آیا فلسفه از ما انسانهای اخلاقیتر و شهروندان بهتری میسازد؟
فلسفه هم میتواند بهصورت مستقیم به اخلاقیتر شدن انسان کم کند و هم میتواند با اصلاح سایر منابع معرفتی به اخلاقیتر شدن یاری رساند.
عباسعلی منصوری عضو هیئتعلمی دانشگاه رازی در یادداشتی به این پرسش پرداخته است که آیا فلسفه از ما انسانهای اخلاقیتر و شهروندان بهتری میسازد؟
پاسخ برتراند راسل به این پرسش مثبت است و تبیینی در چرایی این تأثیر ارائه میکند که قابلتأمل است که در انتهای نوشتار به آن بازخواهم گشت: «ذهنی که با آزادی و بیطرفی طرز تفکر فلسفی مأنوس شده باشد چیزی از آن آزادی و بیطرفی را در عالم عمل و عاطفه نیز حفظ میکند و بر آمال و مقاصد خود بهعنوان جزئی از کل مینگرد و بالمآل از ابرام و سماجت نسبت به خواستههای خویش خودداری میکند… این بیطرفی که در عالم تفکر بهصورت طلب حقیقت بیشائبه ظهور میکند همان خاصیت ذهنی است که در عالم عمل به عدالت تعبیر میشود و در عالم عواطف و احساسات مرادف با آن حس محبت عام است که به همه اهل جهان میرسد…. (مسائل فلسفه، برتراند راسل، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ۲۵۳۶ شاهنشاهی، ص ۱۹۸)
فلسفه مانند هر علم دیگر در حوزه نظر و کشف حقیقت در حوزههای تخصصی خود (ذهن. زبان. انسان شناسی. مابعدالطبیعه و…) دست آوردهایی دارد. اما حق با راسل است تأثیر فلسفه منحصر در حوزه نظر نیست و در حوزه عمل نیز تأثیرات قابلتوجهی دارد.
درست است که بخش زیادی از رفتار و کنش ماتحت تأثیر ضمیر ناخودآگاه ما (ازجمله: مزاج و تیپ شخصیتی ما، عقدهها و آمال ما، نوع تربیت خانوادگی ما، هنجارها و بایدونبایدهای حاکم بر جامعه ما، جغرافیا و پارادایمهای حاکم بر زمانه ما) است، اما بخش قابلتوجهی از اخلاقیات، رفتارها و کنش و واکنشهای ما برخواسته از اراده خودآگاه ما است.
اراده خودآگاه نیز بهنوبه خود متأثر از دو سنخ از عوامل است: بخشی از اراده ما معلول و متأثر از عوامل بیرونی (حوادث و اقتضائات زندگی روزمره) است و بخشی از اراده ما معلول و برخواسته از جهان ذهنی و آگاهیهای درونی ما است و علت اینکه انسانها در مواجه با پدیدههای و اتفاقات واحد و مشابه، واکنشهای مختلف نشان میدهند، همین تفاوتی است که آنها در دنیای درونی و کیفیت و چینش انگارههای ذهنی با یکدیگر دارند. بهگونهای که فردی یک حادثه را شر و رنج میبیند و دیگری همان حادثه را خیر و مایه کمال میبیند.
این دو عامل نسبت به هم رابطه تأثیر و تأثر دارند به این صورت که هرچقدر که عوامل درونی انسان بیشتر قوت یابند و زمام امور انسان را در دست بگیرند، عوامل خارجی را نیز تحت سیطره خود درمیآورند (زندگی حکماً، عرفا و قدیسین شاهد عینی این اثرگذاری است) و بالعکس (زندگی روزمره اکثر ما انسانها شاهد عینی اثرگذاری عوامل بیرونی بر عوامل درونی است) بنابراین جهان ذهنی و درونی ما میتواند بخش زیادی از اراده و رفتار ما را کنترل و جهتدهی کند و کمیت و کیفت و چندوچون آگاهیها و جهان ذهنی ما، بهصورت بالقوه و بالفعل نقش زیادی در رفتار و کنش و منش ما دارد. همینجاست که باید نقش فلسفه در اخلاق و بعد عملی انسان را جستوجو کنیم با این توضیح که فلسفه هم میتواند منبع اصلی آگاهیهای و جهانبینی ما باشد و هم میتواند برای سایر منابع معرفتی (دین، علم، تاریخ، اسطورهها و آداب و فرهنگ زمان و مکان) ما نقش اصلاحگر را داشته باشد.
