مقاله «اگون حمزه» درباره ۲۵۰ سال پس از هگل به مناسب زادروز او؛ آیا امروز هم میتوان هگلی بود؟/ فیلسوفی که معاصر ماست
هگل یکی از جالبتوجهترین نامها در تاریخ فلسفه است، نه صرفاً به خاطر سیستم فکریاش بلکه بهخاطر دلیلی دیگر که ماهیت فلسفی کمتری دارد. نظام فکری و فلسفی او را بنپایه ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس میدانند.
پرداختن به فیلسوفی مانند هگل، آن هم در وضعیتی که امروزه گرفتار آنیم، چهبسا بیمعنی بهنظر برسد. کمتر فیلسوفی را شاید بتوان یافت که طی سالها و دهههای اخیر این چنین مورد حمله و نقد قرار گرفته باشد، از پساساختاگرایان گرفته تا امثال پوپر.
از قرار معلوم، هگل، در کنار مارکس، بدل به فیگوری شده است مرتبط با پژوهشهای صرفاً تاریخی و همچنین کسی که باید بیامان به او تاخت. اما آنچنان که اگون حمزه، از چهرههای جوانتر چپ رادیکال تبیین میکند، برحسب اتفاق هگل چهبسا یگانه چهرهای باشد که بتوان در جهان امروز بدان متوسل شد. از آن دسته نامهایی است که نهتنها در ایران که در فضای فکری چپ شاید نتوان چندانی نشانی از او یافت.
با این همه، با نگاهی دقیقتر به راحتی میتوان ردپای عمیق او را در فلسفه در عصر حاضر دید: از کتابهایی چون «آلتوسر و پازولینی: فلسفه، مارکسیسم و فیلم» گرفته تا «خوانش مارکس» (به همراه فرانک رودا و اسلاوی ژیژک)، و «از اسطوره تا نشانگان: مورد کوزوو» (به همراه ژیژک).
وی همچنین ویراستاری مجموعههایی چون «تکرار ژیژک» را نیز برعهده داشته است. این نویسنده و تحلیلگر صاحبنام همچنین به همراه فرانک رودا ویراستار ژورنال بینالمللی «کرایسیس اند کریتیک» است. آنچه در پی میآید خلاصهای است از مقاله اگون حمزه که در پایگاه اینترنتی کوها (Koha) و به مناسبت سالگرد تولد هگل منتشر شده است.
هگل یکی از جالبتوجهترین نامها در تاریخ فلسفه است، نه صرفاً به خاطر سیستم فکریاش بلکه بهخاطر دلیلی دیگر که ماهیت فلسفی کمتری دارد. نظام فکری و فلسفی او را بنپایه ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس میدانند. درباره مارکس و همچنین هگل چنین به نظر میرسد که توگویی همه از فلسفه آن دو آگاه بوده و باید چیزی راجع به آن بگویند.
اما برخلاف مارکس که ماتریالیست بود، به ما گفتهاند که هگل یک ایدهآلیست بود. او، به معنای عینی کلمه ایدهآلیست بود و چنین فرض میکرد که واقعیت محصول اندیشه بوده و تحولاتش براساس فرآیند دیالکتیکی تز ـ آنتیتز ـ سنتز پیش میرود.
همچنین چنین انگاشته میشود که هگل نقشی مهم در خیزش ناسیونالیسم آلمانی و نظامیگری ایفا کرده است. اما بزرگترین گناه هگل را تجلیل از دولت پروسی میدانند که آن را «رژه خداوند بر روی زمین» توصیف کرده و براساس آن پروس نقطه اوج تاریخ بشر شمرده شده بود. بنابراین و بر این اساس، هگل خواستار وفاداری بلاشرط به دولت و شهروندانش بود.
مشکل اما اینجاست که بهجز دو جمله نخست، باقی پاراگراف بالا سراسر نادرست است. اما هگل کیست؟ گئورگ ویلهلم فریدریش هگل 27 آگوست 1820 در اشتوتگارت چشم به جهان گشود. در 18 سالگی وارد مدرسه پروتستان توبینگن شد. این دوره برای او بسیار سازنده بود. مدرسه توبینگن به الهیاتدانان پروتستانش شهره بود که پس از پایان تحصیل بهعنوان کشیش منصوب میشدند.
