مشترک و واحدی ندارند و در واقع محصول چینش و ساختارهای اجتماعی هستند. بنابراین به راحتی میتوانیم این ساختارها را بشکنیم و تغییر بدهیم و به جای آنها ساختار جدیدی تعریف کنیم. معلولیت بیشتر از اینکه یک تعریف زیستی و ژنتیکی و شناختی داشته باشد و بگوییم مثلا معلول کسی است که هوش شناختیاش مشکلی دارد یا از لحاظ ژنتیکی اختلالی دارد، خیلی بیشتر از این، حاصل ساختارهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و تربیتی ماست. به بیان دیگر معلولیت پدیده ای ذاتی نیست و انسانهای معلول معلول زاییده نمی شوند بلکه بعدها در جامعه معلول می شوند. فرایندهای جامعه ما معلول ساز است. این امر توضیح میدهد که چرا مثلا کسی که یک مقداری اختلالات یادگیری یا گفتاری دارد انقدر تواناییهایش کم میشود، در همهی مسائل کمتوان میشود: کمتر می تواند پول در آورد، تحصیل کند، فرصت شغلی مناسبی به دست نمیآورد و فرصت خوبی برای ازدواج و برای فرزندآوری نیز نصیبش نمی شود. این کم توانیها به خاطر همان ساختارهای اجتماعی است که شکل گرفته است و الا شاید آنقدر تحت فشار ژنتیک و وضعیت زیستی و شناختی خودش نباشد. اگر ما بتوانیم این ساختارهای اجتماعی را در هم بشکنیم و تغییر دهیم طبیعی است که دیگر آن فرایندهای معلول ساز در جامعه ما از کار می افتد و معلولان هم می توانند فعالیت کنند و بهره مند شوند.
اتفاق دیگری که در دوره پست مدرن می افتد واسازی درک ما از مقولات اجتماعی است. واسازی یعنی مقولهشکنی.یعنی مقولهی زن_مرد، مقولهی معلول_سالم، سفیدپوست_سیاهپوست، توانا_ناتوان، قوی_ضعیف، هرکدام از این مقولهها که در دورهی مدرن شکل گرفتهاست و بهشدت تقویت شده است و در پی آن فرایند ارزش گزاری نیز آمده است. مرد و قوی و سالم و سفید با ارزش است و زن، ضعیف، ناسالم و ناتوان و سیاه بی ارزش است. این مقولههای دوگانه را باید شکست. مقوله های انسانی و اجتماعی بسیار بیشتر از اینهاست. به تنوع تجربه های بشری ما مقوله ها و هویت های اجتماعی داریم. و باید اجازه دهیم به هر نوع هویتی که آن هم بتواند خودش را آشکار سازد و معرفی کند و ارزشش را داشته باشد. از این جهت، معلولیت میشود «یک سبک بدنی» یا «یک سبک ذهنی». چهکسی گفتهاست که سبک جسمانی فقط سبکی است که ما در دوره پیشرفت علم تعریف کردهایم؟ معلولیت هم یک سبک جسمانی است، یک تجربهی زیسته است، یک شیوهی بودن در این جهان است. چه کسی گفته است تجربهی بودن انسانها در این جهان باید تجربه انحصارگرایانه باشد؟ این تجربه میتواندد به تعداد تجربه های بشری متنوع باشد. آدمها میتوانند به شیوههای متعددی در این جهان حضور پیدا کنند و زندگی کنند.
از قضا فکر پست مدرن میگوید که ما از راه همین تکثر و تنوع تجارب بشری، میتوانیم پیشرفت و توسعه پیدا کنیم. تصور دورهی مدرن یکدستسازی است: یعنی همه باید باهوش باشند و همه باید همهی قوایشان درست کار کند. در حالیکه از این یکدست سازی و یکپارچگی در تجربه بشر به چه چیزی می خواهیم برسیم؟ توسعه و پیشرفت در سایه غنا و گوناگونی تجربه است. بنابراین معلولان با تمام گوناگونی که دارند، می تواند به توسعه و پیشرفت انسانها کمک کند.
