شاملو و سپهری؛ آن «خُنیاگر غمگین» و آن «کمیابترین نارونِ روی زمین»
سروش دباغ
احمد شاملو و سهراب سپهری، هر دو، در زمره شاعران نوپرداز دورهٔ معاصرند. درباره این دو چهره شاخص ادبی و فرهنگی، بسیار سخن گفته شده است و آثار متعددی درباب زندگی، اندیشه و شعر این دو شاعر، نوشته شده است. در این جستار، میکوشم تا با تکیه بر سه مقوله ” امر سیاسی”، “غزل اجتماعی” و ” اشعار اگزیستانسیال”، قرابتهای فکری و تفاوتهای دیدگاه این دو شاعر نوپرداز را بررسی کنم.
-
امر سیاسی
قصه سیاست و امر سیاسی، به معنایی که در ادبیات دهههای 30 و 40 و 50 خورشیدی به کار برده میشد، در آثار و اندیشه سهراب سپهری، کم رنگ بوده است. نحوه زیست سپهری و درکی که او از دنیا داشته است، تفاوت ماهوی با شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث و احمد شاملو داشته است. نه در اشعار «هشت کتاب» و نه در نامههایی که از سهراب سپهری در کتاب «هنوز در سفرم» برجای مانده است، تعهد اجتماعی به آن صورت و شکلی که در آثار اخوان ثالث و احمد شاملو دیده میشود، قوتی نداشته است. دو تن از شعرشناسان دوران معاصر، یعنی «شمس لنگرودی» و «ضیاء موحد» در آثار خود به این نکته تصریح کردهاند که شعر سیاسی پس از کودتای 28 مرداد 1332، دو چهره برجسته دارد؛ یکی «مهدی اخوان ثالث» و دیگری «احمد شاملو».
یکی از مهمترین آثار ادبی که فضای “یاس آلود” و “مرگ آلود” به وجود آمده پس از کودتای 28 مرداد را توصیف میکند، شعر مشهور «زمستان» سرودهٔ اخوان ثالث است. چنانکه افتد و دانید، در سحر 28 مردادماه 1332، کودتایی رخ داد و در پی آن، محمدرضا پهلوی به کشور بازگشت و سیل دستگیریها، اعدامها و تبعیدها آغاز شد. حزب توده از هم فروپاشید، عدهای از اعضای آن کشته و به زندان افکنده شدند، گروههای سیاسی _ مذهبی در تنگنا قرار گرفتند و علاوه بر این فضای آزاد سیاسی کم کم رنگ باخت.[1]
شعر «زمستان»، یک سال پس از کودتای 28 مرداد سروده شده است. با خواندن آن، میتوان فضای تلخی را که اخوان ثالث ترسیم میکند دریافت، و پس از آن استنباط کرد که در میان مردم و روشنفکران چه میگذشته است.
اخوان میگوید:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای
منم میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من، منم من، سنگ تیپا خوردهٔ رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم …
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
اخوان ثالث در این شعر، فضایی مشحون از “سردی” و “یأس” و “افسردگی” را به تصویر میکشد. در همین حال و هوای سراسر ناامیدی، احمد شاملو شعر «وارطان» را سرود. کسانی که با زندگی و سیر احوال و حیات شاملو آشنایی دارند، میدانند که او مدتی چند عضو حزب توده بود و پس از کودتای 28 مرداد گرفتار شد. ظاهراً وارطان هم بعد از کودتای مرداد 32 دستگیر شد. آوردهاند که وارطان زیر شکنجههای بسیار سخت بوده و به بیضههایش وزنههایی آویزان کرده بودند، انگشتان دستش را شکسته و او را تحت آزار و اذیت شدید جسمانی قرار داده بودند تا نهایتاً جان سپرد. احمد شاملو در زندان با وارطان آشنا شد. اما پس از رهایی از زندان، یا در حین اینکه در محبس بوده، خبر کشته شدن وارطان را میشنود؛ کسی که شاملو تحت تأثیر شخصیتش قرار داشته است. شکنجههای زندانیان سیاسی، در میان زندانیان مشهور بوده است! به همین دلیل شاملو از این تعابیر استفاده کرده است.[2] این شعر جزء کارهای دهه 30 شاملو است و بعد از کشته شدن وارطان سروده شده است:
بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
وارطان سخن نگفت
سرافراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
وارطان سخن بگو مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است
وارطان سخن نگفت،
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود:
گل داد و مژده داد
«زمستان شکست»، مژده داد
و رفت …[3]
صورت و محتوای این دو شعر، به خوبی نشان میدهد که اخوان ثالث و احمد شاملو در درون چه جهان فکریای قدم میزدند و نفس میکشیدند. اکنون، به نقل و قولی از احمد شاملو درباره سهراب سپهری توجه کنید؛ این گفته، بیان میدارد که تا چه حد، زیست جهان سپهری و شاملو در رابطه با “امر سیاسی” با همدیگر تفاوت دارد. شاملو میگوید: «سر آدمهای متفاوتی را ببرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم آب را گل نکنیم؟! تصورم این بود که یکی از ما، من یا سپهری، از مرحله پرت است».[4] یا میگوید: «در روزگاری من چنان تعهد اجتماعی داشتهام که شعری مثل «وارطان» را سرودهام؛ اما سهراب وقتی میخواهد سخن بگوید، از آبی یاد میکند که قرار است گِل نشود!!».
