موانع پیروزی امام علی بر شامیان
محمد مسجدجامعی
امام علی بن ابیطالب (ع) در سختترین و آشفتهترین دوران ایام نخستین اسلام به خلافت برداشته شد. عموماً میپندارند مشکلاتی که حضرت با آن مواجه شد به دلیل سیاست و روش خاص امام بود، و اگر سیاست دیگری اتخاذ میشد، چنان مشکلاتی به وجود نمیآمد، امّا واقعیت چنین نیست. اوضاع بهگونهای بود و بهگونهای درآمده بود که هر فرد دیگری هم که به این سمت برداشته میشد با چنین موانعی مواجه میشد و حتی به دلائلی که بدان خواهیم پرداخت با موانعی احتمالاً بیشتر و پیچیدهتر. مشکلات عملاً در طبیعت جامعه مسلمان آن ایام ریشه داشت و نه در سیاستهای اتّخاذ شده. نکته دوم به شام بازمیگردد.
انسجام و یکپارچگی شام که عمدتاً در سوابق تاریخی و فرهنگ و تمدن او ریشه داشت، بهگونهای بود که قدرت او را موجب شده بود. این قدرت در هماهنگی کامل با شخصیت و ویژگیها و سیاستهای معاویه بود و خود در ایجاد انسجام و یکپارچگی یاد شده نقشی موثر داشت. ترکیب شام و معاویه در نهایت میتوانست بر مجموع قلمرو وسیع مسلماننشین آن روزگار چیره شود و چنین شد. این بدین معنا است که هر آن کس دیگری هم که به جای امام به خلافت برداشته میشد با همین مشکل مواجه میگردید و قادر نبود در برابر معاویه مقاومت کند. این بیش از آنکه به دلیل قدرت نظامی شام و حاکمش باشد، به سبب عدم امکان ایجاد قدرتی معادل در سرزمینهای دیگر بود.
سرزمین مسلماننشین آن ایام مجموعه بزرگی بود از قبائل پراکنده و احیاناً رقیب منطقه شبه جزیره العرب و یمن و نیز قلمرو پهناور امپراطوری ایران که اوضاعی سخت نابسامان و از هم گسیخته داشت. در این قلمرو هیچ منطقهای به لحاظ نظامی و انسجام اجتماعی و ایدئولوژیکی، همچون شام نبود و نمیتوانست باشد. شام میراثدار هزاران سال تمدن بود و این تمدن طولانی ساختارهای لازم مدنی را در آن پی افکنده بود و در نتیجه حاکمی متناسب با شرائطش میتوانست ظرفیتهای درونی آن را شکوفا سازد و آن را به نیرومندترین و باثباتترین واقعیت اجتماعی – نظامی آن روزگاران تبدیل کند. نتیجه طبیعی وجود این ظرفیت که با توسعهطلبی معاویه همراه بود، سیطره شامیان بر مجموعه وسیع سرزمینهای اسلامی را موجب شد. البته عوامل کوچک و بزرگ دیگری هم وجود داشت، همچون هماهنگی و اتحاد شاخه بانفوذ بنیامیه و نیز اطاعت بدون قید و شرط قریشیان و غیر قریشیانی که منافع و مصالح خود را در اطاعت از معاویه میدیدند.
البته قلمرو ایران ساسانی هم به لحاظ قدمت تاریخی و ویژگیهای تمدنی نیز چنان بود و حتّی برتر از آنچه در شام وجود داشت. شامیان عموماً تحت حاکمیت دیگران بودند و حتی در مقاطعی از تاریخ ایرانیان در آنجا حاکمیت داشتند. به هنگام ظهور اسلام قدرت در شام از آن رومیهای بیزانسی بود و در ایران قدرت در دست خود ایرانیها بود. این همه درست است، اما نکته اینجا است که ایران در آن دوران به عللی که به برخی از آنها اشارت خواهد رفت به معنای واقعی کشوری از هم گسیخته بود و هنوز در حالت جنگوگریز با اعراب قرار داشت.
بههرحال این بدین معنی است که هر آن کس دیگری که به جای امام به قدرت میرسید با مشکل شام و معاویه مواجه میشد. پشتوانه معاویه بیش از بیست سال حکومت بر آن قلمرو بود و آنان را آنچنانکه منافعش اقتضاء و ایجاب میکرد، آموزش داده و تربیت کرده بود. از نظر آنان او «خال المؤمنین» و «کاتب وحی» و عملاً «اهل بیت» پیامبر بود. آشنایی آنان با اسلام از طریق او صورت میگرفت. مضافاً که شام قوام مدنی داشت و تجربه نظامیاش در دوران رومیها، و حتی قبل از آنها، زمینه ایجاد سپاهی کلاسیک و منسجم را فراهم میکرد.
درحالیکه نیروی نظامی در آن روزگار و در خارج از منطقه شام عمدتاً مجموعهای از داوطلبانی بودند که هریک به قبیله و منطقهای تعلق داشتند و چنین نیرویی به طور طبیعی شکنندگیها و گسلهای خاص خود را داشت و نمیتوانست در برابر ارتش منظم و منسجم شام و در درازمدت تاب آورد. آنچه مانع از پیروزی سپاه امام شد همین شکنندگیها بود، در حالی که در عموم نبردها برتری از آن آنان بود و آنچه معاویه را در نهایت پیروز کرد، همین انسجام و یکپارچگی بود.
در این نوشتار تلاش میشود نکات مورد اشارت به اختصار مورد بررسی قرار گیرد.
در چنین شرائطی اسلام ظهور کرد. تحولات در آنجا که به مجموع شبه جزیره مربوط میشد، پس از فتح مکه روی داد و اسلام را از دینی که عمدتاً متعلق به مدینه بود، در آورد. سقوط طائف به مثابه آخرین پایگاه دفاع از سنت قدیم بتپرستی، این جریان را کامل کرد و اسلام به عنوان قدرت جدید به صحنه آمد و تمامی شبه جزیره را تسخیر کرد. این برای نخستینبار بود که چنین اتفاقی میافتاد. همگی به زیر یک پرچم درآمدند.
قبائل مختلف از اقصی نقاط متوجه مدینه شدند. رفتوآمدها در سال نهم هجری «عام الوفود» به اوج خود رسید و یک سال و اندی بعد پیامبر رحلت فرمود. اسلام «توحید» را که در تعارض کامل با بتپرستی آنان بود، به ارمغان آورد، امّا به جز این حامل نظم و نظام جدیدی هم بود. از جمله مهمترینهایش با توجه به اوضاع آن روزگار مسجد، نماز جماعت و نماز جمعه بود. البته حج هم بود، اما این سابقهای دیرینه داشت. برای نخستین بار افرادی که جز با همقبیلهایهای خود جمع نمیشدند، در کنار یکدیگر قرار میگرفتند و مشترکاً نماز را برپا میداشتند. این سه عامل در ایجاد نوعی وحدت و هماهنگی سخت موثر بود و بعدها به مهمترین عامل ثبات اجتماعی- سیاسی تبدیل شد.
