متن کامل مناظره ابوالقاسم علیدوست و عبدالکریم سروش
عبدالکریم سروش و دیدگاه او درباره «دین و قدرت» چندی است باعث واکنش اهالی دین و اندیشه شده است. از جمله این واکنشها نقد مفصلی بود که آیتالله ابوالقاسم علیدوست با عنوان «دین و حکمت» منتشر کرد. در پاسخ به او، سروش یادداشتی مبسوط نوشت و پس از آن نیز، دوباره علیدوست به یادداشت او پاسخ داد.
نقد اولیه آیتالله علیدوست بر نظریه «دین و قدرت»
«منظور از دین در این گفتار دین اسلام و منظور از حکمت جامعیت متوازن، متعادل و معقول از همه ارزشهاست. سخن گفتن از مقولهای چون نسبت دین و حکمت همیشه بایسته و شایسته است و نیاز به مناسبت زمانی خاصی ندارد. لکن پرداخت این جانب به این موضوع به دلیل مطالبی است که جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش با عنوان «دین و قدرت» در نشستهای متعددی مطرح نموده است. ایشان ـ والبته با مدیریت گردانندگان این گفتگوها ـ سه نشست آخر را به جمعبندی و پاسخ به پرسشها اختصاص داده، هر چند در این جلسات نیز افزون بر جمعبندی و پاسخ به پرسشها، به تفصیل از دین و قدرت گفتگو کرده است.
آن چه در این نوشتار به عنوان دیدگاه ایشان مورد نقد قرار میگیرد سخنانی است که در نشست ما قبل آخر ارائه نموده است؛ چه آن چه در این نشست مطرح شده، جمعبندی مطالب ایشان از سخنان قبل به حساب میآید.این قلم در قالب نقد سخنان آقای سروش به موضوع «دین و حکمت» میپردازد.
مروری بر انگاره «دین و قدرت»
طبیعی است که برای بررسی و نقد آن چه ایشان بیان کرده، باید به قطعاتی از کلام ایشان اشاره کرد؛ البته با حفظ امانتداری کامل و بدون حذف آن چه حتی احتمال دخالت آن در فهم مراد، میرود. آقای سروش میگوید: «اسلام اولیه بعد عشق ندارد. صوفیه بعد عشق را به آن افزوده، اسلام منهای عشق مانند پرندهای است که بخواهد با یک بال پرواز کند. قرآن کتاب خوف و خشیت است. در قرآن خداوند ارباب عبوس است که همواره باید از عذاب و شکنجه او ترسید. کلمه شکنجه را عامدانه به کار میبرم. کلمه عذاب یعنی شکنجه. شکنجه مالامال از خشم و خشونت است و این کلمه سر تاسر قرآن را فراگرفته است.
در قرآن ماجرای تعذیب و تهدید خیلی شدید است. «خذوه فغلّوه ثمّ الجحیم صلّوه…» دین یک قدرت است. در جامعه به منزله یک قدرت متولد میشود. این قدرت به ترساندن و ارعاب نیازمند است. پیامبر شخصی اقتدارگرا بود و این (روح جنگ) را در دین دمید. میگفت: مرتد را باید کشت. روایت را هم همه نقل کردهاند: «من بدّل دینه فاقتلوه». روایت متواتر است. روایاتی داریم که پیامبر افرادی را میفرستاد تا کسانی را ـ که او را هجو میکردند، بکشند. شاید روایات هم دروغ باشد، اما مسلمانان آن را مذموم ندانستهاند. جزء اعتقادات بوده من کار ندارم پیامبر فرستاده بکشند یا نه. ابن خلدون از پیامبر نقل میکند که فرمود: «امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله» به سیره پیامبر هم نگاه کنیم آمده که مشرکین نماز و طواف پیامبر را مسخره میکردند.
ابن هشام نوشته پیامبر به ابوجهل اشاره کرد و با اشاره به گردن خود فرمود: اما والذی نفسی بیده لقد جئتکم بالذبح/[خداوند] به من پیغام داده سر ببرید. اخیرا برخی گفتهاند: روایت ضعیف است ولی من کار به ضعف ندارم من میخواهم بگویم: مقبول بوده نزد مسلمانان. پیامبر از همان مکه میگفت: من شوخی ندارم؛ بتوانم میکشم. نادیده نگیرید [که قرآن میگوید]: «حتی یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون» با خفت و خواری جزیه بدهند. کلام علامه طباطبایی را ذیل آیه ببینید. روایتی از پیامبر نقبل میکند که خانه هایشان را آتش بزنند. من معتقدم اسلام، همان اسلام تاریخی است و از این ابا ندارم. اسلام را چیز دیگری نمید انم. روایات زیادی داریم که باید سالی یک بار جهاد داشت. مرابطون از کجا آمده است؟ مرابط یعنی مرز نشینی. مرابطون با اسلحه روز میرفتند تا بهانه ای جور کنند چند کافر را بکشند و چیزی بدست آورند و این را از قرآن الهام گرفته بودند. من همه آن چه را که گفتم میتوانم به خطای مسلمانان نسبت دهم لکن این که پیامبر آمده بود تا نظمی مستقر سازد و کارهایی میکرد که آن زمان خشونت حساب نمیشد، قابل انکار نیست».
یادآوری: در سخنرانی آقای سروش، مطالب دیگری نیز وجود دارد که موجه و قابل دفاع است، لکن به دلیل خروج آنها از مقصد مورد گفتگو از نقل آنها صرفنظر میکنیم.
بررسی و نقد
مطالبی که از ایشان نقل گردید ـ فارغ از این که مقصد ایشان از ایراد آنها چیست ـ از سه جهت قابل بررسی است:
جهت اول همسویی یا ناهمسویی این مطالب با بیاناتی است که خود ایشان در کتابها و سخنرانیهای دیگر بیان کرده است. جهت دوم ارزیابی محتوایی مطالب بیان شده است و جهت سوم بررسی ظرفیتها و اقتضائات معاصر برای این گونه سخنان است.