شعر «آب» که در دفتر «حجم سبز» آمده است، حد فاصل سالهای 47 و 48 خورشیدی و بعد از منظومهٔ «مسافر» منتشر شده است. تصور شاملو این بوده که جهان فکری او با منظومه فکری سپهری، به خصوص جایی که پای امر سیاسی به میان میآید، دارای تفاوتهای آشکاری است. با توجه به این نکات، شعر «سورهٔ تماشا» را که در دفتر «حجم سبز» هشت کتابِ سپهری آمده است، در نظر بگیرید. این شعر که با سوگند به تماشا آغاز میشود، از سرودههای نغز و پُر مغز کتاب «حجم سبز» است. سهراب در بخشی از این شعر میگوید:
جایِ مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود … .[5]
با دقت در مضمون این شعر، میتوان دریافت که سپهری چه نگاهی به قلمرو سیاست داشته است. همو در دفتر «صدای پای آب» میگوید:
«من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (وچه خالی میرفت.)».
سپهری، درباره فقه هم ملاحظات انتقادی شاعرانهای دارد؛ او در جایی میگوید:
من به اندازهٔ یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
_ دختر بالغ همسایه _
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.[6]
هدف از استشهاد به این فقرات، تاکید بر این امر بود که در «هشت کتاب»، نقادیهای طنازانه ای درباب «فقه» و «سیاست» به چشم میخورد. سهراب سپهری در این شعر، تضادی میان “هنر” و “فقه” برقرار میکند؛ فقهی که نماد یک لگالیسم خشک است. از دید او دختر بالغ همسایه، به جای آنکه مسحور و مفتون زیبایی نارون شود، در زیر سایه آن نشسته است و فقه میخواند!
وقتی سپهری از قطاری که سیاست میبرد و چه خالی میرفت، یاد میکند، منظورش خالی بودن امر سیاسی است. سهراب در شعر «سورهٔ تماشا» که از دفتر «صدای پای آب» نقل شد میگوید اگر جای رجال سیاسی درخت بکاریم، حداقل هوا تازه میشود و میتوان روزگار بهتری را تجربه کرد.
اشعاری که از شاملو نقل شد، سروده سال 32 بودهاند.[7] سپهری در این سال، کتاب «زندگی خوابها»، دومین دفتر از دفاتر هشتگانه شعری خود را سروده است. این دفتر حکایتگر احوال درونی شاعر و سالک مدرنی چون سپهری است و پرده از احوال اگزیستانسیال او برمی دارد. در این دفتر، هیچ اشارهای در مورد کودتای 28 مرداد 1332 و تلاطمهای ژرف سیاسی و اجتماعی آن زمان مشاهده نمیشود. سهراب، سر در گریبان خویش فرو برده بود و همان گونه که از نام دفتر بر میآید به «زندگی خوابها» پرداخته است. مثل شعر «نیلوفر» که شعری زیبا و پُرمعنی است. علاوه بر این، بسیاری دیگر از اشعار این دفتر صبغه اگزیستانسیال پررنگی دارد و ناظر به احوال درونی سپهری است. او در اینجا مستغرق در حالات وجودی خویش است و کاری به جهان و آنچه که در آن میگذرد، ندارد.
همانطور که ذکر شد، حوالی سال 1332 هجری شمسی، مهدی اخوان شعر «زمستان» را سرود و احمد شاملو از «وارطان» سخن گفت. لیکن، دو دفتر شعر سپهری، یعنی «زندگی خوابها» و همچنین «آوار آفتاب» که در سال 1340 منتشر شد، رائحه باطنی و معنوی و اگزیستانسیالیستی و صبغه انفسی دارد؛ بدین معنی که با صبغه آفاقی و آنچه مربوط به بیرون از ذهن و روان انسان است، کاری ندارد و امر سیاسی را مورد توجه خود قرار نمیدهد. کم نبودند شاعران و نویسندگان و روشنفکرانی که به سپهری طعنههای تند و تیزی میزدند. علاوه بر شاملو، رضا براهنی، سپهری را «بچه بودای اشرافی» نامیده بود. برخی دیگر از روشنفکران چپ گرا، به خاطر این عدم تفطن به امر سیاسی، بسیار با سهراب در میپیچیدند. جالب است که سهراب تقریباً به هیچ کدام از این نقدها و تخفیفها پاسخ نمیداد و اعتنایی نمیکرد. او بنای این را نداشت که با هم صنفان خود در فضای عمومی، وارد چنین بحثهایی بشود. بسیاری از منتقدان و نویسندگان و شاعران معتقد بودند که زمانه، زمانه مبارزه است و کسی که “قلم” را زمین گذاشته و به امر سیاسی نمیپردازد، محکوم و فاقد فهم اجتماعی است. در این زمان، تنها «فروغ فرخزاد» بود که از سهراب دفاع میکرد. او در یکی از مصاحبههایش گفت: «سهراب جهان شاعرانگی خود را از دفتر «شرق اندوه» به این سو پیدا کرده است، و اگر سهراب تمام وقت خود را به شعر اختصاص میداد، میدیدید که چقدر بیش از این پیش میرفت، و چون نیمی از وقتش صرف نقاشی میشود و نیمی صرف شعر، اکنون ما با این پدیده مواجهیم …».
