حکمت مردمی؛ تأملی در باره نظام حِکمی تمدنساز
محسن الویری
با وجود بدیهی بودن مبتنی بودن تمدنها بر یک نظام فکری، در باره ویژگیها و بایستگیهای این نظام فکری ابهامهای زیادی وجود دارد. مروری تاریخی بر تمدنهای جهان نشاندهنده آن است که هیچ یک از این تمدنهای قدیم و جدید بر نظامهای فلسفی شناخته شده مبتنی نبودهاند، و لذا ریشههای فکری آنها را باید در چگونگی فهم و برداشت پدیدآورندگان آن تمدن به ویژه توده مردم از برخی مفاهیم بنیادین که شاید بتوان آن را حکمت مردمی نامید، جستجو کرد.
بر این اساس و با پیشفرض مدیریتپذیر بودن تمدن، نظامهای حِکمی کنونی مانند حکمت متعالیه هم، تنها در صورتی توان نقشآفرینی در تمدن نوین اسلامی را دارند که از فضای نخبگانی بیرون آیند و خود را با لایههای مختلف نظام اجتماعی و به ویژه زیست توده مردم پیوند زنند و از یک نظام فکری به یک پدیده فرهنگی تبدیل شوند.
ضرورت ابتنای توسعهیافتگی در مقیاس خرد و تمدن در مقیاسی بزرگتر بر یک نظام اندیشهای امری انکارناپذیر و مورد پذیرش همگان است، اما چنین وفاقی در باره ویژگیهای یک نظام اندیشهای توسعهآفرین و تمدنساز وجود ندارد، بنا بر این در باره آن باید بیشتر اندیشید و سخن گفت.
یکی از مهمترین پرسشها درباره نظام اندیشهای تمدنساز همین است که به راستی کدام نظام اندیشهای که چه بسا با تعابیری دیگر مانند دستگاه عقلانیت، تفکر، بنیاد اندیشهای، نظام حِکمی و نظام فلسفی و جز آن هم از آن یاد شود توان تمدنسازی دارد؟ این تنوع تعابیر از آن روست که تأکید شود سخن تنها در فلسفه نیست، بل هر دستگاه عقلی و بلکه هر عقلانیتی را در برمیگیرد و فلسفه نیز چه یک دستگاه تفکر ویژه یونانیان باشد و چه عنوانی فراگیر برای دستگاههای تفکر در دیگر سرزمینها در قلمرو بحث ما قرار دارد.
امروزه به فراوانی از ضرورت و یا حتی فرایند مبتنی ساختن تمدن نوین اسلامی بر حکمت متعالیه سخن گفته میشود. این هماندیشی هم که "حکمت و تمدن در ایران اسلامی" نام دارد و از سوی یک مؤسسه پژوهشی فلسفی برگزار میشود، حامل این پیام است که فیلسوفان و فلسفهورزان تمایل یافتهاند به موضوع تمدن بپردازند. اما آیا این امر به راستی شدنی است؟ آیا میتوان یک نظام حکمی را این گونه که این روزها گفته میشود و شینده میشود مبنا قرار داد و گام به گام بر پایه آن، اجزاء و ارکان و نظامهای شکلدهنده یک تمدن را سامان داد؟ تجربه تاریخی در این باره چه میگوید؟ آیا تمدنهای پیشین که بیتردید بنمایههای فکری داشتند و ناگزیر بر پایههای معرفتی (هستیشناختی، شناختشناختی، انسانشناختی و …) استوار بودند، به راستی ریشه در یکی از دستگاههای فکری شناختهشده داشتند؟
این نوشتار میکوشد با مروری تاریخی بر چند تمدن شناختهشده، در برابر انگاره ابتنای تمدنها بر یک نظام حِکمی شناخته شده علامت پرسش نهد و سپس دیدگاه خود در باره کاربست نظام حِکمی برای تمدن نوین اسلامی را در معرض داوری قرار دهد.