در آن زمان در آلمان شمار کشیشها و مبلغان مذهبی بیش از حد نیاز بود و خوشبختانه کسی به هگل در مقام کشیش نیاز نداشت. آدمی فکر میکند که چه میشد اگر ویلهلم به آرزوی مادر مرحومش گوش میکرد و قبای مذهب را بر تن میکرد.
خود او در 20 مه 1810 در نامهای به نایتامر نوشت: «بیش از پیش به این نتیجه رسیدهام که کار نظری بیش از کار عملی به سود جهان است. با دگرگونی و تحولِ جهان ایدهها، واقعیت نمیتواند ثابت بماند.»
خرد برآمده از عقل سلیم (ابتداییترین سطح از «شناخت/دانش») به ما میگوید که برخی نظریهها بهرغم آنکه بیعیب هستند، اما در عمل نمیتوان بدانها دست یافت. مثل همیشه، مارکسیسم و کمونیسم مثالهای همیشگی در این زمینه هستند.
مشکل اینجاست که مارکسیسم هیچ نظریه یا بینشی برای جامعهای کمونیستی (یا سوسیالیستی) ندارد. به همین خاطر، پیادهسازی سوسیالیسم در قرن اخیر به فاجعه انجامید. چهبسا بهترین چرخش هگلی چنین بینشی را بتوان در این جمله «جرالد فیتزجرالد»، نخستوزیر پیشین ایرلند، یافت: «این شاید در عمل بهنظر خوب برسد، اما در نظریه بهاندازه کافی خوب نیست.»
دو یار هگل در آن دوران فریدریش هولدرلین و جوزف شلینگ بودند که اولی بدل به یکی از بزرگترین شاعران آلمان و دومی که پنج سال از هگل جوانتر بود یکی از فلاسفه پیشگام در ایدهآلیسم آلمانی به شمار میرود و در تاریخ ایدهآلیسم جایی میان فیخته و هگل را دارد.
در حقیقت، دوره میان انتشار «سنجش خرد ناب» کانت در 1791 و مرگ هگل در 1831 و تمام آنچه در این میان روی داد (شیلر، فیخته، گوته، شلینگ، شلگل و غیره) مهیجترین سالها در سراسر تاریخ اندیشه بشر است. آنچه در میانه این چهل سال روی داد با تمامی اتفاقهای قرون دیگر قابلمقایسه نیست.
عجیب نیست که اسلاوی ژیژک میگوید که چهبسا سراسر تاریخ اندیشه درآمدی برای این نقطه اوج چشمگیر در ایدهآلیسم آلمانی بوده است. به معنایی، تاریخ فلسفه تنها در این دوره روی داد و آنچه در پیاش آمد صرفاً گرایش به تفسیر، از میان بردن و نقد آن بود.
این دوره را چهبسا تنها بتوان با یونان باستان مقایسه کرد، اما دست آخر، مادون بودن دومی نه صرفاً از منظر تاریخی بلکه از دید مفهومی است.
دوره مدرسه پروتستان برای هگل اهمیت بسیار داشت، اما نه صرفاً به خاطر بعد الهیاتی آن. هگل فیلسوفی برآمده از سنت اصلاح لوتری است. بنا به روایتی، طی این دوره، هگل، شلینگ و هولدرلین در جولای 1873 و در زمینهای حومه توبینگن درختی کاشته و نام «درخت آزادی» را بر آن نهادند.
بنا بر این روایت، آنها دور این درخت رقصیده و سرود مارسی را که شلینگ به آلمانی ترجمه کرده بود خواندند. البته همچو دیگر افسانهها، این ماجرا نیز حقیقت ندارد. طبعاً در آن دوران، آنها آثار ژان-ژاک روسو (و نه کانت) را میخواندند. نه هگل و نه شلینگ و هولدرلین آنچنان ابله و حقیر نبودند که بیش از آنچه باید از آزادی ستایش کنند.
ستایش از انقلاب فرانسه و ناپلئون در تمام دوران حیات این فیلسوف و لحظات اندیشه فلسفیاش بدل به امری تعیینکننده و مهم شد. پدیدارشناسی روح در تمامی جنبهها مشهورترین اثر هگل است. کسی که حتی فهرست عناوین کتاب و نه کل اثر را خوانده باشد، میتواند به ماهیت آشوبناک و ساختار آن پی ببرد.
