به یاد مولانا
همایون همتی
بزرگانی مثل مولانا تعلق به هیچ قوم و خاک و سرزمین خاصی ندارند و میراث مشترک بشریت هستند و بر قلّهای ایستادهاند که همواره نورپاشی میکنند و از تابش انوار آنها، همه انسانها میتوانند دلگرم و بهره مند شوند. شخصیتهایی همچون مولانا، عارف دل آگاه و رازدان که الگوی معنوی نسلهای گوناگون بودهاند بی تردید افتخار بشریتاند و به همه انسانها، آزادگان و معنویت جویان تعلق دارند. ما البته افتخار میکنیم که مولانا فارسی زبان بوده است و زادگاه او در ایرانِ بزرگ بوده است اما امروز کسانی میتوانند از هم کیشی و هموطنی با مولانا سخن بگویند که او را بهتر درک کنند، بهتر معرفی کنند، بشناسند و بشناسانند وگرنه هیچ فخری ندارد که ما صِرف اینکه زادگاه مولانا یا مدفن او در فلان سرزمین است به او افتخار کنیم که از ماست یا هموطن ماست اما سخن او، جهان بینیِ او و اندیشههای او را نشناسیم و با او بیگانه باشیم.
درباره مولانا ما باز هم افتخار میکنیم که در ایران ما، تنی چند از بزرگانِ دانشمند و اندیشمندانِ سترگ-هم در طی قرون و هم در چند دهه اخیر- همت به خرج دادند و به معرفی آثار مولانا و شخصیت و زندگی او و به خصوص عرفان مولانا پرداختند. مناسب و بایسته است که در آغاز سخن یادی از آن بزرگان بکنیم. خوشبختانه ما در ایران افزون بر دوستداران و شیفتگان مولانای بزرگ همواره محققان و دانشمندان بزرگی داشتهایم که عمر خویش را بر سر کار مولاناپژوهی کردهاند و آثاری عمیق و مفید و شکوهمند در این حوزه پدید آوردهاند.
شادروان دکتر عبدالحسین زرین کوب که حق عظیمی بر گردن ما دارد و در حوزه عرفان پژوهی و مولاناپژوهی انصاف باید داد که یکی از پیشگامان بزرگ و از فرزانگانی است که آثاری بدیع، مبتکرانه و حیرت انگیز از خود به جا گذاشته است. کتاب «سرّ نی»، بحر در کوزه، پلّه پلّه تا ملاقات خدا و چند اثر دیگر درباره مولانا دارد و غالباً در آثار خودش، اشاراتی به مولانا دارد و نکاتی را از اشعار او بیان میکند که ستودنی و بسیار مغتنم است.
شخص دیگر؛ استاد فروزانفر است که او هم شرحی بر «مثنوی شریف» دارد که ناتمام مانده بود و به همّت والای ادیب توانا و متفکر بزرگ شادروان دکتر سید جعفر شهیدی – که اینک رخ در نقاب خاک پنهان نموده است- آن شرح تکمیل شد و اکنون در دسترس ماست. شرحی است ادبی، عرفانی، تاریخی؛ و واژهها را معنا میکند و معانی ابیات را به دست میدهد. (هر چند در قیاس با شرح فروزانفر مایههای عرفانی کمتری دارد) این هم اثری است بسیار راهگشا و آموزنده و ستودنی. مرحوم استاد فروزانفر، فراتر از شرحی که ناتمام مانده، بر مثنوی شرح نوشته و کتابهای دیگری هم در حوزه مولاناپژوهی و عرفان و ادب دارد مخصوصاً «شرح زندگانی مولانا جلال الدین بلخی» که آن نیز اثری بسیار راهگشا، آموزنده و ستودنی است.
و دیگری استاد جلال الدین همایی است. او چند کتاب مفید در این عرصه دارد مثل “مولوی چه میگوید”، “داستان دژِ هوش ربا” یا “قلعه ذات الصُّوَر” و بعضی رسالههای کوچکتر و تک نگاشتهایی که درباره مولانا دارد و مردی بود که شخصیتی دانشنامهای (اینسکلوپدیک) داشت و معلومات بسیار گسترده و تبحّر و اطلاعات بالایی در ادبیات فارسی و در همه علوم اسلامی داشت لذا شرح عمیق و پرنکته ای را به ما ارائه کرده است.
