ملأ حسنی امام جمعه ارومیه چهره معتدلی که از نو باید شناخت
عبدالرحیم اباذری
روحانی مجاهد حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی، امام جمعه اسبق ارومیه ونماینده ولی فقیه در آذربایجان غربی، یکی از اعجوبههای تاریخ انقلاب اسلامی ایران است که هنوزناگفته ها پیرامون شخصیت ایشان به مراتب بیش از گفته شدهها میباشد. مبارزات او با رژیم ستمشاهی وگروهک های وابسته به بیگانگان در منطقه آذربایجان بی نظیر ودر سطح کشور کم نظیر است. او جزو افراد نادری به شمار میآید که توانست به طور مسلح (آن هم از نوع سبک وسنگین) به حضور امام خمینی شرفیاب شود.
در این فرصت، شخصیت واقعی این روحانی مبارز و معتدل را از زبان خود ایشان مرور میکنیم. این اظهارات تنها بخشی از مجموعه خاطرات آقای حسنی است که در سال 1383، توسط نگارنده طی 33 جلسه مصاحبه و بعد تدوین وتنظیم شده و در تابستان سال بعد از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به چاپ رسید، بیدرنگ مورد استقبال قرار گرفت و چند بار تجدید چاپ شد.
جلوگیری از تخریب و تحریق
«ایام مبارزات وتظاهرات خیابانی در مورد تخریب وآتش زدن اماکن دولتی، سینماها، ادارات، بانکها وحتی مشروب فروشیها، نظر خاصی داشتم و بشدت با این اقدام مخالف بودم. هنگام سخنرانی برای مردم، کاملاً توضیح داده واز آنها میخواستم که به هیچ وجه مکانی و یا ماشین مردم را آتش نزنند وصدمه ای به آنها نرسانند. بخصوص اعتقاد داشتم ومی گفتم امروز وفردا، انقلاب اسلامی پیروز خواهد شد و ما هر چه تخریب کنیم به ضرر خودمان خواهد بود، بایستی حکومت اسلامی فردا، دوباره آنها را از بیت المال باز سازی کند ودر این مورد سایر علمای شهر نیز با حقیر هم عقیده بودند.
در تظاهرات وراهپیمایی ها وقتی به یک سینما ومشروب فروشی و یا ادارات مهم میرسیدیم، من میرفتم جلوی آن میایستادم تا تظاهرکنندگان کاملاً از جلوی آن عبور میکردند، بعد دوباره خودم را به صف مقدم راهپیمایان میرساندم. اغلب مشروب فروشیهای ارومیه متعلق به برادران مسیحی ما بود و در دین آنها شراب حرام نمیباشد. من از حیث عدم تعرض به این مغازهها بیشتر از اماکن دولتی حساسیت داشتم. وقتی مورد اعتراض برخی هم قرار میگرفتم، میگفتم انشا لله وقتی جمهوری اسلامی بر قرار شد، برادران مسیحی ما به احترام این حکومت شغل خود را تغییر میدهند وانصافا هم همین طور شد وما با آنها مشکلی پیدا نکردیم…
تا جایی که قدرت وتوان داشتم، از این امور بشدن جلو گیری میکردم وانصافا مردم نیز به توصیهها گوش میدادند. البته گاهی هم کنترل از دست ما خارج میشد و در این هنگام برخی گروهها مانند چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق و تودهایها وارد میدان میشدند واغلب آنها به این جور تخریبها اقدام میکردند و یا ایادی رژیم برای بد نام کردن پیروان امام خمینی به این گونه تخریبها دست میزدند.