خب همچنین اتفاقی که در دوره پست مدرن میافتد، باعث میشود انقلابی در روایت کردن از معلولان به وجود آید. این سوال پیش می آید که چه کسانی حق دارند در مورد معلولین حرف بزنند؟ یک جملهی جالبی که در همین روایت معلولیت گفته میشود این است که «بدون ما هرچه دربارهی ما گفته شود دربارهی ما نیست» و مثلا یک مقالهی جالبی که در همین مورد نوشته شده این است مقاله «عضو مصنوعی در روایت» است که میگوید وقتی میخواهید معلول را روایت کنید، خود معلول در کانون داستانگویی حضور داشته باشد و مثل کسی که یک پای سالم دارد ولی پای مصنوعی را به خدمت میگیرد این اشتباه را نکنید. خود معلول بیاید داستان خودش را بگوید.
خب می بینیم که زمانی در دروه پیشامدرن اجازه میدادند که فقط کلیسا معلولان را روایت کند. دردوره مدرن گفتند که فقط توانبخشها و پرستارها و درمانگرها معلولان را روایت کنند. آنها بگویند این معلولان چه هستند و خواسته و نیازشان چه چیزی است. در دوره پست مدرن نتیجه این است که ما باید آتوریته روایت کردن را از کلیسا و علوم مدرن بگیریم و دست پدر و مادر و یا پرستار معلول بدهیم که بعدها خود این تصور هم اصلاح میشود. چون پدر و مادر هم خودشان مگر چقدر میتوانند از تمام امیدها و حسرتها و چشم اندازها و آرزوهای معلول اطلاع داشته باشند. بالاخره آنها هم از بیرون نگاه میکنند. پنجرهای از درون به زندگی معلول ندارند. البته باز همینکه پدر و مادر از معلول سخن بگویند خیلی اوضاع تغییر و بهبود پیدا میکند، اما ما هنوز نمیتوانیم خاطر جمع شویم که همه چیز را دقیق و درست در روایت گزارش کردیم.
ابراهیمی: ما در روایت یک مسئلهی مهم داریم که روایت لزوما باید تجربه زیستهی یک فرد باشد. تا من چیزی را تجربه نکنم نمیتوانم آن را روایت کنم و ممکن است به بیانیه دادن و حرف بیراه زدن بیفتم. به خاطر همین این روایت ناقص است؛ چون روایت پدر و مادر، «روایت داشتن فرزند معلول» است. «روایت معلولیت» نیست و نهایتاً حالاتی است که خودشان تجربه میکنند و همان را روایت میکنند. دربارهی آرزوها و حسرتهای فرزندشان نمیتواند صحبت کند. آنها دارند زندگی خودشان را در مواجهه با آن معلول روایت میکنند. اینطور نیست؟
پورمحمدی: برای همین بود که تصمیم گرفته شد در روایت معلولیت، بگویند خود این معلولان از خودشان حرف بزنند و این اصلاح انجام شد.. آثار خیلی جالبی در این زمان منتشر شده است. مثلا کتابی هست به نام «بزرگ شدن با سندروم داون». کسیکه سندروم دارد از همه چیز خود صحبت کردن میکند. دو نفر نوجوان مبتلا به سندروم داون هستند که از همهی مسائل زندگی خودشان حرف میزنند. از اینکه نسبت به دوست پیدا کردن چگونه فکر میکنند، راجع به ازدواج و بچهدار شدن چگونه فکر میکنند، راجع به تحصیل، راجع به آدمهای دیگر، راجع به دین و ارزشهای دینی، حتی در مورد مسائل سیاسی اظهارنظر کنند. مثلا یکی طرفدار این کاندید است و دیگری طرفدار کاندیدای دیگر و یک گفتگوی جالبی بین این دو صورت میگیرد.
در بخشی از کتاب یکی از این دو به دیگری میگوید: «دوست داری از دست سندرومت خلاص شوی؟» دیگری جواب میدهد: «نه». باز میپرسد: «چطور؟ این مسئله تو را اذیت نمیکند؟» پاسخ میدهد: «نه، این سندروم مال من است و چون متعلق به من است دوستش دارم و دلم میخواهد همیشه با من باشد.» جالب است که اینها در این گفتگو دارند فریاد میزنند ما را همانگونه که هستیم بپذیرید. این هویت ماست. سندروم دان هویت ما است. مثلاً این بیماری یا مسئلهای که من دارم هویت و بخشی از وجود من است. به آن علاقه دارم.