۱. سیاست یک بام و دو هوا در استناد به روایات
از جهت اول باید گفت: تمسک گسترده ایشان در بیان این مطالب به روایات و برخی نقلهای تاریخی با آن چه ایشان در جاهای دیگر گفته است، ناساز گار است. ایشان ـ چنان که خود به آن تصریح کرده است و ما قبلا آن را نقد کردهایم ـ روایات معتبر را در بین روایات، چون انگشتری در تلی از زباله میداند!! و تنها روایات متواتر را میپذیرد که آن ها را از انگشتان دست کمتر میداند، حال چه شده است که در مجال حاضر سخنان خود را از راست و چپ به نقلها و روایات گزینش شده مستند میکند!؟ طرفه این جمله است که میگوید: اخیرا برخی گفتهاند: روایت (روایت ذبح) ضعیف است ولی من کار به ضعف روایت ندارم میخواهم بگویم: مقبول بوده نزد مسلمانان. پیامبر از همان مکه میگفت: من شوخی ندارم، بتوانم میکشم.
جناب سروش! کار نداشتن شما به ضعف روایت، مشکل استناد را حل نمیکند! اگر میخواهید ضعف سند روایت را با قبول مسلمانان برطرف کنید (که البته در ادامه خواهیم گفت: روایت ذبح مقبول چه رستهای از مسلمانان است) پس در جاهای دیگر نیز این کار را بکنید تا متهم به عدم قرار و ثبات در مبنا نشوید و بهانه به دست دیگران ندهید که کلمات شما را آشفته، فاقد مبنا و دلبخواهی وصف کنند!
این که شما روایات مجعول و فاقد سند را ردیف کرده و به آن ها تمسک کنید، سپس بگویید: «من مطلقا به روایات مجعول، مجهول، موضوع، متروک و مدسوس تکیه نمیکنم»، برای مخاطب شما شک برانگیز خواهد بود. بارها جناب دکتر سروش پیامبر اسلام را از زبان مولانا به عنوان پیامبر خندان نه ترشرو و عاشق، نه عبوس معرفی کرده است. حال چه شده است که بدون توجه به همه اشعار مولانا در وصف پیامبر، میگوید پیامبر عشق، مولانا و پیامبر خشم و قدرت طلبی، محمد بن عبدالله (ص) است!؟
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده/ پیغامبر عشق است، ز محراب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشوده/ خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق/ از بهر گشاییدن ابواب رسیده
انتظار میرفت با شجاعت میگفتید قرآن محمدی سرچشمه عشقورزی برای مثنوی معنوی است؛ چرا که از پیروان خود میخواهد تا عشق به خوبان را پیشه خود کنند و مزد رسالت نبوی را با سودای عشق ادا کنند. والذین آمنوا اشد حبا لله / قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی. ناهمسویی مطالب بیانشده در این جا با سایر بیانات و نوشتههای آقای سروش در جاهای دیگر بیش از اینهاست که اشاره شد، لکن به دلیل اختصار از توضیح آن میگذرم.
۲. لزوم فهم «قدرت» در پرتو «حکمت الهی» از جهت دوم
۱. در قرآن ۱۱۴ بار از رحمت خداوند سخن به میان آمده، ۱۸۲ مرتبه خداوند به وصف رحمن، رحیم و ارحم الراحمین وصف شده است و این در حالی است که صدها بار از پدیدههای دیگر در همین راستا سخن به میان آمده است. از عفو و مغفرت به عنوان رفتار الهی با بندگان ۳۲۷مرتبه و از توبه ۸۷ مرتبه گفتگو شده است. یکی از آیات مورد نظر کریمه ۵۳ از سوره زمر است با این متن: قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُِ (بگو : ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کردهاند، از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را میآمرزد؛ به درستی که او بسیار آمرزنده و مهربان است).
اصولا با «آیتالله انگاری عالَم» که قرآن کریم در بیش از ۲۰۰ آیه، مبین و مروج آن است، نگاه انسان به «هستی» نگاه مهربانانه خواهد بود البته به اقتضای این که خداوند حکیم، کتاب حکیمش را به پیامبر حکیم، وحی فرموده است، در جای خودش از عذاب و غضب هم سخن گفته است؛ به همین دلیل در قرآن ۲۰ مرتبه از واژه غضب و ۳۳۰مرتبه از واژه عذاب ومشتقات آن، استفاده شده است.
واضح است: یک اصل مسلم در قرآن وجود دارد که سایه بر همه گزارهها میاندازد و آن، این است: خداوند ذرهای ظلم، بر هیچکس روا نمیدارد: «ان الله لا یظلم مثقال ذره»(سوره نساء:۴۰)، بنابراین باید دید آیات عذاب برای چه کسانی، با چه رفتارهایی است؟ ما مثل همه عقلای عالم باید متشابهات و مبهمات را در سایه محکمات دین تفسیر کنیم و اگر به چیزی نرسیدیم، علمش را به اهلش واگذار نماییم، نه این که متشابهات را گرفته و معرفتشناسی دینی را بر بنیان آن پی ریزی کنیم!
این که گفته شود: اسلام و پیامبر، عدالت و ظلم را خود تفسیر میکنند ـ چنان که آقای سروش به آن اشاره میکند ـ سخن ناموزون منسوب به اشاعره است که نباید آن را بنیان داوری قرار داد (در این پیوند به کتاب «فقه و عقل» از این جانب مراجعه شود).
جناب آقای سروش!
قرآن کتاب حکمت، پیامبر نبی حکمت و خداوندِ معرفی شده در قرآن، خداوند حکیم است، حال اقتضای حکمت هر چه باشد. صاحب رحمت واسعه است؛ چنان که صاحب غضب و عذاب (به ضرورت) است.
۲. آقای سروش در بخش دیگری از همین سخنان، روایت «من بدّل دینه فاقتلوه» را روایت متواتر دانست و در ادامه گفت: روایاتی داریم که پیامبر افرادی را میفرستاد تا کسانی را که او را هجو میکردند، بکشند. شاید روایات همه دروغ باشد، اما مسلمانان آن را مذموم ندانستهاند».
آقای سروش!