در کنار این همه نظام فقهی و حقوقی و نیز نظام سیاسی و اخلاقی واحدی وجود داشت و مهمتر آنکه همگان ملزم بودند از آن فردی که به عنوان جانشین پیامبر پذیرفته شده بود، اطاعت کنند و این به نوبه خود پدیده جدیدی بهشمار میرفت، بسیار فراتر از آن پذیرشی که در ایام جاهلیت نسبت به مکیان و قریشیان وجود داشت. در اینجا به عکس گذشته سخن از مقبولیت نبود، مطیع بودن مطرح بود و بهتر است بگوییم آمیختهای از مقبولیت و اطاعت. نفوذ سران قبایل و یا مرجعیت مکیان و قریشیان ناشی از مقبولیت آنان بود، امّا در اینجا اطاعت میخواستند، اگرچه اطاعتی همراه با نوعی مقبولیّت.
علیرغم تمامی این نکات اما این مجموعه نمیتوانست یک واحد منسجم و پایدار سیاسی تشکیل دهد و عملاً هم چنین شد. در اواخر عمر پیامبر و خاصه پس از رحلت حضرت متنبّیان ظهور کردند. ظهور اینان که به عللی لباس دینی بر خود پوشیده بود، حاکی از گسلهایی بود که وجود داشت و دین جدید هنوز فرصت نیافته و نتوانسته بود آنها را از بین ببرد و کمرنگ کند و البته این جریانی طبیعی بود.
2- با پایمردی مسلمانان نخستین تشنّجات ناشی از ظهور متنبّیان خاموش شد، اما عامل اساسی در این میان، سرازیر شدن آنان به سوی مرزها بود. این مطلوب خلیفه وقت بود و البته تعداد قابل توجهی از مسلمانان اولیه نیز چنین رأیی داشتند. عملاً این مهمترین عامل ثبات قدرت سه خلیفه نخست و نیز ثبات اجتماعی و سیاسی و بلکه دینی و فکری آن دوران بود. اشتغال به جنگ و بهرهمندی از غنائم بیشمار آن؛ و این همه جایی برای بروز و ظهور اختلافات باقی نمیگذاشت. اگرچه این ثبات به دلائلی در سالیان آخر عثمان شکسته شد و امام علی و پیروانش بعدها مجبور شدند تاوان آن را بپردازند. ظهور و بروز گسلهای ناشی از واقعیت قبیلهای موجود در شبه جزیره به دلیل رویآوری به جنگ برای مدتی به تعویق افتاده بود و نه آنکه از بین رفته و یا تضعیف شده باشد.
3- آنان برای عزیمت به جبهههای جنگ سرازپای نمیشناختند. جاذبه جنگ تا بدان حد بود که برخی از مدّعیان نبوت که مسلحانه در برابر خلیفه ایستاده بودند، ادعای خویش به یک سوی نهادند و عازم میدان شدند. مریدان و هواداران آنان نیز چنین کردند. عجیب اینجا است که تا چند سال قبل از آن قرآن از عدم رغبت مسلمانان به جهاد و دفاع از اسلام، سخت از آنان انتقاد میکند. این واقعیتی است که کسانی از مسلمانان اولیه چنین بودند و به هیچ عنوان مایل نبودند در جهاد شرکت کنند. گذشته از آیات متعدد قرآن، کتابهای تاریخ هم بدان شهادت میدهد. انتقادهای قرآنی تا حدود یک سال قبل از رحلت پیامبر، یعنی تا جنگ تبوک ادامه مییابد، اما از هنگامی که جنگ برونمرزی مطرح میشود حتی یک نمونه تاریخی هم یافت نمیشود که کسی از آن اعراض کند و بهانه آورد. گویی همگان و خاصه بدویان برای رفتن بدان با یکدیگر مسابقه میگذاشتند.
البته این جریان تحولات بزرگ و عمیقی را موجب شد. آنان به غنائم و ثروت عظیمی که حتی در رؤیا هم نمیدیدند، دست یافتند که بنا به تعبیر عالم بزرگ و کمتر شناخته شده قرن ششم، ابوجعفر نقیب، نقشی بزرگ در تحکیم اعتقادات اسلامی در نزد بدویان داشت. او اجمالاً میگوید بدویان را اسلام خوش نمیآمد و هنگامی این دین در قلب آنان نشست که با دسترسی به اموال و غنائم فراوان زندگانی جدیدی را تجربه کردند و این را دلیلی بر صحت دعوت پیامبر گرفتند که به آنان گشودگی گنجهای کسری و قیصر را وعده داده بود و بدین ترتیب تردیدهای اولیه که آکنده از نفاق و استهزاء نسبت به پیامبر بود، جای خود را به ایمان و یقین داد. به عبارت دیگر عامل اصلی گرویدن به اسلام دستیابی به غنائم گرانبهایی بود که قبلاً بدان بشارت داده شده بود و این را دلیلی بر حقانیت آن میدانستند.
اما مسئله صرفاً غنائم فراوان نبود، اسیران جنگی اعم از زن و مرد، و زمینهای حاصلخیز بیانتها و ایجاد و تقویت روحیه سروری و خودبرتربینی از جمله پیآمدها بود. جریان یاد شده در کلیّتش تا اواخر دوران خلیفه دوم چنین است.
این خودبرتربینی که آمیختهای از بدویت و غرور بدوی و پیروزی و احساس قدرت در برابر کسانی که همیشه خود را فروتر از آنان میپنداشتند، مشکلات اجتماعی و بلکه سیاسی فراوانی به دنبال آورد که حتی دامنگیر امام هم شد.
یک بار اشعث بن قیس به مسجد وارد شد در حالی که ایرانیان در کنار منبر امام حلقه زده بودند، منابع تاریخی از کلمه «حمراء» استفاده کردهاند که یکی از اصطلاحات متعددی است که در مورد ایرانیان بکار برده میشد. او به امام اعتراض میکند و امام در پاسخ میگوید با این افراد «شکم بزرگ» چه میتوانم کرد. کسانی که تا دیگر هنگام صبح میخوابند، درحالیکه اینان در مزارع به کار مشغول هستند و تلاش میکنند.
اصولاً در دوران قبل از آغاز جنگهای برونمرزی، اعراب تکیه و لاغر و عموماً گرسنه بودند. یکی از افسران دولت عثمانی، ایوب صبری پاشا، کتابش «مرآه جزیره العرب» درباره جزیره العرب و ساکنان آن میگوید یک بدوی همیشه گرسنه است و خوششانسترین آنان کسی است که در روز تنها یک وعده غذا میخورد. هنگامی که سیزده قرن بعد از آن دوران، اینان چنین بودهاند میتوان تصور کرد که در زمان یاد شده در چه وضعیتی میزیستند.
