درباره رمان ملت عشق؛ مردی که با «سقوط کردهها» راه میرفت*
سعیده میرصدری
«ملّت عشق» که رکورد پرفروشترین رمان تاریخ ترکیه را به ثبت رسانده و در ایران و سایر نقاط جهان هم با اقبال خوبی روبرو شده، داستان «عشق» است و در ستایش و ذکر اهمیت عشق، چرا که «عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته.» (از متن رمان، ص 508) داستان دو عشق به موازات هم؛ یکی داستان دلدادگی بین شمس و مولانا در قرن هفتم هجری (برابر با قرن پانزدهم میلادی) و دیگری داستان عشق بین یک زن امریکایی و یک مرد اروپایی در اوایل قرن بیست و یکم میلادی. مکان داستانِ اول خاورمیانهیِ قرن پانزدهم و مکان داستانِ دوم بوستون سال 2008. اما پایانِ هر دو داستان در قونیه.
یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکمْ مِنْ ذَکرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکمْ
(آیه 13 سوره حجرات)
برخی روایت رمان «ملت عشق» را روایت دو عشق متفاوت از دو زمانهٔ متفاوت و از دو سنخ متفاوت ـ یکی آسمانی و معنوی و دیگری زمینی و مادی ـ دانستهاند. اما نویسنده خود با آخرین جملات رمانش ما را از این داوریِ نهائی برحذر میدارد: «نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.» (از متن رمان، ص 508)
نویسندهٔ رمان، الیف شافاک (Elif Shafak) در سال 1971 در استراسبورگ فرانسه به دنیا آمده و دوران کودکی و جوانیاش را در شهرهای مختلف جهان، چون آنکارا، مادرید، عمان، کلن، استانبول، بوستون، میشیگان و آریزونا گذرانده است. تحصیلات خود را در ترکیه دیده و رمانهایش را به دو زبان ترکی و انگلیسی نوشته است. ملّت عشق که با عنوان انگلیسی «چهل قاعدهٔ عشق؛ رمانی دربارهٔ مولانا» (The Forty Rules of Love: A Novel of Rumi) و با عنوان ترکیِ «عشق» (Aşk) در سال 2009 چاپ شد، با استقبال بینظیری در ترکیه و سراسر جهان مواجه شده و تا کنون به بیش از بیست زبان ترجمه گردیده است (از توضیحات مؤخره خود رمان). اردلان فصیحی مترجم این اثر از ترکی به فارسی عنوان کتاب را به «ملّت عشق» تغییر داده، که عنوانی است برگرفته از بیتی از دفتر دوم مثنوی:
ملّت عشق از همه دینها جداست/ عاشقان را مذهب و آئین خداست
عنوانی جذابتر که به نظر میرسد با تمِ کتاب همخوانی بیشتری داشته باشد.
شخصیت دو ملیتی شافاک، تجربههای زیستهاش در نقاط مختلف جهان، و از همه مهمتر، نگاه زنانهاش به داستانِ عاشقانهٔ به ظاهر دمِ دستیای که میتوان آن را درچند جملهٔ کوتاه خلاصه کرد، چنان روح و رنگ حیاتبخشی به رمان داده که خواننده را مسحور خود میکند. تم کلی رمان را میتوان در چند خط به سادگی چنین نقل کرد: «داستان زندگی زنی در آستانهٔ چهل سالگی، درگیر با دغدغههایی که هر زنخانهداری کم و بیش با آن دست به گریبان است ـ چون تربیت سه فرزندش، مشکلات آنان، رفت و روب و رسیدگی به خوراک و پوشاک فرزندان و مرد خانه، خیانتهای شوهر و … ـ و بحرانهای میانسالی. زنی غرق در روزمرگیهای معمول زندگی که ناگاه با رمانی به نام «ملّت عشق» ـ که نام اصلی رمان هم مأخوذ از آن است ـ از این خواب کسالتآور و گران بیدار میشود. رمانی در باب عشق صوفیانه و یا تصوف عاشقانه. به موازات داستان زندگی شخصیت اصلی رمان، یعنی اللا روبیناشتاین، همراه با وی ما نیز در جریان رمانی که وی در حال خواندن و گزارش دادن از آن است قرار میگیریم. و داستان این رمان چیزی نیست جز ماجرای ملاقات شمس و مولانا».