تناقض ماجرا اینجاست که پدپدارشناسی هگل، این معروفترین و تاثیرگذارترین کتاب در تاریخ فلسفه، آشوبناکترین و ساختارگریزترین کتاب در تاریخ اندیشه است.
هگل که یکی از نظاممندترین فلاسفه و نامی برای نظاممندی در فلسفه است، خود بدل به نقطه مقابل این امر شده است. در بحثهای معاصر درباره هگل، ارتباط میان پدیدارشناسی روح و علم منطق از بحثهای داغ و اصلی است.
به زبان بسیار ساده، بحث بر سر این دو کتاب مبتنی بر انتخاب میان دو شق است: هگل نوین و انقلابیِ پدیدارشناسی و هگل بالغ دانش منطق. اما مانند موردهای مشابه، این تقسیمبندی و دورانبندی از اساس خام و مصحک است. از منظر فلسفی، تنها تزی که درباره رابطه میان این دو کتاب میتوان مطرح کرد این بوده که دو اثر مذکور را باید بهمثابه یک کلیت قرائت کرد.
هگل پس از آنکه در روزنامه «بامبرگر زایتونگ» بهعنوان ویراستار مشغول به کار شد و ریاست دبیرستان نورنبرگ را برعهده گرفت، در سال 1816 پست استادی را در دانشگاه هایدلبرگ عهدهدار شد. این البته برای بزرگترین فیلسوف تاریخ و کسی که نگاه و سلیقهای منحصربهفرد در زمینه تحصیلات و هنر داشت، حرفه چندان دندانگیری نبود.
در 1818، ریاست دپارتمان فلسفه در برلین را به دست گرفت، سمتی که پس از فیخته و از 1814 خالی مانده بود. هگل تا 1831 زمان مرگش در برلین ماند. شاگردان هگل معتقد بودندکه او سخنور چندان خوبی نبود که این امر برآمده از لکنتی بود که پس از مرگ مادرش به آن دچار شده بود.
لکنت و طغیان نوعی مقاومت در برابر پدر هگل بود که میخواست پسرش حرفهای متفاوت را پی بگیرد. با این همه، سالن سخنرانی او در برلین همیشه مملو از جمعیت بود و نهتنها دانشجویان از سراسر آلمان بلکه بسیاری دیگر نیز در این جلسات حضور پیدا میکردند.
وی طی دوران اقامت در برلین تمرکز خود را بر زیباییشناسی، فلسفه تاریخ، فلسفه دین و تاریخ فلسفه گذاشت که حاصل این تحقیقات را دانشجویانش پس از مرگ او منتشر کردند. یکی از دانشجویانش از دوران ینا با نام «پیتر فان گرت» سمتی بلندپایه در دولت هلند و همچنین یک روزنامه به دست آورد و از او دعوت کرد تا بهعنوان استاد در یکی از دانشگاههای این کشور تدریس کند.
هگل این درخواست را رد کرد، اما تلاشهای فان گرت به اینجا ختم نشد. بهخاطر تلاشهای این دانشجو، اندیشه هگل در هلند شکل یک مدرسه هگلی را به خود گرفت، پیش از آنکه او در آلمان بتواند به شهرت برسد.
اما آیا امروز هم میتوان هگلی بود؟ نخستین مقایسهای که در اینجا صورت میگیرد با مارکس است: پس از «واژگونی ماتریالیستی» که مارکس در سیستم دیالکتیکی ایدهآلیستی هگل ایجاد کرد، چطور میتوان هگلی بود؟
عینیت تاریخی ما به دوران هگل نزدیکتر است تا مارکس. اولی پس از دورهای انقلابی دست به نگارش زد (انقلاب فرانسه و هائیتی) و دومی پیش از چنین دورهای (مارکس در نامههایش به انگلس از وقوع انقلاب در اروپا و اینکه هنوز «سرمایه» را به پایان نبرده نگران بود).
ما در زمانه پس از فروپاشی دیوار برلین زندگی کرده و نهتنها در میانه فرآیند اندیشیدن درباره تجربه سوسیالیسم در قرن گذشته بلکه جهانگرایی سرمایهداری به سر میبریم. علاوه بر این، هیچ تداوم یا دگرگونی (ماتریالیستی) میان هگل و مارکس وجود ندارد.