اما ما باید از جناب دکتر محمد استعلامی سپاسگزار باشیم که هم تصحیح جدیدی از متن مثنوی ارائه کرده است که کاملاً مورد وثوق است و هم در چندین دفتر به شرح و تعلیقه نویسی (حاشیه نویسی) بر ابیات مولانا پرداخته و علاوه بر این آثار دیگری دارد که همگی مرتبط با عرفان اسلامی- ایرانی و ادبیات فارسی و آثار مولانای بزرگ هست و انصافاً در این زمینه کاری بسیار شایسته تقدیر و ماندگار به جامعه علمی و ایرانی و همه دوستدارانِ مولانای بزرگ عرضه کرده است.
از دیگر کسانی که در کشور ما در عرصه مولاناپژوهی قلم زده یا تلاش کردهاند باید از استاد بهاء الدین خرّمشاهی، دکتر پورنامداریان، دکتر توفیق سبحانی، دکتر سروش، دکتر پورجوادی، دکتر حلبی و دکتر شفیعی کدکنی نام برد. کسان دیگری نیز هستند که ذکر نامشان را این نوشتار کوتاه گُنجایی ندارد و سعی همه مشکور مأجور است. در اینجا دکتر اسلامی ندوشن و استاد کریم زمانی را به خصوص باید نام برد که خدمات ارزشمندی در این عرصه مهم معرفتی و وادی درشتناک انجام دادهاند.
اما در کشورهای دیگر و فراتر از مرزها، متخصصان بزرگی صرف عمر کردهاند و با مولانا دمساز و مونس شدهاند و در اثر انسِ سالیان با آثار و افکار او، خود آثار بدیعی را پدید آوردهاند. یکی از این بزرگان، بانوی پرکار و با فضیلت، خانم پروفسور «آنه ماری شیمل» است که استاد دانشگاه هاروارد و نیز دانشگاههای شبه قاره بود و در ترکیه تدریس کرده بود و سالها هم در دانشگاه بُن در آلمان تدریس میکرد. من خود زمانی که مشغول خدمت حقیری به عنوان رایزن فرهنگی ایران در آلمان بودم، بر سر مزار ایشان در شهر بُن رفتم و از منزل مسکونی و آپارتمان ایشان که متأسفانه برای فروش گذاشته بودند، دیدن کردم و ایشان آثار بسیار ستایش برانگیزی درباره مولانا خلق کرده است که کاملاً قابل استفاده است مخصوصاً کاری که به عنوان «شکوه شمس» از ایشان ترجمه شده و ترجمه پاکیزه و فاضلانه و خوبی است.
دیگری پروفسور «ویلیام چیتیک» است که در ایران هم درس خوانده و سالیانی در ایران زیسته و اکنون استاد دانشگاه نیویورک است و به همراه همسر فاضلشان کارهای خوبی ارائه کردند هم در حوزه اسلام شناسی، هم در حوزه عرفان ابن عربی و هم در حوزه عرفان مولانا. از همه این متخصصان، قدیمیتر و با سابقه تر؛ پروفسور «رینولد نیکُلسون» استاد دانشگاه کمبریج انگلستان، مولاناشناس و مولاناپژوه انگلیسی است که همو بود که نخستین بار با چندین نسخه، مثنوی مولانا را تصحیح کرد و بیش از ربع قرن به کار مولوی پژوهی اشتغال داشت و بعد هم شرحی بر مثنوی مولوی نوشت که در چند جلد ترجمه شده که ترجمه روشمند، علمی و قابل قبولی است و به دانشجویان عزیز، علاقه مندان، روشنفکران و خصوصاً دانشگاهیان توصیه میکنم که حتماً از این شرح استفاده کنند.
کسانی هم مانند «فرانکلین لوئیس»، کولمن بارکس در آمریکا به ترجمه و تحقیق در آثار مولانا دست زدند که کار فرانکلین لوئیس به فارسی هم ترجمه شده و یک اثر بسیار پرحجم و قطوری است که ما را با مولانا و فراز و نشیب زندگی او و بعضی اندیشههایش تا حدی آشنا میکند. دیگر فرزانگان و اندیشمندانی هم هستند که من مجال و فرصتی ندارم که نام ببرم که در در ازای عمر خویش به معرفی مثنوی و مولانا پرداختند و همه جور جفا دیدند و تهمت و اتهام را به جان خریدند اما از پای ننشستند و مردانه این راه را ادامه دادند. شرح نوشتند و درس دادند و به زیبایی اشعار مولانا را قرائت کردند و با سخنرانیهای زیبا و درس آموز خود با رنج و صبوری و پشتکار ستودنی برای ما گنجینه و میراث ارزشمندی را پدید آوردند.