تمدن غرب و نظام فلسفی سازنده آن
بحث در باره تمدن غرب را میتوان با این پرسش آغاز کرد که این تمدن بر کدام دستگاه فلسفی تکیه داشت؟ و از آرای کدام فیلسوف میتوان به عنوان پایههای تمدن غرب یاد کرد؟ از مفاهیمی چون انسانمحوری، خردبسندگی، خداگریزی، آسمانستیزی، آفریدن جایی برای فعلیت یافتن تواناییهای خردمحور انسان، و اهمیت یافتن تجربه شخصی به عنوان مبنای تمدن غرب یاد میشود. گاه نیز عقل انتزاعی یونانی به عنوان مبنای تمدن تجربی و حسی تمدن غرب شمرده شده است. ولی آیا میتوان گفت آرای فیلسوفان در باره این مفاهیم تمدن غرب را تشکیل داده است؟
تورق منابع مربوط به تمدن غرب و نیز منابع مربوط به تاریخ فلسفه غرب نشان میدهد که در ذهن و باور بیشتر تدوینکنندگان این منابع، فیلسوفان مکتبهای خردباور (راسیونالیسم Rationalist) یا تجربهگرا (آمپریسیسم Empiricism) با همه تنوع فکری که دارند پایهگذار تمدن مغرب زمینند. اگر قرار باشد سیاههای به ترتیب تاریخ وفات، از این فیلسوفان فراهم آید، نام این افراد در آن به چشم خواهد خورد:
رنه دکارت (1650 م.) که عدهای شک مشهور دکارتی را نقطه تحول معرفتی تمدن غرب شمردهاند.
باروخ اسپینوزا (1677 م.) که او را از مهمترین پایهگذاران عصر روشنگری دانستهاند
توماس هابز (1679 م.)
جان لاک (1704 م.)
گوتفرید لایبنیتس (1716 م.)
جرج بارکلی (1753 م.)
دیوید هیوم (1776 م.)
در این صورت به کسانی که ریشه پیدایش تمدن غرب را به انبوه ترجمه آثار علمی مسلمانان در قرنهای یازدهم و دوازدهم گره میزنند چه پاسخی میتوان داد؟ آنها را که نقطه آغاز امر مدرن را به عنوان نقطه آغاز تمدن غرب به قرن سیزدهم برمیگردانند چگونه میتوان واداشت که از این باور خود دست بردارند؟ آیا میتوان نقش صنعت چاپ را در پیدایش تمدن غرب نادیده گرفت؟ مگر گوتنبرگ مخترع ماشین چاپ و احیا کننده صنعت چاپ که 400 سال پیش از او در چین و 200 سال قبل از او در کره مورد استفاده بود در قرن پانزدهم (سال 1468 م.) از دنیا نرفته است؟ آیا میتوان ادعا کرد احیای صنعت چاپ و عمومی شدن آن نتیجه افکار فیلسوفان قرن هفدهم بوده است؟! تأسیس کارخانه کاغذسازی در سال 1494م. در انگلستان به دنبال احیای صنعت چاپ را متأثر از کدام یک از این دستگاههای فکری پیشگفته میتوان شمرد؟
این پرسشها را میتوان ادامه داد؛ فیلسوفانی که نام برده شد، نویددهندگان عصر روشنگری هستند یا طلایهدار تمدن غرب؟ آنها خود برآمده از تمدن غرب هستند یا ساماندهنده اولیه آن؟ آنها پرورنده تمدن غرب بودند یا پرورده آن؟ حتی اگر بتوان اجزای تمدن غرب را به تأثیرپذیری از افرادی خاص نسبت داد، مثلا تجربهمحوری علم را به بیکن و نظام سیاسی و ساختار اجتماعی را به نظریهپردازانی چون توماس هابز (1679 م.) و ژان ژاک روسو (1778 م.)، آیا در باره اساس تمدن غرب به مثابه یک کل یکپارچه میتوان چنین کرد؟
حتی اگر بنمایه معرفتی تمدن جدید غرب را برگرفته از فلسفه یونان بدانیم که به نظر میرسد تقریری واقعبینانهتر از دیگر نظریههاست، میتوان پرسید نسبت تمدن جدید غرب با دستگاههای فکری و فلسفی شناخته شده یونان قدیم مانند دستگاه فکری افلاطون (348 ق. م.) و دستگاه فکری ارسطو (322 ق. م.) چیست؟ روشن است که تفکر یونان باستان یک منظومه یکپارچه نیست، بلکه از دستگاههای فلسفی گوناگونی تشکیل شده است. تمدن غرب مبتنی بر کدام یک از آنهاست؟ حتی اگر از یک دستگاه فکری مانند دستگاه فکری ارسطو نام ببریم، آیا میتوان رد پای همه آرای ارسطو را در تمدن غرب نشان داد؟
تأکید میکند که سخن در پایه معرفتی داشتن تمدن غرب نیست که این امر، امری بدیهی و انکارناپذیر است و هر کسی میتواند تأثیر اندیشه انسانمحوری به جای خدامحوری را در همه ابعاد و اضلاع تمدن غرب ببیند، ولی این موضوع با این پرسش که کدام یک از دستگاههای فکری را میتوان به عنوان پایهمعرفتی و موتور محرک این تمدن معرفی کرد فرق دارد.