-
تغزل اجتماعی
بعضی از منتقدان به درستی اشاره کردهاند که احمد شاملو شاعر «نیمه نیمایی» بوده است[8] و نوع ادبی جدیدی را در شعر نوی فارسی پی افکنده که از آن به «تغزّل اجتماعی» یاد میکنند. شاملو اشعار عاشقانه زیادی دارد؛[9] اشعاری که در زبان فارسی ماندگار شدهاند و زیبا هستند. برخی از اشعار رمانتیک او که سویههای اجتماعی _ سیاسی پررنگی هم دارند، از شهرتی برخوردارند. به همین خاطر «تغزل اجتماعی» نامیده شده؛ یعنی ذیل نوع ادبی “غزل اجتماعی” گنجانده شده است. برای توضیح بیشتر، برخی از این اشعار را ذکر کرده، سپس این نگاه عاشقانه را با نگاه عشقی سپهری، مقایسه میکنم.
شعر شاملو چنین است:
مرا تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب؟
از دریچه تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست؟
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گل سرخی پرتاب میکند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی![10]
در این شعر، شاملو از عشق رمانتیک آغاز میکند و بعد به داستان “خون” و “بام تلخ” و “فریاد کدام زندانی؟” میپردازد. شعری دیگر از او که از قضا متعلق به دوران پس از انقلاب است، و در آن بصیرت و جسارت و زیبایی را به کار گرفته، از این قرارست:
دهانت را میبویند…
مبادا که گفته باشی «دوستت میدارم»
دلت را میبویند…
روزگار غریبی است، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد …
در این بن بست و کج وپیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن …
روزگار غریبی است، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد …
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد …
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است، نازنین
ابلیسِ پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
«خدا» را در پستوی خانه نهان باید کرد …[11]
در این شعر که مبتنی بر تجربه زیسته شاملو در دهههای پس از انقلاب است، با برخی تعابیر عافیت سوز و درشت رو به رو هستیم. شاملو از “نهان کردن عشق در پستوی خانه” سخن میگوید و در ادامه تصویری شاعرانه را برجسته میکند و میسراید:
تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است …
چنانکه اشاره شد، احمد شاملو از جمله شاعران نوپردازی است که چند صباحی تحت تأثیر «نیما یوشیج» اشعار موزون میسرود. یعنی انواع وزنهای نو؛ او وزنهای عروضی کلاسیک را به اقتفا و از پی نیما شکسته بود و و در آن قالب، شعر نمیسرود. ولی بعد از مدتی از این نوع شعر گفتن هم دست کشید و به سرودن شعر نوی بی وزن روی آورد و قهرمان «شعر بی وزن» محسوب شد. در آثار بعضی از شعرشناسان و منتقدان ادبی به «شعر سپید»، «شعر شاملویی» نیز گفته میشود. [12]سرودهای که کلمات و نحوه چینش آنها، بار وزن را برای زیبایی، القای معنی به مخاطب و تصویر سازی شاعرانه به دوش میکشد. به این نوع از سرودهها، «شعر منثور» هم گفته میشود. سهراب سپهری نیز در این فضا طبع آزمایی کرده و در دفتر «زندگی خوابها» و نیز در کتاب انتهایی «ما هیچ، ما نگاه»، شعر سپید گفته است.
در کتاب «با چراغ و آینه» نوشته محمدرضا شفیعی کدکنی آمده است که شاملو ژانر جدیدی را در شعر فارسی معاصر به اوج رساند. اما مشکل آن بود که خیلی از افرادی که از او تقلید کردند، هیچ یک آن توانمندی و تسلطی را که شاملو به ادبیات کلاسیک داشت همراه با آن ذوق فراوان و هوش سرشار، نداشتند و «شعر سپید» از جایی به بعد، به تعبیر شفیعی کدکنی، خیلی “دست مالی” شد و با آن وزانت و فخامتی که در کارهای شاملو داشت، در آثار پیروان و مقلدان او به چشم نیامد.[13]
البته، شفیعی کدکنی معتقد است که سویههای اجتماعی _ سیاسی شاملو از اهمیت زیادی برخوردار بوده و هیچ معلوم نیست که سالیان بعد، نام شاملو بیشتر از اخوان و فروغ و سپهری برسر زبانها افتد. خانم «آیدا سرکیسیان» همسر شاملو، در گفت و گوی مبسوطی که تحت عنوان «بر بام هم چراغی» منتشر شده است، به پارهای از انتقادات مطرح شده از سوی شفیعی کدکنی پاسخ میدهد. او میگوید: «چرا تا وقتی شاملو زنده بود ایشان این سخنان را نگفته است، و حالا این نقدهای کم و بیش نامنتظر را گفته است؟!». هنگامی که از «تغزل اجتماعی» در آثار شاملو سخن می گوییم، محتوایی اجتماعی _ سیاسی را همراه با عشقی رمانتیک میبینیم. عشق انسان به انسان.
