مدرنیته و پرنوگرافی مرگ | عظیم محمودآبادی

سالی که گذشت یکی از استثنایی‌ترین تجربه‌های بشری در سراسر جهان بود. سالی که سایه مرگ گسترده‌تر از همیشه احساس می‌شد.

شاید هیچ مسئله‌ای مانند کویید 19، نتوانسته باشد رویِ غرورِ زائدالوصف انسان مدرن را کم کند. انسانی که سرمست از دستاوردهای مُحَیّرُالعُقول یکی دو قرن اخیر، بر کوسِ استغنای خود می‌کوبید و مغرورانه «هَل مِن‌مُبارِز» می‌گفت و دم از «خداگونگی» اش می‌زد.

انسانی که چنان مغرور دستاوردهای مدرنتیه شده بود که پاک از یاد خود برده بود بالاخره روزی باید همه چیز را رها کند و سرش را بر بالین مرگ بگذارد و بمیرد و به قول پروین اعتصامی: «هرکه باشی و ز هرجا برسی / آخرین منزل هستی این است»

البته غفلت از مرگ تنها ناشی از توفیق انسان در تحقق اراده‌اش بر طبیعت نبود بلکه در این میان نمی‌توان نقش سیاست‌هایی را نادیده گرفت که در صدد توسعه و تقویت سرمایه‌داری بوده و تلاش‌شان این بوده و هست که هر مانع احتمالی را از سرِ راهِ آن بردارند و چه مانعی مهم‌تر از مرگ؟!

چیزی که حتی یادِ هم آن می‌تواند از وَلَعِ آدمی بکاهد و حِرصِ او را در مال‌اندوزی و مصرف‌گرایی مهار کند؛ چه تهدیدی برای نظم و نظامِ سرمایه‌داری از این مهم‌تر؟ و کدام خطر برای کاپیتالیسم از این مهلک‌تر؟

پیوند به کانال دین‌آنلاین در تلگرام

بیهوده نیست که این نظام سیاسی – اقتصادی، تلاش‌های نظری و عملی فراوانی کرد تا از یادِ انسانِ مدرن ببرد که بالاخره باید بمیرد.

این سیاست به گونه‌ای اعمال شد، که گویی در جهانِ مدرن، «مرگ» جای «سکس» را گرفته است!

چنانکه به گفته فیلیپ آریس مورخ فرانسوی پیش‌تر وقتی بچه‌ها از والدین‌شان می‌پرسیدند که ما چگونه به دنیا آمده‌ایم، گفته می‌شد لک‌لک‌ها آنها را با خود آورده‌اند! اما همان بچه‌ها را به صحنه عظیم وداع در اطراف بستر اشخاص در حال احتضار راه می‌دادند.  امروزه اما به کودکان، فیزیولوژی عشق آموزش داده می‌شود؛ اما وقتی که همان کودکان پدربزرگ‌شان را از دست می‌دهند و از این فقدان سئوال می‌کنند، به آنها گفته می‌شود که او در میان باغی پر از گل در حال استراحت است! این همان چیزی است که فیلیپ آریس نام آن را «پورنوگرافی مرگ» می‌گذارد! (1)

شاید کمتر مقوله‌ای را در تمدن جهانی مدرن بتوان یافت که تا این حد سرکوب شده باشد: «سرکوبِ تقریباً کامل هرچیزی که ما را به یادِ مرگ می‌اندازد.» (2)

این سرکوب البته در ظاهر هم، شکل و شمایلی مدرن دارد و از جنس سرکوبِ سخت نیست. بلکه از چنان لطافتی برخوردار است که بدون اینکه بفهمیم می‌تواند باورهای تعیین کننده ما را نسبت به مرگ و زندگی تغییر دهد. آن هم نه تغییری بر مبنای علم تجربی بلکه صرفاً جهت تأمین منافعِ صاحبان سرمایه و سرمایه‌گذارانِ کمپانی‌های بزرگ! همان چند صدنفری که می‌گویند نیمی از ثروت جهان را در جیب‌شان دارند.

