در جستوجوی نیمهی پنهان
به بهانه انتشار «دموکراسی یا دموقراضه» که با تأخیر چهارساله منتشر شد.
مهدی شجاعی به کما رفت و از کما رهید «دموکراسی یا دموقراضه» کتابش که پس از انتخابات 1388، به رغم دریافت مجوز انتشار، از توزیع بازمانده بود، در آستانهٔ انتخاباتی دیگر به ویترین کتاب فروشیها بازگشت. برای اولین بار بود که انتشار مکتوبی از سید مهدی شجاعی، نویسندهٔ آیینی و انقلابی، از انتشار بازماند؛ چند ماهی پس از آنکه او در نامهای به محمود احمدینژاد از رفتار او در مناظرههای تلویزیونی انتقاد کرد و دعوتش کرد به اخلاق و تنذیرش داد که برای «به دست آوردن مقام و قدرت و موقعیت یا حفظ آن، گیرم به قصد خدمت، توسل به هر شیوهای مجاز» نیست. سید مهدی شجاعی پیشتر با دفاع از ایدئولوژی رسمی، در نقد همهٔ دولتها نوشته بود؛ اما این بار تیر انتقادش به رئیس دولتی خورده بود که انتقاد از او به پسند و اراده ایدئولوژی رسمی نبود. این چنین بود که چندی را به سکوت و خانهنشینی گذراند و از میان رفقای سابق، برخی منتقدش شدند و در نقدش گفتند و نوشتند. وحید جلیلی از جمله سابقون و همراهان او در مجلهٔ «نیستان»، اولین منتقد بود. رنجنامهای نوشت و طعنهای به سید مهدی شجاعی زد که «فکر نمیکردم این چنین حماسی و مجاهدانه آبروی خود را در کنار رزیتا خاتون و شازده و جاسبی و کرباسچی و… برای بر زمین زدن مردی از جنس مردم (مردم با همهٔ خوبیها و کاستیهایشان) به میدان بیاورید. حتماً اتفاق مهمی افتاده که شما را وادار ساخته برای سنگین کردن کفهای که شیمون پرز و نتانیاهو و سارکوزی و اوباما و… آرزوی پیروزیاش را دارند. این چنین دردمندانه و از روی احساس تکلیف دینی و اخلاقی، قلم به دست بگیرید.» نقدهای وحید جلیلی اگر چه جوابی از سید مهدی شجاعی نگرفت اما نوبت را به رضا امیرخانی داد تا وحید جلیلی را شاید به سبب نامهٔ طعنهآمیزش به شجاعی «یک آدم سیاسی درجهٔ دو که در پوستین فرهنگ افتاده» بخواند و در انتقاد از اوضاع زمانه بنویسد: «فضای سیاسی گاهی وقتها به شکلی دچار انسداد میشود که سید مهدی شجاعی وقتی با دغدغههای همیشگیاش که اخلاق است، میآید و در فضای انتخابات، راجع به موضوعی غیراخلاقی که دست کم امروز غیر اخلاقی بودن آن بر همه ثابت شده، اظهار نظر میکند و موضع میگیرد، یک آدم سیاسی درجهٔ دو که در پوستین فرهنگ افتاده، به خودش حق میدهد که به او توهین کند.»
تصفیه حسابهای سیاسی به تصفیه حسابهای ادبی هم رسید. وقتی محمدرضا سرشار در نشریهٔ «فرهنگ عمومی» تیغ نقدش را چنین بر سید مهدی شجاعی کشید: «به طور کلی، او را داستان نویس نمیدانم. او نویسندهای است که داستانهای مذهبیاش، به تعبیر کسی، روضههای دینی است. یعنی شما اگر بخواهید از نظر ساختار، این آثار را نقد فنی کنید، تاب نقد نمیآورند. به نظر من قسمتهای بزرگی از آثار داستانیاش، بیشتر انشاهای خوبی هستند که از قضا دختر دبیرستانیها و در کل نوجوانان اهل ادبیات یا آنهایی که داستان را در معنی فنی آن نمیشناسند، آن را دوست دارند، نقد محمدرضا سرشار البته با عذرخواهی منصور واعظی، مدیر مسئول مجله «فرهنگ عمومی» همراه شد که میگفت اگر این مطلب را پیش از انتشار دیده بود، مانع از انتشارش میشد. سید مهدی شجاعی با انتقاد از دولت محمود به حاشیه رفت. به مراسم و محافل کمتر دعوت شد و گزیدهتر سخن گفت؛ همچنان که دیگر رفقای حزباللهی او به مانند رضا امیرخانی هم اگر چه امیرخانی سالیانی بعدتر در گفتوگویی، به حاشیهنشینیشان پس از نقد محمود احمدینژاد چنین اشاره کرد: «ما دو جریان داشتهایم، جریانی موافق آقای احمدینژاد و جریانی مخالف آقای احمدینژاد. این دو جریان به هیچ عنوان دو قطب هم نبودهاند. غفلت رسانه و زیرکی احمدینژاد و البته لجاجت بیجای بعضی از مخالفان او، این فضا را در انتخابات 88، دو قطبی کرد. بسیاری از موافقان انقلاب اسلامی و دوستداران رهبر، جزو جریان مخالف احمدینژاد بودهاند. حالا اما در جریان موافق احمدینژاد، عدهای بعد از شش سال متوجه شدهاند که مسیر را اشتباه رفتهاند، جرئت اعتراف به اشتباه را ندارند. برای همین جریان انحرافی را ابداع کردهاند تا در حقیقت، تصمیمشان را توجیه کنند». (گفتوگو با «نسیم بیداری»).
