هابرماس توسعه جوامع مدرن در غیاب دین را غیرممکن میداند
استاد فلسفه دانشگاه الزهرا، در ترجمهای که از کتاب «دین و عقلانیت» هابرماس انجام داده، مینویسد: او توسعه و رونق زندگی اجتماعی جوامع مدرن در غیاب دین و اخلاق دینی را غیرممکن میداند.
در سال ۲۰۰۲ کتابی با عنوان «دین و عقلانیت: مقالاتی پیرامون عقل، خدا، و مدرنیته» انتشار یافت که در آن تعدادی از مقالات هابرماس دربارهٔ دین با نظارت خود او جمع آوری شده است. مقدمه و مقالهٔ آخر آن، که گفت و گویی با هابرماس دربارهٔ خدا و جهان است، توسط مندی یتا به رشتهٔ تحریر درآمده و مقالات دیگر این کتاب به وسیلهٔ اشخاص مختلف از زبان آلمانی به انگلیسی ترجمه شده است. متنی که در ادامه میخوانید ترجمه و تحلیل اینجانب از این اثر است که به صورت خلاصه نگاشته شده است؛
۱. در مقدمهٔ این کتاب آمده است که پس از گذشت حدود نیم قرن کار علمی و عقلانی، تشریک مساعی هابرماس نه فقط چشمگیر بلکه متواضعانه است. هابرماس همچنان سرزنده و پرانرژی، خلاق، پرکار، و از همه مهمتر آشنا به روح زمانه باقی مانده است، بدون این که صداقت و دقت فکری را فدا کند. هیچ عرصهای نیست که او در مورد آن قلمفرسایی نکرده باشد.
در ادامه به مطلبی از کتاب هابرماس (۱۹۶۹) با عنوان به سوی جامعهای عقلانی اشاره شده است که در آن هابرماس میان ویژگیهای جوامع قدیمی یا بدوی، سنتی و مدرن یا پسا سنتی تمایز قائل میشود. به این ترتیب که جوامع سنتی با جوامع قدیمی یا بدوی این فرق را دارد که جوامع سنتی: (الف) قدرتهای حاکم متمرکز را پروراندهاند [سازمانهای دولتی در مقابله با سازمانهای قبیلهای]، (ب) به طور عمودی به طبقات یا گروههای اجتماعی- اقتصادی تقسیم شدهاند [که بر موقعیت و نظام خویشاوندی استوار نمیباشند]، (پ) جهان بینیهای متمرکز [مثل اسطورهای] را به قدرتهای متمرکز مشروع تبدیل و توزیع کالاهای اجتماعی را بسط دادهاند. سپس، پاراگرافی از متن کتاب بحران مشروعیت هابرماس (۱۹۷۶) مطابق با کنش ارتباطی بازخوانی میشود.
در این پاراگراف، هابرماس اشاره میکند که ایدهٔ خدا به مفهوم لوگوسی تبدیل شده که تکلیف جامعه مؤمنان و زمینهٔ زندگی واقعی جامعهای را تعیین میکند که در جهت رهایی خویش میکوشد. خدا نامی برای ساختاری ارتباطی میشود که انسانها را وادار میسازد که در برابر رنج از دست دادن انسانیت خویش، فراتر از طبیعت تصادفی و تجربی خود بروند و به طور غیرمستقیم با یکدیگر مواجه شوند.
یعنی، در عرض چیزی عینی و واقعی که خودشان نیستند، حرکت کنند. تفسیری که از این نوشته میشود این است که خدا اسم آن جوهری است که به زیست جهان پیوستگی و اتحاد میبخشد که در آن انسانها در ادامهٔ زندگی خود یکدیگر را به عنوان مخلوقات با معنا به رسمیت میشناسند. در انتهای مقدمه توضیح داده میشود که نه علم و نه هنر میتوانند ردای دین را به ارث ببرند. در مشاجراتی که به زندگی امروزی ما فشار میآورد، دین میتواند راهنما و محملی برای بحث و گفت و گو باشد. از نظر هابرماس، دین بدون فلسفه قادر به حرف زدن نیست و فلسفه بدون دین بی محتواست.