4- خلیفه دوم سیاستی عمیقاً «اقتدارگرایانه» و سختگیرانه داشت. این ناشی از ویژگیهای شخصیتی او بود که نمودهایش را در دوران پیامبر هم شاهد هستیم. مهم این است که این سیاست در هماهنگی با شرائط و جامعه آن زمان بود و لذا موفق بود، امّا علیرغم این همه، همو در ایام اخیر عمرش، بنا به نقل ابن حنبل در کتاب مسند، از اینکه بزرگان قریش از او حرفشنوایی ندارند، دردمندانه شکایت میکند و میگوید هم من از آنان و هم آنان از من خسته شدهاند و در پایان طلب مرگ میکند.
دلیل اصلی چنین شکایتی به پیآمدهای همان جنگها بازمیگردد. در آنجا که به توده اعراب مربوط میشد این پیآمدها در آن زمان هنوز فرصت نیافته بود که خود را آشکار کند، امّا اشراف قریش را عمیقاً تحت تأثیر قرار داده بود. کسانی که بنا به تعبیر خلیفه میکوشیدند خود را از مردم جدا سازند و در درون حلقههای بسته خود با یکدیگر نجوا کنند و به عنوانی بر ای آینده طرح و نقشه تهیه کنند. پس از آغاز جنگهای برونمرزی این اولین باری بود که چنین مشکلاتی رخ مینمود. قبل از آن شرائط مناسبی برای بروز چنین مسائلی وجود نداشت و اصولاً نمیتوانست وجود داشته باشد. بخشی از اصرار خلیفه جهت عزیمت به جهاد که آن را، و نه نماز را، عملاً «بهترین عمل» دانستن، به همین دلائل بود. معروف چنین است که او از گفتن «حی علی خیر العمل» که منصرف به نماز بود، منع کرد چرا که تداعی کننده این نکته بود که بهترین عمل نماز است و نه جهاد.
نیمه نخست خلافت عثمان کموبیش ادامه همان سیاست خلیفه دوم است. سیاست غالب، اشتغال به جنگ است، هم در قلمرو ایران و هم در قلمرو روم شرقی و شمال آفریقا، که بعضاً به دلیل مقاومتهای موردی و پراکنده شکل تهدیدکنندهای هم مییافت. در نیمه دوم شرائط تغییر میکند. عامل اصلی «اموی شدن» سیاست عثمان است و اینکه آنان میکوشند مناصب حساس را به قبضه خویش درآورند و بدتر آنکه با همان روش دوران جاهلیت رفتار و زندگی کنند و از زندگی جدیدی که به خواب هم نمیدیدند، لذت ببرند. عملاً اخلاق و سبک زندگی جاهلی، مرتع حاصلخیزی و پرنعمتی یافته و دوباره به صحنه آمده بود. طبیعتاً این موضوع مسلمانان آگاه و ملتزم و قریشیان غیر اموی را عصبانی میکرد.
عامل دیگر به توده مسلمانان بازمیگردد. اگرچه جنگها در برخی از جبههها ادامه داشت، امّا هیجانهای قبلی کاهش یافته و جامعه کموبیش به مرحله استقرار رسیده بود. مهاجرت وسیع و انبوه قبایل یمنی و نجدی و حجازی موجب پیدایش شهرها و مناطق مسکونی جدیدی میشود که مهمترینش بصره و کوفه هستند. بخش قابل توجهی از آنان به مصر و شام رفتند و تعداد زیادی به شهرهای آباد ایران سرازیر شده و سکونت یافتند.
5- دو شهر نقشآفرین در این مقطع زمانی کوفه است و بصره و تاحدودی مصر. این نقشآفرینی دلائل متعددی دارد و از مهمترینها و حساسترینهایش شکلگیری طبقه «قراء» است. پس از تشکیل این دو شهر برخی از مسلمانان اولیهای که با قرآن آشنایی بیشتری داشتند جهت آموزش آن به نقاط مختلف رفتند. بخشی به کوفه آمدند که در رأس آنها ابوموسی اشعری بود و بخشی به بصره که در رأسشان ابن مسعود بود و گروهی به شام و دمشق که شخصیت برجستهشان ابوالدرداء بود. عملاً در این سه شهر مجموعهای به عنوان قراء شکل گرفت.
اینان در نیمه دوم خلافت عثمان و با رهنمودهای مسلمانان نخبهای که به سیاست خلیفه اعتراض داشتند، فعال گردیده و خواهان رعایت ضوابط دینی توسط او شدند. در مقاطعی آنها حتی حاکم کوفه را اخراج و منتخب خود را که ابوموسی اشعری باشد، به حاکمیت برداشتند. این بدین معنی بود که اعتراض و نقشآفرینی همچون گذشته در محدوده اشراف و نخبگان جامعه جدید نیست، بخشی از توده مردم هم فعال و بلکه معترض شدهاند.
آنچه این جریان را تشدید میکرد اصرار عثمان به تعقیب سیاست «اموی مدارانه»اش و بیاعتنایی مطلق به اعتراضهای مختلف بود. چنانکه گفتیم این اعتراضها در موارد فراوانی توسط نخبگان، همچون طلحه و عایشه، صورت میگرفت و در مواردی توسط توده مردم. معروف چنین است که آخرین باری که مصریان در اعتراض به فرمانداری عبدا… بن ابی سرح که پیامبر او را از خود رانده بود، به مدینه آمده بودند خلیفه پس از آنکه قول مساعد میدهد و معترضان بازمیگردند، نامهای به فرماندار مینویسد و از او میخواهد که معترضان را گردن زند و نامه را با پیکی سریع ارسال میکند. در بین راه کاروانیان پیک را دستگیر میکنند و نامه ا فشا میشود. این در واقع یعنی لجاجت در برابر حق و عدالت و جوانمردی. این رفتار شایسته هیچکس نیست، خاصه اگر جانشین پیامبر باشد.
بدین گونه وضعیّت که از مدتها پیش آشفته شده بود، بحرانی میشود. در این گیرودار عثمان کشته میشود، کشته شدن او بحران را وخیمتر میکند. بحرانی که هم افراد را فرا میگیرد و هم گروههای مختلف را. در این میان گویی بزرگان قوم دچار نوعی «خودگمکردگی» میشوند و خواستهها و توقّعاتی فراتر از حد خود میطلبند و این اوضاع را پیچیدهتر و خطرناکتر میسازد، چرا که عموماً تودهها به ویژه در مجموعههای قبیلهای و عشیرهای به بزرگان خود مینگرند و براساس تصمیم آنان عمل میکنند. داستانی که در جریان جنگ جمل اتفاق افتاد. لشگریان جمل صرفاً به دلیل موضع بزرگان شرکت کننده در جنگ به نبرد برخاستند و نه بدان علت که اصل جنگ و چرایی پیدایی آن را میدانستند.
