مفاهیم سروش دباغ به چه کارِ ما میآید؟
سید هادی طباطبایی
سروش دباغ از جمله نواندیشانی است که مفاهیمی را برساخته و به مدد آن به سر وقت دینداری در جهان امروز رفته است. از “عرفان مدرن و سالک مدرن” سخن میگوید؛ بی قراری، افسردگی و اضطراب در جهان جدید را می بیند و از “تنهایی معنوی” سخن به میان میآورَد. در این دنیای صنعت زده و غفلت زده که کمتر دستی به دعا برداشته میشود از “نیایش سالک مدرن پرده” بر میدارد. از “متافیزیک نحیف” سخن میگوید که میتواند از مؤونههای فلسفی مانع شود. از “کورمرگی” و “مرگ هراسی” میگوید تا مهابت مرگ، التفات بر زندگی را از آدمی نستاند؛ “ذهن آگاهی” را مورد توجه قرار میدهد تا بشر مدرن از اسارت ذهن رهایی یابد و خود را در دام آن گرفتار نکند. “آلیناسیون دینی” را معرفی میکند تا نشان دهد که برخی تفاسیر دینی کمتر قرابتی با حقیقت دین دارد و زوائدی بر گرد آن تنیده است که نیاز مکرّر به پیراستن دارد. از “طنز الهیاتی” میگوید تا مواجهه با مصائب زندگی، باب کفر بر خالق را نگشاید و به لطافتی از آن درگذرد. این زمان است که دباغ، مؤلفههای “ایمان شورمندانه” و “ایمان از سر طمأنینه” را باز میگوید و نشان میدهد که با همهی ناملایماتِ عالم و با همهی انتقادات بر دین و دینداری، میتوان همچنان زیستن در سایهی آموزههای دینی را تجربه کرد و احوال خوشی به دست آورد. برخی از این مفاهیم اگر چه نسبنامهای در گذشتهی اندیشهورزی هم داشتهاند اما نحوهی استفاده دباغ از آنها تازگی دارد و صبغهای دگر یافته و جامهای نو به تن کرده است.
عرفان مدرن- سالک مدرن
عرفان مدرن یکی از اصلی ترین ایده هایی است که سروش دباغ مطرح کرده است. وی معتقد است که زمانهی عرفانهای سنتی سپری شده. میباید به شیوهای دیگر به ارتزاق معنوی پرداخت. قدما با ریاضتهای طاقت فرسا قدم در طریق عرفان مینهادند. این گونهای از ریاضتها بود که: “شِبلی عَلیهالرَّحمَه اول راه مجاهده در پیش گرفت؛ سالهای دراز از شب، نمک در چشم کشید تا در خواب نشود و گویند که هفت مَن نمک در چشم ریخت”.[1] و “حسین منصور حلاج در ابتدا ریاضت میکشید، دَلقی داشت که 20 سال از تن بیرون ننموده بود. روزی به ستم از وی بیرون کردند، گزندههای بسیاری از وی افتاد، یکی از آن را وزن کردند نیم دانگ بود”.[2] اینچنین ریاضتهای پر مشقّت، سکهی رایج در عرفان گذشتگان بود. این امور اما در جهانِ امروز، کمتر رغبتی ایجاد میکند و جز به نوادری تعلّق ندارد. طرح عرفان مدرن بر آن است تا دست یابی به سلوک عرفانی را در دنیای امروز و با اقتضائات جهان جدید ترسیم کند. از همین روست که دباغ مواضع عرفان مدرن و نحوهی زیست سالک مدرن را تبیین کرده و برخی از مؤلفههای آن را بر میشمرد.
در عرفان کلاسیک، با بی مهری نسبت به دنیا سخن گفته میشد. در این نحوه از عرفان، جهانِ خاکی زندانی بود که نمیباید آن را جدی گرفت. همان که مولوی گفته بود:
این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره کن زندان و خود را وارهان
نهایتِ تخفیف و پستی و فرومایگی را به دنیا نسبت میدادند و رهایی از بندِ آن را آرزو میکردند. عرفانِ مدرن اما چنین خوار شمردن دنیا را روا نمیداند. سالکِ مدرن زندگی این جهانی را جدی میگیرد. پرداختن به زندگی روزمره و حوادث متعارف آن مانعی در مسیر سلوک نیست.[3] اگر در عرفان سنتی، جیفهی دنیا راهی برای رزق معنوی باقی نمیگذاشت؛ اما “سالک مدرن میتواند رستگاری را لای گلهای حیاط جست و جو کند، رستگاریای که با نان و ریحان و پنیر و اطلسیهای تر در میرسد”.[4]
یکی دیگر از مؤلفههای عرفانِ مدرن، تمایز در مفهوم “اراده” است. در عرفان کلاسیک، هدف سالک این بود که در بحر بیکران خداوند غرق شود. همه وجودش را به قربانگاه خداوند میبُرد تا در پیشگاه او قربان شود. مرتبهی “فنا” غایت قصوای عارف بود که “تا از خودپرستی فارغ نشوی، خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی، آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی، به آدم و آدمیت نرسی؛ …و تا فانی نشوی، باقی نباشی”.[5]
نهایتِ تلاش عارف این بود تا ارادهی خود را در مقابل ارادهی خداوند وانهد که “ای رفیقان راهها را بست یار/ آهوی لنگیم و او شیر شکار”. اما در عرفان مدرن به تعبیر دباغ، به سمت خدا رفتن مستلزم مستغرق شدن در “او” به سان پرّ کاهی در مصاف تند باد از یک سو به آن سو شدن و بی اراه بودن نیست.
در عرفان مدرن، هستی نسبت به کنشهای اخلاقی همه انسانها حساس است و چیزی در آن گم نمیشود. به تعبیر سهراب سپهری، “میدانم سبزهای را بکَنم خواهم مُرد”.[6] دباغ با مدد گرفتن از این گونه تعابیرِ سپهری به این نتیجه میرسد که در سلوک سالکِ مدرن، جهانِ هستی قوانین سخت و تخطی ناپذیری دارد؛ از جمله قوانین اخلاقی. بی عنایت بودن به این قوانین و زیر پا گذاشتن آنها، آثار و نتایج تلخی به همراه خواهد داشت. عواقبی که نهایتاً دامن گیر فرد خاطی میشود. حتی کندن یک سبزه بی اثر نخواهد بود؛ چه رسد به آزار و شکنجه و تخفیف انسانها که مسلماً حسابی خواهد داشت.