کتاب دیگری توجه من را بسیار جلب کرد به نام الاهیات و سندروم داون که به صورت مفصل از این روایتها دارد. یانگ نویسنده کتاب اول هر فصل گفتوگویی با بردارش مارک که مبتلا به سندروم داون است دارد. یانگ در این بخشها چشم انداز الهیاتی مارک را از زبان خود او روایت میکند. مثلا از او میپرسد که «با عیسیمسیح چه ارتباطی داری؟ عیسیمسیح چه کسی است؟» مارک میگوید: «عیسیمسیح، بهترین دوست من است» و بعد یانگ از آن استفاده میکند و میگوید ما میتوانیم همین صفت «بهترین دوست» را برای عیسی مسیح به کار ببریم و الاهیات میتواند از این دیدگاه کودک مبتلا به سندروم داون، الهام بگیرد و بر اساس چشم انداز معلولیت الاهایت نوینی تدوین کند. این خدمتی است که روایتهای معلولیت میتواند به حتی علوم دیگر بکند. چیزی که به ظاهر چیزی جز روایت سادهای از معلولیت نیست، میتواند مبنای شکل گیری الاهیات جدید شود.
در جاهای دیگر یانگ از مارک از احساساتش سوال میکند: مثلا «الان دوست داری مردم چگونه در مورد تو فکر کنند؟ دوست داری مردم از تو چه بدانند؟» مارک با کمال جدیت میگوید: «من خوبم. من خیلی خوبم.» یا مثلا جای دیگر میپرسد «مارک چهخبر؟» مارک هم در جواب میگوید: «سلامتی». این روایت بسیار بصیرت بخش است از این جهت که به ما میگوید شخص معلول دوست دارد بهصورت طبیعی معرفی شود. خیلی عادی و کاملا طبیعی. هیچچیز خاصی در مورد این افراد نیست که بگوییم لازم است مردم این چیزها را در مورد اینها بدانند. مگر ما با آدمهای متفاوتی که در اطرافمان زندگی میکنند همیشه باید از پیش چیزهایی درباره آنها بدانیم تا بتوانیم به آنها نزدیک و دوست شویم و ارتباط برقرار کنیم؟ گویا معلولان هم دوست دارند همه خیلی عادی به آنها و زندگی آنها نگاه کنند و خیلی عادی به آنها نزدیک شوند و ارتباط برقرار کنند. این دقیقاً فکری است که خلاف آن را میبینیم. مثلا ما گاهی فکر میکنیم اگر بخواهیم با یک اوتیست ارتباط برقرار کنیم باید از قبل خیلی اطلاعات و آگاهی دربارهاش داشته باشیم. ولی این مطلوب آنها نیست. دوست دارند عادی جلوه کنند.