لذا وقتی فرد در جامعه‌ای مدرن از مرگ می‌پرسد با لبخندی سرشار از آسودگی – هرچند تصنعی – به او پاسخی داده می‌شود که ژاک مارتین با نگاه انتقادیِ خود نسبت به این پدیده در کتاب «تاملاتی در باره آمریکا» آن را اینگونه روایت می‌کند: «شما در نوعی رؤیا به این اندیشه می‌رسید که عمل مردن در میان لبخندهای شادمانه و در میان جامه‌های سفید همچون بال فرشتگان، می‌تواند لذتی واقعی باشد. لحظه‌ای بی اهمیت. راحت باشید، سخت نگیرید، چیزی نیست.» (3)

اما این سهل‌گیری ناموجه و ناموفق، مساله مرگ را برای بشر مدرن حل نکرده هرچند در ظاهر آن را منحل کرده باشد. برای همین هم آنچه از این استراتژی در مواجهه با مرگ مقصود بوده حاصل نشده است. آری تلقینِ امکانِ نامیراییِ انسان، آرام آرام وجوه تئوریک و علمی هم به خود گرفت و برخی از نورسیدگان این عرصه، رسماً از این امکان نوشتند و مرگ را تنها «نقصی فنّی» پنداشتند که رفع آن هرچند قدری پیچیده اما کاملاً ممکن و شدنی است.

البته این سخنان چندان هم در تمدن مدرن، بی‌رگ و ریشه نیست و از دهه‌ها قبل زمینه‌های آن فراهم شده بود. زمینه‌هایی که گویی پاک از یادِ همه ما برده بود که در نهایت این شتر روزی بر درِ خانه همه‌مان هم خواهد نشست. فیلیپ آریس این زمینه و نتیجه نه چندان خرسند کننده آن را چنین به تصویر می‌کشد: «گویی نه من و نه کسانی که دوست‌شان دارم، میرا نیستند. اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، ما می‌پذیریم که ممکن است بمیریم؛ ما در زندگی‌مان با بیمه قرارداد می‌بندیم تا از خانواده‌مان در برابر فقر محافظت کنیم. اما در واقع در ته دل احساس می‌کنیم نامیرا هستیم. و شگفتا! به این خاطر زندگی‌مان پر از شادی نیست!» (4)

نه تنها زندگی‌ای که در آن مرگ را نبینیم و ندانیم، شادی چندانی ندارد بلکه می‌تواند به غایت ملال‌آور، یاس‌برانگیز و خسته‌کننده باشد و این حدّ از ملال چنان از قدرتی برخوردار است که هیچ لذت‌جویی نتوانسته و نخواهد توانست آن را رام کند.

پیوند به صفحه دین‌آنلاین در اینستگرام

برای همین است که برخلافِ آنهایی که هوسِ نامیراییِ انسان را دنبال می‌کنند، هستند کسانی که عمرهایِ امروزین را زیادی طولانی می‌دانند. چنانکه اَندی وارهل – هنرمند، نویسنده، عکاس و فیلم‌ساز و از بنیان‌گذاران هنر پاپ دهه ۱۹۵۰ در ایالات متحده آمریکا- می‌نویسد: «این عمرهای طولانی است که همه ارزش‌های کهن و کاربرد آنها را از رونق می‌اندازد. هنگامی که مردم در پانزده سالگی در باره تمایلات جنسی می‌آموختند و در 35 سالگی می‌مردند، مسلّما در مقایسه با مردمان کنونی که فکر می‌کنم در حدود سنّ هشت سالگی در باره تمایلات جنسی اطلاعات کسب می‌کنند و تا هشتاد سالگی زندگی می‌کنند مشکلات کم‌تری داشتند. هشتاد سال عمر زیادی برای ور رفتن با یک مفهوم، یعنی یک مفهوم ملال‌انگیز است.» (5)

آری بی‌جهت نبود که سیمون دوبووار اگزیستانسیالیست فرانسوی قرن بیستم دست به قلم برد و «همه می‌میرند» را نوشت. رمانی که با خواندنِ آن، حتی آتئیست‌ها نیز می‌توانند از اینکه می‌دانند بالاخره می‌میرند احساس رضایت و خشنودی کنند.