6- نمونههای متعددی از این «خودگمکردگی» و بلکه «خودشیفتگی» را میتوان نشان داد. یکی از مصادیقش طلحه بود، فردی ناسازگار و تلخ مزاج. صرفنظر از حقانیت و اینکه چه کسی میتواند و میباید خلیفه باشد و اینکه آیا او واجد حداقل شرائط بود، اخلاق و رفتار وی بهگونهای بود که اصولاً توانایی و ظرفیت در رأس قدرت بودن را نداشت. تنها هوادارش عایشه بود، چرا که پسرعموی پدرش، ابوبکر، بود. او بیشترین نقش را در تحریک مردم علیه عثمان داشت و درست به همین علت مروان در آخرین لحظات جنگ جمل با تیری که به سویش پرتاب کرد، او را کشت و گفت توانستم از یکی از قاتلان عثمان انتقام بستانم.
داستان بر او مشتبه شده بود و خود را واجد شرائط میدانست. این وسوسههای او بود که زبیر را تحریک کرد، اگرچه در این میان شخص معاویه و فرزند زبیر نیز نقش مهمی داشتند. معاویه به او پیام داد که بیعت شامیان را برای او گرفته است و تنها لازم است عراقیان با وی بیعت کنند و این توطئهای بود برای تحریک زبیر به جنگ با امام. اما عامل نخستین همان طلحه بود و البته روابط مصلحتآمیز این دو چنان بود که اگر هر یک به قدرت میرسید، دیگری را از میان برمیداشت.
قبل از آغاز جنگ جمل بین آن دو بر سر امامت جماعت اختلاف افتاد، تا آنجا که به روی اسبهای یکدیگر تازیانه زدند. مداخله سریع و موثر عایشه بود که به غائله پایان بخشید و گفت امامت یک روز از آن محمد بن طلحه باشد و یک روز از آن عبدا… بن زبیر. بهرحال مهم این بود که مدعیانی وجود داشتند که بدون توجه به تواناییها و صلاحیتهایشان، مردم را به خود فرامیخواندند.
در چنین شرائطی امام به خلافت برداشته شد. جامعهای از هم گسیخته با بزرگانی پرتوقع و خودگمکرده و گسلهای تهدید کنندهای که از قبل وجود داشت و در ساختار قبیلهای ریشه داشت. این گسلها چنانکه گفتیم به دلیل جنگهای فرامرزی برای مدتی غیرفعال شده بود امّا در موقعیت جدید با شدتی بیشتر به میدان آمده بود. بر این همه اضافه میشود گروهی که به دلیل آشنایی با ظواهر قرآن میپنداشت دین را میشناسد و براساس همین شناخت، امر و نهی میکرد و حتی شمشیر میکشید. آنها در بسیاری از موارد تمایلات ضد مدنیّتی خویش را با پوشش دینی به منصّه ظهور درمیآورند. زندگی شهری و الزامات آن را که در رأس آن پذیرش متقابل و رعایت حقوق دیگر شهروندان بود، تحمّل نمیکردند و مایل بودند همانگونه که در صحرا آزادانه زیست میکردند، در شهر هم زندگی کنند و این ممکن نبود.
رفتارشان جاهلانه و بدویانه بود. بخشی از کسانی که در اواخر عمر پیامبر به مدینه آمدند و اسلام آوردند نیز چنین رفتاری داشتند که قرآن در سوره حجرات از آنان انتقاد میکند. این بینزاکتی ناشی از بدویت و عدم مدنیّت آنان بود و امام به ویژه پس از جنگ صفین با چنین مشکلی مواجه بود. مسئله مخالفت نبود، مسئله بیاخلاقی و بداخلاقی بود. سخنان امام را قطع و هیاهو میکردند. ناسزا میگفتند و این همه را برای خود افتخار میدانستند و امام آنان را تحمّل میکرد، امّا حاکمان بعدی با شدیدترین وجه با آنان برخورد کردند. نمونهای که ذیلاً خواهد آمد به خوبی این نکته را بازمیگوید.
پس از آنکه زیاد به عنوان حاکم کوفه از جانب معاویه تعیین شد، در مسجد کوفه خطبه خواند. در اثنای خطبه عدهای به او سنگریزه زدند. از منبر فرود آمد و بر روی صندلیای نشست و گفت دربهای مسجد را ببندند و شخصاً از مستعمان خواست قسم یاد کنند که سنگ پرتاب نکردهاند. هشتاد نفر قسم نخوردند و دستور داد دست تمامی آنها را قطع کنند. واقعیت این است که بخشی از سفاکیهای حاکمان کوفه به دلیل اخلاق بدوی برخی از ساکنان آن بود. امام چنین رفتاری را تحمل میکرد و اصحابش را از مجازات آنان باز میداشت، اما حاکمان بعدی آن را تحمل نمیکردند و با خشنترین شکل ممکن واکنش نشان میدادند.
7- این بود مشکلاتی که امام با آن مواجه بود و هر آن کس دیگری هم که انتخاب میشد با همین مسائل روبرو میگردید و حتی باید گفت با مسائلی به مراتب بیشتر و پیچیدهتر. چرا که موقعیت امام در دوران پیامبر و جانفشانیهایش در راه اسلام و سفارشها متعدّد و مکرر آن حضرت در مورد امام و فضائل و مناقب غیرقابل شمارشی که حداقل مسلمانان نخستین با آن آشنا بودند، موجب شده بود که عموم آنان در کنار و بلکه در پشت او قرار گیرند. به هنگام حرکت امام از مدینه به سوی کوفه حداقل هفتاد نفر از اصحاب بدر در رکابش بودند.
اگر فرد دیگری جز امام انتخاب میگردید بسیار بعید است کسانی چون سعد وقاص و عبدا… بن عمر که «اعتزال» جستند و نه در کنار امام ایستادند و نه در کنار رقبایش، همین موضع را اتخاذ میکردند. احتمالاً انصار هم سربرمیداشتند. پس از ماجرای سقیفه و از میان برداشته شدن سعد بن عباده انصار پیوسته در حاشیه تحولات و تصمیمها قرار داشتند، با آنکه آنان ساکنان اصلی مدینه بودند. عموم آنها به امام و خاندان پیامبر ارادت داشتند و اگر فرد دیگری از مهاجران به جز امام به خلافت میرسید، به احتمال قریب به یقین اعتراض میکردند و مدّعی میشدند.
مضافاً کمیت و کیفیت تشکّلهایی چون خوارج که از دل «قراء» برآمدند به احتمال قریب به یقین در برابر فرد دیگری جز امام، به مراتب بیشتر میبود.