فروردین ماه سال 96 بود که “برونو لاتور”[7] فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی به ایران آمد. وی در دیداری با آیتالله جوادی آملی، گفته بود که دین، توجه چندانی به محیط زیست نداشته و از آن غافل بوده است. آیتالله جوادی اما در پاسخ گفته بود که: “انسان گاهی سرماخورده است، گاهی غده سرطان در دل دارد، آن غده را باید درمان کرد نه سرماخوردگی را. محیط زیست یک گوشهای از بیماری ماست؛ محیط زیست که جنگ جهانی اول و دوم را درست نمیکند، جنگهای نیابتی را درست نمیکند، الان مردم یمن را روزانه دارند میکشند! اما شما به فکر این هستید که سرماخوردهاید؛ مشکل محیط زیست در مقابل این مشکلات مانند یک سرماخوردگی در مقابل سرطان است”.[8]
این نحوه مواجهه با محیط زیست البته در منظومهی عرفان مدرن چندان مقبول نیست. سالکِ مدرن، اگر برگی را بکَنَد، شاخ نسترنی را بخشکاند، اثرات شوم آن را در خود احساس میکند. باری! اگر مشکلِ جنگهای انسانی صَعب است و نمیتوان چشم از آن فرو بست، اما نادیده انگاشتنِ طبیعت نیز اثراتِ نامبارکِ خود را بر جای مینهد و گریزی از آن نیست.[9] طرحی که دباغ در خصوص عرفان مدرن بیان میکند البته بر محیط زیست هم التفات دارد؛ آنجا که میگوید سالک مدرن بر این باور است که اگر سبزهای را بکنَد خواهد مُرد.
تنهایی معنوی
یکی از مفاهیمی که دباغ در منظومه عرفان مدرن به آن توجه دارد، بحث از تنهایی معنوی است. وی برای ترسیم این موضوع، ابتدا انحاء تنهایی را بر میشمرد. یک وقت سخن از تنهایی گفته میشود و آن به این معناست که کسی سخن مرا در نمییابد. نوع دیگری از تنهایی زمانی احساس میشود که فردی دلت را برباید و جز او، هر که را بینی جز تنهایی ثمرهای ندارد و تمامِ عالم با تو غریبهاند. به مانند رابطهی شمس و مولانا.
نوع دیگری از تنهایی، با جدایی همراه است. در سنت عرفانی ما این نحوه از تنهایی وجود دارد و از آن سخن گفته شده است. این تنهایی با جدایی و فراق همراه است و از سوی دیگر مشتاق است که روزی این جدایی از میان رخت بر بندد و به وصال بدل شود. نوع دیگری از تنهایی با سردی و پوچی همراه است. جهان را کور و کر دیدن است و هیچ راه مفرّی نیافتن؛ همان که آلبر کامو بدان دچار شد.
اما آنچه دباغ بدان اشاره دارد، نوعی از تنهایی است که آن را تنهایی معنوی مینامد. و آن وقتی است که فرد به لحاظ وجودی چنان تنهایی عمیقی را تجربه کند که حتی در جمع هم هیچ همدل و همجنسی را نمییابد و اذعان میکند که “آدم اینجا تنهاست”. همان تنهایی اگزیستانسی که رد پای آن در اشعار سهراب نمایان است.[10] در این تنهایی، فرد خود را تا به ابد در این جهانِ هستی تنها میبیند. اما همین تنها دیدن، خود سبب میشود تا در اندیشهی معنا بخشیدن به زندگی خویش بر آید و رنگ معنا به ذره ذرهی جهان هستی بزند و از درِ صلح با جهان هستی بر آید. این رویکرد، سبب توجه به انسانهای پیرامونی را نیز فراهم میکند. با این نگرش میتوان اقتضائات دنیای جدید را در نظر داشته و درگیریهای وجودی و اگزیستانس آدمی را به رسمت شناخت. اگر چه نحوهای از تنهایی در جهان مدرن دیده میشود اما همین تنهایی میتواند مقدمهای برای معنویت گردد. نحوهای از تنهایی که با حزن و غم فراق به معنای مذموم آن فاصله دارد و میتواند فربهی وجودی را به همراه آورَد.
امر متعالی- متافیزیک نحیف
در منظومهای که دباغ بدان میاندیشد، خداباوری به نحو سخت و خشکِ آن صورت بندی نمیشود. وی هر گاه که از امر متعالی سخن میگوید، به گشودگی نسبت به آن نظر دارد و انواع مختلفی از مواجهه با امر متعالی را در میان میآورد. این مواجهه صرفاً در قالب آموزههای ادیان ابراهیمی خلاصه نمیشود.[11]
اولین نحوهی مواجهه با امر متعالی تئیسم یا خداباوری ادیان ابراهیمی است. همان که در ادیان اسلام و مسیحیت و یهودیت معرفی میشود. نوع دوم را دئیسم یا خدای فلسفی مینامند. خدایی که در انگارههای برخی فیلسوفان حضور دارد. به مانند “محرک اول” که ارسطو از آن سخن میگفت. و یا آنچه که فلاسفهی مشائی چون فارابی و بوعلی سینا بدان باور داشتند. در این تصویر، خدا به مثابه موجودی در عِداد موجودات دیگر است با این تفاوت که این عالَم از خداوند صادر شده است.
نوع سوم را همه خدا انگاری یا پنتئیسم مینامند. در این تصویر از خدا، طبیعت به معنای خدای حال در موجودات هستی است. گویی کل جهان هستی مقدس است. کوچکترین جفایی در حق هستی، بیحرمتی به خدای عالم است. این نوع از خدا انگاری دو نمایندهی مشهور دارد. یکی اسپینوزا و دیگری سپهری.[12]
نوع چهارمی از خدا انگاری نیز وجود دارد که خدای وحدت وجودی است. خدایی است که عارفانی چون عطار و مولوی بدان دل بستهاند. خدایی که تجلیات عدیدهی او، جهان هستی را پر کرده است. تمایز این نحوه از خداباوری با نوع گذشته در این است که خدای وحدت وجودی را نمیتوان صرفاً به تجلیاتش شناخت. خدایی بیرون از این عالم حضور دارد که بر این جهان تجلّی میکند. خدای وحدت وجودی، بقیتی دارد. اما در خدای پنتئیستیک این بقیّت وجود ندارد و هر چه هست در همین عالم هستی است.