در هیچ منبع معتبر دینی، روایت مورد اشاره (من بدل…) نیامده است، این روایت به شکل روایت مرسل و فاقد سند در دعائم الاسلام قاضی نعمان مصری ذکر شده است(ر.ک: میرزا حسین نوری، مستدرک الوسائل، ج۱۸، ص۱۶۳) آن وقت این روایت را متواتر میدانید!؟ مگر متواتر انگاری و عدم آن در اختیار شماست! نسبت به روایات فرستادن افراد برای ترور صاحبان هجو وضعیت از این هم ضعیفتر است. اگر بنا به احتمال شما «شاید روایات دروغ باشد» پس چرا این روایات غیر ثابت و به تعبیر خود شما احتمالا دروغین را بنیان سخن خود قرار دادهاید!؟
شما به مخاطب خود حق دهیدکه از شما بپرسد: شما از رویکرد و عملکرد برخی مسلمانان که تربیتیافته مدرسه خلفا و مکتب سقیفه بودند، صحبت میکنید یا از اسلام، قرآن و پیامبر!؟آن چه بر تاسف و سوگ انسان میافزاید، بیانی است که ایشان در جواب اشکال آقای دکتر محسنیان دارد. آقای محسنیان میگوید: «آن چه شما گفتید از ابن خلدون، ابن اسحاق و… و. بود. روش شما تاریخی و سنتی بود. در صحبت شما با اسلام تاریخی مواجهیم (نه اسلام واقعی بدون پیرایه)» و آقای سروش اظهار میدارد «اسلام همان اسلام تاریخی است. من از این ابا ندارم. اسلام را چیز دیگری نمیدانم».
اعجابآوری سخنان سروش
انسان در مقابل این سخن از آقای سروش چه بگوید!؟ ایشان مدعی است که درباره «دین و قدرت» بحث میکند. خدا، قرآن، و پیامبر را بر اساس چند نقل غیر ثابت که بیانکننده رفتارهای خروجی مدرسه خلفا است، توصیف میکند و راحت اعلام میدارد که من اسلام (یعنی خدا، قرآن و پیامبر) را چیز دیگری غیر از همین دیدگاه ها و رفتارها نمی دانم!
۳. آقای سروش در ادامه به روایت: «امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله» اشاره میکند و منبع خود را نقل ابن خلدون قرار میدهد و به نقل از او اضافه میکند که تنها پیامبر بود که مأمور به سیف بود. سند و دلالت این روایت مورد نقد اهل حدیث و تحقیق واقع شده و رد شده است! چنان که مفاداین حدیث با سیره پیامبر ناسازگار است (ر. ک: محسن قاسم پور و محمدشیرین کار موحد، مقاله «بررسی سندی و دلالی حدیث: امرت ان اقاتل الناس حتی یشهدوا ان لا اله الا الله»، دو فصلنامه پژوهشهای قرآن و حدیث، دوره ۵۰، شماره ۱، بهار و تابستان ۱۳۹۶، ص ۱۰۱ـ۱۲۱).
۴. در ارتباط با سند روایت «اما و الذی نفسی بیده لقد جئتکم بالذبح» نیز به برخی نوشتههای متخصصان این امور مراجعه شود(از جمله: ر. ک: سید مهدی علیزاده موسوی، مقاله «قرائتهای گوناگون از موضوع جهاد در قرآن، دو فصلنامه قرآن و فقه و حقوق اسلامی، ش ۵، پاییز و زمستان ۱۳۹۵ پاورقی ۱۹۵).
۵. نسبت به لزوم جهاد در هر سال آقای سروش میگوید: «روایات زیادی داریم که باید سالی یک بار جهاد داشت» و این در حالی است که حتی یک روایت مرسل در این باره از سوی محدثان و عالمان فقه ادعا نشده است. برخی خواسته اند از آیه *فإذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم (توبه:۵) برداشت کنند که خداوند با سپری شدن ماههای حرام فرمان جهاد داده است و چون هر سال پدیده سپری شدن ماه حرام یک بار به وقوع میپیوندد پس ـ حداقل ـ هر سال یک بار جهاد لازم است. این استدلال توسط فقیهان اسلام رد شده و گفته شده: امر به جهاد در آیه در مقام توهم منع است و دلالت بر وجوب نمیکند. ضمن این که پدیده جهاد، پدیدهای است که تابع مصلحت است و هیچ امر ثابتی در مورد آن نمیتوان داشت. تعبیر شهید ثانی بعد از نقل استدلالی که گذشت، این است: «و فیه نظر واضح و ایضا فالمکنه مختلفه».
در این استدلال اشکال واضح وجود دارد. علاوه بر ضعف استدلال، اقتضائات نیز متفاوت است (مسالک الافهام، ج۳، پاورقی ص ۲۱و۲۲). در این باره همچنین رجوع کنید همین قلم «روششناسی استنباط احکام جهاد» دو فصلنامه قرآن، فقه و حقوق اسلامی، ش ۵، پاییز و زمستان ۱۳۹۵، ص۷ ـ ۱۱.
۶. این که گفته شود: «مرابطون با اسلحه روز مرزها بودند تا بهانهای جور کنند، چند کافر را بکشند و چیزی به دست آورند و این را از قرآن الهام گرفته بودند». مایه تعجب جدی است. انصاف دهید که اینجانب سعی کردهام ـ برخلاف برخی!! ـ قلم و بیان خود را افسار کنم لکن این چه جفایی است به قرآن! اولا آیا مرابطون این گونه افراد بودهاند؟ و تعریف مرابطون، این است که شما میگویید!؟
ثانیا از کجای قرآن این بداخلاقی بدست میآید!؟ قرآنی که میفرماید: *یا بُنَیَّ إِنَّها إِنْ تَکُ مِثْقالَ حَبَّه مِنْ خَرْدَل فَتَکُنْ فِی صَخْرَه أَوْ فِی السَّماواتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللّهُ إِنَّ اللّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ*(لقمان:۱۶)؛ پسرم! اگر به اندازه سنگینی دانه خردلی (کار نیک یا بد) باشد و در دل سنگی یا گوشهای از آسمانها و زمین قرار گیرد، خداوند آن را (در قیامت برای حساب) میآورد، حقا که خداوند دقیق و آگاه است».