آخرین شعری که از شاملو در ارتباط با این قسمت از جستار در نظر گرفتهام، سرودهای است که پس از انقلاب و در دهه 70 شمسی گفته شده است:
آن که میگوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را ای کاش
زبان سخن بود
***
آن که میگوید دوستت دارم
دل انده گین شبی ست
که مهتابش را میجوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من
عشق را ای کاش
زبان سخن بود[14]
درباره “هزار آفتاب خندان در خرام توست” نکتهای قابل ذکر است. درباره آرایه واج آرایی (نغمه حروف) شنیدهاید. در این صنعت ادبی که ادبا از آن استفاده میکنند، کلماتی در یک مصراع، بیت یا جملهای تکرار میشود که حروف ابتدایی آنها یکسان است و این سبب میشود که در ذهن و ضمیر مخاطب تأثیر دل انگیزی بگذارد و به نحو ناخودآگاه شنونده یا خواننده را مفتون خود کند. برای مثال فردوسی میگوید:
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
تکرار صامتهای «خ» و «چ» بر موسیقی لفظی بیت افزوده است.
حافظ در غزلی میگوید:
رشتهٔ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود
تکرار حرف «س» هم سفیدی ساعد ساقی را به ذهن میآورد هم صدای بریده شدن نخ تسبیح و پراکنده شدن دانههای تسبیح، نیز صدای حرف «س» در ذکر «سبحان الله» به گوش میرسد.
در شعری که از شاملو نقل شد، “هزار آفتاب خندان در خرام توست”، «خندان» و «خرام» چنین تناسبی با یکدیگر دارند و ذهن مخاطب را معطوف به خود میکنند. هرچه تعداد واژگان، که بکار بستن آنها میناگری هم میخواهد، بیشتر باشد، به نحوی که معنا را از دست ندهیم و هم به لحاظ آوایی خوش بنشیند و شاعر خوب از صنعت واج آرایی استفاده کرده باشد، مخاطب بهتر معنی را درک میکند و تحت تأثیر کلام واقع میشود.
سهراب سپهری هم راجع به عشق، سخنان دلکش و گیرا و با معنایی گفته است. صدای سخن عشق، در برخی از دفاتر «هشت کتاب» او شنیده میشود و روحها را مینوازد.[15]
نکتهای که در مقایسه نگاه شاملو و سپهری میتوان روی آن تاکید کرد اینست که به نزد سپهری، عشق دارای سویههای رمانتیک نیست و کمتر پایی از عشق انسانی در «هشت کتاب» مشاهده میشود. سپهری هرجا سخنی از «زن پیرامونی» به میان آورده، و از “دختر بالغ همسایه”، “خواهرش پروانه” یا “مادرش” صحبت کرده، رابطهای رمانتیک را منظور نظر نداشته است.[16]
میتوان گفت وقتی که سهراب از زن یاد میکند، تحت تأثیر دوگانه آنیما و آنیموس یونگ، از نیمه گمشده سخن به میان میآورد. شعر «همیشه» در دفتر «حجم سبز» و بعضی دیگر از اشعار وی را با وام کردن دستگاه روانشناختی یونگی بهتر میتوان معنا کرد. به هر روی، «زن» در نگاه سپهری، بار معنایی رمانتیک و عشقی متعارف ندارد. مطابق با الگوهای اصلی یونگ، هر مردی نیمه زنانه و زنی نیمه مردانه دارد. در برخی از اشعار «هشت کتاب»، برای مثال شعر «شاسوسا» در دفتر «آوار آفتاب»، یا برخی دیگر از اشعار دفتر «حجم سبز» یا منظومه «ما هیچ، ما نگاه» با بهره گیری از دوگانه یونگی آنیما و آنیموس میتوان مقوله «زن» و «عشق» در «هشت کتاب» را مورد بررسی قرار داد.
سپهری، هنگامی که از عشق، سخن میگوید و شعر میسراید، نوعی از تنهایی معنوی و عشق اگزیستانسیال را مد نظر دارد. نوعی از عاشقی، که نه سویه عرفانی دارد و نه سویه رمانتیک. این نوع از عشق ورزی، از جنس تفکرات اگزیستانسیالیستی نویسندههای قرن نوزدهم و بیستم است که «سرشت سوزناک زندگی» را به تصویر میکشد و از تنهایی معنوی سالک مدرن سراغ میگیرد.[17]
سپهری، در فقراتی از دفتر «مسافر» میگوید:
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیههاست.[18]
در شعر «به باغ همسفران» در دفتر «حجم سبز»، سهراب میگوید:
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
همو در شعر «دوست» از همان دفتر میگوید:
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوهٔ باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر میشد.
سهراب در شعر «مسافر» از عشق یاد میکند و سپس از تنهایی سخن میگوید. قصه تنهایی و همراه شدن آن با مقوله عشق و عاشقی، به تفاریق در سرودههای سپهری سربرآورده اند. در جایی که میگوید “عشق، سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست”، عشق را با مفاهیمی مثل سفر کردن، با به اهتزاز درآمدنِ خلوت و تنهایی، گره زده است و همراه کرده است و نوعی از “عشق” را به ما شناسانده است.