نوع پنجمی از مواجهه با امر متعالی را ندانم انگاری میگویند. در این تلقی شخص نمیداند که آیا هستی واجد ساحت قدسی هست یا خیر. نه خداناباوری را پذیرفته و نه به انحاء دیگری از خداباوری اعتقاد و التزامی دارد.
نوع ششم، مواجهه فردی است که آشکارا به خداناباوری رسیده و جهان را از امر متعالی و قدسی خالی میبیند. به مانند راسل و سارتر.[13]
دباغ معتقد است ترسیمی که گذشتگان از مواجهه با امر متعالی داشتهاند از یک ثنویت وجود شناختی افلاطونی بهره میبرد. در نگاه افلاطون، این جهان و آنچه در آن جاری و ساری است، سایهای بود از آنچه در جهانی دیگر میگذرد؛ جهانی که باقی و آباد است. عارفی که از کثرات دنیا دوری میکرد، ابتدا خود را در این جهان تنها میدید، سپس این تنهایی بدل به جدایی میشد. علاوه بر این، در جهان راز آلود آن دوران، هنوز عقلانیت از مادر دهر زاییده نشده بود و احراز معرفت یقینی امری ساده و در دسترس بود. این نگاه اما برچیده شده است.
سالک مدرنی که دباغ از آن سخن میگوید، لزوماً مبتنی بر ثنویت وجود شناختی و متافیزیک افلاطونی قدم در طریقت نمیگذارد. به تعبیر دیگر، در عرفان مدرن نیز سالک از دام کثرت میرهد و تنهایی اگزیستانسیل را نصیب میبرد، اما این تنهایی بدل به جدایی نمیشود. این تنهایی نسبتی با متافیزیک افلاطونی ندارد، بلکه متناسب با متافیزیک نحیف است. به این معنا که سالک مدرن از سویی جهان را کور و کر نمیبیند، بلکه قدسیت و معنویت را در جهان سراغ میگیرد اما این قدسیت مبتنی بر قلمرویی جدای از این جهان پیرامونی نیست و مؤونهی فلسفی کمتری دارد.[14] این نحوه مواجهه با امر متعالی قریب به نوع سوم یعنی پنتئیسم است. این رویکرد دباغ و برساختن متافیزیک نحیف، در دیگر آراء وی نیز ریزش کرده و سر بر میآورد. به عنوان نمونه در مرگ شناسیای که وی ترسیم میکند نیز از این مفهوم مدد میگیرد.
این تلقیهای متفاوت از امر متعالی میتواند همیشه در نظر آورده شود و از حکم محکومیت بر دیگران مانع گردد. در برخی جوامع دینی، گرایش غالب بر انگارههایی است که از ادیان ابراهیمی به دست داده میشود. در این جوامع، اگر خدایی مورد پرستش واقع میگردد، الا و لابد میباید در مأثورات دینی از آن سخن رفته باشد. این موضع گاه سبب ساز نادیده انگاشتن مشی دیگران شده و مُهر بطلان بر انگارهی رقیبان زده میشود. هنوز هم در برخی جوامع حوزوی، مولوی و ابن عربی را مورد طرد قرار میدهند و خدایی که آنان معرفی کردهاند را بر نمیتابند. با ترسیمی که دباغ از امر متعالی به دست داده و انحاء مواجهه با آن را نشان میدهد، میتوان از موضع جزم اندیشانهی پیشین قدری عدول کرده و مرام دیگران را نیز به دیدهی عنایت نگریست.
ذهن آگاهی؛ نیایش و سلوک مدرن
یکی از مفاهیمی که دباغ از آن سخن به میان آورده و از مقدمات ورود به عرصهی سلوک میداند، ذهن آگاهی است. احاطه بر ذهن داشتن و آن را اسیر تموّجات روزمرّه نکردن. برای فهم این موضوع، میباید میان مقام بازیگری و تماشاگری تفکیک گذاشت.
فرض کنید که یک بازیکن فوتبال مشغول بازی در فینال جام جهانی است. این بازیکن به شدت فعال است و در فکر شکست دادن رقیب. اما تصور کنید که همین فرد، در عین اینکه به شدت درگیر مسابقه است، نگاه تماشاگرانه نیز به بازی داشته باشد. در همان گرمای مسابقه به این بیندیشد که فعلی که اینک در حال انجام آن است نیز همانند همان کارهایی است که سایرین در این عالم انجام میدهند. اساساً بنا بر همین است که این مسابقه و بازی برقرار باشد، نه اینکه خودِ بازی فی نفسه اهمیت داشته باشد. اگر فردی به این مرتبه برسد و بتواند میان مقام بازیگری و تماشاگری تفکیک نهد، تمامی استرسهای وارده و انتظاراتی که از خود و دیگران دارد به کلی رنگ دیگری به خود خواهد گرفت.
دباغ به این مهم توجه میدهد که عادات ذهنی ما بعضاً سبب میشود که میدان بازی در این دنیا را به نیکی در نیابیم. همین عادات ذهنی است که میتواند انسان را اسیر و تخته بند زمان کند. در حالی که اگر به مقام تماشاگری پا نهیم و اسیر بازیگری نباشیم، بعضی “آن” ها و لحظههایی حاصل میشود که ژرفای وجودی به انسان سالک میبخشد. این “آن”ها زمانی برای سالک حاصل میشود که تا حد امکان از جهان پیرامونی فاصله گرفته و اسیر امور بیرونی نگردد.
این بلیّهی بسیاری از انسانهای امروزین است. یا در حسرت گذشتهاند و یا ترس از آینده دارند. این امورِ ذهنی، زندگی را به چالش و گاه به تباهی میکشاند. به باور دباغ، قدم در طریقت خودشناسی و سلوک نهادن میباید با غلبه یافتن بر این عادات نامیمونِ ذهنی همراه باشد؛ به گونهای که انسانِ سالک به آنات و لحظاتِ حال التفات بورزد. چیره شدن بر مفهوم زمان، از شروط خودشناسی است.