همه آن عزیزان یادشان گرامی باد و راهشان پُر رهرو باد و سلامت و استمرار و توفیقشان را از حضرت کردگار درخواست میکنیم و امیدواریم این قافله عشق -یعنی مولاناپژوهی- همچنان ادامه بیابد؛ هم در کشور ما و هم در کشور ترکیه، افغانستان، تاجیکستان و شبه قاره به خصوص در پاکستان و دیگر دیارها. عطر سخن مولانا پراکنده شود و جان همگان را مطرا و معطّر سازد و درس معرفت و معنویت بیاموزد. به هر حال مشتاقان مولانا در همه جا هستند و ان شاء الله کارهای جدیدی ببینیم و هرچه بیشتر با آن فرزانه شگفت انگیز و نادره مردی که در طرح مسائل عرفانی نبوغی خداداد داشت، بیشتر آشنا بشویم. مردم ما و نیز دانشجویان و کتابخوانان ما قدری با زندگی مولانا آشنا هستند و من در اینجا قصد شرح حال گویی ندارم و بیشتر، از باب ادای وظیفه خواستم به عنوان یک معلم کوچک دانشگاه، بعضی توصیهها را از روی تجربه و سابقه و شغل و حرفه خودم به دوستان و علاقه مندان مولانا عرض بکنم و توصیههایی داشته باشم.
زادگاه مولانا، بلخ (خراسان بزرگ) بوده است و بعد از حمله مغولان، اندکی پیش از آن واقعه اسفانگیز و خانمان سوز همراه پدر مهاجرت کرد و به زیارت مکه شتافت و گفتهاند در بین راه ملاقاتی با شیخ عطار نیشابوری داشت. شیخ عطار نسخهای از کتاب «اسرار نامه» خود به او هدیه کرد و گفتهاند که مولانا کودکی پنج شش ساله بود و پشت سر پدر که راه میرفت؛ عطار وقتی دید گفت: “سبحان الله! اقیانوسی پسِ قطرهای میرود. زود باشد که این فرزند، آتش در سوختگان عالم زَنَد”. البته این سخنان، این ملاقاتها و این رویدادهای مهم، باید از نظر سند و منبع، تحقیق تاریخی شود.
من الان قصد بحثهای فنی و پیچیده علمی ندارم بلکه بیشتر، عرض ادبی است به پیشگاه آن بزرگ و همچون ران ملخی به پیشگاه سلیمانیِ مولانای عزیز میخواهم این سخنان را هدیه به او و دوستداران او بکنم و این سخنان فشرده را روزنهای برای ورود به جهان شگفت انگیز مولانا قرار بدهم و در آینده، درسهایی و سخنانی را از طریق همین اینترنت و فضای مجازی تقدیم دوستان و ارباب معرفت کنم. باری، مولانا با پدر رهسپار مکّه شد و بعد از آنجا هم، از طریق سوریه و بعد هم در کشور ترکیه و در شهر قونیه ماندگار و مقیم آنجا شد و گفتهاند که در سن شصت و هشت سالگی هم از دنیا رفت. مدفن آن عزیز که مزار عاشقان و زیارتگه اهل معرفت است، در قونیه است.
مولانا در قونیه تحت تربیت «سید برهان الدین محقق ترمذی» که از دوستان پدرش بود قرار داشت. او هم مردی بود معرفت آیین ولی بیشتر، علوم ظاهری و رسمی را تدریس میکرد. مولانا استادان بسیاری در رشتههای مختلفی مانند حدیث، کلام و تفسیر دید و در ادبیات عرب هم، به گواهی آثارش دارایید طولایی است و این احاطه و تسلط بر ادب عرب در آثارش به خصوص “مثنوی” بازتاب دارد. گفتهاند حدود سی و نه تا چهل سالگی مولانا بود که شمس در زندگی مولانا طلوع کرد و در وجود او طوفان روحی به پا کرد. خود شمس هم بیان کرده است که تنها بودم، ملول بودم و از خدا خواستم که مرا با یک «ولیّ» آشنا کند و در خواب یا بیداری به او بنمودهاند که در فلان جای وَلیّ ای هست که مثلاً باید با او تماس بگیری و به نزد او بروی و اسیر ” قوم ناهموار” شده است و با آن عبارات زیبایی که خود شمس هم دارد که در کتاب “مقالات شمس” آمده است و باید از جناب دکتر موحد هم سپاسگزاری کنیم.