اولاً خوارج به مشی و زندگانی زاهدانه امام معترف بودند و نسبت به حکمرانی عادلانه ایشان اعتراضی نداشتند. ثانیاً تعداد زیادی از آنان سخنان و استدلالهای امام را پذیرفتند و صحنه جنگ را ترک کردند. اعتراض آنان صرفاً به مسئله حکمیت بود و نه بیشتر و با توجه به ویژگیهای اعتقادی و روانی آنان مخالفت آنان با بدیلهای احتمالی امام به مراتب بیشتر و شدیدتر میبود، چرا که در اینجا مطمئناً نسبت به کیفیت حکمرانی آنان معترض میبودند.
البته قابل انکار نیست که هدف امام، چنانکه مکرر میفرمود، نه حکومت به دلیل مطلوبیت آن، بلکه برپاداری عدالت بود. مطمئناً رعایت این اصل مشکلاتی در پی خواهد داشت، اما حتی اگر این نکته را هم بپذیریم، مشکلات اصلی دلائل دیگری داشت. حل آن مشکلات صرفاً با استبداد و قلع و قمع و خونریزی فراوان و رشوه دادنهای بیحساب ممکن بود، چنانکه معاویه و پس از او بنیامیه چنین کردند. امام برای مقابله با این همه، خلافت را پذیرفت و چگونه میتوانست خود چنین کند. مضافاً که با این روشها مشکلات رفع نمیشد، بلکه آنها را پیچیدهتر و سختتر میساخت. اتخاذ همین سیاستها بود که در نهایت به براندازی بنیامیه به بدترین شکل ممکن منجر شد و مهمتر آنکه انحرافی بزرگ در اسلام بوجود آورد. چگونه امام میتوانست از چنین سیاستها و شیوههایی سود جویند؟!
8- مسئله بعدی مسئله شام است و معاویه. شام در تمامیت سرزمینیاش که بسیار وسیعتر از سوریه کنونی است، منسجمترین و آرامترین منطقه آشوبزده و از هم گیسخته آن دوران قلمرو اسلامی بود. این منطقه ممکن بود به مثابه یک امارت مسلماننشین، مستقل زندگی کند، کموبیش همچون اندلس امویان، اما اولاً توسعهطلبی معاویه و به طور کلی بنیامیه که مثلاً کوفه را «بوستان قریش» میدانستند و مینامیدند، چنین اجازهای نمیداد و ثانیاً در آن ایام روابط فراوانی شام را به مجموع جزیره العرب مرتبط میساخت و بریدن این ارتباطها ممکن نبود و ثالثاً شام به طور قطع مورد دستاندازی افراد و گروههایی همچون عبدا… زبیر و خوارج قرار میگرفت. لذا نه میتوانست و نه میخواست که به مثابه منطقه مجزایی باشد و بماند. چنانچه در روزگارانی یمن و خصوصاً عمان و نقاط جنوبیتر شمال افریقا که اباضیه در آن متمرکز هستند، چنین بودند.
حال باید دید انسجام شام ناشی از چه عواملی بود.
بدون توجه به تاریخ قدیم این منطقه که زیر نفوذ تمدنهای بزرگ بینالنهرین و آسیای صغیر بود، شام به ترتیب تحت سلطه یونانیها، ایرانیها، سلوکیان و بالاخره رومیها قرار داشت و پس از جدایی رم شرقی از رم غربی پیوسته یکی از ایالتهای آباد و حاصلخیز امپراطوری رم شرقی یعنی بیزانس، بشمار میآمد. سخنان امپراطور پس از جنگ یرموک که از آن پس شام برای همیشه از حیطه فرمانرواییاش جدا شد، نشان دهنده ارزش و اهمیت آن برای رومیان بود.
به دلائل یاد شده شام از فرهنگ و تمدن و مدنیتی قدیمی برخوردار بود. چنانکه مسیحیت شامی که «منوفیزیتی» است در گذشته مسیحیتی درخشان و شکوفا بود و عالمان بزرگی در دامن خود تربیت کرد. اینان آرامی و سریانی و بعضاً فنیقی و بههرحال سامینژاد بودند، و به لحاظ نژادی و زبانی و تاحدودی تمدنی، متفاوت بودند با بیزانسها که ریشه یونانی و انطاکی داشتند. این تفاوت به نوعی تفاوت دینی را هم موجب شده بود. شامیان به عکس بیزانسها منوفیزیت بودند و از این بابت با آنان مشکل داشتند. رومیان عموماً به دلیل عقاید منوفیزیتی آنان، به آنها سخت میگرفتند و احیاناً آنان را مرتد میدانستند.
در جنوب شام و یا شمال شبه جزیره، قبایل مختلفی میزیستند که تحت تأثیر فرهنگ و آداب و رسوم بیزانسی قرار داشتند و عموماً مسیحی شده بودند. حکومت دست نشانده رومیان جهت جلوگیری از دستبرد و نفوذ بدویان عرب، «غسّانیان» بودند. همتای آنان در بخش شرقی که حائل بین ایران ساسانی و اعراب بدوی بود، «حیره» نام داشت.
علیرغم حائل بودن غسّانیها، تعداد قابل توجهی از اعراب برای زندگی و کار و تجارت به داخل شام رفتند و عملاً شهروندی آنجا را پذیرفتند. بسیاری از آنان مسیحی شدند و بخش مهمی از تجارت حجاز و قریشیان قبل و بعد از ظهور اسلام، با آنان بود. وجود آنان به ورود مسالمتآمیزتر اسلام به شام کمک فراوانی کرد. اگرچه در شام هم برخوردهایی وجود داشت، اما این بیشتر ناشی از برخورد رومیهای یونانی نژاد بود و نه شامیان. چنین حالتی در ایران وجود نداشت. در اینجا تباین نژادی و زبانی و دینی سهم مهمی داشت.
9- تنشهایی در اواخر دوران پیامبر با رومیان بوجود آمد که به جنگ «موته» منجر شد که به شهادت سه تن از فرماندهان مسلمان انجامید که هر سه شخصیتهای بزرگ و برجستهای بودند. در نهایت خالد بن ولید باقیمانده سپاه را به مدینه بازگردانید. به دلیل کشته شدن فرستاده پیامبر توسط رومیها، جنگ بعدی، داستان تبوک، شکل گرفت که البته به جنگ نیانجامید، اگرچه عموم قبائل آن منطقه که در مرز بین شام و شبه جزیره قرار داشت، با مسلمانان صلح کردند و پرداخت جزیه را پذیرفتند.