دباغ از مفهوم ذهن آگاهی در ترسیم نیایش سالک مدرن نیز بهره میبرد. وی معتقد است که دعا و نیایش در زمانهی جدید رنگ و بو و صورت دیگری یافته است. در زمانهی کنونی و در هجمهی مدرنیته سخن گفتن با امر متعالی و قدسی امری صعب و دشوارتر گشته است. در این هنگامه، اما سالک مدرن همچنان به نیایش میپردازد. این نیایش نه از نوع سخن گفتن و کلامی بر زبان راندن است. بلکه با سکوت ذهنی و آرامش درونی و طمأنینه همراه است. فرو نشاندن تموّجات ذهنی و از مقام بازیگری گذر کردن و به مرتبهی تماشاگری رسیدن و ذهن را از درگیریها و مشغلههای عدیده پیراستن و سکوت ذهنی را به همراه آوردن، همان نیایشی است که سالک مدرن در دوران کنونی به انجام می رساند.[15]
از ثمرات ذهن آگاهی، غلبه بر بسیاری از رذائل اخلاقی است. در این خصوص دباغ به بازیهای ذهنی اشاره میکند. بازیهای ذهنی به این معناست که در روند فهم امور، گاه ذهن انسان تمامی صغری و کبراها را در کنار یکدیگر مینشاند و نتیجهای حاصل میکند که جز خشم و غضب به همراه ندارد. ذهن، فقط ابزاری است که انسان میتواند به وسیلهی آن، به فهم جهان نائل آید. اما همین ابزار، گاه رهزنی میکند و انسان را اسیر خود میسازد. در واقع، این یکی از فریبهایی است که ممکن است فرد در طول زندگی خود بخورد و سالها تحت تأثیر آن قرار گیرد. اینکه انسان خود را با ذهن خود یکی بداند و نتواند میان این دو تفکیک نهد، اسباب خطاهای بسیاری را فراهم میآورَد. این اتصال همیشگی میان انسان و ذهن، سبب میشود که نتواند از مرتبه بازیگری به مرتبه تماشاگری نیز نائل آید و از بیرون به خود بنگرد.
این مواضع دباغ در مواجهه با بسیاری از امور اخلاقی به کار میآید. به عنوان نمونه، در ماجرای خشم. سابق بر این، علمای اخلاق در توصیههایی برای خاموش کردن شعلههای خشم، به نصایحی میپرداختند.
امام خمینی در پی ریشه یابیِ خشم گفته بود که علت العللِ این رذیله “حُبّ دنیا” است. “و چون حُبّ دنیا در دل متمکن شود، به مجرد آنکه با یکی از شئون دنیاوی مزاحمتی حاصل شد، قوه غضب فوران کند و عنان اختیار از دست بگیرد”.[16] آیت الله خمینی برای رفع این بلیّهی اخلاقی گویی به نصایح پدرانه گرایش مییابد و انسان را از توجه به دنیا برحذر میدارد و راه رهایی از رذیلت خشم را دوری از دنیا گرایی میبیند.[17] به نظر میرسد که اینگونه مواضع اگر چه هم حق و حقیقت باشد، اما کمتر در دل امروزیان اثر میکند. توصیه به ترک دنیا و عدم التفات به آن، کمتر رغبتی در مخاطب جهان امروز بر میانگیزد و شاید جز زاهدان و عارفان را به کار نیاید. دباغ اما ریشهی ماجرا را در همین عدم تفکیک میان انسان و ذهن میداند و عنوان میکند که بسیاری از رذایل اخلاقی از آنجا ناشی میشود که انسان، خود را با دانستههای ذهنیاش برابر میبیند. این عادت ذهنی سبب میشود که رذایل اخلاقی مکرر در مکرر به انجام رسد و از فهم آن رذیله ناتوان گردد.[18] اما اگر کسی بتواند در حالی که بازیگر است تماشاگری نیز پیشه کند، آنگاه میتواند در حال زندگی کرده و رذایل اخلاقی را نیز درمان کند.[19]
کور مرگی
مرگ یکی از اسرار آمیزترین مقولاتی است که آدمی با آن دست به گریبان است. سالکِ مدرن هم، میباید ربط و نسبت خود را با این حیرت انگیزترین مقولهی هستی، مشخص کند. سروش دباغ برای تبیین مواجهه سالک مدرن با این مقولهی مهیب، انواع رودررویی با مرگ را ترسیم میکند. به باور وی، برخی از آدمیان در مواجهه با مرگ، به کورمرگی دچار شدهاند. به این معنا که ترجیح میدهند به سرنوشتِ محتومی که در انتظار ایشان است فکر نکنند و نیندیشند. به نزد این افراد، درست است که تمام انسانها آخر الامر گِل کوزه گران میشوند؛ اما بهتر است به این مقوله فکر نکرد تا روزی که مرگ در میرسد.[20] دباغ اما این مواجهه با مرگ را روا نمیبیند و آنرا متضمن پشت کردن به آفتابِ حقیقت میداند. این نحوه مواجهه با مرگ اما تنها شیوهی برخورد با مقولهی مرگ نیست.
برخی دیگر به مسألهی مرگ میاندیشند و بدان التفات داشته؛ اما در عین حال از آن بیم دارند و مرگ هراسند. به نزد ایشان، زندگیِ این جهانی، شیرینی و جذابیتِ بسیار دارد؛ از این رو رها کردنِ آن تلخ مینماید. ریشه اصلی چنین واهمهای از مرگ، تعلقاتِ دنیویِ بسیار است. به باور دباغ، کسی که جز زرق و برقهای پیرامونی، منظرههای انفسیِ فریبا و دل انگیزی را در ضمیر خویش سراغ نمیگیرد و نمیشناسد، از مرگ میهراسد چرا که فرا رسیدنِ مرگ را هم عنان با دست شستن از تمامِ امورِ خواستنی و دل انگیز میبیند.[21]
طیفی سومی از آدمیان نیز وجود دارند که در مواجهه با مرگ، مرگ اندیشی پیشه ساختهاند. به این معنا که به نزد این افراد، نه هراس از مرگ وجود دارد و نه نادیده انگاشتن آن. به نزد مرگ اندیشان، زوال و فنا حقیقیترین حقیقت این عالم است. انسان نیامده است که بماند، بلکه قرار است چند صباحی بر روی این کره خاکی بِزید و سپس صحنه را ترک کند و منزل به دیگری بسپارد. چنین کسی ناپایداری و ناماناییِ جهانِ پیرامون را به عیان میبیند و به آن دل نمیبندد.[22]
اما طایفهی دیگری هم هستند که گامی فراتر گذاشته و مرگ آگاهی را تجربه میکنند. آنها علاوه بر اینکه به زوال دنیا باور دارند اما بر آنند که میباید قدر تک تک لحظات زندگی را دانست و کوشید تا به رغم تمام ناملایمات، به بهترین نحوی از زندگی بهره برد و به چشمهی آرامشِ درون متصل شد. برخی از این مفاهیم را دباغ برساخته است اگر چه برخی نیز ریشه در آموزههای گذشتگان دارد.