ایشان جزو همان عزیزانی است که قبلاً به نام ایشان اشاره شد و آثار ارزشمندی در حوزه مولاناپژوهی و مثنوی دارند. کتاب ارزشمند و مهم “مقالات شمس” را ایشان تصحیح کردهاند و ما وام دارِ زحمات عالمانه و استادانه ایشان هستیم. حتماً “مقالات شمس” را بخوانید چرا که از متون زیبای ادب پارسی ست و سرشار از معانی و نکات معنوی و عرفانی است. آشنایی شمس با مولاناست. یک دیدار ساده نبوده است بلکه سرآغاز یک تحول ژرف روحی در مولانا و نقطه عطفی در تاریخ تفکر تمدن بشری است. در “مناقب العارفینِ” افلاکی و دیگر کتابها، افسانهها و حکایتهایی در خصوص این دیدار آمده است.
جناب فروزانفر چند قول را در رسالهای که درباره زندگی مولانا نوشته، نقل میکند که نخستین ملاقات شمس با مولانا چگونه بوده است. مثلاً یکی از آن روایتها که بیشتر مشهور شده، این است که روزی مولانا از درس بر میگشت. سوار بر استری بود و عدهای از مریدان هم او را مشایعت و همراهی میکردند. از مدرسه به سوی خانه برمی گشت. در کوچهای درویش ژولیدهای راه را بر او بست. افسار استر را گرفت و از او پرسید: شیخ! بگو آیا محمّدِ عربی (پیامبر اکرم (ص)) برتر است یا بایزید بسطامی؟ و مولانا پاسخ داد: درویش! این چه سخن است که می گویی؟ خب معلوم است که حضرت محمد (ص) مقامش بالاتر است. شمس پرسید که پس چرا او با آن مقام میگوید که: «الهی ما عَرَفناکَ حقَّ مَعرفتِک. (حدیثی است از پیامبر یعنی خدایا تو را آنگونه که شایسته است نشناختیم) اما بایزید بسطامی میگوید: «سبحانی ما أعظمَ شأنی! (این سخن از شطحیاتی است که بایزید دارد). گفتهاند که مولانا یک مقداری تأمل کرد و بعد دچار سرگیجه شد و سرش به دَوَران افتاد. شمس هم که افسار در دست او بود حرکتی کرد و مولانا از پشت این استر به زمین افتاد. شاگردان او را به خانه بردند و شمس هم آمد و آن دو به هم پیوستند و تا مثلاً چهل روز از خانه بیرون نیامدند الّا برای ضروریات و قضای حاجت و اینها. این یکی از ملاقاتهای این دو شخصیت جاودانه و دوران ساز بود. البته آن دیدار و آن سخنانی که رد و بدل شد اگر درست باشد تفسیرهایی دارد. عارفان و محققان گفتهاند که پاسخ آن پرسش که شمس کرد چنین است که پیامبر (ص) ظرفیتی بسیار وسیع و سعه و گستره وجودی داشت که به هر مقامی از معرفت میرسید باز بسنده نمیکرد و طالبِ بیشتر بود و «هَل مِن مَزید» میگفت اما بایزید پیمانه وجودش تنگ بود و با چند قطرهای پر شد و لذا آن ادعاها را کرد و “شطحیات” را بر زبان آورد وگرنه بین این دو فرسنگها فاصله است و کجا میتوان کسی را با خواجه دو عالَم مقایسه کرد؟!
نوشتهاند جناب مولانا تا آستانه چهل سالگی تدریس میکرد. گفتهاند کلام درس میداد؛ کلام اشعری، فقه حنفی و مجلس گویی میکرد و در مجالس درس و وعظ او، بعضی از وزرا یا همسران وزرای حکومت شرکت میکردند و صاحب منصبان و کسانی که دارای جاه و مقام و وجههای در جامعه بودند مرید او شده و او را بسیار احترام میکردند و بعد از آشنایی با شمس، او دیگر این گذشته و حالات را ترک گفت. به سماع روی آورد و حالت او دگرگون شد. خود او میگوید:
زاهد بودم ترانه گویَم کردی سرحلقه بزم و باده جویَم کردی
سجاده نشینِ باوقاری بودم بازیچه کودکانِ کویَم کردی
یکی از چیزهایی که آدمی پس از وارد شدن به جاده عبودیت و طریق عرفان میفهمد و مییابد، هیچی و پوچیِ خودش است و هیچی و پوچیِ عالَم است. نه یعنی جهان بی هدف و بی حکمت آفریده شده بلکه یعنی ما سراپا نیاز و محدودیتیم و از پیش خود چیزی نداریم. یعنی ما از خود هیچ استقلالی نداریم. کسی نیستیم، چیزی نیستیم. همه اوست. هستیِ ما از خداست. اگر کمالی هم مثل علم و قدرت و اینها هست، همگی فیض و عنایت و داده و عطا و جود و کرمِ اوست. ممکن الوجود؛ یعنی مفتقر الوجود، یعنی سراپا فقر و تهیدستی و نیاز است و از خود چیزی ندارد. مولانا هم پس از آشنایی با شمس به این مقام رسید و این حال را در خود یافت. از قبل این چیزها را خوانده بود و میدانست و شاگردی کرده بود و عالِمِ محترم شهر بود و اکنون حالاتی را تجربه میکرد و چیزهایی را میدید و شمس به او حقایقی نشان میداد که ساحتهای دیگری از دفتر وجود و جهان آفرینش را بر او مکشوف میساخت و تحول روحی او چنان شگرف بود که مریدان و دوستان و اطرافیان را هم شگفت زده کرده بود. بعضی هم بر نمیتافتند و شروع کردند سنگ اندازی کردن و تهدید کردن شمس به قتل و او را از شهر بیرون انداختن.