چه احمدینژاد از ابتدا در مسیر انحرافی بود و چه انحرافیها به محمود احمدینژاد پیوستند، وقتی حمدِ دولت محمود در آستانه انتخابات 92 از زبان دیگر رفقای سید مهدی شجاعی هم افتاد، «دموکراسی یا دموقراضه» مجال توزیع و انتشار یافت. اما مگر سید مهدی شجاعی چه گفته بود که چهار سال باید میگذشت تا در پایان دولت محمود، فضا برای بیانش مهیا شود؟
«دموکراسی یا دموقراضه» ماجرای پادشاهی است که بیست و پنج فرزندش، یکی پس از دیگری، جانشین او میشوند و به قدرت میرسند. اما پس از چرخیدن کرسی قدرت در دست بیست و چهار فرزند، نوبت به بیست و پنجمین شاهزاده میرسد که «هم ضعف عقلانی داشت، یعنی مُنگل و عقب افتاده بود و هم مشکلات متعدد جسمانی داشت، از قبیل نابینایی و فلج بودن یک دست و یک پا و داشتن هیئتی کریه و قیافهای چندشآور» (ص29) و مردم نیز او را به دلیل این ضعفهای بدنی و عقلی «دموقراضه» نام نهاده بودند (برادران دیگرش بر اساس قیافه ظاهری، دموی اعظم و دموی درخشان و دمو کله طاس و… نام داشتند): «از آنجا که فرزند آخرپادشاه، یعنی بیست و پنجمین شاهزاده، از ابتداییترین و ضروریترین شرط برای اداره مملکت، یعنی سلامت جسم و عقل هم برخوردار نبود، قاعدتاً قرعه باید بین همان بیست و چهار فرزند میچرخید و یکی از آنها، مجدداً به پادشاهی انتخاب میشد» (ص 29)، اما ماجرا از آنجایی شروع میشود که بنا به تجربهٔ تلخ زمامداری بیست و چهار برادر، فکری بدیع و غریب در ذهنها جرقه میزند: «اگر این فرزند بیست و پنجم انتخاب شود که نه توان جسمی برای ظلم و ستم دارد و نه توان عقلی برای تاراج کردن، لااقل دوسالی میتوان نفس راحت کشید و از ظلم و ستم و چپاول در امان ماند»(ص 30). این چنین دموقراضه به حکومت میرسد و مردم، در روزهای ابتدایی، به سبب انتقامی که از گذشتگان گرفتهاند، احساس غرور و شادکامی میکنند تا اینکه سیاستورزی متفاوت دموقراضه به مرور رخ مینماید. او دست به انتخاب میبرد و در شباهت با خود، نابینایان و کوتاهقدان و عقبافتادگان و بیماران روانی را به خدمتگزاری میخواند و منصبها و مقامهای مهم کشوری و لشکری را به کسانی میسپارد «که از حداقل شایستگی و صلاحیت در آن زمینه هم محروم بودند» (ص40). اوضاع چنان میشود که همگان پیشبینی میکنند: «حکومتی که بنیانش بر جهالت و کوری و بیتدبیری است، بیش از چند روز دوام نمیآورد و از درون فرو میپاشد و نابود میشود»(ص41). برخلاف این باور عمومی اما برخی اطرافیان و همراهان دموقراضه چنان از او تعریف میکردند که گویی او یک اسطوره یا منجی بود؛ البته عجیب هم نبود: «کسانی که یک عمر با خفت و تحقیر و ذلت زندگی میکردهاند و نان تکدی میخوردهاند، یک روز صبح، وقتی از خواب بیدار میشوند، خود را در جایگاه و موقعیتی میبینند که پیش از آن حتی در خواب هم نمیدیدهاند چه کسی آنها را به این جایگاه و موقعیت فوق تصورشان رسانده؟ طبیعی است که او را با همه وجود دوست بدارند و تا پای جان حمایتش کنند»(ص44)، اما همه سیاستورزی و حکومتداری دموقراضه، در همین انتخابهای دور از انتظار او و فداییانِ منجی خلاصه نمیشد. او اصول مشخصی نیز در حکومتداری داشت که مرام و مسلکش را از دیگران متفاوت میکرد:
مرام اول، عبور از گذشتگان: دموقراضه روشنگرانی را تربیت میکرد که به اطراف و اکناف روند و از ظلم گذشتگان بگویند.