منبع الهام چنین رفتارهایی است!؟ و اگر منظور از الهام، الهام گرفتن بیپایه و بدون هیچ بنیان است، این جور الهام گرفتن ـ که طبیعتا دیگر الهام نیست، چه ربطی به قرآن دارد؟ پس چرا پای قرآن را به وسط میآورید!؟ در زمینه تفسیر و احکام مرابطه مراجعه کنید به محمدحسن نجفی، جواهر الکلام، ج۲۲، ص۶۴و۶۵، شهید ثانی، مسالک الافهام، ج۳، ص۱۸و۱۹ و مقایسه کنید با آنچه آقای سروش راجع به این موضوع بیان کرده است.
۷. در تفسیر آیه *حتی یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون* (توبه:۲۹) آقای سروش به تفاوت «صاغرون» با «مصغرون» توجه نکرده است و برداشتی که از آیه میکند با تعبیر دوم سازگار است نه تعبیر اول و آن چه در قرآن است تعبیر اول است نه دوم. در این زمینه به المیزان، ج۹، ص۲۵۲ نیز مراجعه نمایید. ضمنا مطالبی که ایشان در این سخنرانی به جناب طباطبایی در المیزان نسبت میدهد، مورد تصرف واقع شده است و در این قالب در المیزان نمیتوان یافت.
۸. شخصیت پیامبر عظیم الشان و سیره ایشان چه قبل از بعثت و چه پس از آن، چه در مکه، چه در مدینه، امر پوشیدهای نیست که بتوان به طور گزینششده از آن خبر داد! من یقین دارم اگر آقای سروش بنابر بیان غیر از آنچه بیان کرده، از پیامبر داشت، به راحتی تعینات بیشماری را کنار هم ردیف میکرد تا رحمت پیامبر را ثابت کند! به همین دلیل در سایه سؤال پرسشگران یا … در برشی کوتاه و چند دقیقهای که از وی پخش کردهاند و بعد از این سخنرانی بوده است، این مطالب را به زبان آورده است: «پیامبر اهل مذاکره، مشاوره، رحمت، عفو، شفقت، جدال احسن و معاهده بود. نبی الرحمه هم بود. پیامبر سیاستمدار موفق، مدبر، پیگیر، عارف راهب و اهل اعتکاف بود. این که محمد قدرتطلب بود، اهل رفق و مدارا نبود در کلام من نبود تجربه سیاست و عرفانی معنوی داشت. غضب او هم زیرمجموعه رحمت او بود».
۳. بررسی ظرفیتها و اقتضائات معاصر برای این گونه سخنان
از جهت سوم خطابم را به خوانندگان اختصاص میدهم. به راستی در زمانی که گروههای افراطی به راحتی به نام خدا خون ریخته و سر میبرند، تندروترین فکرها بر برخی جریانات حاکم است، اسلامهراسی دنیا را پرکرده است، و… طرح این مباحثِ عمدتا خلاف واقع و زنده کردن اسناد مورد اتکای گروههایی چون القاعده و داعش (ر.ک: پیشین، سید مهدی علیزاده موسوی، صص۱۶۹ـ ۲۰۵) تا چه پایه مطابق حکمت و مورد تایید عقل است!؟ طرح این گونه مباحث، به سود چه جریاناتی است و به زیان چه نهادها و جریاناتی تمام میشود!؟ مسئولیت گمراهی صدها یا هزاران مخاطبی که این سخنان را میشنوند و تصور ناصحیحی از قرآن، پیامبر و اسلام پیدا میکنند و مسئولیت سوءاستفاده دهها جریانی که از این مطالب بهره میبرند، بر عهده کیست!؟
ای کاش انسانها به جایی برسند که هر متاعی را تنها از متخصص امین آن متاع بجویند و دخالتهای غیر تخصصی در حریمهای تخصصی به قدری پلشت و ناهنجار به حساب آید که افراد حاضر نباشند جز در حیطه کار خود اظهار نظر کنند. دین را باید «شبکه دلالی» و در یک «نظام حلقوی و هرمی» فهم کرد، به سراغ آن رفت و مانند کسانی که در تاریکی به سراغ «فیل هنود» رفتند، به سراغ تراث دینی نرفت.
پیل اندر خانه تاریک بود/ عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی/ اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود/ اندر آن تاریکیش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد/ گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید/ آن بَرو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود/ گفت شکل پیل دیدم چون عمود
فهم اسلام و دین وقف هیچ کس و هیچ صنفی نیست لکن شعار «همهکشیشی» سر دادن و بدون هیچ گونه تخصص لازم اظهار نظر کردن، قطعا صحیح نیست. این که شخصی در داروسازی، تحصیلات دانشگاهی را شروع کند، از این رشته بگذرد و در شیمی تجزیه و فلسفه علم کار را شروع مجدد نماید، کارشناسی ارشد را در شیمی تحلیلی بگیرد، سپس مطالعه را به تاریخ و فلسفه علم بکشاند و پس از این همه، نامرتبط به علمیت خویش، به همه تراث دینی بتازد و در فقه، فلسفه فقه، فلسفه اعلی، سیاست، تاریخ، حدیث و تفسیر اظهار نظر کند و در قامت جامع معقول و منقول ظاهر شود، کار قابل دفاعی نکرده است! و به قول مولوی بوی عدم تخصیص و تحقیق از آن بر میآید، چون بوی پیاز!
بوی حرص و بوی بغض و بوی آز/ در سخن گفتن بیاید چون پیاز
البته فهم اسلام، دین و سیره وقف بر کسانی است که بر همه تراث اسلامی واقفند و گرنه برداشتش از دین همچون برداشت دزد انار و نان میشود، که با برداشت از یک آیه و غفلت از آیه دیگر، مال مردم را میدزدید و صدقه میداد و دلخوش بود که نُه دَهُم ثواب را برده است! (ر. ک: ابن جمعه الحویزی، نور الثقلین، ج۱، ص۶۱۴و ۶۱۵) به راستی آیا بهتر نیست به جای طرح دین و قدرت از دین و حکمت با گزارشی دقیق، همه جانبه و بی طرفانه از متن اسلام و نه اسلام تاریخی گفتوگو شود؟ اگر از انقباض، صولت، سطوت، عزت و شدت اسلام گفته میشود از انفتاح، رحمت، مغفرت (که این مجموعه در حکمت جای میگیرد) سخن به میان آید؟.