شمس به فراست این وضع را فهمید و از قونیه رفت. مولانا هم مکرّر در این زمینه اظهار ناراحتی و ملال کرده بود که از نبود شمس و ناپدید شدن او سخت رنجیده خاطر است و چند بار هم کسانی را در پی او فرستاد که یکبار برگشت و بار دیگر برای همیشه ناپدید شد و حکایتهایی هم هست که مثلاً پسر کوچک او -علاءالدّین- با برخی مریدان، شمس را در چاه انداختند و خفه کردند و یا با چاقو زدند و افسانههایی ساختهاند که معلوم نیست واقعاً اینها از صحت و وثاقتی برخوردار باشد و البته محتاج تحقیق تاریخی است. پس از او، حسام الدّین چلپی از سلسله اخیهای ترکیه که اهل فتوّت و جوانمردی و عارف آزادهای بود با مولانا دمخور شد. صلاح الدّین زرکوب نیز که او هم در واقع از مریدان مولانا بود البته از آن مریدانی که استاد، شیفته و شیدای آنها میشود. با مولانا همنشین و دمخور بود. در واقع این دو تن پس از رفتن شمس، الهام بخش مولوی در سرودن اشعار شدند. و بعدها هم که همسر حسام الدّین فوت کرد و فترتی در سرودن مثنوی پیش آمد اما در واقع مثنوی مولانا با التماس و اصرار و درخواست حُسام الدّین چلبی؛ یار مهربان و شاگرد وفادار و معرفت آیینِ مولانا پدید آمد و مولانا به خواست او ابیاتی را سرود که از او درخواست کرده بود که بر وزن و بر سبک “منطق الطیر” عطّار اشعاری را برای مریدان و دوستان بسراید.
مولانا شروع کرد و مثنوی را در شش دفتر که نزدیک بیست و پنج هزار و خردهای بیت است سرود و بعدها هم که “دیوان کبیر” شمس، با آن غزلیات آهنگین و طربناک را پدید آورد که از شاهکارهای ادبیات جهان است و علاوه بر اینها دو سه اثر هم به نثر دارد (آثار منثور) که عبارتند از: فیه ما فیه، مکتوبات (نامههای او)، مجالس سبعه. مولانا هم از خاندان خطیبی و از خاندان علم و اندیشه، دین و معرفت و از خاندانی عارف پرور بود و پدر او معروف به «سلطان العلما» بود و کتابهای او هم تصحیح و چاپ شده است. فرزند بزرگ ایشان هم، «بهاء ولد» که بسیار مرید پدر و شیفته او بود. او هم کتابهایی دارد که در بعضی از آنها زندگی مولانا را بیان کرده که به نظم (شعر) و نثر هم موجود است. اینها منابعی است که برای شناخت مولانا حتماً باید مطالعه شود و از آنها استفاده بشود. به علاوه دیگر منابعی که برای فهم سخن مولانا لازم است مثل آثار غزّالی، عطّار، مقالات شمس و … . به هر حال مولانا خود را بعد از ورود به عالم عرفان، یک «نِیِ میان تُهی» میدید که بر لبِ نایﹾ زن قرار دارد و از خود هیچ چیز ندارد و این صدایی که در او میپیچد و سخت حزن انگیز و تأثیرگذار است و دیگران را دچار جذبه میکند، از دَمِ نای زن هست.
دمدمه این نای، از دمهای اوست های و هوی روح از هِی های اوست
اوست که در من میدمد و اوست که عنایت میکند، اوست که تجلی میکند.