اما آنچه گذشت سخن از امکان تأثیر فلسفه در بعد رفتاری و عملی انسان بود. با فرض قبول آنچه گذشت، اکنون پرسش مهم این است که چه تضمینی هست که این تأثیر مثبت و در راستای اخلاقیتر شدن و عادلانهتر شدن انسان و جامعه باشد؟ اگر مثبت بودن نقش فلسفه در این بعد امری واضح و بدیهی است پس در مورد فیلسوفان بدکردار چه باید بگوییم؟
در پاسخ به این پرسش باید واقع بینانه اقرار نمود که تأثیر فلسفه (خصوصاً فلسفه به معنای امروزی کلمه که روزبهروز از نسبتی که با حکمت دارد فاصله میگیرد) لزوماً و همیشه مثبت نیست. زیرا نظر در تعامل و امتزاج با روان افراد به ثمر مینشیند و هرگاه روان انسان- به هر دلیلی- دستخوش عدم اعتدال باشد، نظر میتواند در خدمت این عدم اعتدال روانی قرار گیرد و تأثیرات مخرب آن بیشتر از تأثیرات مثبتش باشد. اما اگر فرد از سلامت روانی نسبی برخوردار باشند، معمولاً تأثیر فلسفه و نظر ورزی در جهت مثبت خواهد بود. زیرا فلسفه هم اشتغال ذهن به دروننگری و اعراض از پرداختن به امور غریزی و اغراض شخص را فراهم میسازد و هم بنیادها و اساسهای نظری لازم برای زیست اخلاقی را فراهم میسازد.
اما توضیح این مدعا که چگونه فلسفه میل به امور غریزی و اغراض شخصی را کاهش میدهد:
یکی از علل یا زمینههای بسیار مؤثر در زیست غیراخلاقی در مقام زندگی شخصی و مسئولیت گریزی در مقام زندگی اجتماعی، اشتغال دائم یا حداکثری انسان به غرایز و نیازهای شخصی و جسمانی و کوچک بودن جهان ذهنی فرد و آرمانهای او است. زیرا اساساً و بنیاد اخلاق، مبتنی بر از خودگذشتی به نفع غیر یا به نفع یک آرمان وجدانی است. برای کسی که دائم به نفع خویش (آنهم به معنای نفع فوری و ملموس) میاندیشد، امکان ازخودگذشتگی چندان میسر نیست
فلسفه هم اشتغال به غرایز و نیازهای شخصی را کاهش میدهد و هم جهان ذهنی و آرمانیهای انسان را توسعه میبخشد. به این صورت که فلسفه ازیکطرف با طرح پرسشهای وجودی و خطیر، ذهن و روان انسان را متوجه اموری برتر از غرایز و علایق شخصی و محسوس میکند و به تعبیر راسل فایده فلسفه در فراغتی است که نسبت به خواستههای غریزی و اغراض شخصی ایجاد میکند. لذا فلسفه ورزی با اشتغالی که به درون و حیات باطنی ایجاد میکند، عملاً راه اخلاقی زیستن را مهیا میکند زیرا یکی از موانع بزرگ در اخلاقی زیستن که اشتغال به بیرون است را تا حد زیادی از بین میبرد.
و از طرف دیگر با مطرح ساختن مفاهیم و پرسشهایی که دیگر در راستای نیازهای فوری و جسمانی او نیستند جهان کوچک شخص را توسعه میبخشد و بالتبع و خودبهخود آمال و خواستههای او را هم توسعه میبخشد.
در مقام زندگی اجتماعی نیز هرچقدر فرد انسان اخلاقیتر و جهان وطنتری باشد امکان بروز ناهنجاریهای اجتماعی و ضایع نمودن حقوق دیگران از او کمتر است و امید به مسئولیتپذیری و خیرخواهی در چنین فردی بیشتر است. چه آنکه هنگامیکه شوق و حرص مسابقه در کسب امور بیرونی کمتر شود، تنشهای اجتماعی و هنجارشکنیهای _ که غالباً برخواسته از طلب امور بیرونی است_ نیز کمتر میشود.
