درباره نفرتپراکنی فیلسوفان بزرگ غرب
لوری شریگ
آیا ما باید همچنان متفکرانی همچون کانت، ولتر و هیوم را تدریس کنیم؛ آن هم بدون توجه به قضاوتهای زیانباری که بدانها مشروعیت بخشیدهاند؟
هنگامی که نظرات سامیستیزانه متفکران بزرگی همچون کانت، ولتر، هیوم یا حتی هگل، شوپنهاور، هایدگر و ویتگنشتاین را میبینیم گفته میشود که آیا این قضاوتها بخش اصلی آثار و ایدههایشان بوده است؟ اما این سؤال ممکن است که اشتباه باشد. پرسش بهتر آن است که افراد آموزش دهنده آثار این متفکران در قرن بیست و یکم چیزی درباره کلیشههای خطرناک رایج آنها بیان میکنند یا خیر؟ برای مثال، تاریخ فلسفه غرب معمولاً از یونانیان و رومیان باستان شروع میشود، سپس به اروپای مسیحی قرون وسطایی میرسد و در ادامه شاهد درگیری مسیحیان اروپای مدرن با اصلاحات دینی و ظهور سکولاریسم و علم هستیم. وقتی که ما این خط سیر را تکرار میکنیم آیا به پاکسازی یهودیت از تاریخ اروپا و تاریخ اندیشه و ارزشهای غرب از یهودیان در آثار هیوم، ولتر و کانت نمیپردازیم؟ برنامه آموزشی ما در تاریخ فلسفه به حذف فیلون اسکندرانی یا ابن میمون یا مکاتب اندیشه بیرون از اروپا میپردازد در حالی که آنها در شکل دادن جهان چند فرهنگی امروزی نقش داشتهاند. آیا ما باید فلسفه یهودی، اسلامی و بودایی را بهعنوان فلسفه غیر غربی در نظر بگیریم یا اینکه تفکیک بنیادینی بین جهان غرب و مابقی دنیا قائل شویم و غرب را عامل اصلی تحول انسانی بدانیم؟
با توجه به اوجگیری نفرتپراکنی در قرن بیست و یکم، فلاسفه با این چالش مواجهند که به شیوههای ترسیم تاریخ رشتهشان نگاهی اندازند و در آن تأمل نمایند. چرا نباید بر این امر تاکید نماییم که فلسفه چگونه از مکاتب اندیشه سرتاسر دنیا سربرآورده است؟ در رشتههای تاریخ و ادبیات، در مقدمه کار بهجای تمرکز بر مطالعات اروپایی به جایگزینی تاریخ جهان و ادبیات تطبیقی بپردازیم. تاکنون حرکت گسترده مشابهی برای بازبینی در معرفی استاندارد فلسفه بر اساس فلسفه جهانی وجود نداشته است. فیلسوفانی وجود دارند که چنین طرحهایی را در راستای سیاسی کردن حقیقت جویی دانسته و به مخالفت با آن برخاستهاند، اما برخی فیلسوفان علم، حقیقت عینی را درباره همگرایی نظرات و افکار متکثر نشان دادهاند.