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم؟
این «نی» هم نشانه هیچ بودن و هیچ انگاشتنِ وجود خویش است – یعنی فنا- که میان تهی است و یکی هم اشاره به تجلیّات حق است که: “لا مؤثرَ فی الوجود الّا الله ” و “لا فاعلَ فی الوجود الّا الله” تا آنجا که «لا موجودَ فی الوجود الّا الله» وحدت وجود راستین نه حلولی و اتحادی و سرابی یعنی که تنها یک هستی است که مستقلاً موجود است از ازل تا به ابد، سراپا بی نیاز است و همه عالم تجلی اوست. جلوه بر آفاق و انفس کرده و همه عالم به نور اوست پیدا. این خداوندی است که بنده نواز و مهرورز و مهربان است نه یک جلّاد عبوسی که شکنجه گر است و با آدمیان دشمنی و کینه دیرینه دارد و دنبال خشم گیری و انتقام کشی است. تصویر یک خدای مهربان، خدای نزدیک و خدایی که رازنیوش است و خدایی است که حاجتها را بر میآورد و با او میتوان سخن گفت، از او چیزی خواست، با او معاشقه کرد و مونس و همدم شد «المُصَلّی یُنادی ربّه» دیگران همه نیازمندند و بی نیاز تنها اوست.
در احادیث قدسی نیز داریم که خدا فرمود: «أنا جلیسُ مَن ذَکَرَنی»… کسی که ذکر من را میگوید من همنشین او هستم. لذا این مضامین عالی و نکات بلند عرفانی و معنوی را مولانا در جای جای “مثنوی” مطرح کرد و طربناکانه و مستانه و عاشق وار با زبان موسیقیایی در دیوان شمس هم آورده است.
دیباچه مثنوی در حقیقت شرح رابطه خدا و انسان، هجران و دوری بشر، نیازهای معنوی او و تلاش و تکاپوی مستمر برای بازگشت به اصل خویش و وصل دوباره است:
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بی هوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
این ابیات بخشی است از دیباچه مثنوی عزیز و مثنوی شریف. مولانا حکیمانه و عارفانه با عمق و پختگی هرچه تمامتر یک دوره انسانشناسی، هستیشناسی، جهانشناسی، اخلاق، عرفان و معنویت را در همین ابیات محدودِ مقدمه یا “دیباچه مثنوی” بیان کرده است و نشان داده است که محور و کانون جهانبینی مولانا عشق است و این عشق که مولانا آن را اساس عرفان خود قرار داده است یک رابطهای است بین انسان و خدا و البته عشق در هر لباسی و در هر مرتبهای و در هر سطحی و به هر شکلی دارای خصوصیات و آثاری است که انکار نمیتوان کرد؛ چه عشقهای زمینی و بشری و چه عشق الهی و معنوی و متعالی. خاصیتهای عشق، فراوان و پرشمار است: یکی شجاعت دادن است، یکی قدرت ایثار و فداکاری و پاکبازی است. یکی صداقت و یکتا شدن و از ریاکاری رهیدن است و یکی هم لطافت روح و طهارت ضمیر است. اینها همه در هر مرتبه عشق محقق میشود و مهمتر از همه اینها، خاصیت بی بدیل عشق “از خود برون شدن” است. عشق آدمی را به سوی معشوق، متوجه و معطوف میکند و از خود غافل میکند و دیگر انسان عاشق، رؤیت نفس و خودکامگی و خودبینی نخواهد داشت، تکبر و تفاخر و خودپرستی اینها نخواهد داشت. همگی معشوق میشود.