پاسخ این پرسشها وقتی دشوارتر میشود که حتی در باره این که اومانیسم بنمایه تمدن غرب است تردید روا داشته و برای این تمدن ریشههای دینی هم جستجو شود. این تردید چندان دور از ذهن نیست، نظریه ماکس وبر (1920 م.) در باره ریشه داشتن روح سرمایهداری غرب در اخلاق پروتستانتیسم و نظریه افرادی چون اسوالد اشپنگلر (1936 م.)، آرنولد توین بی (1975 م.) و ساموئل هانتینتگون (2008 م.) در باره دینی بودن همه تمدنها و یا جایگاه بلند دین در تمدنها مانع صدور حکم جزمی به جوهره انسان محورانه تمدن غرب است. گزارههای تاریخی دال بر جدا نبودن تفکر فلسفی از تفکر دینی در غرب تا پیش از دوره روشنگری و جایگاه محوری مذهب در بسیاری از تحولات غرب در سدههای پانزدهم و شانزدهم میلادی و رد پای خدا در اندیشه فلسفی فیلسوفانی مثل جان لاک و گوتفرید لایبنیتس که مَری اِوَنز Mary Evanz در کتاب "تکوین جهان مدرن" (ترجمه محمد نبوی، نشر آگاه، 1393) به آنها اشاره کرده است، بر این تردید میافزاید. بگذریم که حتی برخی بر این باورند که رنه دکارت و توماس هابز و جان لاک، "همان آرزوی وضوح بخشیدن و پرتو افکندن بر آموزش موجود را داشتند که لوتر و کالون به آن دامن زده بودند." (تکوین دنیای مدرن، ص 44)
حاصل سخن آن که تمدن غرب بیتردید بر یک بنیان اندیشهای استوار بود اما به نظر میرسد نمیتوان آن را مبتنی بر یک نظام فلسفی معین دانست.
تمدن اسلامی و نظام حکمی سازنده آن
همین پرسشها را در باره تمدن اسلامی میتوان مطرح ساخت. شکوفایی تمدن اسلامی را نه تنها در قرنهای سوم و چهارم هجری که حتی از نیمه قرن دوم هجری میتوان مشاهده کرد. عهد پرآوازه هارون الرشید مربوط به نیمه دوم قرن دوم هجری است ولی نمیتوان شکوه جهان اسلام در عهد خلافت هشام بن عبدالملک (حک. 105 تا 125 ق.) در اوایل قرن دوم هجری و حتی قبل از آن را هم نادیده گرفت. اما دستگاه حِکمی شناخته شده مشاء که با نام افرادی همچون ابواسحاق کندی (256 ق.) و ابونصر فارابی (339 ق.) و به ویژه ابنسینا (428 ق.) گره خورده است، مربوط به سدههای سوم و چهارم است. و باز با در نظر گرفتن حداقل پنجاه سال فاصله زمانی بین تکوین یک نظام اندیشهای و قوام یافتن یک جامعه بر اساس آن، آیا میتوان پیدایش تمدن اسلامی را مبتنی بر دستگاه فلسفی مشاء در آغاز قرن چهارم دانست؟
نظام حکمی اشراقی هم که با نام شیخ شهابالدین سهرودی (587 ق.) گره خورده است به روشنی مربوط به دوران ایستایی یا سستی تمدن پیشین اسلامی است و بعید است کسی از ابتنای تمدن پیشین اسلامی بر آن سخن بگوید. دیگر دستگاههای عقلانیت مانند عقلانیت صوفیه یا حکمت یمانی (منسوب به محمدباقر حسینی میرداماد (1041 ق.) ) یا حکمت متعالیه (منسوب به ملاصدرا (1050 ق.)) هم به عنوان پایه و اساس تمدن پیشین اسلام محلی از اعراب ندارند که بخواهیم به آن اشاره کنیم. پس در باره نظام اندیشهای بنمایه تمدن پیشین اسلامی چه میتوان گفت؟
مرحوم عباس زریاب خوئی (1380 ش.) در مقالهای با عنوان "علل شکوفایی تمدن اسلامی در قرون اولیه" که در صفحات 25 تا 30 "مجموعه مقالات اولین کنفرانس بینالمللی فرهنگ و تمدن اسلامی" در سال 1372ش. منتشر شده است، در توضیح دور بودن فیلسوفان و حتی متکلمان از متن جامعه اسلامی، به زیبایی به مقایسه جایگاه فیلسوفان و متکلمان از یک سو و فقها و محدثان از سوی دیگر پرداخته است و بیان میدارد که دانشمند در قرون نخستین اسلامی در زبان فارسی به فقها اطلاق میشد نه به حکما؛ مردم قبور و مشاهد فقها و اهل حدیث را زیارت میکردند نه قبور متکلمان و منجمان را؛ مقایسه واکنش سرد مردم به کشته شدن متکلمان و فیلسوفان به هیچ روی با واکنش پرحرارت آنها نسبت به فقها و محدثان قابل مقایسه نیست. به باور مرحوم زریاب در دوران پایانی تمدن پیشین اسلامی و در زمان صفویه هم، آنها که مقبولیت عمومی داشتند محقق کرکی و مقدس اردبیلی بودند نه ملاصدرا و امثال او.