چه چیزی در این رمان است که خواننده ترک و ایرانی را که کم و بیش با داستان شمس و مولانا آشناست جذب میکند – داستانی که برخی شاید بارها و بارها شنیدهاند؟ چه چیزی در داستان عشق بین یک زن میانسال امریکایی و یک مرد صوفی مسلک اروپایی میتواند انقدر خاص باشد؟
جواب این سؤالها شاید در بحرانهای روحی و معنوی ِانسان مدرنِ امروز خفته باشد. انسانِ دچارِ روزمرگی، ملال، بیمعنایی و … شافاک با خوانش قرن بیستمیاش از داستان شمس و مولانا داروی ساده و دم دستیای را برای این بحران ارائه میکند. و راز جاودانگی رمان دقیقاً در همینجا نهفته است: «سادگی». سادگی در روایت داستان صوفیانهای پیچیده بدون چم و خمهای عرفان نظری، سادگی در سخن گفتن از مهمترین سؤالات اگزیستانسیِ بشر – چون مسأله شرور و رنج و آلام و مرگ و … – بدون پیچیدگیهای زبان الاهیاتی و فلسفی، سادگی در دادن راهکاری معنوی و دینی به بحران معنوی و معنایی زندگی انسان امروز، بدون دشواریهای زبان دینی و فقهی…. راهکار کاملاً ساده است: «عشق»! عشق بورز! نه تنها به یه یک انسان دیگر، بلکه به تمامیِ انسانها حتی و به خصوص به مطرودترین آنها. نه تنها به دوستانت بلکه به بدترین دشمنانت. عشق بورز! نه تنها به انسانها بلکه به حیوانات و جمادات. عالم جلوهٔ عشق است، پس دوست بدار و بگذار دوست داشته شوی!
شاید رنگ و بویِ این پیام رمان به نظر مسیحی بیاید، اما در واقع روح عرفان و تصوف اسلامی – و بلکه تمامی مسلکهایِ عارفانه – نیز همین است.
سادگی دلچسب داستان – در بیان مسائل پیچیده و سنگین فلسفی و الاهیاتی و … – را میتوان در این مکالمهٔ بیغش بین کاروانسرادار – که به تازگی همسر باردارش را در سانحهٔ آتش سوزی از دست داده – و شمس کشکول به دوش که دائماً در عالم برای یافتن خدا در حال سفر است، به زیباترین شکل یافت – جایی که به زبانی کاملاً ساده از بزرگترین معضل خداباوری یعنی «مسألهٔ شر و اختفای الهی» پرده برمیدارد:
گفتم: «من دنبال چیز متفاوتی نمیگردم. فقط دنبال حق میگردم. سفر من، سفرِ یافتن پروردگار است.»
یکدفعه صدایش خشن شد: «در این صورت جای اشتباهی دنبال او میگردی. پروردگارت رفت! نپرس کی برمیگردد، چون نمیدانم.»