در آن ایام، یک روز- خدا مقامش را عالی کند – شهید آقا مهدی باکری نزد من آمد و از سوی برادرش رضا باکری پیامی آورده بود. بعضی از اعضای گروههای چپی به وسیلهٔ او برایم پیام فرستاده بودند که اگر فلانی اجازه بدهد ما کارخانهٔ مشروب سازی (پاکدیس) را به آتش بکشیم وساختمانش را هم با بولدزرتخریب کنیم. آنها پیام را به وسیله رضا داده بودند، او هم خودش نیاورده واز طریق برادرش آقا مهدی به من رسانده بود. وقتی آقا مهدی موضوع را از طرف آنان مطرح کرد، گفتم: نخیر، من چنین اجازهای را نمیتوانم بدهم، بعد هم برای آقا مهدی و نیز همان شب در مسجد برای مردم مطرح کرده وتوضیح دادم وگفتم: این کارخانه در آیندهٔ نزدیک مورد نیاز مبرم ما خواهد شد. امروز اگر چه در آن شراب تولید میشود، اما فردا ما میتوانیم از این کارخانه به جای شراب، خوراکیها وآشامیدنی های حلال دیگر از قبیل: آب انگور، آب سیب، عرق بید مشک تولید کنیم واگر بخواهیم محصولات خود را توسعه دهیم به چند کارخانهٔ دیگر هم نیاز پیدا خواهیم کرد.
حتی جنبههای فقهی آن را توضیح دادم وگفتم: این کارخانه مانند آلتهای مشترکه در حرام وحلال است وقابلیت استفاده در هر دو مورد را دارد و ما انشالله از این کارخانه در موارد جائز وحلال بهره برداری خواهیم کرد. سپس به آقا مهدی گفتم: شما اسامی ومحل کار وفعالیت آین آقایان را یادداشت کنید وبه من بدهید واز قول من نیز به آنها بگویید که هیچ حق ندارید به چنین کاری دست بزنید والا با من طرفید.» (خاطرات، ص 119 و 120 و 121 و 122)
مانع از کشت وکشتار
«درآستانه پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی که دیگر مراکز نظامی، انتظامی و ارتش در ارومیه در حال سقوط قرار گرفته بودند سرهنگ اکبر فتورایی یکی از افسران مذهبی در لشکر 64 پیش من آمد وگفت: اگر اجازه بدهید، برویم فرمانده لشکر تیمسار هومان را پیش شما بیاورم وتسلیم کنم تا از طریق او اسلحه ومهمات پادگانهای منطقه را به صورت مسالمت آمیز تحویل بگیریم تا بدست گروهکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق، حزب توده، دمکرات وکومله نیوفتد. گفتم: پیشنهاد خوبی است، سریع اقدام کنید، اما دیگر هومان را پیش من نیاورید، نمیخواهم با او روبرو شوم. اسلحه ومهمات وپادگان ها را از او تحویل بگیرید وخودش را هم باید دستگیر کنید تا محاکمه شود.
چند نفر از مسلحین به همراه او رفتند، تمام کارها را انجام دادند، علاوه بر هومان چند نفر دیگر از فرماندهان ارشد ارتش را دستگیر کردند وآوردند. بعد رئیس ساواک استان آقای مبینی وفرماندهان شهربانی وژاندارمری نیز به آنها ملحق شدند. مبینی، رئیس ساواکِ وقت که به تازگی آمده بود ومن از او چیزی ندیده بودم. همه اینها را در مدرسه محمدیه جمع کردیم. چند روز میهمان ما بودند، صبحانه، ناهار وشام برایشان تهیه میکردیم. در این چند روز مردم دسته دسته میآمدند وابراز احساسات میکردند وخواستار اعدام انقلابی آنها میشدند من هم مرتب صحبت میکردم ومی گفتم: نه! اینها اول باید محاکمه بشوند، جرمشان اثبات بشود، بعد اگر با تشخیص قاضی صلاحیت دار مستحق اعدام شدند آن وقت حکم جاری میشود.
البته باید بگویم: در مقابل آن همه فشار واحساسات مردمی، فقط من میتوانستم این گونه موضع بگیرم ودر مقابل خواستههای آنان بایستم، سایر آقایان جرات چنین کاری را نداشتند واگر هم چنین موضعی داشتند که داشتند مردم از آنها قبول نمیکردند. (چنانکه در شهریهای دیگر مردم ریخته وهمه ساواکیها ووابستگان به رژیم شاه را به دار آویخته بودند) حتی یکی از مسلحین من، نمیخواهم اسمش را ببرم، خودسرانه رفته بود وبا آتش سیگار، گردن یکی از آنها را داغ گذاشته بود. او. را خواستم واز شدت ناراحتی، یکی دوسیلی از چپ وراست به گوشش نواختم تا درس عبرتی برای دیگران باشد. همان روز دوستان را جمع کردم وگفتم که اینها تا دیروز دشمن ما بودند اما امروز اسیر ما هستند و ما نباید با آنها بد رفتاری کنیم.