۲. هابرماس در سال ۱۹۶۱ مقالهای تحت عنوان “ایده آلیسم آلمانی فیلسوفان یهودی” برای یک برنامهٔ سریالی رادیو مینویسد که در آن به گزارشی توصیفی در خصوص ارتباط یا اثر متقابل دین و فلسفه میپردازد و به شماری از فلاسفهٔ آلمانی اشاره میکند که متأثر از عقلانیت و عرفان دینی بودهاند. وی معتقد است که مفهوم عقلانیت برای اولین بار در تاریخ با شهادت پیامبران منور گردیده است. او در این مقاله از شکل گیری مضامین اصلی فلسفهٔ ایده آلیسم آلمانی توسط سنت و عرفان دینی بحث میکند و چگونگی تأثیرپذیری فلاسفه از دیدگاههای سورن کی یرکه گور و ایده آلیسم شلینگ را توضیح میدهد. همچنین، هابرماس به این جهان گرفتار اشاره میکند که هنوز در جست و جوی اصل و جوهر خود است.
وی در مورد تأثیر متقابل فلسفه و دین میگوید که ایده آلیسم، زبان را به عنوان ابزار دانش نقد کرد و هنر الهی شده را به عنوان جایگزین آن تعالی بخشید. هابرماس از کاربرد زبان توسط ویتگنشتاین در ارتباط با عرفان حرف می زند: “در حقیقت، چیزهایی وجود دارند که نمیتوانند به الفاظ درآیند. آنها خودشان را آشکار میسازند. آنها دارای قدرت روحانی یا ماهیت عارفانه هستند”. در مقابل، هوسرل درصدد برمی آید تا فلسفه را به عنوان یک علم دقیق بر پایه شرحی موشکافانه از پدیدهها قرار دهد. او روی آخرین پروژه بزرگ خود که درک بحران علوم به مثابه بحران انسانیت اروپا بود، کار کرد تا بر آن فائق آید. هابرماس متذکر گرایش دینی والتر بنیامین میشود که گفته است ماتریالیسم تاریخی قادر خواهد بود که موضوعات عرفانی را بی درنگ بپذیرد اگر فقط توانا باشد که الاهیات را به خدمت خود بگیرد. این اقتباس به واقع با ارنست بلوخ اتفاق افتاد.
همان طور که از متن مختصر مقالهٔ مذکور پیدا است، هابرماس نوعی وقایع نگاری نموده است. میتوان گفت که این مطالب او را آماده میکند که شناخت بیشتری نسبت به ارزشهای دین به دست بیاورد که بعدها از آن در کار خود بهره میگیرد. هابرماس در کتابهای مختلف خود، خصوصاً در دو جلد نظریهٔ کنش ارتباطی در سالهای ۱۹۸۴ و ۱۹۸۷، با تفسیری ماتریالیستی، تکامل یا تحول اجتماعی را به سه دوره تقسیم میکند و دوره مدرن را به دورهٔ اسطورهای و دینی- مابعدالطبیعی ترجیح میدهد.
۳. مقالهٔ بعدی مرور هابرماس بر کتاب کلاوس هاینریش تحت عنوان “دربارهٔ مشکل نه گفتن” است. هابرماس میگوید که اعتراض به عنوان طرفداری از هویت تحصیل شده و طرفداری از ارتباط موفق، دیالکتیک است. یعنی، دیالکتیک دقیقاً ناشی از نه گفتن است که مشکلات آن توسط هاینریش تجزیه و تحلیل میشود. اعتراض در زبان قانون دادرسی روم باستان، یک معنی راهبردی داشت و آن به معنی شکستن سکوت به طور علنی بود که در غیر این صورت میتوانست به معنی موافقت با یک تفسیر تلقی شود.