-
اشعار اگزیستانسیال
در این بخش به مقایسه چند شعر ناب و خواندنی و اگزیستانسیال از احمد شاملو و سهراب سپهری میپردازیم. به نظر نگارنده، اگر قرار باشد ده شعر از شعرای نوپرداز ما در فهرست ماندگارترین سرودههای سده جاری جای گیرد، دو شعر از اشعار شاملو که در آنها اکسیر عجیبی موج می زند، در این فهرست قرار میگیرد. نخستینِ آن متعلق به دوران جوانی اوست وقتی که شاملو دفاتری چون «هوای تازه» و «دشنه در دیس» و «ابراهیم در آتش» را میسرود و دیگری به سالهای پایانی حیات شاملو تعلق دارد. چنان که آیدا در کتاب «بر بام بلند هم چراغی» آورده است، این شعر به مثابه وصیت نامه شاملو است. او خود گفته است «این شعر وصیت نامه من است». اولی شعر «ماهی» و دومی شعر «در آستانه».
شاملو در کتاب «باغ آینه» در شعر «ماهی» میگوید:
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
این گونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ زای
چندین هزار چشمهٔ خورشید
در دل ام
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهٔ این شوره زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
***
آه ای یقینِ گم شده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده تو به تو!
من آب گیرِ صافیام، اینک! به سحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
***
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دست اش آینه
گیسوی خیسِ او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«_ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»[19]
در این شعر، شاملو در جستجوی «یقین گمشده» است. یقینی که خصوصاً در جهان راززدایی شدهٔ کنونی، فرّار و سیّال و لغزنده است. او این یقین گمشده را به «ماهی گریز» تشبیه میکند؛ حتی در برکههایی که از جنس آینهاند!
خوب است استعاره «برکه آینه» را مورد توجه قرار دهیم. برکهای از جنس آینه که هرچه را در آن می افتد، بازتاب میدهد و منعکس میکند و میگوید این «یقین گمشده»، فرار و لغزنده و دیریاب است؛ حتی در برکههایی از جنس آینه هم لغزیده و پیدا نیست.
شاملوی جوان در ادامه میگوید:
من آب گیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
شاید بتوان به مدد و نیروی سحار عشق، راهی جستجو کرد و «یقین» را فراچنگ آورد. فضا و تصویرِ دلربایی که شاملو در اینجا ارائه داده و خلق کرده، چنین است. او در فقره انتهایی شعر میسراید:
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دست اش آینه
گیسوی خیسِ او خزه بو، چون خزه به هم.
این تصویرپردازی شاعرانه، شباهتی با شعری از مولانا در «دیوان شمس تبریزی» دارد:
یک دست جامِ باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست[20]
شاملو در شعر «ماهی» از “سینه”، “دست” و “گیسوی خیسِ خزه بو” یاد میکند. با در نظر گرفتن این ایماژها درمی یابیم چگونه یک اثر هنری خلق شده است. اثری خواندنی، که انسان از خواندنِ چندبارهٔ آن دچار ملالت نمیشود. بسیاری از سخنان با یک بار شنیدن یا خواندن تمام میشوند؛ مثال متعارف آن اخبار سیاسی است؛ هرچند که این اخبار میتواند در زندگی ما تاثیرات با اهمیتی داشته باشد، اما اگر از این آثار درگذریم، دیگر نیازی به دوباره خواندن خبر نیست. یعضی از افراد وجود دارند که به تعبیر سپهری “پر از طراوت تکرارند”. یکی از نشانههای آثار هنری و ادبی اصیل، یعنی آثاری که بوی تقلید و تکرار نمیدهند، این است که میتوانید آنها را چندباره بخوانید و از خواندن آنها لذت ببرید و احساس تازگی را در روح کلمات و تصاویر و خلاقیتهایی که هیچ گاه کهنه نمیشوند، حس کنید. برای اینکه، اکسیر، جوشش و خلاقیتی در کار ریزش کرده که به کرّات میتوانید آنرا مشاهده میکنید و اوقاتتان خوش شود.
حال نوبت به شعر «در آستانه» میرسد. این شعر در آبان 1371 شمسی، چند سال قبل از وفات شاملو سروده شده است. در این شعر، برخلاف دیگر سرودههای احمد شاملو که از آن بوی انکار و رد و طرد متافیزیک و ساحت قدسی هستی، آشکارا به مشام میرسد، تعلیق و حیرتی که شاعر را در چنبره خود احاطه کرده، دیده میشود. به تعبیری که در برخی از نوشتههای خود آوردهام، نوعی «ایمان آرزومندانه» در آن موج می زند.[21]
شاملو میگوید:
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و
اگر بی گاه
به در کوفتنت پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
هرچند که غلغلهٔ آن سوی در زادهٔ توهم توست نه انبوهی
مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُمَنده یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان و کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین گاوسر به مشت
نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمهٔ بی قانون مطلقهای مُتنافی. _
تنها تو
آن جا موجودیت مطلقی،
موجودیت محض،
چرا که در غیاب خود ادامه مییابی و غیابت
حضور قاطع اعجاز است.