به این نتیجه رسیدیم که اینها را به مرکز بفرستیم تا مسئولین انقلاب خودشان در باره آنها در تهرلن تصمیم بگیرند. چند نفر از مسلحین مورد اعتماد اینها را به تهران بردند وتحویل کمیتهٔ مرکزی انقلاب اسلامی دادند. آن زمان کمیته به فرماندهی آیت الله مهدوی کنی اداره میشد. در آنجا همه را محاکمه کرده وبرای هر کدام حکم مقتضی صادر شده بود که من از جزئیاتش با خبر نشدم.
آن ایام آنقدر سرمان به مسائل منطقه ودرگیری با گروههای ضد انقلاب مشغول بود که دیگر اینها را فراموش کردیم. بعداً وقتی در دوره اول مجلس شورای اسلامی، نماینده مجلس بودم، یک روز هومان به سراغم آمد وخودش را به من معرفی کرد او تازه محکومیتش تمام شده واز زندان آزاد شده بود. خیلی از من تشکر وامتنان میکرد ومی گفت: تو به ما زندگی دوباره دادی. اگر شما نبودی همان وقت ما اعدام شده بودیم. گویا آن روزها که من جلوی مدرسه با مردم صحبت میکردم، اینها در داخل صدای مرا میشنیدند. او میگفت: ما همه در مورد شما طور دیگری فکر میکردیم، تصورمان این بود که اگر به دست شما بیوفتیم حتماً در همان لحظه اول اعدام میشویم.» (همان، ص 147 و 148 و 149)
مخالفت با هر گونه افراط گری
«پس از پیروزی که آقای امید نجف آبادی به عنوان رئیس دادگاه انقلاب اسلامی به ارومیه آمد، حکمهایی صادر میکرد که منشأ اغتشاش ونا آرامی در منطقه شد. در پی شکایان مردم ارومیه، مبنی بر شناسایی ومجازات عاملین کشتار مسجد اعظم ارومیه، چند نفر از افسران ارتش دستگیر و در مرداد ماه 1358 توسط آقای امید محاکمه وبه اعدام محکوم شدند… من خودم در دادگاه این افسران حضور داشتم و برای این که بعضی درگیریهای اطراف مسجد را توضیح میدادم، دیدم آقای امید هیچ گونه اجازهٔ صحبت ودفاع به اینها نمیدهد، حتی به توضیحات شاهدان عینی هم چندان توجه نداشت…جلسهٔ دیگری که باز خودم حاضر بودم، یک مرد ویک زن زنای محصنه انجام داده بودند میخواست محاکمه کند، دیدم بدون این که چهار بار اقرار از آنها بگیرد یا مثلاً چهار شاهد عادل بیایند شهادت بدهند، همین جوری فلهای حکم اعدام آنها را صادر کرد.» (همان، ص 189)
«تمام این مصائب وطغیانگری ها که بعداً گیربانگیر ما در منطقه شد، منشأ اصلیاش حکمهای نابجا ونسنجیده ای آقای امید نجف آبادی بود. او با این کارها بهانهٔ خوبی به دست فرصت طلبان داد و یک عده از این «امتیها» نیزکه در سپاه وجاهای دیگر بودند ونفوذ داشتند، اطراف او را گرفته بودند واو به غیر اینها از هیچ کس حرف شنوی نداشت. علاوه یک سید دیگری هم بود که دست کمی از امید نداشت وهمان کارها وتندروی های او را دنبال میکرد.