در جوامع دینی این مسأله بسیار دیده میشود که گویی پرسش اصلی و اساسیِ دینداران این است که در سرای آخرت از کدامین درب بهشت میباید وارد شوند؟ منکران به کدامین سوی دوزخ حوالت میشوند؟ تعداد ابواب جنّت مورد پرسش قرار میگیرد؛ حرارت دوزخ مورد واکاوی واقع میشود. از حور و غِلمان فارغ نشده، شجرهی زقّوم را مورد کنکاش قرار میدهند. و صدها از این قبیل. این برداشتها و این دغدغهها از نحوهی نگرش نسبت به مرگ بر میآید. این نحوه نگرشها اما مقبول سالک مدرن نیست. دباغ با ترسیم انحاء مرگ شناسی، اسیر سرای آخرت شدن را امری مقبول نمیداند و توجه به همین دنیا را نیز مورد توجه قرار میدهد. وی از متافیزیک نحیف نیز در اینجا سخن به میان میآورَد. بدین معنا که در ماجرای مرگ نمیباید اسیر گیر و گرفتهای عدیدهی فلسفی شد و زندگی این جهانی را به فراموشی سپرد. متافیزیک فربهی که حول ماجرای مرگ تنیده شده است را میباید فرو نهاد و زندگانی در این دنیا را نیز به جِدّ گرفت.
تحول در مرگ شناسی در جوامع دینی یکی از ضروریات است و میباید مکرر بدان پرداخت. بر اساس آنچه که دباغ میگوید، میتوان و میباید در خصوصِ مرگ اندیشید؛ اما نمیباید تمام همّ خود را به واکاویِ زندگانیِ پس از مرگ معطوف داشت. اگر پایِ دین در زندگانی به میان میآید، این دین میباید همین زندگانی امروزمان، همین لحظه لحظهی عمرمان را معنا بخشد و بهجتمان را افزون کند.
آلیناسیون دینی
یکی از مفاهیمی که دباغ به آن پرداخته مفهوم آلیناسیون دینی است. تعبیر آلیناسیون فرهنگی که برساختهی شریعتی بود و نسبنامهای هگلی- مارکسی داشت؛ یا غلامحسین ساعدی که داستان گاو را نوشت و داریوش مهرجویی آن را ساخت و امام خمینی هم از آن تمجید کرد بسیار آشناست. دباغ اما این مفهوم را در حوزهی دین هم سراغ میگیرد. جایی که فقه از اخلاق منسلخ میشود و جز پوستهای از آن بر جا نمیماند.
دباغ در سنجش نسبت میان دین و اخلاق، به نظریه حداقلی فرمان الهی باور دارد.[23] بنابر این نظریه، اخلاق به لحاظ دلالت شناختی و وجود شناختی مستقل از دین (فقه) است. بر این اساس اگر فهم از متون دینی در تضاد با شهودهای اخلاقی قرار گیرد، نمیتوان به آن عمل کرد. اگر تخالف و تضادی میان شهودهای اخلاقی عرفی و فهم از قرآن سر بر آورَد، باید به مدد روشهای مختلف از جمله تفکیک میان ذاتیات و عرضیات، به حل این تعارض اقدام کرده و یک رأیی را بر مسند قبول نشاند که مخالفتی با شهودهای اخلاقی نداشته باشد.[24]
علاوه بر این، دباغ با تأکید بر قرآن و گلایه از به حاشیه رفتن آن، به این نکته توجه میدهد که روایات را میباید با میزانِ قرآن سنجید و سپس از انبان روایی، سخنی را برکشید. وی مقاله “روایات در ترازوی قرآن” را به همین منظور نگاشته است.[25] دباغ با این معیار است که برخی از احکام فقهی را مورد بازخوانی قرار میدهد. از آن جمله است احکام حجاب، ارتداد، سَبّ النبی، مباهته، سنگسار، ازدواج عرفی. وی معتقد است که برخی از استنباطهای فقهی در دنیای امروز، کمتر رغبتی به دین را فراهم کرده و بعضاً سبب ساز دوری از دین شده است. این همان آلیناسیون دینی است که باید آن را شناخت و از آن برحذر داشت. این اما به آن معنا نیست که دباغ نسبت به احکام فقهی بی مهری نشان میدهد.
بر خلاف رویکردهایی که اعمال فقهی را مورد بی توجهی قرار داده و انجام آن را در جهان امروز بر نمیتابند، اما سروش دباغ چنین رویکردی ندارد. او معتقد است که انجام اعمال فقهی، مطابقت بیشتری با سبک زندگی و روحیات افرادِ دیندار دارد. اگر فردی از کودکی با مَرام دینی و اعمال فقهی اُنس و اُلفت یافته، با عمل به همین فرامین نیز میتواند طبع لطیفی را نصیب ببرد. نگاههایی که دل به معنویتی فرا فقهی میدهند، در نظر دباغ در خور تردید و بازنگری است.[26] وی پای فرهنگ و سننی را به میان میآورد که آدمی در آن زیسته و سالها در آن تنفس کرده است. به باور وی، اگر بر اعمالی اهتمام میورزیم که با روحیاتِ ما عجین است، راه مناسبتری برای گام نهادن در طریقت سلوک را برگزیدهایم.
ایمان ورزی
حفظ ایمان در آخرالزمان، چونان نگه داشتن آتشی در دستان است.[27] این عبارتی است که در جوامع دینی به کرّات شنیده میشود. هرگاه که خلاف شرعی رخ میدهد، هرگاه حجاب از سر بانویی پس میرود، هر زمان که سخنی در نقد باورهای رایجِ دینی بیان میشود، کافی است تا این سخن نیز به گوش رسد. تلاش برای حفظ ایمان البته هدف و غایت دینداران است. برخی ایمان را در پیوند تام و تمام با احکام دینی معنا کردهاند. به عنوان نمونه، آیت الله مصباح یزدی معتقد است که: “حتی اگر در اعماق دلمان فقط نسبت به یک حکم از احکام الهی (با آن که یقین داریم که آن را خدا فرموده) حالت اعتراض و انکار داشته باشیم، همین برای کفر ما کافی است”.[28] گویی کوچکترین اعتراضی به حکم خداوند کافی است تا ایمان رخت بر بندد و انسان در منجلاب کفر دست و پا زنَد. اینگونه ایمان را منحصر کردن تا چه میزان میتواند پرده از حقیقت ایمان بردارد؟ دباغ در این میان اقسامی از ایمان را بر میشمرد.