و اما توضیح این مدعا که چگونه فلسفه بنیادهای نظری لازم برای زیست اخلاقی را فراهم میسازد:
یک تبیین این است که اخلاق هنگامی معنادار است که انسان به موجودی کاملاً مادی و نیازهای او به نیازهای کاملاً مادی تنزل داده نشود (مراد از مادی در اینجا در مقابل اخروی نیست بلکه مادی در مقابل روحی و به تعبیر بهتر عقلی و وجدانی مراد است) و فلسفه -حتی مادیگراترین نوع آن- با طرح مباحثی که ناظر به امور و نیازهای مادی نیست، خواسته یا ناخواسته زمینه نظری برای زیست اخلاقی را فراهم میسازد. چه آنکه همچنان که در بخش قبل اشاره شد یکی از موانع جدی برای عدالت ورزی در ساحت عمل و محبت عام در ساحت نظر، اشتغال فرد به امور غریزی و اغراض شخصی است و در آنجا توضیح دادیم که فلسفه چگونه با کاهش میل به امور غریزی و اغراض شخصی، زمینه را برای زیست اخلاقی فراهمتر میکند.
تبیین دیگر برای این مطلب که چگونه فلسفه ورزی با فراهم نمودن بنیادهای نظری در ساحت نظر، میتواند به زیست اخلاقیتری در ساحت عمل بیانجامد؛ سخنی است که از راسل در ابتدای این متن نقل کردیم. اصل و جوهر سخن راسل در آن پاراگراف این است که بیطرفی و آزادی در ساحت نظر، به عدالت در ساحت عمل و محبت عام در ساحت عواطف و احساسات میانجامد. اما پرسشی که اینجا مطرح میشود این است که چگونه بیطرفی و آزادی در ساحت نظر میتواند به عدالت در ساحت عمل و محبت عام در ساحت عواطف بیانجامد؟
پاسخ این پرسش را باید در اموری که در حکم مانع برای عدالت ورزی و محبت عام هستند، جستجو نمود. در کنار علل ژنتیکی و اضطرارهای ناشی از اقتضائات خارجی، یک مانع جدی برای عدالت ورزی (یا همان اخلاقی زیستن) و محبت عام، خطاهای محاسباتی و شناختی فرد در فهم مفاهیم (یعنی تمام مفاهیمی که ناظر به پدیدهها و اشیا عینی و ملموس خارجی نیستند. مانند: سود، زیان، عشق، گذشت، وفا، کمال، قدرت، آرامش، امید، تربیت) و در فهم «دیگری» است و همینجاست که باید تأثیر آزادی و بیطرفی را در ساحت عمل و اخلاق جستوجو نمائیام.
زیرا از یکسو هرچقدر فرد از «آزادی اندیشه و بیطرفی در نظرورزی» کمتر بهرهمند باشد، بیشتر دچار خطاهای شناختی و محاسباتی میشود و بالعکس. و وقتی جهان ذهنی فرد کوچک و درعینحال جزم اندیشانه باشد، از معانی و مراتب مختلف و محتمل برای مفاهیم غافل خواهد بود و غالباً معنای بسیار سطحی و تخت بند زمان و مکان و فرهنگ خاص را معنای تام و تمام مفاهیم تلقی خواهد کرد. اما آزادی و بیطرفی جهان ذهنی انسان را گستردهتر میکند و معانی مختلف و محتمل مفاهیم را فرا روی او قرار میدهد.
رسیدن به چنین وضع و بینشی به اخلاقیتر شدن انسان کمک زیادی خواهد کرد زیرا همچنان که قبلاً اشاره کردیم اخلاق در فاصله گرفتن از سود و منفعتهای شخصی و غریزی معنا مییابد و نکته اینجاست که بخش زیادی از اخلاق گریزی انسان معلول تلقی اشتباهی است که از «سود و منفعت» و «خود و دیگری» دارد. اگر فرد فهم واسعتر و عمیقتری از این مفاهیم داشته باشد، بسیاری از رفتارها را که درواقع مصداق رذیلت است اما او آنها را فضیلت میپندارد، ترک خواهد کرد و بسیاری از رفتارها و تصمیمهایی که آنها را ناروا میپندارد، روا و بایسته خواهد دید.