جمله معشوق است و عاشق، پردهای زنده معشوق است و عاشق، مردهای
اینها نکاتی است که در مثنوی مولانا آمده است و به زیبایی عشقورزی و معنویت اندیشی را مطرح میکند و ما امروز در روزگار سیطره سکولاریسم، نیهیلیسم (پوچانگاری)، دنیازدگی، فریبکاری، سیاستزدگی، بی اخلاقی، عدم صداقت و انواع بتهایی که تراشیدهاند و عرضه کردهاند نیاز داریم دمی خلوتی با خدا، با عارفان، با این رهبران معنوی و مرشدانِ فکری داشته و با آنان به سر بریم و ایشان را هرچه بیشتر بشناسیم و به جهان ذهن و اندیشه آنها نزدیکتر بشویم. روزگار بی معنایی – به قول برخی الهیدان ها مانند پل تیلیخ- یعنی “بحران بی معنایی” که بشر معنای زندگی خویشتن را گم کرده و شوربختانه به سراب ایدئولوژیها درافتاده است. در روزگاری که احساس تنهایی، آدمی را آزار میدهد و ما انسانها “انبوهِ تنهایان” هستیم و مشکلاتی که در جوامع غربی پدید آمده است و به جوامع اسلامی هم کشیده شده است. امروز مرزها برداشته شده و بحرانها به کشورهای دیگر هم منتقل میشود. عصیان نسل جوان، شکاف نسلی و مشکلاتی مثل بیکاری، اعتیاد، فقر، طلاق، گسیختگی خانواده و از سویی هم سخنان ناسنجیده و نامستدل از سوی بعضی از متولّیان دین شنیده میشود که اصلاً قانع کننده نیست، بلکه سخت دل آزار و عذاب دهنده است و نسل روشنفکر امروز نمیتواند با آنها همدلی کند و احساس بیپناهی و تنهایی میکند. امروز نسل جوان ما انصافاً به لحاظ فکری بی پناه است و علیرغم اینکه ما متون عظیمی در معارف دینی و اسلامی داریم ولی برای نسل جوان قابل استفاده نیست. اینها محتاج شرح و بسط و توضیح هستند، محتاج تدریس و آموزش هستند و سخنان بسیار پیچیده و دشوارفهم که گاه بعضی روحانیان به زبان میآورند، نسل جوان نمیتواند اینها را بفهمد و با آنها ارتباط برقرار کند. اما یک ترانه و موسیقی زیبا که بر اساس شعرهای مولانا و یا اشعار علامه طباطبایی، غزلیات حضرت امام خمینی (ره)- عارف بزرگ عصر ما- ساخته شده میبینید چقدر تأثیرگذار و پرجاذبه است!
هنگامی که استادان موسیقی با تجربه و توانا شعرهای عرفانی مولانا و دیگر عارفان را میخوانند، سخت تأثیرگذار، لطافتبخش و آرامشبخش است برای جامعه. از طرفی یاد دادنِ یک جهان بینیِ معنوی و عرفانی هم میتواند نسل جوان ما را به آرامش برساند و هم میتواند به آنها معرفت بدهد که در برابر افکار الحادی و پوچانگارانه بایستند و مقاومت بورزند و دینداریِ آنها، دینداریِ از سر معرفت و شناخت باشد. در مثنوی مولانا و در دیوان شمس، نکات ارجمند فراوانی هست که من نمیدانم چرا گاهی بعضی از عالمان دینی، به نامِ دین با این کتاب و با این شخصیت فرزانه بزرگ، مخالفت میورزند و شوربختانه موجب میشوند که جامعه ما، تحصیلکردگان ما، اندیشمندان ما، جوانان برومند و علاقهمند به معنویت از مولانا دور بشوند و اینها سبب بشود که بین روشنفکران و دانشگاهیان، با اینگونه روحانیان شکاف ایجاد شود. ما البته روحانیان بزرگی داریم؛ اهل معرفت، اهل عرفان، زمانشناس، با بصیرت و عارف مشرب و حکیم که دیوان شعر داشتند.
مرحوم شیخ محمّد حسین اصفهانی معروف به کُمپانی که دیوان شعر دارد. همچنین شادروان الهی قمشهای و ملأ احمد نراقی و حتی در گذشتههای دورتر ملّا محسن فیض کاشانی، ملّا عبدالرّزاق لاهیجی هم دیوان شعر داشتهاند. چرا دورتر برویم؛ در زمان خود ما حضرت امام خمینی (ره) که از متخصصان طراز اول عرفان اسلامی است و دیوان شعری با اشعار لطیف و عارفانه دارد. علامه طباطبایی نیز همچنین. حتی از بزرگانی مثل آقای بهجت اشعاری به جا مانده که من دیده و استفاده کردهام. با مضامین عمیقی در مورد وحدت وجود و در مباحث عرفانی. من به عنوان یک معلم کوچک؛ از هنرمندان، از استادان ادب پارسی، از صدا و سیما و از مطبوعات میخواهم که بیشتر به مثنوی و مولانا و جهانبینی و اندیشههای او بپردازند. خدا رحمت کند شادروان استاد محمّد تقی جعفری را؛ استاد من نبودند ولی من بسیار از ایشان استفاده کردهام و مصاحبت داشتهام و گاهی در منزل خدمتشان میرسیدم و با آن لحن شیرین آذری میفرمود که: آقا! این کتاب هنوز خوانده نشده است! عمری به مطالعه و تحقیق در مورد مثنوی سپری کرد و بر آن شرح نوشت. آیا تعلق خاطر او به دین و شریعت کمتر از دیگر روحانیان بود؟