حاصل سخن آن که تمدن اسلامی بیتردید بر یک بنیان اندیشهای استوار بود اما به نظر میرسد نمیتوان آن را مبتنی بر یک نظام حکمی شناخته شده دانست.
این نکته در باره تمدنهای باستان هم صدق میکند، یعنی در ابتنای آنها بر یک نظام اندیشهای تردیدی نیست، ولی در عهد آن تمدنها، اصولا دستگاههای فلسفی و نظامهای حکمی مدونی وجود نداشته است که پیدایش تمدنهای باستان را بخواهیم به آنها نسبت دهیم.
دستگاهی فکری به نام حکمت مردمی
با توجه به آن چه گذشت، چنین به نظر میرسد پایههای فکری یک تمدن، یک نظام فکری نامدون و مورد پذیرش توده مردم است که الزاما با دستگاههای فکری شناخته شده یکسانی ندارد. این نظام فکری ممکن است زمینی یا آسمانی، مدون یا غیرمدون، دارای یک مبدأ مشخص و یا فاقد آن باشد. فاصله حکمت مردمی با نظامهای فلسفی همان فاصله توده مردم با فیلسوفان است. چنین برمیآید که نظام حکمی تمدنساز، یک نظام حکمی مردمی و مورد اقبال توده مردم است.
پایههای فکری تمدن غرب که درهمکردی از فلسفه یونان قدیم و آموزههای مسیحیت و جریانهای کوچک و بزرگ ضدکلیسا و گرایشهای خداگریزانه انسانمدار بود پیش از آن که از سوی فیسوفان مدون شود از سوی مردم برگزیده شد و همانند علمِ مردم آن گونه که کلیفورد کانر در کتاب "تاریخ علم مردم" (ترجمه حسن افشار، نشر ماهی، 1390) به زیبایی ترسیم کرده است، زودتر از نخبگان زمینه بسیاری از تحولات را فراهم آورد. در مغرب زمین چندین دهه و بلکه چندین قرن پیش از شکلگیری نظامهای فلسفی، یک نظام فکری مردمی سرنوشت بسیاری از موضوعات مهم جامعه را رقم زد و توده مردم در حالی که شاید حتی یک سطر از آثار فیلسوفان را نخوانده بودند بر اساس تجربه زیسته خود، تحولات مورد انتظار خود را در جامعه دنبال میکردند.
در تمدن اسلامی هم آن چه مبنا بود نظامهای اندیشهای مدون نبود بلکه متن قرآن و آموزههای نبوی بود؛ یک متن به نام قرآن که متنی فلسفی نبود و یک فرد به نام پیامبر که فیلسوف نبود. دین و از جمله اسلام را نمیتوان یک نظام فلسفی یا دستگاه حکمی محض شمرد. درست است که وجه عملی آموزههای اسلامی (اخلاق و احکام) بر وجه نظری (کلام) تکیه دارد، ولی حتی آموزههای نظری اسلامی هم در دستگاههای مختلف فکری مانند اشعری و اعتزالی سامان یافته و نمیتوان یکی از آنها را به عنوان مبنای انحصاری تمدن اسلامی در نظر گرفت. دین اسلام مبنای تمدن پیشین اسلامی بود ولی نمیتوان این نقش را به صورت انحصاری بر دوش یکی از قرائتها از دین اسلام نهاد. فاصله دین و فلسفه همان فاصله پیامبران و فیلسوفان است، سرشت کنش پیامبرانه سمت و سوی مردمی دارد بر خلاف روش فیلسوفان که گاه به قابل فهم نبودن سخن خود از سوی مردم مباهات میکنند. اسلام با دستگاههای فکری فلسفی تفاوت دارد، هر چند فیلسوفان کنشگر این دستگاههای فلسفی مسلمانانی باورمند باشند.