این نوع برخوردها که عموماً با جنگ همراه نبود تا اواخر دوران ابوبکر ادامه یافت. در آن زمان تصمیم گرفتند که به سوی شام پیشروی کنند و چنین شد. عموم نقاط شام، و حتی دمشق و حمص و حتی فلسطین و بیتالمقدس، صرفاً با محاصره و بدون برخورد نظامی گشوده شد و در موارد متعددی قرارداد صلح بین فرمانده مسلمان و اسقف شهر منعقد گردید. این بدین معنی بود که عملاً شهر تحت نفوذ اسقف بود و نه حاکمان رومی و یا فرماندهان نظامی. برای نمونه اسقف دمشق، سرجون بن منصور، که احساس میکرد مقاومت نتیجهبخش نیست، قرارداد صلح را امضاء کرد.
آنچه در این مناطق اتفاق افتاد تقریباً عکس جریانی بود که در ایران روی داد و عموماً به جنگ و بلکه جنگ و گریزهای مداوم انجامید. علت اساسی این بود که در اینجا شامیان خود تحت سلطه رومیان بودند و در آخرین سالهای قبل از ورود اسلام به دلیل جنگهای طولانی و فرسایشی ایران و روم، در شرائط بسیار نامطلوبی میزیستند. مضافاً که نارضایتیهای دینی فراوانی هم وجود داشت. گذشته از همه این عوامل آنان سامی بودند و زبان رایج در بین آنان آرامی بود که به زبان عربی نزدیک بود بهگونهای که میتوانستند یکدیگر را درک کنند و همین عامل مشترک زبانی و نژادی و نیز عامل دینی، بعدها در نزدیکسازی اعراب مسلمان و شامیان موثر افتاد.
قابل انکار نیست که رفتار عربهای مسلمان با شامیان از ابتدا مناسب و بلکه بسیار مناسب بود، به مراتب مناسبتر از رفتاری که رومیان با آنان داشتند. و این همه به سقوط آرام و بدون خونریزی و در عین حال سریع شام کمک کرد. پس از این سقوط کمتر شاهد واکنشهای محلی هستیم. گویی شام علیرغم صبغه مسیحیاش از اعراب مسلمان استقبال کرده بود و البته این سخن در مورد قلمرو غیر شامی بیزانسها، صحیح نبود. آنان در برابر اعراب میایستادند و تاریخ مشترک آنان عموماً آکنده از برخوردهای خونین است که صرفاً مرزی نبود و بعضاً به درون خاک یکدیگر کشیده میشد. جریانی که تا زمان عباسیان با شدت و حدّت ادامه یافت. بههرحال داستان شام به عنوان ایالتی از رم شرقی کاملاً متفاوت است با داستان این امپراطوری با اعراب و ترکها.
البته در ادبیات تاریخی و دینی مسلمانان داستان بهگونهای دیگر تلقی میشود. تصور عمومی این است که اعراب مسلمان هر دو امپراطوری ایران و روم را شکست دادند و سرزمینشان را گشودند، امّا این جریان به دوگونه اتفاق افتاد. به علت نزدیکی پایتخت ساسانیان به جبهه نبرد، پس از سقوط تیسفون، عملاً کشور سقوط کرد. اگرچه در شهرهای مختلف مقاومتهایی وجود داشت، امّا در مورد رم شرقی به دلائل مختلف و اینکه پایتخت، قسطنطنیه، در دورترین نقطه از میدان نبرد قرار داشت، شکست آنان صرفاً به معنای از دست دادن شامات بود که ضمناً از مستعمرات آنان بود، و نه بیشتر. لذا سقوط قلمرو شرقی این امپراطوری نباید به مثابه سقوط تمامی آن تلقی شود.
10- پس از سقوط شام، عمر یزید بن ابوسفیان را به حکومت آن منصوب کرد. مدتی بعد یزید درگذشت و برادرش معاویه جانشین وی شد. واقعیت این است که معاویه از جهات مختلفی متفاوت بود با بنیامیه. ولنگاری و زنبارگی آنان را نداشت و ظواهر شرع را رعایت میکرد. ضمن آنکه شخصاً هوشمند و صبور و آیندهنگر بود و خلیفه دوم به علل فراوانی نسبت به وی نظر مثبت داشت که بخشی از آن به دلیل استمالت از ابوسفیان و امویان بود. در زمان او امویان قدرتی نداشتند، اما «قدرت نرم» را واجد بودند. در بین شاخههای مختلف قریش، آنان در درون خود متّحدترین و منسجمترین بودند. سایر شاخههای قریش چنین نبودند و لذا توان رقابت با آنان را نداشتند.
با توجه به نکاتی که به اجمال ذکر شد، اولاً دیدگاه شامیان نسبت به اعراب مثبت بود و ثانیاً معاویه در طول بیست سال حکومتش، تا هنگام جنگ صفین، که طولانیترین مدت زمامداری یک حاکم در آن ایام بود، معرف اسلامی بود که عملاً سنتزی بود بین اسلام و فرهنگ بومی. و این اسلام مطلوب شامیان بود. مشاور او یک شخصیت مسیحی، سرجون، بود. او پدر «یوحنی دمشقی» معروف است که از شناخته شدهترین اساقفه تاریخ مسیحیت میباشد.
بخش مهمی از خطبههای یوحنی دمشقی که اسقف بزرگ دمشق بود در نیمه دوم قرن نوزدهم توسط یک دانشمند فرانسوی، ژاک پل میگنه[1]، در مجموعه بسیار مفصلی، مشتمل بر 161 جلد، گردآوری شد. عنوان کتاب را میتوان به «میراث آباء کلیسای یونان» ترجمه کرد. آنچه به یوحنی مربوط میشود در مجلدات 94 و 95 و تاحدودی 96 منعکس شده است.
خطبهها و نقطهنظرات او نسبت به اسلام به خوبی گویای اسلامی است که در اواسط دوران امویها در شام وجود داشت که البته پایهگذار آن شخص معاویه بود. فرهنگ دینی موجود در شام بهگونهای بود که طبقه «قراء» آنان در جنگ بین امویان و رقبایشان، به حمایت از امویان برخاستند، اعم از آنکه از خارجیان ازرقی باشند و یا از لشکریان عبدالرحمن بن محمد اشعث. حال آنکه خوارج، چنانکه گفتیم، در دل «قراء» کوفه و بصره بیرون آمد و تمامی آنان موضعی ضد اموی داشتند. این دو نمونه به خوبی نشان دهنده تفاوت فرهنگ دینی شام و سایر نقاط مسلماننشین و خصوصاً عراق در دوران امویها است.
همسر معاویه، مادر یزید، نیز مسیحی بود، چنانکه همسر یزید هم مسیحی بود. معروف است که همسر معاویه به دلیل طبع بدوی مایل نبود در کنار شوهر، در «قصر الخضراء» زندگی کند و ترجیح میداد به قبیله خویش، قبیله بنی کلب، بازگردد و ضمن اشعار گزنده این نکته را بازگفت؛ بهگونهای که معاویه برآشفت و او و فرزندش یزید را به بادیه فرستاد و اصولاً یزید در بادیه و با فرهنگ بدوی – مسیحی بزرگ شد. بنی کلب مدتها قبل از ظهور اسلام، آئین مسیحیت را پذیرفته بودند.