سازوکارهای مفهومی آنها با یکدیگر متفاوت است (بهجز بخشهایی از جلد نخست «سرمایه». بهترین شکل برای بازخوانی مارکس ایجاد چرخشی تاریخی است: آن هم با نشاندن هگل در جایگاه خواننده/منتقد مارکس. این یعنی در نظر گرفتن این نکته که اگر هگل خواننده مارکس بود چه فکر میکرد).
در قرن گذشته، تمامی اندیشههای فلسفی در ضدیت با هگلگرایی ریشه داشتهاند: از مارکسیستهایی چون آلتوسر گرفته تا دولوز، فوکو، دریدا یا لویناس و زوج کمیک «فلسفی» پوپر و فوکویاما. هرچه نباشد، فوکویاما و تز «پایان تاریخِ» معروفش در زمینه لیبرال دموکراسی مبتنی بر دکترین هگل است.
این تز بدخوانی ابتدایی و کودکانهای از دریافت هگل از تاریخ است (هرچند که فوکویاما این تز را تاحدی بهخاطر نتایج پیشرفتها در علم بیوژنتیک کنار گذاشت).
هدف فلسفه هگل درک زمان حال از طریق اندیشه بود. امر مطلق (یا دانش مطلق) مهمترین نقطه در حیات اندیشه هگل است. مفسران و منتقدان هگل به ما میگویند که اینجاست که فرآیند دیالکتیکی تز-آنتیتز-سنتز- سر برمیآورد. مشکل اما اینجاست که چنین سهگانهای در هیچ کاری از هگل وجود ندارد.
ریشه و «گناه آغازین» در زمینه بدفهمی هگل را باید در کتاب «تحول تاریخی فلسفه نظرورزانه از کانت تا هگل» یافت که هاینریش موریتز چالیباوس در سال 1873 آن را منتشر کرد.
مفهوم تطبیق بدان معنا نیست که تضادها و آنتاگونیسمها از میان میروند. برعکس، تطبیق و برابرسازی هگلی به معنای آشتی و از میان رفتن تضادها و آنتاگونیسمها نبوده بلکه مبتنی بر این نکته است که تضاد اساساً اجتنابناپذیر است.
بهترین مثال، ضرورت جنگ است. جنگ نهتنها برای فائق آمدن کلیت بر جزئینگری یا اصالت جزء ضروری است بلکه خود نبرد و جنگ اثباتی است بر این امر که تطبیق و آشتی ناممکن است، یعنی اینکه شرایط طبیعی اجتماعی، بهخاطر نیروهای منفیتی که دارد، قادر نیست به چنین چیزی دست یابد.
این امر در زمینه مفهوم دولت نیز صادق است. تعریف هگل از دولت، «رژه خداوند در جهان» است؛ مفهومپردازی و تصوری که برای دههها هگل را چونان تمامیتخواه و خودکامه و اندیشمندی تئوکراتیک نشان داد (این نقطه ضعف لیبرالها است). عبارت آلمانی مذکور چنین است: Der Gang Gottes in der Welt. «Gang» نه مبتنی بر لحظه پیروزی بلکه لحظه گذار است.
دولت چیزی که تهیسازی امر مقدس و الهیاتی در آن به صورت عرف درمیآید. مکل مفهوم مذکور، این فرمول است: امر عقلانی بالفعل است و امر بالفعل عقلانی.
هگل رادیکالترین فیلسوف در زمینه احتمال و تفکر بدون ضمانتهای خارجی (الهیاتی، غایتشناسانه، متافیزیکی، سیاسی و غیره) است. او فیلسوفی است برای هر آنچه گشوده و غیرقابلپیشبینی است.
به همین خاطر هگل معاصر ماست. در وضعیتی که سرمایهداری در روبهزوالترین مرحله خود قرار دارد و با تضادهایی دست به گریبان است که با مختصاتش سازگار نیستند (پیوندهای عصبی، بیوژنتیک، پناهجویان و غیره)، هگل و نه مارکس، سازوکاری فلسفی و مفهومی پیش میکشد، سازوکاری که رادیکالتر از آن بوده که بتوان با اندیشه تطبیقش داد. بهشکلی متناقض، واپسین فیلسوف سرمایهداری هگل خواهد بود.