مرام دوم: دعوت مردم به کوری و ندیدن: بیناییزدایی، اصل دیگری در مرامنامهٔ دموقراضه بود، آن چنان که «مشاهدهٔ رفتار تحقیرآمیز حکومت نسبت به چشمداران و دانشمندان و اعزاز و اکرام کوران و جاهلان از سوی دیگر، سبب شد که آرام آرام، کوری را به بینایی و جهل را به دانش ترجیح دهند و… دانشمندان دچار خفت و حقارت شوند و به گوشهٔ عزلت و انزوا پناه ببرند»(ص68).
مرام سوم، قناعت نکردن و تمامیتخواهی: دموقراضه که به دنبال شوکت و قدرت بود، دو راه داشت: یا بتهایی بسازد و «خدایان دستساز را نمایندهٔ خدای واحد جا زند و خودش هم متولی و سرپرست آنان شود» یا «خود را نمایندهٔ تامّ الاختیار خدا و واسطهٔ میان خدا و مردم جا بزند». راهی که دموقراضه انتخاب کرده بود، راه دوم بود: «تأسیس و راهاندازی دفتر نمایندگی خدا روی زمین»(ص75)
مرام چهارم، دزدی برای اهداف متعالی: اگر چه فرزند بیست و پنجم پادشاه پیش از رسیدن به قدرت، از دزدی و سوء استفادههای برادران گفته و زبان به افشای تخلفات گشوده بود، چندی از حکومتش نگذشته، در یک سخنرانی محرمانه با یارانش، تکلمهای بر سخنان سابق زد: «دزدی کار زشتی است مگر برای اهداف متعالی، به عبارتی دیگر وقتی ما پول مردم را صرف تحکیم و تقویت حکومت خودمان میکنیم، در حقیقت به مردم خدمت کردهایم. و مردم یقیناً قدرشناس و سپاسگزار ما خواهند بود… نباید اسم دزدی روی این کار بگذاریم»(ص81)
مرام پنجم، خراب میکنیم تا بسازیم: بیدلیل نبود اگر همه چیز در حکومت دموقراضه تخریب میشد، چرا که به اعتقاد او «سازندگی و آبادگری زمانی میتوانست به طور جدی و رسمی، شروع شود که کار ویرانگری به نحو احسن به سرانجام رسیده و همه جا با خاک یکسان شده باشد»(ص91).
مرام ششم، زغال بر تهیدستان: تبدیل درختان قطع شده به زغال و تقسیم زغال در میان مردم، خصوصاً معلولان و محرومان، یکی از برنامههای اقتصادی ـ و شاید پوپولیستی ـ دموقراضه بود که البته «برای اطمینان از اجرای طرح توزیع عادلانه زغال، کار را به دوستان نزدیک و مطمئن خود سپرده و برای تقویت انگیزهٔ آنان در جهت فعالیت درست و صادقانه، در بخشی از درآمد حاصله سهیمشان کرد»(ص97).
مرام هفتم، اهمیت دشمن و دشمنسازی: دموقراضه در یک سخنرانی، دشمن را برای بستگان و اطرافیانش چنین تعریف میکند: «کسی که شما میتوانید همهٔ ضعفها و کمکاریهایتان را گردن او بیندازید… مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند… کسی که وقت و بیوقت به او فحش بدهید، بیآنکه جواب فحش بشنوید… کسی که حواس مردم را با او پرت کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند…»(ص123).
آنچه حکومتداری دموقراضه را از روش و رویهٔ حکومتداری برادرانش متمایز میکرد، چنین اصول و مرامهایی بود و البته، بیش از این او معتقد بود که دروغ گفتن هنر است و «دروغی که با شهامت و قاطعیت و اعتماد به نفس گفته میشود، از هر راستی قابل قبولتر و باورپذیرتر است»(ص138) و «رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که قدشان از شما کوتاهتر باشد»(ص136) و «این عواماند که سرنوشت و تقدیر خواص را رقم میزنند»(ص134). جالب آنکه حکومت دموقراضه نه با اعتراض داخلی و شورش مردمی که سرآخر، با حملهای خارجی به پایان رسید، در حالی که در لحظه سرنوشتساز، «مردم»ی وجود نداشتند تا حامی و محافظ دموقراضه و کشور بمانند و لشکر پادشاه مهاجم، در حمله با هیچ استقامتی مواجه نشد «جابهجایی قدرت در کمال آرامش انجام شد و خون از دماغ کسی نیامد… دموقراضه انگار آب شده و رفته زیر زمین…»(صص160و161)
(نقل از مجله اندیشه پویا، شماره 8)
به بهانه انتشار «دموکراسی یا دموقراضه» که با تأخیر چهارساله منتشر شد.رضا خجسته رحیمی
سلاممتنی که بهنقل از اندیشه پویا و به قم نگارنده منتشر کرده اید کامل نیست. لطفا در چنین مواردی در نقل مطالب یا اشاره کنید که گزیدهای را کار کرده اید یا متن کامل را استفده کنید.