معاویه با دقت و وسواس از «اسلام شامی» که خود پرورش داده بود، مراقبت میکرد و مانع ورود مسلمانان و خاصه صحابهای میشد که قرائنی متفاوت عرضه میداشتند و در صورت لزوم آنها را تبعید میکرد و این جریان مکرر اتفاق افتاد. در این فضای بسته اسلامی همگان او را مهمترین، و حداقل از مهمترین شخصیتهای اسلامی میشناختند و باور داشتند. مضافاً که رفتار ملایم او نسبت به آنان و در چارچوب سنتز یاد شده که ترکیبی بود از اسلامیت و فرهنگ شامی، به طور طبیعی او را مقبولیت و محبوبیت و بلکه مشروعیت میبخشید.
12- آنچه گفته آمد در دوران عثمان شدت و عمق یافت. معاویه از خلیفه دوم و حتی آنچنانکه معروف است از غلام وی نیز، میترسید. در دوران عثمان وضعیت به کلی دگرگون شد و او عملاً مبسوط الید بود و هر آنچه را مقتضی میدید، انجام میداد. شرائط بهگونهای درآمد که پس از کشته شدن عثمان و تبلیغات معاویه، شامیان به واقع معتقد شدند که امام علی (ع) قاتل عثمان است و معاویه «صاحب دم» و خونخواه او است و خلیفه به ناحق کشته شده و وظیفه دینی آنان جنگ با امام و کمک به معاویه است. مشهور چنین است که معاویه پیراهن خونین عثمان را به منبر مسجد دمشق آویخته بود و مردم به گرد آن جمع شده و میگریستند و در پی انتقامستانی از قاتلان بودند. در برخی از منابع تعداد آنان هفتاد هزار نفر ذکر شده است.
فارغ از تمامی آنچه ذکر شد معاویه به خوبی افراد و حتی قبائل و ظرفیتها و حساسیتها و نقاط قوت و ضعفشان را میشناخت. قبل از آغاز جنگ صفین عمرو العاص را که به دلیل خلع از استانداری مصر در زمان عثمان و با قهر به فلسطین رفته بود، به سوی خود جلب کرد و وعده داد که مجدداً او را به همان سمت منصوب کند. او عمرو العاص را میشناخت و میدانست حضور او چگونه بیش از یک سپاه به وی خدمت خواهد کرد و عملاً هم چنین شد. این پیشنهاد حکمیت او بود که لشگر امام را از هم گسیخت که البته شیطنت و انتقامستانی و نفاق اشعثبن قیس و همدستانش را در این میان سهمی بزرگ است. اما قابل انکار نیست که اصل پیشنهاد و چگونگی تنظیم قرارداد متارکه جنگ و کیفیت تعاملش با ابوموسی را در این میان مهمترین نقش بود. او بزرگترین خدمت ممکن را عرضه داشت و داستان حکمیت را به نفع معاویه با بهترین و حیلهگرایانهترین شکل ممکن مدیریت کرد.
او به گونهای دیگر مغیره بن شعبه را که چندان به وی مایل نبود، به سوی خود کشانید و زیاد را که مدتها در برابر او بود با لطائف الحیل به خدمت گرفت و این هر دو خدمات بسیار گرانبهایی عرضه داشتند. همچنانکه به خوبی میدانست چه کسانی را و با چه مبالغی میتواند در اختیار بگیرد و مهمتر آنکه فردی زبانآور بود. اصولاً بنیامیه خطیب و زبانآور بودهاند و این سرمایه بزرگی بود برای رهبری اعراب آن دوران.
او به فرماندهان جنایتکارش که جهت ایجاد اغتشاش و ناامنی به قلمروهای امام در حجاز و عراق و یمن حمله میکردند و شبیخون میزدند میگفت که با هر یک از قبائل چگونه رفتار کنند و فراتر از این همه در آنجا که تشخیص میداد کس و یا کسانی را میباید از میان بردارد، به فردی بیرحم و انتقامجو تبدیل میشد. علیرغم وساطت برخی از شخصیّتهای مهم در مورد حجربن عدی و یارانش، آنها را کشت و بدان علت که از یاران وفادار امام بودهاند. همچنانکه از متحدانش هم میترسید. مغیره از او میخواست اجازه دهد تا در حومه دمشق و به دور از مردم زندگی کند و انزوا گزیند، اما از ترس آنکه مبادا به قبایل قیس نزدیک شود و علیه او اقدامی کند، او را در نزد خویش نگاه داشت.
12- این ویژگیها به همراه رعایت ظواهر شرع و تمایل به گردنکشی در برابر خلیفه منتخب و مشروع به بهانه خونخواهی از عثمان و تمایل به قدرت که پشتیبانی شامیان و سپاه شام را پشتوانه داشت، در برابر هر آن کس دیگری که به خلافت برداشته میشد، میایستاد. این سپاه تا بدان حد منظم و تعلیم یافته و وفادار بود که برای مدت کموبیش یک قرن از خانوادهای دفاع کرد که به چیزی جز خونریزی و غارت و فساد و ولنگاری نمیاندیشید.
همین سپاه بود که رقیب خطرناکی چون عبدا… زبیر و عبدالرحمن بن محمد بن اشعث را فرو شکست و هم ایشان بودند که قیامهای دائمی خوارج را به خون نشاندند و قیامهای موردی بنیهاشم را سرکوب کردند. به واقع اگر ابومسلم و لشگریان انبوه او که عموماً ایرانی بودند، نبود امویان با تکیه به سپاه شام قرنها دوام میآوردند. اگرچه استبداد و جبرگرایی مطلق آنان در درون جامعه یک دست شام در اواخر امویان اعتراضاتی برانگیخته بود که غیلان دمشقی نمونهای از آن است.
این به نوبه خود نمودی است از فکر و فرهنگ و مدنیّت برتر منطقه شام. اعتراض غیلان بیش از آنکه سیاسی باشد، فکری و اعتقادی بود، چرا که کیفیت تعامل امویان با شامیان عموماً مناسب بود و جایی برای نارضایتی اجتماعی و سیاسی باقی نمیگذاشت، امّا فرهیختگان جامعه نسبت به عقائد جبرگرایانه آنان انتقاد داشتند و غیلان از جمله این افراد بود. مسئلهای را که امویان تحمل نمیکردند. هشام شخصاً و با شمشیر یک دست و یک پای غیلان را به دلیل عقائد و انتقادهایش قطع کرد و در نهایت او را کشت. بهرصورت آنان در مجموع میتوانستند به حاکمیت خود ادامه دهند و این همه نتیجه همان تمهیداتی بود که معاویه فراهم آورده بود، اگرچه ویژگیهای شامیان را هم در این میان نباید فراموش کرد که اجمالاً بدانها اشارت رفت.