این حرفها را که شنیدم سوزشی در دلم احساس کردم. گفتم: «هرکس از خدا بدی بگوید، در اصل بدی خودش را گفته، چه بداند چه نداند، همین است که هست… مگر نمیگوید ما از شاهرگتان به شما نزدیکتریم؟ خدا در آسمان، فرسنگها دور از اینجا، روی تختی ننشسته است که! هر آن همه جاست و درون همهٔ ماست. از این رو هیچگاه ترکمان نمیکند. خودش را چطور میتواند ترک کند؟»
کاروانسرادار فوراً با نگاهی سرد جواب داد: «اما چیزی که فکر میکنی نمیشود، شده. ما را ترک کرد. اما باور کن این طوری بهتر شد. اگر خدا اینجا باشد و وقتی مصیبتهای جورواجور سرمان میآید انگشت کوچکش را هم تکان ندهد، بگو ببینم این چطور پروردگاری است؟» (از متن رمان، صص 54-53)
دیدگاه شافاک، نویسندهای که فرهنگها و ادیان مختلف را تجربه کرده، رنگ و بوی «جهان وطنی» دارد. آنجا که همهٔ عالم را یک کلّ منسجم و وابسته به هم میداند: «گوش کن! … موجودی جداگانه به اسم «آنها» وجود ندارد، همانطور که چیزی به اسم «من» وجود ندارد. همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم بسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد… صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم.» (همان، ص 208)
در عین حال میتوان موتیف مسیح را در جایجای رمان در قالب شمس دید: آنجا که پناه روسپیای میشود که از دست متعصبهای قشری به جرم مسجد رفتن برای شنیدن سخن مولانا کتک خورده، و او را از روسپیخانه نجات داده به سلک یک صوفی در میآورد و به وی میگوید: «آلودگی اصلی نه بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکهٔ ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک میشود، با آب تمیز میشود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمیشود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان میگیرد.» (همان، ص 170)
طنین کلام مسیح را میتوان شنید که: «هیچ چیز نیست که از بیرون آدم داخل او گشته، بتواند او را نجس سازد بلکه آنچه از درونش صادر شود آن است که آدم را ناپاک میسازد». (انجیل مرقس، باب 7، آیه 15)
یا آنجایی که مستی را که از محتسبها به جرم مستی کتک خورده بر دوش کشیده، به خانه میرساند و بر زخمهایش مرهم مینهد. یا آنجا که در کنار گدایی جذامی که از جامعه رانده شده و کسی حتی نگاهش هم نمیکند – مبادا بیماری جذام از چشمهای گدا به وی منتقل شود – مینشید و آیینهای به او هدیه میدهد تا «اگر روزی جوهرات را فراموش کردی، زیبایی الهی درونت را به تو نشان دهد.» (همان، ص 189)
نمونهٔ دیگر، حضور شخصیتهای مسیحی در داستان – که یکی از اصلیترین آنها زن دوم مولاناست که پیشتر مسیحی بوده – است و تاکید بر فضای چند ملیتی و قومیتی قونیه در آن زمان، که با وجود جنگهای صلیبی، بهشتی زمینی است که در آن ادیان مختلف با صلح در کنار هم زندگی میکنند.
تجربهٔ زیستهٔ نویسنده به عنوان یک زن، به داستان مردانهٔ شمس و مولانا لطافتی را بخشیده که در روایت مستند و خشک تاریخی وجود ندارد. رمان شافاک مستندی تاریخی نیست که بتوان از آن اطلاعات تاریخی بدست آورد. برخی تاریخها و روایتها با اصل داستان تاریخی مطابقت ندارد. قتل شمس نیز ابداع نویسنده است. او اقتباسی آزاد داشته از روایتی تاریخی؛ خوانش نویسندهٔ زنی قرن بیست و یکمی با دغدغهها و ایدئالهایی که زادهٔ زمانهٔ خویش است. به همین دلیل ما در رمان هیچ اشارهای به رویکرد زنستیزانهٔ مولانا نداریم، هرچند مثنوی سندی است به خلاف آن.
گرچه روزگار شمس و مولانا در زشتی کمی از روزگار ما ندارد – حملهٔ مغولها که جز قتل و کشتار و قحطی و گرسنگی چیزی به ارمغان نیاورده، جنگهای صلیبی که پیروان ادیان ابراهیمی را به جان هم انداخته و … – این دو نمایندهٔ عشق آسمانی بر روی زمین، شعار زیبایی سر میدهند و مردم را از نفرت و حسد و دشمنی و کینه و اختلاف به صلح و سلام و آرامش و عشق و دوستی میخوانند.