«_ دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» _
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدنِ خود را در تالار خاموش کهکشانهای بی خورشید_
چون هُرَّستِ آوار دریغ
میشنیدی:
«_ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار …»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. _
و خاطرهات تا جاودان جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
***
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانه اجبار
شادمانه و شاکر.
***
نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانه یی نه به هیأت سنگی نه به هیأت برکه یی،_
من به هیأت «ما» زاده شدم
به هیأت پرشکوه انسان
***
انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُه گین و شادمان شدن.
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توانِ غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
***
دالان تنگی را که درنوشته ام
به وداع
فراپشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامداد خسته.)[22]
شعر «در آستانه» سال 1371 سروده شده است. یکی از تصاویر زیبایی که در این سروده موج می زند، تصویری است که شاملو از «انسان شاکر» ترسیم کرده است. هرچند که «شاکر بودن» در این اثر، بار معنایی متافیزیکی و دینی ندارد؛ اما اگر از دوگانهٔ “انسان شاکر” و “انسان شاکی” بهره ببریم، شاکر کسی است که به رغم همه بادهای ناملایمی که میوزد، و برخلاف همه ناکامیها و تلخیها که روح انسان را ملول میکند، در مجموع از آن چه بر او گذشته و از دریافتهای خود خرسند است. شاملو در انتهای شعر میگوید:
رقصان میگذرم از آستانه اجبار
شادمانه و شاکر
تعبیر «آستانه اجبار»، جالب است. یعنی همه ما که الآن تخته بند زمان و مکان هستیم، اگر خود نخواهیم که به زندگی خویش خاتمه ببخشیم، مجبوریم که زنده باشیم. به این معنا میگوید: «حالا که به آخر خط رسیدهام، به پس پشت که نگاه میکنم، رقصان میگذرم از آستانه اجبار، شادمانه و شاکر، فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود …». شاملو 75 سال عمر کرد. هنگامی که در انتهای مسیر، به فرا پشت مینگرد، میگوید “فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود”. او در زندگی کم مصیبت نکشیده بود؛ از زندانی شدن، در به دری، فقری که در برههای بسان بختکی بر زندگی او افتاده بود، جدایی از همسر، فاصله افتادن میان او و فرزندان… با این وجود، تلاطمها و زیر و زبر شدنهایی را که در حیات خود تجربه کرده بود، میبیند و از شادمانه زیستن و طبعی شاکر داشتن سخن میگوید. تلخیها و محدودیتها را میبیند؛ تضییقات و جان کاه بودن سفر را میبیند و تأیید میکند. ولی با این حال میگوید “یگانه بود و هیچ کم نداشت”. در فقراتی از این شعر، «ایمان آرزومندانه»، نوعی حسرت ناکانه اندیشیدن در این باب کهای کاش زندگانی واجد «ساحت قدسی» میبود، به چشم میخورد. شاملو، در دهه هفتم زندگی و حوالیِ هفتاد سالگی میگوید:
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار میبود! …
نوعی تمنای ساحت قدسی و سراغ گرفتن معنای آن در این عالم، از این شعر شاملو به ذهن متبادر میشود و میتوان آن را استشمام کرد.
در ارتباط با اشعار اگزیستانسیال سپهری، به دو شعر از سرودههای او میپردازم. زندگی و زیست جهان سهراب پر از معنا بود و طمأنینه و آرامش و قدسیت را در هستی جاری و ساری میدید. ایمانی را که او به گواهی آثارش از آن برخوردار بود، میتوان «ایمان از سر طمأنینه» انگاشت. ایمانی که از جنس تمنا کردن امر قدسی نبود؛ بلکه بیش از هرچیزی از غوطه ور بودن او از تجربههای کبوترانه، در کسوت یک سالک مدرن خبر میدهد. در فقراتی از شعر «واحهای در لحظه»، از هیچستان به معنای عدمستان یاد میکند. یعنی جایی که ما به پسِ پشت تعددها و تضادها و کثرات و ظواهر این عالم میرویم و با “عدم” و “عدمستان” مواجه میشویم:
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است.
که خبر می آرند، از گل واشدهٔ دورترین بوتهٔ خاک.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایهٔ نارونی تا ابدیت جاری است.[23]
سهراب، در شعر «ورق روشن وقت» از نوعی دیگر از تجربههای وجودی خویش پرده برگرفته:
از هجوم روشنایی شیشههای در تکان میخورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظههای کوچک من خوابهای نقره میدیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس میآمد.
لحظههای کوچک من تا ستاره فکر میکردند.
خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا میکرد:
یک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست… [24]
این سنخ از تجربهها و احوال وجودی سهراب را به گواهی اشعارش به نیکی میتوان سراغ گرفت. در شعر «ندای آغاز» از دفتر «حجم سبز» میگوید:
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازهٔ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
قصه رفتن به سمت بی سو و “وسعت بی واژه” را تجربه کردن، و پشت “هیچستان” سکنی گزیدن، به تمامی از نوع دیگری از تجربه و حالات وجودی خبر میدهد.[25] حتی عناوین اشعار سهراب، نظیرِ «نبض خیسِ صبح»، «تا انتها حضور»، «دروگران پگاه»، از جهانی سرشار از قدسیت و روشنی و پر از معنا حکایت میکند.