13- این بحث بدون توجه به شکنندگیهای درونی سپاه و هواداران امام و نیز سیاست و روش ایشان کامل نمیشود. شامیان معاویه را در طی بیست سال شناخته و تجربه کرده بودند، اما بدنه سپاه امام آشنایی چندانی با وی نداشتند. این سخنان شیعیان مخلص امام بود که این شناخت را موجب شده بود. مضافاً که اینان مجموعهای از قبائل مختلف بودند که اولاً در سطوح مختلف دینی و اعتقادی و بلکه فرهنگی قرار داشتند و سران برخی از آنان از سر ناچاری و یا فرصتطلبی به زیر پرچم امام آمده بودند. و ثانیاً تجربه زیستن با یکدیگر را نداشتند و برخی از آنان عمیقاً بدویاندیش و بدویاخلاق و ر فتار بودند. همین گروه اخیر بودند که خوارج را پدید آوردند.
عموم یاران باوفای امام در جریان جنگ صفین به شهادت رسیدند و این ضربه بزرگی بود. چرا که اینان بودند که با خطبهها و رجزهایشان توده سپاهیان حضرت را به جنگ و مقاومت فرامیخواندند، توطئهها را خنثی ساخته و انسجام لشگر را حفظ میکردند. عدم حضور آنان عملاً رابطه امام و لشگریان را تضعیف کرد.
یاران یاد شده به دلائل مختلفی، اعم از قبیلهای و غیر آن، نفوذ کلام داشتند و سخنان آنان مانع از تفرقهای میشد که بعدها بوجود آمد. خصوصاً که در خلاء حضور آنان کسانی چون اشعث بن قیس میداندار شدند و هدفی جز تخریب و سمپاشی نداشتند و موقعیت قبیلهای آنان به این جریان دامن میزد. گذشته از همه این نکات، داستان حکمیت عملاً پیروزی را تبدیل به شکست کرد. لشگری که در چند قدمی پیروزی بود با توطئهای حساب شده به ناگهان فرو ریخت و احساس شکست بر آن غالب شد. درحالیکه طرف مقابل که در یک قدمی شکست بود احساس پیروزی کرد. اختلافات دیرینه «عراقی-شامی» این احساس شکست و پیروزی را دو چندان ساخت.
شکست عموماً مشکلات خاص خود را به همراه دارد. این مشکلات در لشگری که متشکل از مجموعههای قبیلهای است به مراتب سهمگینتر و زیانبارتر است. در اینجا کمتر در اندیشه جبران شکست هستند. گویی شکست نقطه پایان است و لذا تمامی شکنندگیهای درونی به سطح میآید و بلکه تشدید شده و بهانهگیریها آغاز میشود. دقیقاً لشگر امام پس از داستان حکمیت به چنین مسائلی دچار شد. برای بدویان مسائل تابع قانون «همه یا هیچ» است. یا پیروزی است و یا شکست. حد فاصلی بین این دو نیست. اگر پیروز نشدی، پس شکست خوردهای.
14- ظاهراً «شرطه الخمیس» پس از واقعه صفین است که شکل میگیرد. اینان شیعیان پاک باختهای بودند که با امام تا سرحدّ مرگ بیعت کرده بودند و اینکه با آمادهباش کامل در رکاب امام بمانند. تعداد آنان را مختلف نقل کردهاند که کمترین عدد، ششهزار داوطلب است. امام در عوض به ایشان بهشت را وعده داد. امنیت کوفه و بلکه کل عراق مرهون فداکاری و خدمات هماینان بود. اگر اینان نبودند، عراق از درون فرو میریخت و جنگ داخلی هولناکی آغازیدن میگرفت.
معاویه پس از پایان قصه حکمیت اقدامات ایذایی را آغاز کرد و بارها سربازان او که عموماً تحت فرماندهی افراد جنایتکاری بودند، به قلمرو امام در حجاز و یمن و عراق و انبار حمله بردند. امام با کمک همین شرطه الخمیس به دفع مهاجمان پرداخت که پیوسته موفق بود و به شکست و فرار مهاجمان میانجامید؛ علیرغم این همه بدنه لشگر امام که عمدتاً مرکب از کوفیان بود احساس یاس و سرخوردگی میکرد و در چنین شرائطی اوضاع سختتر میشد. شکایتهای جانسوز امام در اواخر عمر حضرت که در قالب خطبههای متعدد نقل شده همگی در چنین اوضاع و احوالی القاء شده است.
برای جنگ با سپاه انبوه معاویه که احساس برتری و پیروزی میکرد میباید لشگری معادل فراهم میآمد. شرطه الخمیس تنها میتوانست امنیت داخلی را برقرار کرده و مهاجمان به مرزها را دفع کند. این به دلیل کمی تعداد آنان بود. مشکل در این بود که داوطلب کافی برای تهیه سپاهی که بتواند در برابر گرنکشیهای معاویه بایستد، وجود نداشت و امام هم در طول خلافتش هیچکس را به اجبار به جبهه نیاورده بود و همین مسائل بود که حضرت را میآزرد و آرزوی مرگ میکرد. چرا که نمیتوانست ترکتازی سفلگان را ببیند و قدرتی نداشت که حق و عدالت را در جایگاهش بنشاند.
آری هر آن کس دیگری که به جای امام قدرت را به دست میگرفت، کموبیش با همین مشکلات مواجه میشد. بخشی از مشکلات در میراث ریشه داشت و بخشی به ویژگیهای سرزمینی و اجتماعی و فرهنگی امپراطوری اسلامی آن روزگاران بازمیگشت. اگرچه به دلائلی که اجمالاً گفته شد، شام یک استثناء و بلکه یک استثنای بزرگ بود.
ما را، و اصولاً عموم مسلمانان را، عادت بر این است که در فهم تحولات مختلف اجتماعی و سیاسی به عوامل ایمانی و اعتقادی بیش از اندازه اهمیت میدهیم. قابل انکار نیست که عوامل یاد شده و اصولاً اراده و تصمیم را در شکل دادن به زندگی شخصی و نیز دگرگونیهای کوچک و بزرگ اجتماعی و سیاسی، سهم بزرگی است. همیشه چنین بوده و چنین خواهد بود، اما چنین نیست که آنها به تنهایی تعیین کنندگان نهایی باشند. برای شناخت پدیدهها و تحولات مختلف میباید زمینهها و واقعیتها به گونهای دقیق و بیطرفانه شناخته شود و البته نمیباید سهم ایمان و اعتقاد و اراده نیز به فراموشی سپرده شود.
28/2/98