اینجا سوال پیش میآید که یکسری از معلولان معلولیتهای بسیار پیشرفتهای دارند طوری که هیچ عاملیت ذهنی ندارند. هیچ شخصبودگی نمیتوان برای آنها تصور کرد که بشود با آنها صحبت کرد تا از خودشان سخن بگویند. معلولیت بعضیشان خیلی پیشرفته است. اینها را باید چهکار کنیم؟ در اینجا نیز برخی از تکنیکهایی را تشخیص دادند برای اینکه ما بتوانیم این نحو از معلولیتهای خیلی پیشرفته را هم از زبان و چشمانداز خودشان بشناسیم. مثلا آرشیو تمام عکسها و اطلاعات زندگی این شخص معلول را در کنار هم قرار دهیم و تلاش کنیم خودمان از آن یک زندگینامه بهدست بیاوریم. در هر حال شعاری که زیاد باید آن را تکرار کرد این است «اگر خود معلولان دربارهی تجربه معلولیت چیزی ندانند و نتوانند چیزی به ما بگویند چه کسی میخواهد دربارهی تجربه معلولیت چیزی بفهمد و به ما بگوید؟
ابراهیمی: حالا فرض بگیریم که انسان سالم میخواهد دربارهی معلولیت صحبت کند. جایگاه اخلاق در این نوع روایتها چیست؟ معلول را چطور باید نگاه کند و روایت کند؟ مثلاً آیا من حق دارم با یک معلول عکس یادگاری بیاندازم؟ تا چه اندازه میتوانم او را سوژهی خودم قرار بدهم؟ مسئلهی اخلاق در معلولیت کجاست؟ من نه آن آدم علمزدهای هستم که بخواهم به معلول فشار وارد بیاورم و او را درمان کنم، نه شخص کلیسازدهای که بخواهم از او درس بگیرم و خداباوریام بهتر شود. اما میخواهم بدانم وقتی میخواهم در مورد یک معلول صحبت کنم چه نکات اخلاقی را باید مدنظر قرار دهم؟
پورمحمدی: یاد یکی از مقالاتی افتادم که در باب معلولیت خواندم به نام «کودک بهشتی». ایده مقاله این بود که کسی که میخواهد معلول را روایت کند، چرا از او کودک بهشتی درست میکند؟ گل بهشت، میوهی باغ بهشت است. اصلاً در این وضعیت تنوع تجربههایی که او از سر میگذراند دیده نمیشود. در این میان از یکسری ماجراها و واقعیتهای تلخ و غم انگیز و جنبههای تراژیک معلولیت غافل میشویم. این چیزی است که الان خیلی شاهد آن هستیم. یک سری از این صفحههای اجتماعی شکل میگیرد و بچههای معلول را روایت می کنند و خیلی میخواهند که خدمت کنند و آنها را در چشم دیگران بزرگ کنند به قیمت خاص کردن و استثنایی کردن این بچهها. در حالیکه همانطور که گفتم نهایت میل این بچه ها آن است که خاص نباشند. عادی و معمولی مثل دیگران بتوانند زندگی کنند. زندگی اینها مثل زندگی تمام آدمهای دیگر ترکیبی از خوشی و ناخوشی و غم و شادی و بالا و پایین است
نکته دیگر در اخلاق روایت از معلولان این است که همانطور که ما حق نداریم بدون اینکه از یک کودک اجازه بگیریم، خیلی یکدفعهای و آنی به سوی او برویم و او را در آغوش بگیریم و ببوسیم و حتماً باید از کودک اجازه بگیریم یا اگر به سنی نرسیده است که از خودش اجازه بگیریم، باید از والدین یا پرستار او عکس بگیریم یا وقتی میخواهیم از او عکس بگیریم باید همین کار را بکنیم، درباره معلولان هم همینطور است. خودمختاری آنها خیلی وقتها نقض میشود. خیلی وقتها ازشان عکس و فیلم میگیریم و پخش میکنیم در حالی که باید با اجازهی خودشان باشد و اگر هم در حدی معلولیت ذهنی دارند که نمیشود از آنها اجازه گرفت باید اصلا این کار را انجام ندهیم.
یک مسئله جالب اخلاقی که میتوانم اینجا به عنوان مسائل اخلاقی در روایت معلولیت از آن یاد کنم مسئلهی «نامگذاری» است. شما میخواهید در روایت خودتان بر روی معلولان اسم بگذارید. در این نامگذاری باید توجه شود که نقض حقوق معلولین نشود. مثلا آیا ما اجازه داریم بگوییم ناشنوا؟ یا اینکه باید بگوییم شخص دارای اختلال شنوایی؟ یا مثلاً اجازه داریم بگوییم نابینا؟ وقتی میگوییم نابینا یعنی هویت اصیلی داریم به نام شنوایی و بینایی که این فرد هویت ناقص و فرعی و حاشیهای دارد. این به معنای همان نظام مدرن است که آنها را به حاشیه میرانیم و داغ ننگ میزنیم و ظلم و ستم میکنیم. اما اگر بگوییم شخص دارای اختلال شناختی یا شخص دارای اختلال حرکتی، نتیجه اخلاقی اش این است که روی ذهن و زبان و بدن شخص برچسب نزدهایم بلکه گفتهایم بنا به انتظاراتی که ما از بدن یا ذهن یا زبان داریم آنها در حال حاضر اختلالاتی دارند که ممکن است این اختلالات در آینده رفع شود. بنابراین بر روی کارکردهای مورد نظر خودمان از بدن و ذهن آنها نامگذاری می کنیم نه اینکه مستقیما به بدن آنها برچسب بزنیم. یک اسمی که معمولا میگذارند، این است که به نابیناها میگویند روشندل. با اینکه تعبیر جالبی است ولی اگر دقت کنیم باز همان نقض حق است. چون باز من میگویم تو چیزی نداری و من میخواهم کمک کنم از داشتههایت یک ماسک روی نداشتههایت بگذاری. روشندل گفتن به این اشخاص نابینا خودش ظلم است و نباید خوشحال باشند که این اسم را روی آنها گذاشتهاند.