یک روز جمعه در جایگاه نماز جمعه آماده برای خطبههای نماز میشدم که چند نفر از این امتیها آمدند وگفتند اجازه بدهید قبل از خطبه این سید چند کلمه با مردم صحبت کند. او میخواهد مسائل مهمی را با مردم در میان بگذارد. در همان جا نشستم، او آمد وصحبت کرد. آن زمان او یکی از جوانان مؤمن به نام جواد حسینیه که از نزدیکان آقای فوزی (از علمای مورد احترام ارومیه وعضو مجلس خبرگان قانون اساسی) ودر حزب خلق مسلمان فعالیت داشت، نام برد وگفت او محکوم به اعدام است وباید در ملاء عام به دار آویخته شود. چند نفر از این امتیها هم از پایین مردم را تحریک کردند وصدای تکبیر محل نماز جمعه را فرا گرفت وبدین ترتیب کم اعدام او صادر شد.
من با این که خودم با حزب خلق مسلمان مبارزه میکردم وبا آقای فوزی در این مورد اختلاف نظر داشتم، اما با حکمهای این جوری مخالف بودم. این که نمیشود یک جوان را به جرم این که مثلاً در یک حزب منحرف فعالیت میکند، حکم اعدامش را به این سادگی صادر کرد، بنابراین همان روز وقتی از نماز جمعه برگشتم با آن جوان تماس گرفتم وبه او گفتم در شهر نماند وچند روزی در خارج از ارومیه مخفی شود تا این غائله سپری گردد. الان هم او زنده است ودر بازار ارومیه به کسب وکار مشغول است…
من با این امتیها در سپاه خیلی مشکل داشتم، ولی خدا مقامش را متعالی کند، یک روز شهید شیخ فضل الله محلاتی نماینده امام در سپاه به ارومیه آمد وهمهٔ اینها را پاک سازی کرد واز سپاه بیرون ریخت ومرا آسوده خاطر نمود.» (همان، ص 194 و 195 و 196)
«در اوائل پیروزی، یک سری افراد وابسته به گروههای به ظاهر اسلامی وانقلابی در بعضی ارگانها وبخصوص در دستگاه قضایی نفوذ کرده بودند ودست به یک سری کارها وصدور احکام تند وتیزی میزدند که هیچ ارتباطی با نظام اسلامی وشخصیت های اصیل انقلاب نداشت. خودم درارومیه مبتلا به این افراد بودم. اینها با صدور احکام فلهای دردسرهای زیادی در منطقه برای ما درست کردند … بعضی جوانان تند وامتی ها واعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی اطراف اینها را گرفته بودند. اینها تعدادی از بازاریان محترم وافراد دیگر را به جرم داشتن ثروت، به عنوان فئودال وسرمایه دار، محکوم به مصادرهٔ اموال میکردند… بنده وبعضی علمای شهرستان وافراد دلسوز دیگر در آن روزها نامههای متعددی به دفتر امام ودادستان کل انقلاب وجامعه مدرسین نوشتیم و در مورد پیامدهای ناگوار این سری احکام هشدار دادیم. به دنبال آن، یک هیئتی به سرپرستی مرحوم آیت الله احمدی میانجی از سوی حضرت امام جهت رسیدگی به این احکام وشکایات مردم وارد منطقه شدند وآیت الله احمدی، اغلب این احکام صادره را نقض کرد وغیر شرعی تشخیص داد.» (همان، ص 287 و 288)
اشرار واوباش از من میترسند
«دوران هشت سال جنگ شهرهای ایران توسط موشک دوربرد وجنگنده های صدامی به طور مستمر بمباران میشد. شهر ارومیه نیز زیر بمباران موشکی وهواپیمایی دشمن قرار داشت و اغلب مردم ناچار منازل خود را ترک کرده وخانواده هایشان را به اطراف باغها وروستاها برده بودند. یک روز گفتند در سطح شهر چند مورد سرقت انجام گرفته است واثاثیه مردم را از خانههایشان بردهاند. همان روز در پیام تلویزیونی به مردم گفتم: از این ساعت به بعد، هر فردی را دیدید از دیوار خانهٔ مردم بالا میرود، همان جا یک گلوله به مغزش خالی کنید تا نقش بر زمین شود وجنازه اش هم باید چند روز در آنجا بماند تا عبرت برای دیگران شود.