از نگاه شافاک، شمس میآید تا مولانایِ نازپرود تنعم و عالِم پرآوازه و پرادعایِ شهر را با «به حاشیه رانده شدهها… که عالمانِ برج عاج نشین نمیبینندشان» آشنا کند. میآید تا او را در این راه کمک کند، تا پلی باشد «میان او و سقوطکردهها» (همان، ص 232). شافاک قصد بیان داستانی تاریخی با مستندات تاریخی ندارد. قصد وی ارائهٔ داستانی عرفانی هم نیست تا از طریق آن اصطلاحات و فنون سلوک را بیاموزد. نویسنده رمان خوانش خود را از داستانی عرفانی-تاریخی میدهد تا از ورای آن نوعی «سبک زندگی» را به خواننده خود معرفی کند، سبک زندگیای که درمان درد بشر تنها و ازخود بیگانه شدهٔ دورانِ پساروشنگری است که جنون پیشرفت و توسعه او را در آستانهٔ اضمحلال خود و نابودی زیستگاهش قرار داده؛ بشری که از خود و از جهانش بیگانه شده است. این سبک زندگی چیزی نیست جز «حیاتی بر مدار عشق»؛ عشق به طبیعت، به جماد، به نبات، و به انسان – ورای تمامیِ مرزهای دینی، قومی، ملیتی، زبانی، نژادی، جنسیتی و … عشقی که سرچشمهاش عشق به دلبری است که اینها همه جلوههایی از اویند و بنابراین شایسته عشق ورزیدن.
رمان حدود بیست شخصیت دارد که راوی اول شخص داستانند و اتفاقاتِ داستان از دید آنان بیان میشوند. بخشی از آنها را همین «سقوطکردهها» ی اجتماع تشکیل میدهند: حسنِ گدا، روسپیای به نام «گلِ کویر»، سلیمانِ مست، و بخشی دیگر را شخصیتهای کلیدیِ داستان چون اللا، شمس، کیمیا (دخترخواندهٔ مولانا)، سلطان ولد (پسر کوچک مولانا)، حسام طلبه… و در سوی دیگر طیف شخصیتهای منفی رمان چون علاء الدین (پسر بزرگ مولانا)، متعصب، قاتل، بیبِرِس جنگاور، که گرفتار قشریگری و تعصبِ کور و ظاهرگرویِ بیمنطق و خشونت و در یک کلمه «نفرت پراکنی» هستند و در پایان باز هم مسیح را بر صلیب خیانت و کین میکشند و در چاهِ نفرت دفن میکنند. شمس هم چون مسیح در عین علم به اینکه قونیه در نهایت جُلجُتایِ[1] او خواهد شد، پای در این مسیر مرگبار میگذارد چرا که میداند «که من این راه را انتخاب نکردهام. این راه مرا انتخاب کرده است» (همان، ص 232). تسلیم و رضای محض در مقابل خواستِ حق آئین صوفیان است. شمس هم مستثنا نیست. اما «تسلیم بودن» به معنای «نداشتن اراده و مقاوت نیست» (همان، 223). این را عزیز زاهارا – نویسنده کتاب «ملّت عشق» که اللا دل در عشق او بسته – گوشزد میکند.
نویسنده در رمان از تکنیک پُلیفِنی[2] یا چند صدایی استفاده کرده است. یعنی داستان تنها از نگاه یک راوی اول یا سوم شخص روایت نمیشود بلکه در هر فصل روایت داستان را یکی از شخصیتهای رمان به عهده دارد. قصد شافاک در دست به دست کردن لنز دوربینش بین شخصیتهای کلیدی رمان و سایر شخصیتهای حاشیهای، به تصویر کشیدن دیدگاهها و دغدغههایِ افراد مختلف جامعه از اقشار، فرهنگها، باورها و جنسیتهای مختلف است. صدای خود مولوی به عنوان اول شخص در داستان بسیار ضعیف است و جز در دو سه مورد به نگاه وی اصالتی داده نشده است – و این تمهید داستانی در رمانی که حول شخصیت مولوی دور میزند از توانایی نویسنده در داستانسرایی سخن میگوید. داستان «حول» مولوی است و نه «از زبانِ» مولوی. بازیگران اصلیِ این نمایش همان «به حاشیه رانده شدهها» هستند؛ چه شخصیت منفی داستان باشند – چون قاتل و بیبرس و … – و چه رنجبران جامعه – چون روسپی و گدا و مست و …. حتی خود اللا نیز گرچه زنی متمول از طبقهٔ مرفه اجتماع است ولی در خانوادهاش و حتی در جامعهاش زنی در حاشیه است، زنی که دیده نمیشود، دوست داشته نمیشود… زنی که تنها رها شده است.