-
پایان سخن
از احوال شاملوی متأخر، که سالهای آخر عمر خود را سپری میکرد، نوعی «ایمان آرزومندانه» مستفاد میشود. شعر «در آستانه» شاید مثل اعلای این نوع احوال شاملو باشد. اما ایمانی که سهراب سپهری از آن سخن میگوید، «ایمان از سر طمأنینه» است. ایمانی که با سکینه و آرامش در میرسد و تنهایی معنوی از مقومات آن است.[26] دو دفتر «حجم سبز» و دفتر «ما هیچ، ما نگاه» سپهری مؤید این مدعا است. هر چند این سنخ از ایمان ورزی با «ایمان شورمندانه» تفاوت دارد؛ اما جهان را پر از نور و روشنی و طراوت میبیند.
خوش دارم این جستار را با نقل قولی از «ویل دورانت»[27] درباره احوال ایمانی به پایان ببرم. در کتاب «درباره معنای زندگی»، او از احوال خود میگوید که روزگاری در ساحت ایمان دم میزده است. وقتی که درباره تصویر خود از معنای زندگی مینویسد، در انتهای کتاب میگوید: «دیگر اکنون مثل گذشتهها نیستم و از حال و هوای “زیستن مؤمنانه” خارج شدهام …». و بعد از این جمله بیان میکند که: «احتمالاً در پایان عمر، ایمان، که هیچ وقت برای شنیده شدن هیاهو نمیکند، تردیدهای مرا درهم میشکند و من راه هوسیمانس[28] و چسترسون[29] را در پیش خواهم گرفت. خوانندگانم باید مراقب باشند من در پیری چه مینویسم!».
او با عنایت و هوشیاری به خوانندگان خود میگوید که باید حواس جمع باشند که من چه چیزی مینویسم؟! شاید دوباره به وادی “ایمان ورزی” برگردم. به قول حافظ:
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
این همان «ایمان آرزومندانه» است که کسی آرزویش را در سرمی پروراند. ولی کسی که بی ایمان است دیگر حتی در حسرت زیستن ایمانی نیست. برای مثال در رمان «ژان باروا»[30]، شخصیت «لوس»، کسی است که تداعی کننده شخصیت «دیوید هیوم»[31] در تاریخ فلسفه است، و نه تنها تعلق خاطر ایمانی ندارد، بلکه حسرت زیست مؤمنانه را هم در سر ندارد و دغدغه قدم زدن در ساحت ایمان را به خود راه نمیدهد. در احوال هیوم نوشتهاند وقتی در پایان عمر، کشیش بر بستر او حاضر شد، گفت: «برو. من به تو احتیاجی ندارم!». اما به نظر می رسدشاملوی متأخر چنین نبوده و نوعی «ایمان آرزومندانه» در ذهن و ضمیرش خلجان میکرده است. سپهری هم که از «ایمان از سر طمأنینه» برخوردار بوده است.
در این بحث، با عنایت به سه مقوله “امر سیاسی”، “تغزل اجتماعی” و “اشعار اگزیستانسیال”، تفاوتها و قرابتهای فکری دو شاعر نوپرداز معاصر، سپهری و شاملو، به روایت نگارنده بررسیده شد.
* فصلی از کتاب در حال آماده سازیِ «از سهروردی تا سپهری». قرار است این اثر، بهارسال آینده منتشر شود. از هادی طباطبایی، سروش علوی و مریم هراتیان که در نهایی شدن این جستار زحمت زیادی کشیدند، صمیمانه سپاسگزارم.
ارجاعات:
[1] برای آگاهی بیشتر درباره کودتای 28 مرداد 1332، به عنوان نمونه نگاه کنید به: سمیعی، شیرین، در خلوت مصدق، تهران: نشر ثالث، چاپ هفتم، 1395؛ همچنین مراجعه کنید به: زندگی، عشق، و دیگر هیچ: گفت و شنود با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن/ کریم فیضی، تهران: اطلاعات، 1389، صص 138 _ 122.
[2] هرچند از شکنجههای رماننده و انسان کُش زندانیان سیاسی توسط «ساواک»، همه با خبر هستیم، مشخصاً این مورد را نمیدانم که آیا کاملاً منطبق با واقعیت بوده است یا نه؟
[3] رجوع کنید به: شاملو، احمد، مجموعه آثار، دفتر یکم: شعرها، تهران: موسسهٔ انتشارات نگاه، آبان 1398، شعر «مرگ نازلی»؛ به دلیل سیاسی بودن شعر، در چاپهای بعدی اثر، هرجا نام «وارطان» بوده به «نازلی» تغییر پیدا کرده است.
[4] اشاره به شعر مشهور «آب» در دفتر «حجم سبز».
[5] این فقره از شعر، بعد از چاپ نخست به دستور «ساواک» سانسور و حذف شده و در هشت کتابهایی که اکنون موجود است این قسمت به چشم نمیآید.