همین پیام ساده به حول وقوهٔ الهی به قدری کارساز شد که در طول این بمباران مردم منازل واثاثیه های خودرا در کوچه وبازار وخیابان رها میکردند ومی رفتند وحتی یک مورد هم سرقت دیده نشد. روزی در یکی از خیبان های ارومیه بودم، معمولاً هنگام بمباران و موشک باران در شهر حضور داشتم وگشت میزدم. ناگهان وضعیت قرمز شد. از ماشین پیاده شدم ودر جایی پناه گرفتم. پاسبانی آمد و گفت: حاج آقا در نزدیکی پناهگاه داریم برویم آنجا، گفتم: اینجا خوب است، الان وضعیت عادی میشود. دست بردار نبود با اصرار او به پناهگاه رفتیم. زیر زمین بود و چند پله میخورد. از پلهها پایین رفتیم، دیدم تعدادی از مردم قبل از ما آمدند ودر آنجا هستند.
یکی از آنها تا چشمش به من افتاد از ترس غش کرد وبیهوش شد. الله اکبر! من دیگه بمباران را فراموش کردم. رفتم جلو، سرش را به زانو گرفتم اورا مشت ومالش دادم یک لیوان آب آوردند دادم خورد. خیلی ناراحت ونگران شدم مگر از من چه کاری سر زده که این جور ترسناک شدهام ومردم مثل لولو از من میترسند؟ خودم را سرزنش میکردم. چون ارتباط من با تودهٔ مردم بسیار خوب بود. آنها همیشه به من لطف ومحبت داشتند. بالاخره پس از لحظاتی به هوش آمد، دید سرش روی زانوی من است ودستم را به سرش میکشم، آرام گرفت وسر حال آمد.
بعد معلوم شد که این آقا، قبل از پیام من یک مورد سرقت داشته وچون مرا دیده خیال کرده من آمدهام اورا دستگیر واعدامش کنم. همانجا سجدهٔ شکر بجا آوردم وگفتم: خدایا! هزاران هزار شکر، کاری کردی که همیشه آدمهای فاسد، اشرار واوباش وخلافکار از من بترسند وانسان های مؤمن وشریف وفداکار با من صمیمی ومهربان باشند.»(همان، ص 263 و 264)
رابطه صمیمی با مسیحیان
«با برادران میسحی در ارومیه وحومه تا به حال مشکلی نداشتیم. رابطهمان همیشه صمیمی وحسنه بوده است.
در نزدیکی روستای بزرگ آباد (زادگاه آقای حسنی) چند روستای مسیحی نشین وجود دارد. قبل از انقلاب که بنده در آنجا نماز جمعه اقامه میکردم وبعد از نماز با روستائیان دسته جمعی، گاهی به لایروبی قنات و رودخانههای منطقه میپرداختیم، آنها نیز در این امر با ما هماهنگی داشتند وکمک میکردند. یک وقتی قسمتی از رودخانهٔ باراندوز چایی را لایروبی میکردیم. تابستان بود وهوا هم خیلی داغ شده بود. یک قسمت باتلاق بود وبولدوزر ما در آنجا به گل فرو رفت ووقتی برادران مسیحی از موضوع با خبر شدند هر وسیلهای داشتند به کار گرفتند، درختان بید وقلمه های خود را میبریدند ومی آوردند زیر چرخهای بولدوزر میانداختند، مادامی که بولدوزر بیرون نیامده بود، از کمک دریغ نداشتند.