اگر از جهاد، سیاست، مبارزه با استعباد و ستیز با بتپرستی پیامبر (صلی الله علیه و آله) گفته میشود، از تاکید بر عدالت، رعایت حقوق اسیران و همه صاحبان حق، و از تزکیه، آموزش، پرورش و بینش به عنوان هدف از بعثت ایشان (که این مجموعه مبین جامعیت شخصیت پیامبر است) نیز گفتگو شود. در این صورت است که از دین حنیف (حکیم)، با سهولت و سماحت گفتگو شده است؛ چرا که خود فرمود: «بعثنی بالحنیفیه السهله السمحه».(محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۵، ص۴۹۴ در توضیح حدیث ر. ک: همین قلم، فقه و مصلحت، ص۱۲۱). و البته زمام کار هم به دست متخصصان داده شود. والا هر روز در هر مکان با هر حجمی از اطلاعات، مخاطبانی را ـ که به اقتضای رشته مطالعاتشان خیلی از خبطها را تشخیص نمیدهند و البته عیبی هم بر ایشان نیست ـ جمع کردن و برای آنها سخن گفتن کار روایی نیست، از هر کس، باهر عنوان، در هر مکان و در هر لباس که باشد.
تحقیقات این جانب بیش از هر کسی به پند و اندرز نیازمندم و در مقامی نیستم که خواسته باشم کسی را نصیحت کنم یا از افرادی به بدی یاد کنم لکن برخی رفتارها (کار به صاحبان رفتار نداریم) به شدت قابل نقد است!»
نقد عبدالکریم سروش بر اظهارات علیدوست
در ادامه نقد عبدالکریم سروش بر نقد آیتالله علیدوست را میخوانید؛
«در پاسخ به فقیه محترم جناب آقای علیدوست شکر الله مساعیه
یکم: به تجربه دریافتهام که ناقدان آراء صاحب این قلم از سه طایفه بیرون نیستند:
– یا سیاسیکارانی که شهوت شهرت و آرزوی آوازه کاذب دارند و مزدورانه و مزوّرانه برای ارباب قدرت کار میکنند تا به نام و نان و نوایی برسند، چون کیهانیان و مهرنامهنویسان و فرهنگامروزیان و فیلسوفنمایان محبوبشان.
ـ طایفه دوم آنانند که اندیشه دگراندیشان را جدّی میگیرند و عالمانه و صادقانه به عزم کشف حقیقت، و یا از سر احساس تکلیف برای پیراستن رخساره دین از زنگار شبهات پا به میدان میگذارند. سعیشان مشکور و مأجور باد که به خلق و خالق خدمت میکنند و قافله دانش و دیانت را به پیش میرانند.
ـ طایفه سوم ظاهرا نزدیک به طایفه دوماند با این تفاوت که نه اندیشه مخالف را جدّی میگیرند، نه برای نقد و جرح آن کسب آمادگی میکنند. به یک دو سخن حریف نظر میکنند و نظر میدهند و نمیاندیشند که برای نقد نافذ و صائب، آشنایی اجمالی (و گاه تفصیلی) به مواقف و معارف حریف فریضه حتمیه است.
نقد آقای علیدوست، متأسفانه، از این جنس سوم است. ایشان از موضع استعلاء و استغناء چنان سخن حریف را مختصر گرفته که اوّلاً: فقط به نقل بخش اندکی از سخنان جلسه اول (که به غلط جلسه سوم پنداشتهاند!) «دین و قدرت» پرداخته و همه نقد خود را بر نفی آن نهاده و به آثار پیشین گوینده نیم نگاهی نیفکنده تا مجملاتش مبیّن شود. ثانیاً: حتی زحمت بازکردن کتاب المیزان یا صحیح بخاری را به خود ندادهاند تا ببینند که فلان حدیث یا فلان رأی را که صاحب «دین و قدرت» آورده، اصالت و اعتبار دارد یا نه؟ ایشان پیشاپیش به معلومات خود اتکا کرده و گفته است فلان سخنان به المیزان نمیخورد یا فلان حدیث (مَن بَدّل دینَه فَاقتُلوهُ) هیچ سند و منبع معتبری ندارد، در حالیکه کافی بود از طلّاب و تلامذه خود بخواهند تا جستجویی کنند و نشان آن حدیث صحیح را در صحیح بخاری[۱] بیابند و اندیشه دیگر کنند. ثالثاً: ایشان حریف را چنان مبتدی و عامی پنداشته که گویا ابجدخوانی است که هنوز نمیداند در قرآن ۱۱۴ بار بسمالله الرحمن الرحیم آمده یا کلمات رحمت و حبّ و مغفرت و … در آن پیدا میشود (و من اینگونه سَبُک گرفتن خطاب و مخاطب را از طایفه روحانیان بسیار دیدهام). از ایشان میپرسم شما با چنین افراد نادانی چرا وارد بحث میشوید؟ و چرا تخم علم را در شورهزار جهل ضایع میکنید؟ بگذارید آنها در ظلمات جهل خود غوطه بخورند، و شما دانش و درایت خود را خرج کسانی کنید که اقلّ قلیلی از مقدّمات را میدانند و دست کم از صفات رحمان و رحیم خداوند خبر دارند!