واقعاً هم همینطور است. مثنوی از بسیاری جهات هنوز بکر است و معانی فراوان در عرفان، نکات و رازها دارد که ناگفته باقی مانده است. چه خوب است که در صدا و سیمای ما، در بعضی شبکههای ما که اختصاص به تحصیلکردهها و فرهیختگان دارد، دست کم مثلاً هفتهای یک جلسه یا میزگرد مثنوی خوانی یا سخنرانی در باب مولانا باشد. انجمنهایی درباره مولانا و دیگر بزرگان و حکیمان و عارفان ما ایجاد شود. شما ببینید در آلمان هنوز هم انجمن پل تیلیخ دارند، انجمن هگل دارند، انجمن کانت دارند و افتخار هم میکنند. ما چند تا انجمن برای بزرگان و فیلسوفان و عارفانمان داریم؟ و بزرگان ما هم فقط منحصر به مفسّران، فقیهان و متکلّمان یا برخی رجال سیاسی نیستند و در همه حوزهها و عرصههای فرهنگی ما باید یک اعتدال و تعادلی پدید بیاید. استادان ادب فارسی بیشتر همت کنند و هنرمندان درباره مولانا فیلم و سریال بسازند.
موسیقی دانان ما بر روی این اشعار زیبا و خدایی مولانا که سراسر معنویت است و روح را شست وشو میدهد آهنگهای قشنگ بگذارند. نه محتوای شعر مستهجن است، نه حرف رکیک و ناسزاگویی است و نه هیچ کدام از آن موارد منع موسیقی و محرَّم بودن موسیقی را واقعاً ندارد. اینها همه اشعاری است حکمت آموز و عرفانی همه ترجمان قرآن است و ترجمان آموزههای اسلامی است وگرنه بسیار زشت است که ما ادعا کنیم مثلاً مولانا یا فلان شاعر از ماست اما در عمل توجه بایسته به او و آثارش نداشته باشیم یا اینکه حتی باسوادها و تحصیلکردههای ما از خواندن درستِ چند بیت مثنوی عاجز باشند. چه برسد به فرزندان و کودکان ما! این زشت نیست که اغلب تحصیلکردههای ما نتوانند متون ادب گذشته را درست بخوانند؟ معنا کنند و بفهمند؟ خب اینها مفاخر و ارکان جامعه و بزرگان ما هستند. بخشی از هویت ملّی و دینی و فرهنگی ما هستند. اگر امروز از “ابهام هویت” یا “بحران هویت” سخن میرود بازیابی و احیای هویت به این است که ما با این میراث عظیم که زنده است، امروزی است فقط برای امروز نیست خو بگیریم و اینها را بفهمیم. بیشتر میخواستم تبریک و شادباش و خجسته بادی بگویم که این فرزانه شگفت آیین بشریت یک چنین آثاری دارد و یک چنین میراثی معنویت بخش و بیدارگر را برای ما به جا گذاشته است و به قول حافظ:
سرِ درسِ عشق دارد دل دردمند حافظ که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
مولانا سرِ درس عشق دارد. با غزلی از مولانا سخن را به پایان میبرم و امیدوارم این سخنان به منزله مدخل و مقدمه و درآمدی باشد که خداوند توفیق دهد در آینده مثنوی تدریس کنیم یا بعضی دفترها، بعضی ابیات و بعضی داستانها را به درس باز بگوییم.
سخن را با غزلی زیبا و دل انگیز از “دیوان شمس” به پایان میبرم:
آمدهام که سر نَهَم عشق تو را به سر بَرَم ور تو بگوییام که نِی، نِی شکنم شکر بَرَم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان، مشعله نظر برم
آمدهام که ره زَنَم بر سر گنج شه زَنَم آمدهام که زر بَرَم، زر نبرَم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کُله بَرَد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنکه ز زخمِ تیزِ او کوه شکاف میکند پیشِ گشادِ تیرِ او وای اگر سپر برم
در هوسِ خیال او، همچو خیال گشتهام وز سر رشکِ نام او، نامِ رُخِ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور، نمیخوری پیش کسی دگر برم
همه ان شاء الله مست باده طهور خداوند باشید و از باده معرفت مولانا هم سیراب باشید و جان خود را با آن باده جان فروز، حیات ببخشید.
- متن سخنرانی به مناسبت سالروز منسوب به ولادت مولانا