این مقاله دربردارندهٔ دو موضوع اصلی است. موضوع اول رابطهٔ میان عقلانی سازی و جهان بینیهای اسطورهای یا دینی را شرح میدهد که در آن این جهان بینیها باید تسلیم نقدهای وضع شده توسط عقلانیت باشند. موضوع دوم بیان میدارد که اگر اصلاً بخواهیم پیشرفت انسانی را بفهمیم، باید روی روشهایی دقیق شویم که در آن روابط بین انسانها هماهنگ و از طریق واسطهٔ زبان پایدار میگردند.
منطق ابزارسازی که به وسیلهٔ آن طبیعت را کنترل میکنیم با منطق رها سازی انسان از راه عقلانی کردن ارتباطات متقابل با واسطهٔ زبان مغایرت دارد. هابرماس توضیح میدهد که از نظر هاینریش، خود زندگی با مشارکت در زبان همسان میشود. یعنی، حقیقت مترادف با حقیقت زبانی است. در حالیکه، پوزیتیویسم کلمات را تسمیه گرایانه به علائم تبدیل نموده و سپس به طور دلخواه پردازش کرده است. در واقع، زبان را تخلیه کرده و قدرت وحدت بخش زبان را نقض نموده است.
۴. هابرماس در سال ۱۹۸۸ مقالهٔ دیگری با عنوان “استعلا از درون، استعلا در این جهان” منتشر میکند. در این مقاله وی با تعیین چند اصل منطقی که میان متخصصان الاهیات و فلاسفه داد و ستد میشود بحث خود را شروع میکند، با این توجیه که این متخصصان ارزیابی خود انتقادی از مدرنیته را مشترکاً انجام دادهاند. او سپس تلاش میکند تا موقعیت و دعوی حقیقت گفتمان الاهیاتی را بفهمد.
به دنبال آن، از مهمترین اعتراضات متخصصان الاهیات استقبال میکند و به انتقادات آنان پاسخ میدهد. همچنین، موضع خود را نسبت به انتقاد عالمان غیرالهی مشخص میکند. هابرماس اعلام میکند که “سنتهای توحیدی زبانی در اختیار دارند که ظرفیت معناییشان هنوز مستهلک نشده است، چیزی که خودش را عرضه کرده است تا معلوم دارد در قدرتش برای پرده برداشتن از راز جهان و شکل گیری هویت، در قابلیت خود برای نوسازی، در تمایزش، و در گسترهاش برتر است”.
او به شکنندگی ترکیب میان دین و فلسفهٔ یونانی و نیز شرایط پس از کی یرکه گور اشاره میکند که بعد از او الاهیات یا خط سیر پروتستانی را پیش گرفته و به ایمان به عنوان منبعی از بینش دینی متوسل شده که به طور قطع از عقل مستقل است، یا راه کاتولیک روشنفکرانه را انتخاب کرده است به این معنا که جایگاه یک گفتمان خاص را ترک کرده است.
شایان ذکر است که هلموت پیوکرت در کتاب خود با عنوان علم، عمل، و الاهیات بنیادی موضع گیری هابرماس دربارهٔ دین، که در کتاب نظریهٔ کنش ارتباطی مطرح شده است، را مورد انتقاد قرار میدهد. متعاقباً، هابرماس به انتقادی از او جواب میدهد و اقرار میکند که حتی در جوامع سنتی، ادیان جهانی انحصاراً به عنوان قطبی در مشروعیت بخشی به قدرت و اختیار دولتی عمل نمیکنند. آنها در اصل و در نهاد خود اغلب به صورت نهضتهای اعتراض کننده علیه روند در حال رشد جامعه میشورند و سعی میکنند روشهای دیگری را برای انسانها پایه گذاری کنند تا آنها نه تنها با همدیگر بلکه با حقیقت ارتباط داشته باشند.