دوم: چنین مینماید که فقیه محترم از آن جنس آرایشگرانی است که مکلّفانه و متکلّفانه قائل و مایل به بزک کردن اسلاماند (و البته اسلام معتقد و مقبول خودشان) وگرنه کتمان ما انزلالله نمیکردند و بر پارهای از وجوه ناخوشایند احکام فقهی پرده عیبپوش نمیافکندند! بر من خرده گرفتهاند که چرا به حدیث بیپایه «من بدّل دینه فاقتلوه» (آنکه دین خود را عوض کند، بکشید) استناد میکنی؟ و چنان وانمود میکنند که گویی اصلاً اثری و نشانی از قتل مرتدّ در فقه فریقین نیست و گویی مشهور فقها به آن فتوا ندادهاند! نباید از یادشان رفته باشد که شهیدین اول و ثانی، شهید حکم ارتداد بودند و همین چند سال پیش فقیه دیگری از جنس خودشان، به نام محمّد فاضل لنکرانی حکم به قتل یک «مرتدّ» آذربایجانی داد، و وقتی او را پس از مرگِ فقیه مفتی به قتل رساندند، فرزند فقیهش جواد فاضل لنکرانی، بر فرمان پدر صحّه نهاد و آن را محض صواب و ثواب خواند! ماجرای حکم قتل سلمان رشدی تا امروز هم به قوت خود باقیست. گیرم که آن حدیث مکذوب است (که نشان دادم که نیست)، آیا حکم قتل مرتدّ فطری و سابُّ النبیّ و نپذیرفتن توبهاش هم، حکمی کاذب یا نادر یا مجعول و مجهول است؟ و شما گمان میکنید که با تکذیب آن روایت، خال عیبی را از چهره معشوق ستردهاید؟ یا خبری را از بیخبران مستور داشتهاید؟
سوم: فقیه محترم گویی اسلام را مساوی شیعه (آن هم شیعه غالی) گرفتهاند و تاریخ اسلام را فقط از دیدگاه شیعی میبینند. وقتی سخن از تاریخ اسلام میرود، آن را پرورده و پرداخته خلفاء جور میدانند و … وقتی دنبال حکمی یا حدیثی میگردند فقط از منابع شیعی کمک میگیرند: «فلان روایت درست نیست چون در منابع شیعی نیست»! آیا اینست شرط تحقیق؟ حدیث «أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاسَ حَتَّی یَشْهَدُوا أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه…» (مأموریت یافتهام که با مردم بجنگم تا گواهی دهند معبودی جز الله وجود ندارد)[۲] نزد شیعیان خبری واحد است، ولی از نظر عالمان و محدّثان اهل سنّت چون جلالالدّین سیوطی و ابن حجر عسقلانی متواترست. و در پنج صحیح از صحاح ششگانه اهل سنّت آمده است. اینک آیا شایسته است آن را نبینیم و نیندیشیم چه شد که این حدیث در وجدان و مخیال جمعی مسلمانان (آن هم عالمان، نه عامیان) متبوع و مطبوع افتاد و کسی در سند و دلالتش تردید نکرد، و حالا تحت فشار اندیشهّهای لیبرال و حقوق بشری ناگهان مشکوک و مطرود افتاده است؟
چهارم: چنین مینماید که فقیه محترم چنان متوغّل در فقهیاتاند که از دیگر علوم و فنون اسلامی فاصله گرفتهاند. نوبت اوّل که نقد ایشان را در دفاع از یک منبری شنیدم، گفتم چه شده است که ایشان بهپا خاستهاند و همه غیرت و همّت خود را خرج کسی کردهاند که هنری جز گریاندن خلایق ندارد. پاسخی ندادم، چون میدانستم کاری هویتی است نه معرفتی. یعنی ایشان نه به دفاع از دیانت، بل به دفاع از صنف و کسوت خویش پرداختهاند که مبادا رازی از پرده برون جهد یا چاکی بر قبای چالاک روحانیت افتد! وگرنه این همه واعظ یاوهگو بر منابر و در معابر چرا هوش از سر ایشان نمیبرد؟ و چرا آن همه یافهها و خرافهها که در مساجد و معابد میگویند، و آن همه روایات سست و ضعیف که واعظان و مدّاحان بر خلایق میخوانند، شرم و شفقتشان را نمیجنباند تا غیورانه، بانگی بر دینفروشان بزنند و دهانشان را ببندند؟ از این بالاتر، این همه ستم که به نام اسلام و تشیّع میشود، چرا خشم و خروش ایشان را برنمیشوراند و عرق بر پیشانیشان نمیآورد؟
امّا نقد دومشان، به من نشان داد که گویی ایشان اصولاً فراتر از فقه و اصول نرفتهاند و دل به دلدار دیگری نسپردهاند. کتب اهل سنّت را که گویی شایسته تصفّح و تورّق هم نمیدانند. نمیدانم در علم تاریخ و تفسیر و هرمنوتیک مدرن دستی دارند یا نه؟ دید تاریخی و تمدّنی که اصلاً ندارند. اینکه من گفتهام «اسلام همان تاریخ اسلام است» ایشان را چنان پریشان کرده که گویی مصروعی بر اثر غلبه سودا جیغ بنفش کشیده است! و این نیست مگر سرسری گرفتن نقد و بیمبالاتی در تحقیق. ایشان دست کم به نوشتهّهای پیشین من از قبض و بسط گرفته تا مقاله «عقیده و آزمون» مراجعه کنند تا از چیزی که تصوّر و تصدیق درستی ندارند، چنین به حیرت نیفتند و در مقام انکار برنیایند.
پنجم: ابیاتی از غزلی از مولانا را نقل کردهاند: «این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده / پیغمبر عشق است و ز محراب رسیده»، و دو قول باطل از پی آن آوردهاند. یکی اینکه گویی «پیغمبر عشق» اشاره به پیامبر اسلام است صلواتالله علیه! امّا نه چنین است. پیغمبر عشق همان عشق چون پیامبرست و لاغیر (اضافه مشبّهًبه به مشبّه). البته مولانا جلالالدّین را با محمّد مصطفا عشقی و ارادتی است که در وصف نمیآید، امّا آن غزل، معنا و مخاطب دیگری دارد. قول باطل دوم اینست که مولانا درس عشق را از محمّد (ص) گرفته است. فقیه محترم ما اگر مقاله «بسط تجربه نبوی» را خوانده بودند، چنین نمیفرمودند. مولانا و امثال او تجربه نبوی را بسط دادهاند، نه اینکه عیناً آن را تکرار کنند و این رشته سر دراز دارد. تاریخ اسلام، بسط تجربه نبوی است، صورتاً و مادّتاً. این سخن حتی اگر باطل هم باشد، چنان نیست که به تلنگری و اشاره انگشتی یا اظهار تعجّبی و انکار و تردّدی فرو ریزد.