در دیگر تمدنهای کهن و جدید هم این موضوع عینا صدق میکند. باورهای فکری جامعهساز و تمدنساز در هر جامعهای درکی کلی و نامتعین از مهمترین موضوعات مورد علاقه انسان است که شاید شکلگیری آن به تدریج در صدها سال صورت گرفته باشد. حکمت مردمی، حتی اگر منشأ مشخص و مدونی مانند قرآن داشته باشد، تنها پس از شکلگیری است که قبال شناخت است.
یک نظام اندیشهای تنها پس از تبدیل شدن فکر به فرهنگ (فرهنگ به مثابه روح جامعه) و رنگ و بوی فرهنگ گرفتن در شکلگیری تمدن ایفای نقش میکند. مراد از حکمت مردمی همین اندیشه فرهنگی شده و نظام فکری پذیرفته شده و یا پدید آمده از سوی مردم است. حکمت مردمی آن نظام حکمی و فلسفی است که اگر کسی ظواهر و مظاهر یک تمدن را در یک مهندسی معکوس بکاود و گام به گام به سوی بنمایههای فکری آن پیش رود به آن میرسد.
تمدن نوین اسلامی و نظام حکمی سازنده آن
حال با توجه به تجربیاتی که ذکر شد، کوشش و یا ابراز تمایل برای بنیان نهادن تمدن نوین اسلامی بر یک نظام حکمی مانند حکمت متعالیه تا چه اندازه میتواند واقعبینانه یا خیالپردازانه باشد؟ به ویژه آن که تمدن نوین اسلامی گرچه در مرحله نوزادی یا صباوت است ولی مدتی است که زاده شده و فاصله آن تا مرحله شکفتگی منافاتی با مولود بودن آن ندارد. به عبارت دیگر هر فیلسوف و هر باورمند یک دستگاه فلسفی و نظام حکمی که اکنون به فکر مشارکت در فرایند تمدن نوین اسلامی افتاده است باید توجه داشته باشد که قصد دارد در میانه راه به این قافله بپیوندد و بنا بر این بهتر آن است که پرسش را اینگونه اصلاح کنیم که با توجه به تجربیاتی که ذکر شد، منتقل ساختن مولودی به نام تمدن نوین اسلامی در میانه راه به یک نظام حکمی مانند حکمت متعالیه به چه معنی است و تا چه اندازه امکانپذیر است؟
مدیریتپذیری تمدن
دخالت در فرایند یک تمدن و کوشش برای جهت دادن به آن بر اساس یک نظام فکری و فلسفی معین بر پیشفرض مدیریتپذیری تمدن استوار است. ابهامها و تشکیکهایی در این زمینه وجود دارد، اما با این وجود که هیچ یک از تمدنهای بزرگ مانند تمدن پیشین اسلامی و تمدن غرب به مثابه یک طرح یا پروژه نبودهاند که فرد یا افرادی آن را مدیریت کنند بلکه در یک فرایند و پروسه فاقد مرکز مدیریت هماهنگکننده به سامان رسیدهاند، الزاما تمدنهای جدید در حال شکلگیری چنین نیستند و میتوان از مدیریتپذیری آنها سخن گفت. زیرا بشر امروز به خودآگاهی تمدنی رسیده است و میتواند نسبت به موقعیت و وضعیت تمدنی خویش بیاندیشد و برای آینده تمدنی خود برنامههایی را اجرا کند. آگاهی از خود، به عنوان بخشی از ذهنیت مدرن مورد پذیرش همگان است و خودآگاهی تمدنی هم میتواند یکی از سطوح آن به شمار رود.
البته در باره خرده تمدن سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی باید اندکی با احتیاط سخن گفت. چه بسا بتوان با مسامحه، مبتنی ساختن این خرده تمدن بر تعالیم کارل مارکس (1883 م.) و فردریک انگلس (1895 م.) از سوی گئورک پلخانف (1918 م.) و ولادیمیر لنین (1924 م.) و لئون تروتسکی (1940 م.) و ژوزف استالین (1953 م.) را پذیرفت. این امر بدان سبب است که در مارکسیسم متأثر از اندیشه موسوم به تز یازدهم مارکس (تزهایی در باره فوئر باخ) فلسفه تفسیرکننده به فلسفه تغییردهنده تحول یافت، اما تجربه مارکسیسم نیز به همین دلیل که نتوانست و اصولا نمیتوانست با توده مردم همراه شود و این فکر به فرهنگ بدل شود عمری بس کوتاه داشت و حداکثر یک خرده تمدن پدید آورد.