ابراهیمی: در روایتهای معلولیت میتوانیم گونهشناسی داشته باشیم؟ مثلاً وقتی در مورد روایت معلولیت صحبت میکنیم آیا با یک مصداق واحد روبرو هستیم؟ آیا نمیتوانیم در مورد مصادیق خاص آن صحبت کنیم؟ به نظر میرسد معلولیت مفهومی کلی است که باید آن را خرد کنیم، بر حسب نوع راوی و مروی به دستههایی تقسیم کنیم. درست است؟
پور محمدی: همینطور است. نگاه ذاتگرایانه یا ساختارگرایانه به معلولیت غلط است. زیرا معلولیت یک مفهوم کاملا انتزاعی است و ما اگر بگوییم معلولیت از هیچ چیز سخن نگفته ایم. از شبح معلولیت حرف زدهایم. تازه خود معلولیت هم تنوع بسیار زیادی دارد. میزان کم و زیاد دارد. اگر معلولیت را تبدیل کنیم به یک مفهوم انتزاعی و دربارهاش حرف بزنیم اشتباه است. معلولیت ذات واحد و یک دست ندارد و تنوع را باید در آن لحاظ کرد و آن را ملموس و عینی دید. کلمه «معلولیت» قدرت عذاب دادن کسی را ندارد و برای کسی ناتوانی به شمار نمیآید. و وقتی به طور کلی درباره معلولیت حرف بزنید، انگار از شبح معلولیت حرف زدهاید. باید بگوییم شخص الف که دارای فلان نوع خاص از معلولیت است و مشکلاتی دارد که از آنها رنج میکشد و یا ویژگیهایی دارد که از آن بهره میبرد و امتیازاتی برای آن دارد. گفتمان جدیدی باید در روایت معلولان شکل بگیرد که ناذاتگرایانه و ناساختارگرایانه است. در این گفتمان جدید راوی حتماً درجه اول است.
ابراهیمی: حالا از این روایتها به کجا میخواهیم برسیم؟ حالا این انباشت تجربه در پی روایت راویان معلولیت یا خود معلولان بناست ما را به کجا برساند؟ در نتیجه این روایتها و تکرار آنها چه اتفاقی بناست بیفتد؟
پورمحمدی: شما جامعهای را در نظر بگیرید که درِ آن بسته باشد به هر نوع دیگری. گوشش برای شنیدن تجربه و روایت زندگی هر نوع دیگری بسته باشد، هر نوع تفکر و اندیشه دیگری، دگر باشی فکری، دگرباشی جسمی، دگر باشی ذهنی، دگر باشی سیاسی، دگر باشی فرهنگی، دگر باشی دینی و مذهبی، نسبت به همنوع دیگریای اگر بسته باشد و سنگین باشد، در واقع به ضرر خودش است. خودش خسران زده است. به خاطر اینکه حتی هویت خودش را هم نمیتواند به طور کامل بارز و آشکار کند. هویت یک مفهوم سیال است. یعنی من اگر بخواهم هویت خودم را به صورت تمام و کمال آشکار کنم نیاز به دیگری دارم. در سایهی دیگری و تفاوتهایی که با دیگری وجود دارد من بهتر میتوانم هویت خودم را آشکار کنم. الان ببینید مدرسهها را از هم جدا میکنند. تیزهوشان جدا، استثنایی جدا. این ظلم در حق همین بچههای خودمان است که معتدل و معمولی هستند. چون هیچ وقت نمیتوانند متوجه شوند که دیگری هم حضور دارد و هیچ وقت یاد نمیگیرند که با دیگری چگونه باید زندگی کرد. چگونه باید مدارا کرد و چگونه باید تعامل داشت. متاسفانه وضعیتی که ما در کشورمان