از سوی دیگر آزاداندیشی و بیطرفی سبب میشود که انسان فهم درست و واقع نگرانه ای از «دیگری» و نسبت خود با «دیگری» داشته باشد. زیرا ما تنها هنگامی میتوانیم دیگر را بهمثابه دیگری (یعنی آنگونه که هست نه آنگونه که ما میخواهیم و انتظار داریم) لحاظ کنیم که اولاً امکانهای دیگر را محتمل بدانیم ثانیاً حقیقت را ذو مراتب بدانیم و تمام حق و صدق را در دیدگاه خود منحصر نکنیم. و رسیدن به این دو شرط جز با آزاداندیشی و بیطرفی میسر نیست. ضمن اینکه بیرون آمدن از حصار خود و مواجه دائم با دیگری و اندیشههای مخالف و متفاوت، حلم و سعهصدر انسان را افزایش خواهد داد. یعنی حتی اگر فرد دیدگاه و تصمیم طرف مقابلش را نادرست بداند، میتواند کف نفس کند زیرا این اولین صحنهای نیست که با آن مواجه شده و به خاطر کثرت این صحنهها قبلاً به این نتیجه رسیده است که نمیتوان در همه موارد افراد را به دیدگاه و نظر درست رهنمون کرد بلکه باید با مدارا و کمترین تصادم از کنار ایشان عبور کرد. رسیدن به این مرتبه یعنی بهرهمند شدن از فضیلت حلم، گام بسیار بزرگی در زیست اخلاقی داشتن است زیرا فضیلت حلم ازجمله فضائل مادر است و منشأ بسیاری از رذیلتها و بدرفتاریهای در تعاملهای اجتماعی، فقدان فضیلت حلم و سعهصدر است.
فضیلت دیگری که ازجمله فضیلتهای بنیادی و مادر است، فضیلت انصاف است و انصاف هنگامی میسر است که ما بتوانیم زاویه دید و شرایط فرد مقابل را لحاظ کنیم و بیطرفی در این امر مدخلیت تام دارد. شفقت و محبت عام نیز با همین شرط قابل حصول است یعنی هنگامیکه فرد بتواند دیگران را در رفتارهای اشتباهشان معذور بداند.
بیطرفی از جهت دیگری میتواند از انسان یک شهروند خوب بسازد. آزاداندیشی و بیطرفی سبب میشود که حقیقت، محوریت و اهمیت یابد و تابو و مقدس شود نه فرهنگ یا اندیشه خاصی و این زمینه برای تضییع حقوق دیگران به خاطر دیدگاه و هویت متفاوتشان را از بین میبرد. ضمن اینکه بیطرفی و آزاداندیشی سبب میشود که انسان به ما هو انسان اهمیت داشته باشد نه انسان دینی یا انسان فرهنگی یا انسان بهعلاوه هر قید دیگری. و روشن است که این نوع نگاه به انسان زمینه برای احقاق حقوق او و مواجه اخلاقی با او را بیشتر فراهم میکند.
اما در ابتدای نوشتار اشاره کردم که فلسفه هم میتواند بهصورت مستقیم به اخلاقیتر شدن انسان کم کند و هم میتواند با اصلاح سایر منابع معرفتی به اخلاقیتر شدن او کمک کند. چه آنکه سایر منابع معرفتی (علم، دین، معنویت و عرفان و اسطورهها و آدابورسوم) گاه خودشان به خاطر جهانشمول نبودن و زمان مکان بودن میتوانند منشأ احکام و دستورات غیراخلاقی برای زمانه دیگر شوند و گاه اشتباه ما درروش مواجه با این منابع میتواند زمینهساز رفتارهای غیراخلاقی و تضییع حقوق دیگران شود.
میتوان شواهد و مصادیق فراوانی ارائه نمود که انسانها به اسم دین یا فرهنگ حقوق دیگران را ضایع میکنند یا برخلاف حکم اخلاق رفتار میکنند. فلسفه با نهادینه کردن تفکر انتقادی و نفی یا تعدیل تقدس گرایی میتواند نقش زیادی در اصلاح این نوع خطاهای معرفتی داشته باشد و خطر بالقوه با بالفعل سایر منابع معرفتی برای زیست اخلاقی را کاهش دهد.
درست است که اگر فلسفه حاکم بر این منابع شود، کارکرد و کار ویژه این منابع مخدوش میشود اما درعینحال اگر این منابع در غیاب فلسفه به حیات خود ادامه دهند بعید نیست که مضرات آنها بر منافعشان غلبه پیدا کند.
در پایان ذکر این نکته ضروری است که مقصود از اینکه فلسفه میتواند از ما انسانهای اخلاقیتر و شهروندان منصف و مسئولیتپذیرتری بسازد، این نیست که انسان آرمانی و مطلوب و جامعه آرمانی و مطلوب، انسان و جامعه فلسفی است. بلکه سخن در این است که اگر جامعهای نسبت خوبی با فلسفه داشته باشد جامعه اخلاقیتر و هنجاریتری خواهد بود و الا فکر نمیکنم که جامعهای که تفکر غالب بر آن تفکر فلسفی باشد و دین و هنر و ادبیات در آن نقش کمرنگتری داشته باشند، جامعهای زیبا و دلکش باشد.