من همیشه از آنها، صفا، صمیمیت و انسانیت دیدهام واز این سری کارهایشان لذت بردهام. هیچ وقت احساسم این نیست که اینها در ارومیه اقلیت هستند. همواره با آنها مثل سایر مسلمانان شیعه وسنی برخورد کردهام. در مناسبتهای دینی ومذهبی ودر مصیبتها وجشن ها در کنار هم هستیم. آنها به مجالس ومحافل ما میآیند وما نیز در مراسم دینی آنها شرکت میکنیم و به منازلشان میرویم. دوران مبارزه وپس از پیروزی آنها هم در کنار سایر اقشار مردم ارومیه کم وبیش در صحنه حضور داشتند. یکی از جوانان پر شور مسیحی، جزو اولین شهدای انقلاب در ارومیه است علاوه آنها در غائلهٔ کردستان وجنگ تحمیلی، شهدایی تقدیم انقلاب کردند…
تا به حال چندین باراز من دعوت کردند ومن در مراسم ختم شهدای آنان ویا در مناسبتهای دیگر به مجلسشان رفتم وبرایشان صحبت کردم… گاهی از جوانان مسیحی اینجا پیش من میآیند ودرخواست میکنند که مسلمان بشوند. من خودم شخصاً این را دوست ندارم، خیلی دیر میپذیرم. با آنها چند روز صحبت میکنم تا کاملاً آگاهانه به این کار اقدام کنند. چند وقت پیش یک دختر مسیحی میخواست با یک جوان مسلمان اردواج کند. آنها آمدند اینجا تا او مسلمان شود. من شماره تلفن پدرش را گرفتم وتلفنی با پدردختر صحبت کردم و بعد پدر، ومادر وبرادرش را دعوت کردم. آمدند اینجا ورفتند به اتاق دیگر باهم صحبت کردند تا دختر را قانع ومنصرف کنند…یکی از کلیساهای مهم برادران مسیحی در ارومیه «کلیسای ننه مریم» است که در خیابان خیام جنوبی واقع است. » (همان، 265 و 266)
حامی واقعی خلق کُرد
این روحانی مبارز نسبت به برادران اهل سنت وکُرد نیز همین احساس واعتقاد را داشت. جنگ چند روزهاش در نقده به خاطر دفاع از حریم توده مردم مظلوم، اعم از شیعه، سنی، کرد وترک بود. او در مناطق جنگی: پیرانشهر، سردشت، سِرُو، دارلک، قاسم دره سی وشیخ الله دره سی و…نیز برای همین هدف مقدس به استقبال مرگ رفت، تا ایادی منحرف حزب کومله ودمکرات را از منطقه بیرون کند وآرامش را به مردم این منطقه باز گرداند.
او میگفت: «ما هرگز دنبال جنگ وخشونت نبودیم. ما آرامش وامنیت میخواستیم. تلاش میکردیم که تا حد ممکن درگیری رخ ندهد ومسائل ومشکلات به صورت مسالمت آمیز حل بشود … بنده شخصاً از خونریزی ودرگیری وآشوب متنفرم و در حد امکان از آن فرار میکنم وهیچ وقت در ابتدا به چنین کاری در طول مبارزاتم دست نزدهام والبته تهدید کردهام، ولی در عمل کوتاه آمدهام. اصلاً شیعه وروحانیت شیعه در طول تاریخ چنین بوده است خودشان را فدا کردهاند ولی هرگز در ابتدا دست به جنگ وخونریزی نزدهاند، مگر این که در راستای حراست از حریم اسلام، تشیع وکشوروناموس خود مجبور به دفاع شده باشند.» (همان، ص 162)
درس نهایی
درس بزرگ دیگر که میتوان از سیره سیاسی این عالم مجاهد و سترگ گرفت این است که آقای حسنی هرگز به حریم بزرگان انقلاب تجاوز نکرد. او اگر چه بنا به تشخیص خود از احمدی نژاد حمایت کرد ولی هرگز اجازه نداد تا بد خواهان او را پل پیروزی و تخریب علیه بزرگان انقلاب قرار بدهند. خیلی از ایادی جریان انحرافی و محافل دیگر به بهانههای مختلف به سراغش رفتند تا جملهای و یا حتی «کلمهای» ولو به اشاره علیه آیت الله هاشمی رفسنجانی از ایشان بگیرند و یا مثل دیگران نامهای علیه ایشان بنویسد اما وی با تیز هوشیِ مخصوص خویش اجازه سوء استفاده وبهره برداری غیر اخلاقی به آنها نداد ودست رد به سینه همه آنها زد. در یک کلمه میتوان گفت که آقای حسنی هر چی بود خودش بود هرگز از دیگران بازی نخورد و هیچ وقت اجازهای نداد تا دیگران برایش تعیین تکلیف کنند. روحش شاد و راهش ماندگار.