فرهنگ چیست
بيخو پارخ
انسان علاقهمند است که معنی و اهمیت خود و دنیا را بفهمد و سوالاتی درباره معنا و اهمیت زندگی، فعالیتهایی که درزندگی انجام میدهد و روابطی که برقرار میکند را ازخود میپرسد.
وقتی درباره اهمیت یک چیزی سوال میکنیم یعنی میخواهیم بدانیم ارزش آن برای ما چقدر است و تا چه حدی باید به آن اهمیت داد و بهطور کلی جایگاه آن در کل زندگی ما چیست.
دو مقوله معنا و اهمیت خیلی به هم مربوط است زیرا ما به اندازهای به کارها اهمیت میدهیم که معنی و ماهیت و هدف از آن کار را فهمیده باشیم. مثلا درباره معنای ازدواج از خود میپرسیم که آیا فعالیتی فیزیکی مربوط به آشنایی و بستن پیمان است یا اهمیت اجتماعی و معنوی بزرگتری هم دارد؟ آیا تعهد اخلاقی خاصی برای طرفین میآورد و اگر بله چه نوع تعهدی؟
و اینکه چطور ابعاد مختلف لذتبخشی و بقای نسل و غیره در این فعالیت زندگی با هم هماهنگ میشود؟ اما وقتی به دنبال فهمیدن اهمیت ازدواج هستیم راجع به منزلت و نقش و جایگاه آن در زندگی بشر میپرسیم.
میخواهیم بدانیم ارزش و اهمیت آن نسبت به سایر کارهای زندگی و خواستههای دیگر انسان چقدر و ارتباطش با آنها چیست. انسان درباره معنا و اهمیت همه فعالیتهای خود پرس و جو میکند و از نوشتن یک کتاب،کسب درآمد، رای دادن و مخالفت علیه بیعدالتی گرفته تا راجع به همه روابط انسانی مثل پدر بودن، زن و شوهر بودن، همسایه یا همکاربودن، شهروند یا غریبه بودن و حتی راجع به اهمیت زندگی بشر در کل، نیازمند دانستن معنا و اهمیت آنهاست.
عقاید و دیدگاههایی که انسانها درباره معنا و اهمیت زندگی بشر، فعالیتها و روابط زندگی پیدا میکنند به صورت عرف و عادات رفتاری درمیآید که زندگی شخصی و اجتماعی آنها را تنظیم میکند.
من چنین سیستم اعتقادات و رفتارهای مبتنی بر آن را فرهنگ مینامم. فرهنگ سیستمی از معنا و اهمیت است که در طول زمان شکل میگیرد؛ به عبارت دیگر فرهنگ سیستمی از عقاید و رفتارهاست که گروهی از انسانها زندگی فردی و جمعی خود را بر اساس آن ساخته و تنظیم میکنند.
بنابراین فرهنگ هم روشی از فهم زندگی است و هم زندگی را سازمان میدهد. از این رو فهمی از زندگی که فرهنگ ایجاد میکند، ماهیت اجرایی دارد و مثل تئوریهای فلسفی و علمی نظری خالص نیست. علاوه برآن طریقهای که فرهنگ زندگی انسان را سامان میدهد، ابزاری و یک بارمصرف نیست بلکه ریشه در الگو و طرز خاص تصور و فهم آن انسان دارد.
وقتی کلمه فرهنگ را به تنهایی به کار میبریم کم وبیش شامل همه زندگی بشر میشود اما وقتی آن را به صورت صفت به کار میبریم به بخش یا جنبهای از زندگی اشاره دارد.
عبارات فرهنگ کسب وکار، اخلاق، سیاست، آکادمیک و ازدواج به مجموعهای از عقاید و رفتارها اشاره دارد که این بخشهای زندگی را تنظیم میکنند یعنی معین میکنند که تصور ما از این جنبههای زندگی چطور باشد و چگونه آنها را مرزبندی و تنظیم کنیم و بسازیم.
اصطلاحاتی مانند فرهنگ جوانان، تودهها، طبقه کارگر به طریقهای که این گروهها جایگاه خودشان را در جامعه درک میکنند و روابط داخلی و خارجی خود با بقیه را شکل میدهند، برمیگردد.
فرهنگ فولکلوریک عامه به عقاید و رفتارهای مردم عادی گفته میشود یعنی واقعیت شکلی که آنها این فرهنگ را زندگی میکنند. به دستاوردهای فکری بزرگ و خلاقانه اذهان با استعداد جوامع که هدفش کشف خصوصیات مشترک انسانها در سطحی بالاتر یعنی جامعه بزرگ انسانی است، فرهنگ اعلا میگویند.
البته همه این دستاوردها ناگزیر متاثر از فرهنگ محلی خود هستند زیرا خلاقترین اذهان از کودکی در فرهنگ جامعه خود شکل میگیرند، زبان جامعه خود را استفاده میکنند، برخی از مفروضات فرهنگ خود را ناآگاهانه به کار میگیرند و انتظار دارند توسط هممیهنان خود تقدیر شوند یا لااقل درک بشوند. فرهنگ در چندین لایه طبقهبندی میشود.
در ابتداییترین سطح در زبان متبلور میشود که صرف و نحو،گرامر و لغات آن دنیا را تقسیم و توصیف میکند. جوامعی که زبان مشترک دارند لااقل برخی خصوصیات مشترک فرهنگی دارند. وقتی گروهی از افراد مثل جوامع مستعمره زبان کاملا جدیدی میآموزند نوع جدیدی از درک و فهم دنیا را یاد میگیرند.
فرهنگ جامعه همچنین در ضربالمثلها، پندها، اسطورهها، آیینها، سمبلها، حافظه جمعی، لطیفهها، زبان بدن و روشهای ارتباط غیرکلامی، رسم و رسوم، نهادها و روش احوالپرسی نیز نهفته است.
در یک سطح کمی متفاوت، فرهنگ در هنر، موزیک، ادبیات شفاهی و نوشته، زندگی اخلاقی، ایدهآلها و افراد نمونه و دیدگاه نسبت به زندگی خوب متبلور میشود. فرهنگ قواعد و نرم هایی برای تنظیم فعالیتهای اصلی زندگی و روابط اجتماعی ارایه میکند.
مثلا فرهنگ معین میکند فرد چطور،کجا و با چه کسی غذا بخورد یا ازدواج کند، چطور مردگان را دفن و عزاداری کند، با والدین، همسر، بچهها، همسایهها و غریبهها چه رفتاری داشته باشد.
هر فرهنگی در طول زمان متحول میشود ولی در مسیر تحول مسوولی برای هماهنگی نمیپذیرد. از این رو به صورت یک کل پیچیده و خودرو رشد میکند. به قول ریموند ویلیامز(۱۹۸۰) هم با رسوبات جریانهای فکری درگیر است که به صورت خاطرات تاریخی، یا عوامل جذب نشده در فرهنگ مسلط به حیات خود ادامه دادهاند و هم باید جریانهای نوظهور را دور کند.
یعنی فرهنگ آن جریانهای فکری را که تا حدودی مقبول ولی خارج از حوزه رضایت فرهنگ مسلط برمیخیزد و فعلا متعلق به گروه کوچکی است، دور میریزد(Williams,1980, pp. 10f, 41f).
از آنجا که هرد دو مجموعه تفکر گذشته و نوظهور منبع چالش بالقوه است، فرهنگ مسلط اغلب آنها را نابود یا خنثی میکند. هر فرهنگی در داخل خود متغیر و دگرگون میشود، به اشکال مختلف سخن میگوید و دامنه امکان تفسیری آن اغلب بینهایت است.