داریم همین است. ما هیچ دیگریای را نمیبینیم. یعنی ما نه دیگری مذهبی میبینیم، نه دیگری سیاسی میبینیم، نه دیگری دینی میبینیم، نه حتی دیگری جسمی و ذهنی. ما اجازه نمیدهیم فرزندانمان دیگری جسمی و ذهنی حتی در مدرسه ببینند. من فکر میکنم اگر یک معلول به مدرسه معمولی برود چه خیر و برکتی برای آن بچههای عادی دارد. آنها میتوانند از کوچکی کسی را ببینند که با آنها فرق دارد و بدانند که فقط خودشان آدم نیستند و خودشان حق ندارند زندگی کنند. این بچه ها اگر بزرگ شوند صبورتر خواهند شد. بیشتر طرفدار صلح و مدارا و همزیستی مسالمت آمیز خواهند شد. خشونت در این بچه ها کاهش پیدا خواهد کرد. اینکه شما گفتید چرا باید روایت معلولان انجام شود و چه خیری به ما میرسد همین است. آن خیری که به ما میرسد این است که ما انسانهای به ظاهر سالم و هوشیار برای اینکه بهتر خودمان را بشناسیم و هویت خودمان را کاملاً آشکار کنیم و در وجود خودمان فضیلتهایی مثل صلح و آشتی و مدارا را بشناسیم و تقویت کنیم، به حضور معلولان در کنار خودمان در مدرسه و محل کار و دانشگاه و جامعه نیاز داریم.
از سوی دیگر تولید خلاقانه علوم مختلف به این روایتها نیاز دارد. تمام مجموعهی علوم انسانی میتواند از این روایتها بهره ببرد. این روایتها به ظاهر در ادبیات جا میگیرند اما میتوانند جنبه انتقادی علوم مختلف باشند. مثلا کسی میآید بر اساس روایتها معلولان از خدا و بهشت و جهنم یک الهیات معلولیت مینویسد بر اساس چشماندازی که یک شخص معلول که او خدا را چگونه میبیند؟ او چه نگاهی به عیسی مسیح دارد؟ و حیات پس از مرگ برای او چیست؟ شاید این نگاه بسیار ظریف و لطیف باشد و به جای الاهیاتهای رسمی که از سوی انسانهای سالم نوشته شده است، جنبه انسان گرایانه و بشری پررنگ تری داشته باشد و چندان انتزاعی و متعالی نباشد. یا در زیباییشناسی از این روایتهایی که شما در حلقههای ادبی میکنید، علم زیباییشناسی میتواند به خودش یک تکانی بدهد که معلول زشت نیست، بی جاذبه نیست. در نتیجه هنجارهای زیباشناسی معیارهای ثابتی نداشته باشد.
ابراهیمی: به نظر شما این مساله تا چه اندازه محقق شدهاست؟ نمونههایی از این دست بوده در ایران یا خارج از کشور؟
پورمحمدی: فرض کنید صنعت عروسکسازی قدری متحول شده است. یک سری عروسکهایی ساخته شده است که معلولیت دارند. یعنی همان اول به بچه میگوییم که ممکن است کسی پای مصنوعی داشته باشد. یا چشم نداشته باشد. مادری که این عروسک را برای بچه می خرد می خوhهد به او تنوع و ارزش آدمهای دیگر را نشان دهد. یا مثلا در صنعت شوی لباس و مدلینگ، مدلهایی هستند همراه با معلولیت که کار شوی لباس را انجام میدهند. این دو نمونه به چشم من خورده است. قطعا نمونههای تحقق عملی این رویکرد در رابطه با معلولان فراوان است.