دغدغهٔ نویسندهٔ رمان، دغدغههای زنی مدرن در جامعهای ماشینی و درگیر روزمرگی است. جامعهای که دین نیز چون کالایی مصرفی در ویترین مغازههایش به فروش میرسد و از جانب مصرف کنندگان برای اهداف مختلف چون معنابخشی، هویت بخشی، قدرتطلبی و … به مصرف میرسد. در دنیایی که خردگراییِ محض به بن بست رسیده و جهان «افسون زدایی شده»[3] ما درونمان را از معنا تهی کرده است. در رمان میخوانیم که: «در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کردهایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانستهاند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کمکم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیتهای داشته باشد.» (همان، ص 223)
و شاید موفقیت رمان شافاک در همین باشد. در عصری که بنیادگرایی دینی که حاصل خوانش لفظگرایانه از دین است، در دنیایی که خرد محض هرگونه افسون و اسطوره را از آن ستوده و با رویکردهایِ تقلیلگرایانهاش بشر را با تمام عظمتش به «خردش» فروکاهیده، در عصر مصرفگرایی و اصالت سودمندی و فایدهگرایی[4]، در روزگار زیباییهای پوشالی و عشقهای ظاهری… ما بیش از پیش به مولاناها و شمسها نیاز داریم، تا «عشق صافی و صوفی» را به ما بیاموزند؛ عشقی که همهٔ عالم را با همهٔ ظواهرش ـ خواه به چشم ما زشت و خواه زیبا ـ شاهکاری درخور تحسین میبیند. نه فقط گلستانهایش را که خارزارهایش را هم، چرا که میداند: «بسیار اندکند کسانی که به گیاهان خاردار و به ظاهر خشن تمایل داشته باشند. حال آنکه در این عالم دوای بیشتر دردها از این نوع گیاهان به دست میآید.» (همان، ص 233). روزگار ما به شمسی نیاز دارد که با «به حاشیه رانده شدهها» و «سقوطکردهها» گام زند، و به تمامی هستی – بی هیچ مرز و قیدی – عشق بورزد. عصر ما، تشنهٔ معنویت و نیازمند عشق است. عشقی که مرهم دردهایمان و از هم گسستگیهایمان باشد، چرا که به قدر کافی از نفرت و پراکندگی پر شدهایم!