یکی از انحاء آن، ایمان معرفت اندیشانه است. این سنخ از ایمانورزی، سویههای فلسفی و کلامی دارد. به این معنا که ایمانی آمیخته از گزارهها است. گزارههایی که فردِ مؤمن بدانها باور دارد و با مباحثه و مناظره، به فهم و پیرایش آن همّت میگمارد. در این نحوه از ایمانورزی، نقش محوری را همین گزارههای ایمانی است که بازی میکنند. تعابیری نظیر “خداوند وجود دارد” و “تک تک انسانها در روز جزا باید پاسخگوی اعمالی باشند که در دنیا انجام دادهاند”، از جمله مواردی است که فرد مؤمن در تأیید آنها به اقامهی برهان میپردازد. در این گونه از مجاهدتهای ایمانی، فردی مؤمن است که این قبیل گزارهها را موجّه و معرفت بخش انگاشته و آنرا در نظام معرفتی خود جای میدهد. متکلمان مسلمان و مسیحی نظیر خواجه نصیرالدین طوسی و توماس آکوئیناس چنین درک و تلقی از ایمان داشتند و جنبههای معرفتی ایمان را پر رنگ میدیدند.[29]
دباغ نحوهای دیگر از ایمان را ایمان شورمندانه مینامد. این نحوه از ایمانورزی را میتوان در میان عارفان جستجو کرد. احوال اگزیستانسیل داشتن و تلاطم وجودی را نصیب بردن از مؤلفههای ممتاز این گونه از ایمان ورزی است. به تعبیر دباغ، در این نحو از ایمان، کسی را مؤمن میگویند که با طوع و رغبت، دل به یار میسپارد و رهسپار خانه دوست میگردد و به شنیدن و گفتن دربارهی مقولهی ایمان بسنده نمیکند و در پی دیدن و چشیدن و در آغوش گرفتن آن است. این نحوه از ایمانورزی، سمت و سویی کاملاً درونی دارد و لزوماً نسبتی با آنچه که در پیرامونِ ما میگذرد ندارد.[30]
قسم دیگر، ایمان از سر طمأنینه است. این نحوه از ایمان، عاری از عواطف و احساسات قوی است و کاملاً غیر شورمندانه جلوه مینماید. در عین حال این نحوه از ایمان از سرِ حکمت و تأملی رخ میدهد که سکینه و آرامش را به ارمغان میآورد. در ایمان از سر طمأنینه، سالک با جهان صلح است و متعلقِ ایمانِ او، بدون اقامهی دلیل به دست آمده است. ویژگی این سنخ از ایمان، اگر چه بینیازی از دلیل را در پی دارد، اما این به معنای غیر معرفت بخش بودن آن نیست. به عنوان نمونه و برای ایضاح بیشتر این سخن، دباغ اینگونه مثالی را عنوان میکند که: گزارههایی نظیر “من دو پا دارم” و “من تمام عمر خود را روی کره زمین سپری کردهام” و “من فرزندم را دوست دارم” را در نظر بگیرید. این گزارهها معرفت بخشند، بدون اینکه نیازی به استدلال داشته باشند و شخصِ باورمند، در پی اقامه دلیلی له آنها باشد. در مقابل گزارههای “ناپلئون در جنگ واترلو شکست خورد” و “مجموعه زوایای داخلی هر مثلث در هندسه اقلیدس صد و هشتاد درجه است”، معرفت بخشند اما برای موجّه انگاشته شدن نیازمند دلیلاند و به نحو غیر استنتاجی بدست آمدهاند.[31] ایمان از سر طمانینه را از قیاس میان این گزارهها میتوان دریافت.
نحوهای دیگر از ایمان ورزی وجود دارد که در جهان مدرن، از بسیاری افراد دستگیری میکند. دباغ آن را ایمان آرزومندانه مینامد. مطابق با این نحوه از ایمانورزی، مؤمن حسرت نحوهی زیست مؤمنانه را میخورد، هر چند که خود را از ایمان تهی میبیند. اگر چه دباغ از خداناباوران و ندانم انگارها نیز در این قسم از ایمان یاد میکند، اما به نظر میرسد که این سنخ از ایمان ورزی میتواند سکینهای برای برخی از دینداران نیز قلمداد شود. بسیاری از دینداران، پارهای از برداشتهای فقهی را بر نمیتابند و بدان التزامی نمیورزند. و یا اینکه تعبداً بر گزارههای دینی عمل میکنند اما هیچ بهجتی از آن حاصل نمیکنند. آنها اگر چه دغدغه و حسرتِ زیستن مؤمنانه را در خاطر دارند اما برخی تفسیرهای دینی را به سختی میپذیرند و یا در آن به دیدهی تردید مینگرند.
ایمان شکاکانه نوع دیگری از ایمان است که به کار بشر امروز میآید. در این سنخ از ایمان، فرد دغدغه امر قدسی را دارد اما ذهن اش پر از اشکالاتی است که بر او هجوم میآورد. در جهان جدید با این تصویر و تلقی از ایمان بسیار مواجهیم. افرادی که نسبت به حقیقت گشودهاند، اما در وادی شک و ایمان در روند و آیندند. مطابق با این تصویر، کسی که در سودای حقیقت است اما پرسشهای جان سوزی دارد و همچنان در میانهی شک و ایمان گذر میکند هم میتواند در دایرهی ایمان وارد شود. مجاهدت او برای رسیدن به حقیقت، خود نشانی از ایمان است. هر چند با مؤمن ارتدوکس فاصله دارد. این نحوه از ایمان، در مقابل یأس مینشیند. چنین فردی از دست یابی به حقیقت نا امید نیست و تمام تلاش خود را در این راه به کار میبندد. [32]
دباغ با ترسیم معانی مختلفی از ایمان، نشان داده است که میتوان نگاهی پرسشگرانه به متون دینی داشت اما از دایرهی ایمان خارج نشد. میتوان حتی به پارهای از برداشتهای فقهی سردی نشان داد اما همچنان به ریسمان ایمان چنگ انداخت. اگر در دنیای کنونی گاه رخوت از برخی نگرشهای فقهی رخ میدهد، اما میتوان هنوز هم امید داشت که در دایرهی وسیع ایمان میتوان حاضر بود و پای از آن بیرون ننهاد. میتوان حتی به پارهای از اعمال تعبّد ورزید و علی رغم حصول اثراتی بر وجود آدمی، همچنان چشم انتظار و آرزومندِ زمانی بود که ایمان در میرسد و متدیّنان را در آغوش میگیرد. ایمانِ آرزومندانه و شکاکانهای که دباغ از آن سخن میگوید، میتواند امیدها را به کسب ایمان، همیشه زنده نگه دارد.