هابرماس در این مقاله نیز مشتاقانه موضع خود را، همچنان که در کتاب تفکر پسامتافیزیکی عنوان کرده، تکرار میکند: “مادامی که زبان دین حامل محتوایی معنایی است که الهام بخش و ضروری است، این محتوا فعلاً از این که به دام توان تشریحی زبان فلسفه بیافتد طفره میرود و کماکان در برابر تبدیل شدن به گفتمانهای تعقلی مقاومت میکند. بنابراین، فلسفه حتی در شکل پسامتافیزیکی خود نه قادر خواهد بود که جایگزین دین شود و نه میتواند دین را کنترل و سرکوب کند”.
در واقع، هابرماس هشدارهای هلموت پیوکرت را جدّی میگیرد و اعتراف میکند که تقریباً خیلی عجولانه پیشرفت دین در مدرنیته را با ماکس وبر بر طبق خصوصی سازی قدرتهای ایمان نتیجه گیری کرده و خیلی سریع به این مطلب پاسخ مثبت داده است که از حقایق دینی، بعد از آن که جهان بینیهای دینی مضمحل شدهاند، چیزی بجز اصول سکولار اخلاق جهانی مسئولیت باقی نمیماند. هابرماس دیدگاه چارلز دیویس را بیان میکند که گفته است “امید سکولاری بدون دین نمیتواند با اطمینان تصدیق کند که در آینده خرسندی و موفقیتی وجود خواهد داشت”.
۵. هابرماس در سال ۱۹۹۱ مقالهای در دفاع از نوشته آلفرد اشمیت دربارهٔ هورکهایمر با عنوان زیر منتشر میکند: “تلاش برای نجات یک معنای غیرمشروط بدون خدا سرسپردگی بیهودهای است: تأملاتی در گفتهای از ماکس هورکهایمر”. این مقاله به مناسبت شصتمین سال تولد آلفرد اشمیت نوشته شده و در آن هابرماس از تجزیه و تحلیلی بحث میکند که اشمیت در ارتباط با آثار اخیر هورکهایمر پس از روی آوردنش به دین انجام داده است. هابرماس تأکید میکند که اشمیت فلسفهٔ متأخر هورکهایمر را به عنوان کلیدی برای بازکردن قفل در فلسفهٔ دین آرتور شوپنهاور به کار میبرد.
هورکهایمر فرض میکند که نمیتواند حقیقتی بدون یک مطلق وجود داشته باشد. مفهوم حقیقت بدون تکیه گاه هستی شناختی در معرض احتمالات درون جهانی انسانهای فانی و موقعیتهای در حال تغییر آنها قرار میگیرد؛ بدون آن، حقیقت دیگر ایده نیست بلکه صرفاً سلاحی در تلاش برای زندگی است. گاهی اوقات به نظر میرسد که گویی هورکهایمر میخواست وعدههای دینی رستگاری را مستقیماً در خدمت اصول اخلاقی قرار دهد. از نظر هورکهایمر، وظیفه انتقادی فلسفه اساساً شامل نجات دادن حقیقت دین در روح روشنگری است. مع الوصف، برای او روشن بود که کسی نمیتواند بدون دست برداشتن از دین آن را سکولاریزه کند. جوهر ذاتی دین – اخلاقیات – از نظر هورکهایمر دیگر به عقل گره نخورده است. به نظر میرسد که چنین شناختی از اخلاق، هورکهایمر را قاطعانه در اردوگاه کانت قرار میدهد.
هورکهایمر میگوید که نظریهٔ اجتماعی جایگزین الاهیات شده است، اما نه جایگاهی دارد که به آن تکیه کند و نه میتواند به طور کامل ردپای الاهیات را محو کند. هابرماس بیان میکند که شک هورکهایمر به عقل آن قدر تمام عیار است که دیگر نمیتواند مجالی برای کنش ارتباطی در جهان ببیند. منظور هابرماس این است که اعضای مکتب فرانکفورت و در رأس آن هورکهایمر قادر به تمایز میان عقلانیت ابزاری و عقلانیت ارتباطی نیستند. وی برخلاف بنیانگذاران مکتب فرانکفورت، که از رهایی انسان از غل و زنجیر عقلانیت تکنولوژیکی و ابزاری ناامید بودند و مدرنیته را قفسی آهنین میدانستند که انسانها را در اسارت خود گرفتار کرده است، عقیده دارد که زیست جهان برای انسانها امکانی را فراهم میکند که بتوانند عرصهای خود بنیان از کنش ارتباطی ورای قدرت سرمایه داری تشکیل دهند. بنابراین، هابرماس به اصلاح وضعیت موجود امید دارد و دیدگاه مثبتی دربارهٔ آیندهٔ انسانها ارائه میدهد.