درسی را که مولانا از شمس آموخت درسی است که تک تک ما نیازمند آموختن آنیم: «شمس در خانهمان را به روی روسپیای توبهکار باز کرد. مجبورمان کرد غذایمان را با او قسمت کنیم. یادمان داد به شایعهها گوش ندهیم و دشنام را با دشنام جواب ندهیم. مرا به میخانه فرستاد تا همصحبت مستان شوم. یک بار خواست جلو مسجدی که در آن موعظه میکنم، دست گدایی به سوی مردم دراز کنم. برای اولین بار در عمرم خودم را جای گدایی جذامی گذاشتم. یک بار هم از چشم او نگاه کردم به این دنیای دون. این را هم فهمیدم که چگونه دیده میشود از جایی که گدا نگاه میکند. شمس مرا از شیفتگانم و از چاپلوسانی که بیآن که خود متوجه شوم دورهام کرده بودند و حتی از حکام حامیام جدا کرد؛ با پایینترین لایههای جامعه آشنایم کرد. در سایهٔ او آدمهایی را شناختم که اگر او نبود شاید هیچ وقت نمیشناختمشان. میگفت هرچه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هرچه سخت شده، هرچه سنگ شده، هرچه از عشق دور شده، باید از جا به در آید. میگفت باید محدودیتها را از ذهن، پیش داوریها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. میگفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی. فقط به خاطر او از آزمونها گذشتم، از عرش به فرش غلتیدم، از حالی به حالی در آمدم. حتی در چشم صادقترین مریدانم به انسانی آبروباخته، حتی دیوانه، بدل شدم. به خاطر او مزهٔ تلخ تنهایی، بیچارگی، سرزنش، تحقیر و سرانجام جدایی را چشیدم.» (همان، ص 432-431)
این همان اصطلاح «مردنِ پیش از مرگ» است و این است نوشدارویِ عصرِ بیدرمانِ ما: شکستن بتهایِ عادات، خودخواهی و خودپرستیها، تعصبها، طمعِ پول و قدرت و شهرت و نام و … و رسیدن به درجهٔ «فنا» یی که در آن دیگر «من» ی نباشد، بلکه همه «ما» باشیم. «ملّت عشق» پیامآورِ «دین عشق» است. مرامی که دین و ملیّت و رنگ و نژاد و زن و مرد و نبات و جماد و … نمیشناسد. و راز موفقیت رمان شاید در همین باشد.
پیـشتـر آ، پیـشتـر، چـند از این رهـزنی؟ چون تو منی، من توام، چند تویی و منی؟
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم لیـک دوبین گشتـهایم زین فلـک منـحنی
(دیوان شمس، غزل 3020)
* با الهام از کتاب مقدس (سفر آفرینش، باب 6، آیه 9): «نوح مرد عادلی بود، و در عصر خود کامل. و نوح با خدا راه میرفت».
ارجاعات:
[1] تپهای که مسیح بر فراز آن به صلیب کشیده شد.
[2] Polyphony.
[3] افسون زدایی (disenchantment/ Entzauberung): در فلسفه و جامعهشناسی به موقعیتی در جهان گفته میشود که در آن علم و روشنگری تمامیِ آثارِ دین و خرافات را از آن زدوده است. (دانشنامه آن لاین بریتانیکا)
[4] فایدهگرایی یا اصالت سودمندی (Utilitarianism).
خانم سعیده میرصدری…سلام بر شما بانوی بزرگوار…دست مریزاد و تبریک به شما که تا این اندازه تیزبین هستید و این رمان گران بها و خواندنی را به طرز شگفت انگیزی عالی تحلیل کرده اید….بسیار بسیار بسیار تحلیل دقیق و کامل و فوق العاده زیبایی از رمان ملت عشق بود…امید است و از خداوند هم می خواهم که خوانندگان بیشتری از این صفحه بازدید کنند و از بررسی های ریز و ارزنده و نکته هایی که از دل خود رمان برای توضیح بیشتر آن آورده اید فیض ببرند…این رمان،کتابی بود که مرا از اوج افسردگی نجات داد و حال دل مرا تا حد زیادی بهتر کرد اما نتوانسته بودم که به اندازه شما این کتاب را لمس کنم(لمس کردن کتاب تعبیر من از خواندن یک کتاب با تمام تار و پود وجود است)،اما به لطف پروردگار مهربانم امروز در حالی که نزدیک بود از خدا دور شوم و به حالت های وحشتناک قبل از آشنایی ام با این رمان برگردم،متن شما که نشان از قلم توانای شما در تحلیل کردن است را خواندم و دوباره به همان حال و هوای شیرین روز های اول آشنایی ام با این رمان و کنده شدنم از جهان سیاهی که در آن خودم را زندانی کرده بودم به جهان پر نور و لطف عشق،برگشتم و از صمیم قلب باور دارم که اینها تصادف نبوده و خواست الله است و خدا نعمت خود را به واسطه ی شما به من ارزانی داشت…….از خداوند می خواهم شمارا روز به روز بیشتر در عشق خود مست کند….