اما مرگ‌زدایی، فقط انسانِ مدرن را ملول و افسرده نکرده است. بلکه او را تا حدّ قابل توجهی به لحاظ فکری نیز تنزل داده است.

مگر افلاطون – که آلفرد نوث وایتهد کلّ تاریخ فلسفه را تنها حاشیه‌ای بر یکی از آثارِ او می‌دانست (6) – نمی‌گفت که اساساً فلسفه از اندیشیدن در باره مرگ آغاز می‌شود؟ هم او که در رساله فایدون، رسماً فلسفه را «تمرینِ مُردَن» می‌دانست!

این هم تعبیر عجیبی است؛ آغاز چیزی در گروی فکر کردن به پایان است! آن هم نه پایان چیزی بلکه پایان همه‌چیز!! مرگِ خود، مرگِ انسان و به طور کلی «مرگ».

اما مرگ‌اندیشی چیزی نیست که تنها توجه فیلسوفان را به خود معطوف داشته باشد. بلکه روان‌شناسان نیز می‌گویند آدمی وقتی به بلوغ می‌رسد که با مقوله «مُردن» آشنا و به تعبیر دیگر «مرگ‌اندیش» می‌شود. گفته‌اند در سنین حدوداً سیزده چهارده سالگی است که بچه‌ها می‌فهمند روزی خواهند مرد و از همین رو است که به بلوغ می‌رسند.

حال این سؤال پرسیدنی نیست که با مرگ‌زدایی از جهانِ مدرن، آدمی نسبت به قرون ماضی به لحاظ فکری مبتذل‌تر شده هرچند دستاوردهای محیرالعقولی در علوم تجربی حاصل کرده باشد؟ آیا نمی‌توان ادعا کرد بشریت با این همه رشد و ترقی در عرصه علم و تکنولوژی در حال گذار به دوران ماقبلِ بلوغِ خود است؟

شاید دوران کرونا و پساکرونا با تمام رنج و آسیبی که به انسان رسانده است، دست‌کم او را بارِ دیگر متوجه میراییِ خود کرده باشد. توجهی که شاید بتواند رشد عقلانیِ او را تحقق بخشد. عقلانیّتی که این بار از رشد علمیِ انسان عقب نماند بلکه راهبر و راهنمای او باشد.

هرچند تحقق چنین آرزویی برای بشرِ امروز محال باشد اما به نظر می‌رسد دست‌کم در میانِ نخبگان فکریِ جهان مدرن نیز هستند شخصیت‌هایی که این نکته را دریافته باشند.

چنانکه یورگن هابرماس با اشاره به مسئله کرونا گفت: «در مورد کرونا فقط یک چیز می‌توان گفت؛ هیچ‌گاه تا به امروز چنین آگاهی نسبت به جهلمان نداشته‌ایم.»

 

ارجاعات:

1. تاریخ مرگ، فیلیپ آریس، ترجمه محمدجواد عبداللهی، نشر علم، چاپ اول؛ 1394، ص 99.

2. همان، ص 106.

3. همان، 100.

4. همان، ص 115.

5. فلسفه ملال، لارس اسونسن، ترجمه افشین خاکباز، انتشارات نشر نو، چاپ اول؛ 1394، ص 210.

6. افلاطون، کارل بورمان، ترجمه محمدحسن لطفی، انتشارات طرح نو، چاپ چهارم؛ 1393، ص 6.

مطالب مرتبط
منتشرشده: ۱
  1. غیاث الدین

    عالی

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.