هابرماس تأکید میکند که اندیشهٔ پسامتافیزیکی با دین این فرق را دارد که به معنای غیرمشروط بدون توسل به خدا یا قادر مطلق پوششی تازه میدهد. “مطابق فرضیههای اندیشهٔ پسامتافیزیکی، فلسفه نمیتواند برای تسکین خاطری که دین میدهد جایگزینی به دست دهد. زیرا به موجب آن، دین رنج اجتناب ناپذیر، بی عدالتی جبران ناپذیر، حدوث نیاز، تنهایی، بیماری و مرگ را معنای جدید میکند و به ما آموزش میدهد تا آنها را تحمل کنیم”.
۶. آخرین مقاله، مصاحبهای با هابرماس است که پرسشهای آن راجع به موضوعات مختلفی است که در سراسر مقالات این کتاب توسط هابرماس مطرح شده است. هابرماس معتقد است که در جوامع مدرن، آموزه دینی باید خود را به رقابت اجتناب ناپذیر با سایر اشکال ایمان و ادعاهای حقیقت وفق دهد. آموزهٔ دینی دیگر در یک جهان مستقل حرکت نمیکند. جهانی که به وسیلهٔ حقیقت مطلق خودش هدایت شود. هر آموزهٔ دینی امروز با کثرت گرایی اشکال مختلف حقیقت دینی و نیز با شکاکیت سکولار مواجه است تا بداند که بر یک فرآیند یادگیری بازنگری بلند مدت مبتنی است. تنها از راه انتقاد از خود میتوان نگرش جامعی را تثبیت کرد.
نتیجهٔ سیاسی مهمی که از آموزههای جامع معقول گرفته میشود این است که جامعهٔ با ایمان با بردباری باید از کاربرد خشونت به عنوان ابزاری برای تبلیغ و ارتقای ایمان دینی خودداری کند. از نظر هابرماس، ادیان به مثابه منابع الهام بخش فرهنگها هستند و تحمل و درک متقابل بین الاذهانی را اصولی میداند که از میراث دین تغذیه میکنند.
بنابراین، آرای هابرماس در زمینهٔ نقش دین در حوزهٔ عمومی در ابعاد نظری و عملی قابل توجه است. در بعد نظری، وی با استفاده از روش انتقادی در موضع گیری اخیرش خط بطلانی بر رأی تاریخی تعارض میان عقلانیت و دین و نیز خاکسپاری دین توسط عقل میکشد. او توسعه و رونق زندگی اجتماعی جوامع مدرن در غیاب دین و اخلاق دینی را غیرممکن میداند و جوامع سکولار را جوامعی بی روح و نافرجام تلقی میکند. در بعد عملی، هابرماس نظریهٔ کنش ارتباطی و تفاهم متقابل بین الاذهانی را کلید و مرحمی بر رفع تعارضات و خشونتهای جوامع سکولار در به حاشیه راندن شهروندان دیندار محسوب میکند. همچنین، توصیه او به جوامع دینی تحمل آرای دگراندیشان در یک گفتمان عقلانی است.
این گرایش جدید در تفکر هابرماس ناشی از تعامل سازنده و واقع بینانه بین نظر و عمل است که او همواره بر آن تأکید داشته است. به نظر نگارنده، هابرماس بیش از پنج دهه است که به طور مستقیم و غیرمستقیم با موضوعات دینی سروکار پیدا کرده است و این درگیری هنوز هم ادامه دارد. لازم بذکر است که این مواجهه در ابتدا توصیفی، سپس غالباً انتقادی و در سالهای اخیر حمایتی است.