اگر در طریقت دینداری با شنیدن یک نوای موسیقی گاه حکم میشود که ایمان از کف دادهاید و به دامن شرک در افتادهاید، اما دباغ نشان میدهد که طریقتِ ایمان ورزی میتواند از همین راهِ درکِ هنرِ موسیقی، دیدن سکانسهای اثرگذار سینمایی و یا خواندنِ عباراتِ بهجت افزایِ رُمانهای داستانی نیز بگذرد. این امور منافاتی با طریقت دینداری ندارند و حتی میتواند درگیریهای وجودی متدینان را پاسخ گوید. میتواند التفات بر امورِ وجودی را در انسان بیشتر و بیشتر کند و انسان را به فهم احوالاتِ خود واقف سازد.
طنز الهیاتی
از مفاهیمی که دباغ اشارتی بدان میکند طنز الهیاتی است. در این عالم گاه ناملایماتی رخ میدهد. به تعبیری، شروری در این عالم سر بر میآورَد. برخی از عارفان در این گونه مواقع خم به ابرو نمیآورده و چشم بر ناملایمات میبستهاند و ادعا میکردهاند که “باد بی نیازی خداوند است که میوزد”.[33] این رویکرد اما عمومیت نداشته است. با برخی ناملایمات و شروری که عالم گیر میشده، اگر چه رو در روی خدا سخنی نمیگفتهاند اما به طنزی از شِکوِه و گلایهی خود پرده بر میداشتند.
فی المثل عطار نیشابوری وقتی که قحطی درگرفته بود، از زبان فردی مجنون با خدا میگوید که:
خاست اندر مصر قحطی ناگهان/ خلق میمردند و میگفتند نان
از قضا دیوانهای چون آن بدید/ خلق می مردند و نامد نان پدید
گفت ای دارندهی دنیا و دین/ چون نداری رزق کمتر آفرین
عطار به خدا اعتراض میکند که اگر رزق بندگانت را نداری، کمتر خلق کن! به طنز با خدا سخن میگوید و البته گلایه میکند. این در حالی است که به نظر میرسد این طعنه بر زبان مجنونی گذاشته میشود تا حکم فقهی هم بر آن بار نشود. دباغ اینگونه طنز الهیاتی را در برخی اشعار حافظ نیز سراغ میگیرد. آنجا که میگوید:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر قلم پاک خطا پوشش باد.
این بیت نیز گویی طعنهای بر موضوع شرور عالم است. اشارهای است به اینکه در این عالم شروری رخ میدهد و قابل چشم بستن نیست؛ اما به صراحت در مقام اعتراض و شِکوِه و گلایه بر نمیآید و به طنزی از آن سخن میگوید. برای تقریب به ذهن در نظر آورید که فی المثل با فردی وعدهی دیداری در ساعت پنج گذاشتهاید. اما وی یک ساعت با تأخیر و در ساعت شش بر سر قرار میآید. شما در اولین مواجهه میتوانید به او اعتراض کرده و از وی شکایت کنید. اما چنین نکرده و به طنزی با او میگویید که بسیار ممنونم که ساعت پنج آمدی. این سخن اگر چه هم اعتراضی در خود نهفته دارد، در عین حال با لطافت و طنازانه از این ماجرا سخن میگویید.[34]
این رویکرد نه تنها رگههایی در آثار قدمای عرفانی ما دارد، بلکه در اندیشه فیلسوفان غرب هم میتوان آن را یافت. به عنوان نمونه، فروید از مکانیسمهای دفاعیای در مواجهه با مشکلات سخن میگفت. آن را مکانیسمهای دفاعی بالغانه مینامید. یکی از این مکانیسمهای دفاعی بالغانه استفاده از طنز است. در این حالت، فرد برای کنار آمدن با مشکلات و تعارضهایش، به جای اینکه از فرافکنی استفاده کند و دچار خشم شود و یا رفتار پرخاشگرانهای نشان دهد، از طنز استفاده میکند و با طنز پردازی درباره موضوع آزارندهای که با آن روبه رو است، از تلخی آن میکاهد.
به اینگونه طنز الهیاتی در دنیایی که با گسترش اخبار، برخی ناملایماتِ عالم بیشتر به گوش میرسد، و به بعضی از مصائب بشر وقوف بیشتری حاصل میشود، میتوان تمسک جست. میتوان از درِ شکایت و گلایهای مستقیم با خداوند بر نیامد و از طنز الهیاتی بهره برد. درشت گویی با ذات الهی روا نیست. اما میتوان نادانستههای خود در ماجرای شرور را به طنزی با خداوندِ عالم در میان نهاد. و این ایدهای است که دباغ آن را در اندیشهی قدما جسته و آن را پیش روی نهاده است.
در طریقی که دباغ معرفی کرده است، هم ایمان ورزی قدر میبیند و هم زیستن در جهانِ جدید مورد التفات قرار میگیرد، هم ناملایمات عالم میتواند دیده شده اما در مقام کفر و انکار بر نیامده و همچنان مشی دینی و خدامحوری پیشه کرد. این همان طریقتِ نواندیشیِ دینی است. طریقتی که بسیاری به آن دل دادهاند و زیستن با آن را تجربه میکنند.
پینوشتها
[1] عطار نیشابوری، تذکره الاولیاء، ص 162
[2] همان، ص 587
[3] سروش دباغ، آبی دریای بیکران، طرحوارهای از عرفان مدرن(1)
[4] سروش دباغ، آبی دریای بیکران، طرحوارهای از عرفان مدرن، (1)
[5] عین القضات همدانی، تمهیدات؛ صص25-26
[6] سهراب سپهری، روشنی، من، گل، آب، از مجموعه حجم سبز
[7] برونولاتور(1947-) فیلسوف، انسانشناس و جامعه شناس فرانسوی است. وی به سبب کتابهای “زندگی آزمایشگاهی” و “ما هرگز مدرن نبودهایم” شهره است.