قرآن هر چه باشد، کتاب عشق و لطافت نیست، کتاب خشیت و قدرت است که در آن از رحمت و عطوفت و بشارت هم سخن رفته است، امّا ساختار کلان و ارکان گفتمانش، فرسنگها با یک متن عاشقانه لطیف فاصله دارد. بیش از آنکه طربانگیز باشد، حزنانگیز و خوفانگیز است. خنده بر لب نمیآورد، امّا اشک را بر چهره جاری میکند. متنی اقتدارگراست که برای تثبیت سلطه آمده است. میگویید این مطابق حکمت است، میپرسم مگر خشیت و قدرت با حکمت منافات دارد؟ پیامبر هم بنا به حکمت حق، اقتدارگرا بود. قرآن هم به اقتضای حکمت و هدایت چنین است که هست. عزیزی دیگر، در نقد مواضع من گفته است: قرآن کتاب هدایت است نه قدرت و خشیت.
میپرسم مگر هدایت و خشیت نمی توانند با هم باشند؟ فقیه محترم ما گفته است خداوند به کسی ظلم نمیکند، و لذا عذابهایش ظالمانه نیست. البته همینطور است، ولی مگر من سخن از عذاب ظالمانه گفتهام؟ گفتهام عذاب (شکنجه) و مشتقّاتش در قرآن فضای رعبآوری پدید آورده است. شاید خداوند مصلحت را در ارعاب و تهدید میدیده است. شکنجه عادلانه هم شکنجه است و چیزی از شدّتش نمیکاهد. باری، نه هدایت نه حکمت، هیچکدام مانع و نافی قدرت و خشیت نیستند که صفت آشکار قرآن (و تورات) است.
چنین مینماید که این عزیزان، نکته را نگرفتهاند و به دنبال نکتهسنجیهای توجیهگرانه رفتهاند. گرفتم که به قول آن عزیز، عذاب به معنی محرومیت باشد (که البته چنین نیست و ترکیباتی چون « عَذَابُ الْحَرِیقِ» (بروج: ۱۰) و «عَذَابَ النّار» (السجده: ۲۰) و «سَرَابِیلُهُم مِّن قَطِرَانٍ» (ابراهیم: ۵۰) و «ثُمَّ فِی سِلْسِلَه ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَٱسْلُکُوهُ…» (الحاقه: ۳۲) و «کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ» (نساء: ۵۶) و« یُصْهَرُ بِهِ مَا فِی بُطُونِهِمْ وَالْجُلُودُ» (حج: ۲۰)، مدلولاتی نقیض آن دارند)، باز هم از هیبت ارعاب نمیکاهد و فقط به جای تهدید به شکنجه، از تهدید به محرومیت سخن میگوید، یعنی باز همان تهدید است و انذار و تخویف؛ و فضای هراسآور و خوفانگیز. ازین بالاتر، حتی اگر تن به تأویل و تمثیل دهیم (که البته مقبول کثیری از عالمان مسلمان نبوده و عامّه مسلمانان هم آن آیات را چنان نمیفهمیدهاند)، همچنان این سؤال میماند که چرا محرومیت را به آتش و غلّ و زنجیر و احشا و امعای گداخته و پوستهای بریان شده و نوشابههای چرکین و سوزان تشبیه کردهاند؟ چرا ازمثال های کمخشونت کمک نگرفتهاند؟[۳]
ششم: فقیه محترم فرمودهاند که اقوال فلانی پهلو به اشعریّت میزند و او را به کتاب فقه و عقل خودشان ارجاع دادهاند. آن کتاب را ندیدهام و نخواندهام و انشاءالله فرصتی در کار میکنم تا بخوانمش. امّا نمیتوانم تعجّب خود را از نسبت اشعریّت پنهان کنم. گویا اینکه گفتهام رسول الله خود میزان و معیار عدل و حق است، ایشان را واداشته تا در سخن من نشانی از اشعریّت بیابند! تعجّب من از اینست که چرا یک فقیه شیعی باید ولایت را با اشعریّت یکی بگیرد و تفاوت آنها را درنیابد؟ و چگونه است که یک عارف ظاهراً سنّی و اشعری (مولانا جلالالدّین، که البته نهنگ کلان وجودش در برکههای خُرد فِرَق و نحل نمیگنجد) به عمق معنای ولایت راه مییابد و یک فقیه شیعی ولایت مدار نه؟! مولانا که خطاب به علی (ع) گفت:
تو ترازوی احدخو بودهای
بل زبانهی هر ترازو بودهای
علی را بهتر میشناخت یا فقیهان ما؟ یا وقتی در وصف پیر میگفت:
ای ضیاءالحق حسام الدّین بگیر
یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر
برنویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
آیا این اشعریّت است که بگوییم ولیّ خدا عین راه است، عین ترازوست، نه بر صراط مستقیم، بلکه عین صراط مستقیم است؟ عیسی (ع) که میگفت من راهم، من حقیقتم، من حیاتم، مگر جز این میگفت؟ و مگر پیامبری و مقنّن و موسّس بودن جز با ولایت میسّر میشود، و معجزات مگر جز برای اقناع و اخضاع به ولایتاند؟ اعجاز که نشان صدق گفتار نیست.
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوی جنسیت پی دل بردن است
اینکه حسن و قبح، ذاتی و عقلی نیستند و منوط و متّکی به امر و نهی الهیاند کجا، و اینکه هر چه پیامبر باذنالله و بامرالله میکند مطاع است و عین قانون است و عدالت در آن مندرج است، کجا؟ قصه خضر و موسی هم دلالتی جز این ندارد… عصمناالله من شروره و آفاته[۴]. برای کسی چون صاحب این قلم که اخلاقیات را جملهً و تفصیلا اعتباری میداند البته فهم و قبول این مواضع بسی آسانترست.بلی احکام واخلاق اسلامی همه اعتبارات نبیّ مکرّم اسلاماند و «این چنین شیرینی آن خسرو کند».
هفتم: فقیه محترم فرمودهاند دماغ جامعالمعقول و المنقول بودن نپزید، بر فقه متازید و به متخصصان فن و عالمان شرع و کسانی که «بر همه تراث اسلامی واقفاند»، رجوع کنید و گرنه سخنانتان بوی گند پیاز نادانی خواهد داد و حکایت دزد نان و انار تکرار خواهد شد که کسی انار میدزدید و نان صدقه میداد!
