کرونا و مواجهه با مرگ
محمدرضا کدیور
“در تمام مدتی که این کتاب را ترجمه میکردم، به مرگ فکر میکردم. شبح مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال میکردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم میمیرم. نَمُردم. ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمیکند”.
متولد ۱۳۴۸ بود. مقالات متعددی از وی در نشریات ادبی منتشر شده بود و در کارنامهاش ترجمه بیش از ۴۰ کتاب چشم نوازی میکرد. جملاتی را که در ابتدای این متن آوردهام زمانی نوشت که آخرین کتابی که ترجمه کرده بود در انتظار چاپ به سر میبرد. “مواجهه با مرگ” در سال ۹۷ همزمان با اولین سالروز درگذشت مجتبی عبدالله نژاد رونمایی شد.
دوستداران فلسفه، نویسنده این کتاب را به خوبی میشناسند. “مواجهه با مرگ” تنها رمان برایان مگی است و علاقهمندان به رمانهای جناییِ آگاتا کریستی نیز با مترجم آن آشنایی دارند.
از زندگی خصوصی و روزهای واپسینِ عمرِ مجتبی عبدالله نژاد اطلاعی در دست ندارم اما مبنای این یادداشت را همان جملات اولیه متن قرار میدهم. جملاتی که بر تارک صفحه آغازین کتاب نقش بسته است و در صورتی که خواننده بداند نویسنده آن جملات تنها چند ماه پس از اتمام کار ترجمه کتاب، درگذشت، احتمالاً کتاب را با تأمل بیشتری در دست میگیرد. او در حالی جان سپرد که به قول خودش درگیر با شبح مرگ بود. شبحی که این روزها بر زندگی بسیاری سایه افکنده و بهانهای است برای نگارش این یادداشت.
“مواجهه با مرگ” گرچه یک رمان است اما با توجه به نام و شهرت نویسنده آن، سرشار از مفاهیم فلسفی، جامعه شناسی و روان شناسی است. نویسنده در این کتاب به زندگی و سرگذشت دو سالِ پایانیِ عمر جوان ۳۰ سالهای به نام جان اسمیت میپردازد. جان بیمار شده است و میپندارد دچار یک ویروس شده در حالی که مبتلا به سرطان خون است.
درست است که عنوان کتاب و روند داستان ذهن خواننده را به شدت معطوف به مرگ میکند لیکن سکّهٔ برایان مگی روی دیگری هم دارد: زندگی و معنای آن. از قول یکی از شخصیتهای داستان میخوانیم: ” ما انسانها موجودات غریبی هستیم، ته دلمان خیال میکنیم مُردنی نیستیم، قرار نیست بمیریم.” و از قول جان میشنویم: ” در واقع هر چه بیشتر درباره مرگ فکر کنی، معجزه زندگی در نظرت بزرگتر جلوه میکند، تأمل در مرگ، تجلیل از زندگی است”.
نویسنده به وضعیت اطرافیان جان نیز توجه دارد و تأثیر بیماری او بر نزدیکانش را گزارش داده و نحوه مواجهه آنها را با انسانی که از مرگ قریب الوقوع خود بی خبر است، میکاود. هر یک از آنها در خصوص حقّ آگاهی یا عدم آگاهی جان از موضوع ابتلا به سرطان، رویکردی دارد و از آن دفاع میکند. گفت و گوهایی که تا اتانازی پیش میروند.
حتی خودِ جان هم نمیداند که حقیقت را بداند بهتر است یا نداند. روح و روانش به صحنه کارزاری از تنشها و ترسها و تضادها و سرکوبها میماند. دوست داشت بداند چه جور مَرَضی گرفته ولی میترسید از قضیه سر دربیاورد. از یک طرف مطمئن بود این مرض کُشنده است و از طرف دیگر مطمئن نبود که کُشنده است. از یک طرف میترسید و از طرف دیگر همین ترس باعث میشد مقاومت کند. امیدها و دلگرمیها میآمدند و میرفتند اما ترس همیشه برای او وجود داشت و “افسردگی” یکی از تبعات جانبی این ترس بود. جان احساس میکرد محیط و دور و برش تیره و تار است و انگار که ابر سیاهی همه جا را فراگرفته بود. شاید این ابر همان پدیدهای بود که به صورت شبح بر مجتبی عبدالله نژاد تجلّی میکرد.
همه از بیماری جان خبر داشتند و او زمانی از این راز باخبر شد که فقط ۶ ماه تا پایان زندگیاش باقی مانده بود. حال با افشای این راز، دغدغههای جان مسیر دیگری میپوید، تا آنجا که به همسرش میگوید: “اگر زندگی لذت ابدی بود، همه چیز حالت عادی پیدا میکرد.”
کار بدانجا میرسد که او به نحوه مواجهه اطرافیانش با مرگش نیز میاندیشد. به همسرش فکر میکند که اصرار داشت در این ماههای پایانی باردار شود و به زخم عمیقی توجه داشت که همسرش باید با آن دست و پنجه نرم کند. به مادرش میاندیشید و در تصور خود حال و روز او را پس از مرگش تجسم میکرد و حتی دلش به درد میآمد که مرگش باعث و بانی رنجی عظیم بر دوش مادرش خواهد بود.
در کشاکش همین افکار، جایی را برای میل به زندگی در وجودش مستحکم میکرد. این میل در درونش علیه مرگ شورش کرده بود و غریزه بقا در وجودش شکاف برداشته بود.
جان میمیرد اما مسیر زندگیاش در روزهایی که از راز بیماریاش آگاهی یافته بود رنگ دیگری گرفت.
این روزها مردم جهان در برابر ویروس کرونا تجربه “مواجهه با مرگ” را پیشِ روی خود میبینند؛ آنها که به نظاره نشستهاند، آنها که مبتلا میشوند و آنهایی که جان میسپارند. قطعاً آنهایی که در اثر ابتلا به این بیماری میمیرند امکان تشریح وضعیت اگزیستنس خود را ندارند، چرا که در روزهای پایانیِ عمرشان با عوارض شدید جسمی روبرو هستند. اما آن دسته که از آن خلاصی مییابند، پس از بهبود و بازگشت به زیست عادی شاید روایتهای شنیدنی برای دیگران داشته باشند: از شبح مرگ، از استیلای یاس و نور امید، از تصورات پیرامون حیات پس از مرگ، از نگرانیها و بیمها برای زندگی آتی خانواده و نزدیکان، از نحوه مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی، از روزهای از دست رفته، از آرزوهای بر باد رفته و … اطرافیان و نزدیکانِ فرد مبتلا نیز تجارب وجودی عمیقی را از سر میگذرانند و چه بسا آنان که تاکنون به معنای زندگی کمتر اندیشیدهاند این روزها تاملات خود را به این موضوع اختصاص دهند. چه بسا ناظرانِ این گرفتاری بزرگ بشری در قرن حاضر، به پایان راه بشر بیاندیشند. اما برایان مگی “در مواجهه با مرگ” در نقش ناظر بر مرگِ دیگری، این گونه مینویسد:
هستی پایان یافت.
هستی پایان نیافت.
هستیِ او پایان یافت.
شاید اقبال لاهوری نیز با همین نگاه چنین سروده است:
گمان مبَر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است