[8] نقل از خبرگزاری تسنیم، 31/1/96 ؛ کد خبر: 1384962
[9] آیت الله جوادی آملی در آراء خود بر مقولهی محیط زیست نیز توجه داشته و کتابی در این خصوص منتشر کردهاند. ایشان دراین کتاب نیز، نگاهی استقلالی به محیط زیست ندارند و همهی این امور را به عنوان مقدمه و بهانهای برای تعالی انسان در نظر میآورند. رک: آیت الله جوادی آملی، اسلام و محیط زیست؛ موسسه انتشاراتی اسرا، چ9، 1396
[10] سروش دباغ، نبض خیس صبح، ص 40
[11] سروش دباغ، آبی دریای بیکران، طرحوارهای از عرفان مدرن (8)
[12] سروش دباغ، نبض خیس صبح، ص 61
[13] همان، ص 63
[14] سروش دباغ، آبی دریای بیکران، صص 25-26
[15] رک: سخنرانی سروش دباغ تحت عنوان نیایش سالک مدرن، بنیاد توحید سن حوزه، کانال تلگرامی دکتر دباغ؛ همچنین سخنرانی تحت عنوان نجوای سالک مدرن، سایت دین آنلاین
[16] امام خمینی، شرح جنود عقل و جهل، ص 378
[17] ایشان البته برخی دیگر از اقدامات را نیز برای کنترل خشم پیشنهاد میدهند.
[18] رک: سروش دباغ، حریم علفهای قربت، صص 80 – 89؛ همچنین مقاله: راه رهایی از خشم از منظر یک فقیه سنتی و یک نواندیشی دین، سید هادی طباطبایی، سایت زیتون، کد خبر 61777
[19] سروش دباغ، حریم علفهای قربت، ص 9
[20] سروش دباغ، فلسفه لاجوردی سپهری، ص133
[21] همان، ص135
[22] رک: سروش دباغ، حریم علفهای قربت، ص49 به بعد
[23] نک: سروش دباغ، حجاب در ترازوی اخلاق
[24] برای تفصیل این مطلب نک: مسأله حجاب و فهم روشمند از قرآن، اینک منتشر در حجاب در ترازوی اخلاق؛ همچنین ورق روشن وقت، مقاله ارتداد در ترازوی اخلاق
[25] رک: سروش دباغ، وقت لطیف شن، صص 19-33؛ دباغ همچنین در این خصوص معتقد است که آنچه به عنوان نهاد فقاهت سر برآورده، ریشهای در قرآن ندارد. رک: وقت لطیف شن، تفقه در دین و طایفه فقها، صص 43-46
[26] دباغ ابایی ندارد که برخی آموزههای عرفان شرقی را اقتباس کند و در فهمپذیری عرفان اسلامی از آن مدد گیرد. به عنوان نمونه، وقتی که وی در خصوص مفهوم “سکوت” در عرفان اسلامی سخن میگوید، اشاراتی به آموزههای مکتب ذن بودیسم و ورزش یوگا نیز دارد. رک: سروش دباغ، حریم علفهای قربت، ص46
[27] احمد بن حنبل، مسند احمد، ج2، ص390
[28] محمد تقی مصباح یزدی، به سوی او، ص217
[29] سروش دباغ، فلسفه لاجوردی سپهری، پاکی آواز آبها، تأملی در اصناف ایمان ورزی
[30] سروش دباغ، سکوت و معنا، مقاله: مجتهد شبستری و ایمان شورمندانه
[31] سروش دباغ، فلسفه لاجوردی سپهری، پاکی آواز آبها
[32] سخنرانی “جدال شک و ایمان” ایراد شده توسط دکتر دباغ در مونترال، کانون فرهنگی نور، قسمت نخست، دقایق 39 تا 43
[33] تاریخ جهانگشای جوینی، ج 1، ص 80
[34] دباغ این ایده را در سخنرانی، “منطق الطیر در آیینه مثنوی” در همایش بزرگداشت زادروز مولانا در 29 سپتامبر 2018 بیان کرده است. همچنین نگاه کنید به نوشتار دباغ تحت عنوان “طنز الهیاتی و آلیناسیون دینی”، منتشر در وبسایت ایشان. همچنین مصاحبه سایت زیتون با سروش دباغ تحت عنوان “میشود به سراغ خدا رفت”؛ 15 خرداد 1399
با عرض سلام و تقدیم احترام،
تلاش برای حفظ ایمان هدف و غایت دینداران در طول تاریخ تاکنون نبوده است بلکه حفظ و نگاهداری و بقاء نام و اثرات بنیان گذار دین و مخترع یوغ شریعت و حمل یوغ شریعت بوده است. خداوند به ایمان انسان نیازی ندارد و این تکلیف را بانی دین و مخترع یوغ شریعت برای بقاء نام خویش بهمراه نام خداوند برای پیروان خود تعیین نموده است. به نظر این حقیر بجای عارف مدرن بهتر است که واژه مرکب عارف علمی استفاده کنیم و الاهیات علمی را جانشین الاهیات دینی نمائیم و سالک کیهانی را برتر از سالک انسانی بدانیم. عشق خداوند به مخلوقات و بخصوص به افراد انسانی یکطرفه و مطلقا بدون قید و شرط می باشد و لذا هیچگونه نیازی به پاسخگویی ندارد. خداوند متعال در لحظه حال در عین واحد و بطور همسان و همزمان در کلیه جهان های موازی و همسان و بیشمار هم ظهور واقعیت عینی است و هم حضور واقعیت محض و غیبی است. بخش غیبی خداوند جدا از واقعیت عینی نیست و در ورای آن قرار ندارد بلکه بصورت الگو های ثابت و امکانات بالقوه در بطن خمیر مایه واحد و یگانه و تثلیثی یا سه وجهی ( ماده – روح – روان ) طبیعت و کیهان موجود است. همچنین انسان بهمراه طبیعت و کیهان به سوی خداوند در حرکت نمی باشد بلکه بسوی شناخت خداوند در راه می باشد و شناخت خداوند تنها از طریق شناخت طبیعت و موجودات طبیعی و کیهان امکان پذیر می باشد و نه از طریق آیات و روایات و احادیث انبیاء و اولیاء و تفاسیر قطور کم محتوای آنها. از همه مهمتر اینکه انسان و موجودات زنده و غیر زنده و طبیعت و کیهان از طریق وقوع قیامت ها و یا مه بانگ های هفتگانه و بیشمار بر اثر نوسانات متوالی انبساط و انقباض کیهانی به سوی معاد حرکت میکند و در پایان سفر به خیر و خوشی به آن حالت بهشتی اولیه خواهند رسید و نه از راه رستاخیز مردگان از قبور در یوم القیامه یا در روز آخرت. حکمت الاهی و باور علمی انشاالله در آینده جای حکمت الاهی و باور دینی را خواهد گرفت.