بشر امروز حداقل از اواخر قرن هجدهم به این سو به درک تمدنی از خود رسیده است و موضوع تمدن به فهرست مسائل مورد اهتمام او افزوده شده است. گمان عبور غربیها از مفهوم و مسأله تمدن با واقعیت سازگار نیست و این پندار که دیگر موضوع تمدن مسأله غرب نیست، با توجه به انگاره پایان تاریخ فوکویاما و نظریه برخورد تمدنهای هانتینتگتون و چگونگی مواجهه با پیشنهاد ایرانی گفتگوی تمدنها سازگاری ندارد. عبور جامعهشناسان از بحث تمدن به مثابه کنار گذاشته شدن این بحث نیست.
سخن آخر
تجربه تاریخی حکایتگر شکلگیری تمدنها بر پایه یک دستگاه فکری نامدون به نام حکمت مردمی و تأخر پیدایش دستگاههای فکری مدون نسبت به تمدنهاست. در بهترین حالت فیلسوفان نفس نفس زنان و یا خرامان خرامان دیر به صحنه رسیدهاند و البته چه بسا پس از رسیدن به صحنه در ایجاد یک خودآگاهی نخبگانی و یا عمومی نسبت به آنچه دیدهاند نقش داشتهاند و بدینسان با وجود هست متأخر خود، از نظر معرفتی از دیگران پیشی گرفته و تقدم یافتهاند. نظام اندیشهای تمدنساز هیچگاه همان چیزی نبوده که فیلسوفان در نوشتههای خود آن را نگاشتهاند.
اکنون نیز کسانی که در میانه راه شکلگیری تمدن نوین اسلامی، سودای پرشور مبتنی ساختن آن بر یک نظام حِکمی مانند حکمت متعالیه را دارند، سزاست به این تجربه تاریخی توجه داشته باشند که مدیریت یک تمدن همچون مدیریت یک واحد آموزشی یا یک بنگاه اقتصادی نیست که بتوان اهداف و خطمشیها و اصول آن را مدون کرد و سپس بر اساس آن برنامهریزی کرد و اجرای برنامهها را در دستور کار قرار داد. برای تمدنسازی این افکار تا به یک فرهنگ عمومی (فرهنگ به مثابه روح جامعه) تبدیل نشوند راه به جایی نخواهند برد.
باور به تأثیر حکمت متعالیه در پیدایش انقلاب اسلامی اگر پذیرفتنی باشد همسو با مدعای این نوشتار است؛ چه یک نظام اندیشهای تنها چهار قرن پس از پیدایش توانسته است موجد یک حرکت اجتماعی باشد و اکنون حتی با پیشفرض مدیریتپذیر بودن تمدن نمیتوان به گونهای سخن گفت که این گمان پیدا شود که گویی میتوان ظرف چند ماه و چند سال یک جامعه متمدن بر اساس حکمت متعالیه ساخت. کسانی که چنین میاندیشند زمان تمدنی را که با سده و هزاره سر و کار دارد به زمان فیزیکی که اغلب با سال و ماه و هفته و کمتر از آن مأنوس است تقلیل دادهاند.
وجه دیگر این گونه مبنا درست کردن برای تمدن نوین اسلامی دعوت به فلسفی اندیشیدن و حکمی اندیشیدن در برابر همه مشکلات و یا لااقل مقدم شمردن آن بر کاربردی اندیشیدن (مثلا مواجهه فقهی با دنیای جدید) است که با توضیحی که داده شد میتوان آن را هم زیر سؤال برد. تمدنها بیش از آن که به صورت نظری (یعنی مبتنی بر نظامهای اندیشهای که متمایز از دین هستند) بخواهند مشکلات خود را حل کنند با نگاه کاربردی راه پیشرفت خود را گشودهاند.
فروتنانه باید اعلام کرد فیلسوفان اگر تمایل پیدا کردهاند در مدیریت تمدن نوین اسلامی نقش ایفا کنند، سزاوار است مقداری بیشتر تاریخ بخوانند.