[6] هشت کتاب، دفتر «حجم سبز»، شعر «ندای آغاز».
[7] بیشتر اشعار شاملو از تاریخ سرایش اثر برخوردار است.
[8] به تعبیر بهاءالدین خرّمشاهی.
[9] برای آشایی با زیست جهان عاشقانه احمد شاملو، ر.ک. مجابی، جواد، شناختنامهٔ احمد شاملو، تهران: نشر قطره، پاییز 1377، مقاله «شعر عاشقانه بامداد» نوشته احسان مژده و ا. روشن.
[10] شاملو، احمد، مجموعه اشعار، شعر «شبانه»، دفتر «شکفتن در مه».
[11] شاملو، احمد، مجموعه اشعار، دفتر «ترانههای کوچک غربت»، شعر «در این بن بست».
[12] برای بررسی ساختار عروضی شعر احمد شاملو، ر.ک. پورنامداریان، تقی؛ سفر در مه، تاملی در شعر احمد شاملو؛ تهران: انتشارات سخن، چاپ چهارم، 1390؛ فصل «موسیقی و شعر».
[13] شفیعی کدکنی، محمدرضا؛ با چراغ و آینه، در جستجوی ریشههای تحول شعر معاصر؛ تهران: انتشارات سخن، 1390؛ بخش «احمد شاملو».
[14] شاملو، احمد، مجموعه اشعار، دفتر «ترانههای کوچک غربت»، شعر «عاشقانه».
[15] رجوع شود به: دباغ، سروش، از «شاهد» سعدی تا «دچار» سپهری، منتشر شده در سایت «دین آنلاین»، 24 آذر 1399؛ همو، «نوبت عاشقی»، فلسفه لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1393.
[16] دباغ، سروش، «خواهر تکامل خوشرنگ: زن در هشت کتاب سپهری»، فلسفه لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394.
[17] مراجعه شود به مقاله «پلک درشتِ بشارت» نوشته سروش دباغ، منتشر شده در سایت «دین آنلاین»: https://www.dinonline.com/23746/%d8%b3%d8%b1%d9%88%d8%b4-%d8%af%d8%a8%d8%a7%d8%ba-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%aa%d8%b7%d8%a8%db%8c%d9%82%db%8c%d9%90-%d9%86%da%af%d8%b1%d8%b4-%d8%b9%d8%b1%d9%81%d8%a7%d9%86/
[18] هشت کتاب، منظومه «مسافر».
[19] شاملو، احمد، دفتر «باغ آینه»، شعر «ماهی».
[20] مولوی، جلال الدین محمد بن محمد؛ غزلیات شمس تبریز؛ مقدمه، گزینش و تفسیر محمدرضا شفیعی کدکنی؛ تهران: سخن، 1387؛ غزل 134.
[21] نگاه کنید به: دباغ، سروش، امر اخلاقی، امر متعالی، جستارهای فلسفی؛ تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، 1392؛ مقاله «ایمان شورمندانه _ ایمان آرزومندانه».
[22] شاملو، احمد، دفتر «در آستانه»، شعر «در آستانه»..
[23] هشت کتاب، دفتر «حجم سبز»، شعر «واحهای در لحظه».
[24] همان دفتر؛ شعر «ورق روشن وقت».
[25] رجوع کنید به: دباغ، سروش، “هبوط در هیچستان: بازخوانی تطبیقی کویریات شریعتی و هشت کتاب سپهری”، فلسفه لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394.
[26] در مقالهای تحت عنوان «پاکی آواز آبها» کوشیدهام چهار نوع ایمان ورزی را به روایت خود از یکدیگر تفکیک کنم و چندی پیش قسم پنجمی به آن افزودم. اکنون میتوان 5 نوع «ایمان آرزومندانه»، «ایمان از سر طمأنینه»، «ایمان شورمندانه»، «ایمان معرفت اندیشانه» و «ایمان شکاکانه» را از یکدیگر بازشناخت. برای بسط بیشتر این مطلب، نگاه کنید به سخنرانی دو قسمتیِ «جدال شک و ایمان» در تارنمای شخصیام: soroushdabagh.ir
[27] مورخ و فیلسوف مشهور آمریکایی معاصر. دو اثر لذات فلسفه و تاریخ فلسفه او به قلم شیوای مرحوم عباس زریاب خویی به فارسی برگردانده شده است.
[28] Joris- Karl Huysmans.. رمان نویس فرانسوی قرن نوزدهم که ایمان خود را به آیین کاتولیک از دست داد ولی مجدداً در اواخر عمر به آن گروید.
[29] G.K. Chesterton..
[30] Jean Barois.. رمان فرانوسوی که مارتین روژه دوگار آن را نوشته است.
[31] هیوم متوفای 1777، از فیلسوفان مهم اسکاتلندی است. آثار مهمی از او برجای مانده است. او از منتقدان جدی «اصل علیت» است. هم چنین آثاری در نقد دین نوشته است. او فیلسوف خداناباوری بود و به آن اذعان میکرد. کتابهای او ممنوع شد و تا مرز تکفیر از جانب کلیسا پیش رفت؛ هرچند در نهایت مانند اسپینوزا نفی بلد نشد.