خدا را شکر که ایشان به قول خودشان، «قلم و بیان خود را افسار کردهاند» وگرنه لگدکوب توسن بیلگام قلم میشدیم. با این همه، این بنده بنان و بیان خود را افسار میکنم و نسبت بیعلمی و بیانصافی به ایشان نمیدهم و با تصریح به اینکه من در جمیع حوزویان قم و نجف احدی را نمیشناسم که بر «همه تراث اسلامی واقف باشد»، و براستی اسلام شناس باشد ،تنها نکاتی را به یادشان میآورم:
یکی اینکه القاب پر طنطنه ساختن و به خود بربستن از شئون و فنون دلربایی و مردم فریبی حوزویان است و لقب جامعالمعقول و المنقول هم یکی از برساختههای پر طمطراق آنان است تا حقارتی را بیارایند و بر قامت ناقصی جامه جامعیّت بپوشانند و گرنه در بیرون حوزه چنین اوهام و هوسهای دلآزاری خریدار ندارد، همچون لقب علّامه که هنوز هم در میان حوزویان جاری است و نزد دانشگاهیان جز مایه تلاعب و تمسخر نیست. دنیای مدرن و علّامگی؟! (نظر کنید به «علّامه» نوظهور: منیرالدّین حسینی ــ آکادمی علوم اسلامی).
حضرت استاد آیتالله علّامه حسن حسنزاده آملی در منظومه بلندی که سرودهاند و به خط نستعلیق و بر کاغذ گلاسه با چاپ نفیس به بازار روانه کردهاند، در باره خود میفرمایند:
به چندین رشته از معقول و منقول
تسلط یافته ام معقول و مقبول
به قرآن آشنایی آنچنانم
که خود یک دوره تفسیرِ آنم!
علّامه آیتالله محمدحسین تهرانی، عالم معاصر هم میفرمایند که در عالم رویا حضرت ربّ العزّه به ایشان فرموده اند که ما تو را علّامه آیتالله لقب دادیم! (مهر فروزان ص ۵۷). و لذا اذن فرمودند که بر نامشان عنوان علّامه افزوده شود.بگذریم از کسانی که یکشبه، به حکم امسیت کردیّا و اصبحت عربیّا، آیتالله شدند و آفت آفریدند. نمونهاش اکبر رشاد ،که جز تفرعن و تفنّن چیزی در بساط ندارد، و با انتشار کتاب پر هزینه زعیم ذو فنون در مدح رهبر، ارادتی نمود و سعادتی ربود. جناب فقیه محترم خوبست به حکم وَأَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ (شعراء: ۲۱۴) نهی از منکر را از همکسوتان خود آغازکنند و در نکوهیدن این عادت زشت حوزویان جهد بلیغ مبذول دارند. به بنده و امثال بنده چنان آداب و القابی ثبوتاً و اثباتاً نمیزیبد و نمیچسبد.[۵]
دیگر اینکه ایشان به شیوه و ترفند خاصّ بعضی از حوزویان (که بسیار دیده و آزموهام)، میخواهند با ذکر یک دو لغت عربی به مخاطب حالی کنند که اهل فنّ نیست و درمانده در مقدّمات است و خوبست برود درس خود را بهتر بخواند. گفته بودم که یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ (توبه: ۲۹) یعنی «کافران بیایند و با خواری و خفّت جزیه بپردازند». فقیه محترم، بدون کمترین مراجعهای به کتب تفسیر و لغت با استعلاء و استغناء تامّ فرمودهاند: فلانی فرق صاغر و مصغّر را نمیداند. شاید بنده ندانم. امّا آیا جارالله زمخشری و شیخ طوسی و شیخ طبرسی که هر سه از ائمه تفسیر و ادب و بلاغتاند، هم نمیدانند؟ در تفسیر کشّاف آمده: «و هُم صاغرون ای تؤخذ منهم علی الصغار و الذّلّ». عین این سخن را فیض کاشانی در تفسیر صافی آورده است و شیخ الطائفه طوسی که هم مفسّرست و هم فقیه، صاغرون را «ذلیلون مقهورون» معنا کرده و افزوده است: یُجرّون الیالموضع الّذی یُقبض منهم بالعنف حتی یودّواها (کافران را به خشونت میکشانند و میبرند تا به جایی برسند که باید جزیه را بپردازند).
فقیه محترم اگر ضروری بدانند میتوانند تفاسیر دیگر را خود در مطالعه گیرند و به مفسّران نمره ردّ و قبول بدهند که فرق صاغر و مصغّر را دانستهاند یا نه. بگذریم از اینکه ایشان به محتوای مشکلخیز آیه ورود نکردهاند و دامن کشان از آن در گذشتهاند.
در باب وجوب سالیانه جهاد ابتدایی، حق با ایشان و خطا از من است. گفته بودم روایات بسیاری در این باب وجود دارد. سهو اللّسان بود و در تحریر خطابه قطعاً اصلاح میشد. درست این بود که فتاوای بسیار درین باب وجود دارد. امّا سؤال اینست که چرا فقیه محترم وجود آن فتاوی را انکار کردهاند؟ مگر در فقه اهل سنّت و نیز در لمعه دمشقیه شهید اوّل و مبسوط شیخ طوسی و قواعد الاحکام علّامه حلّی و … دیگران نیامده است؟ گرفتم که آن فتوا مخالفانی دارد، ولی مگر علم فقه غیر از فتاوا و آراء موافق و مخالف فقیهان است؟
در مسائل مربوط به مرابطه و رباط نشینی، فقیه محترم خوبست به کتب تاریخی مربوطه (و نه فقط فتاوای فقیهان) مراجعه کنند تا ببینند که در عالم واقع چه میگذشته است. همه چیز را شاید نتوان در شرایعالاسلام و مسالکالافهام و جواهرالکلام پیدا کرد.
و حالا که سخن بدینجا رسید، شایسته است سخن صاحب المیزان را در ذیل آیه ۲۰۰ سوره آل عمران که سخن از «صابروا و رابطوا» میگوید بیاورم تا فقیه محترم شتابزده نگویند فلان سخنان در المیزان نیست!
فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ «لَیُوشِکُ قَوْمٌ یَدَعُونَ اَلصَّلاَهَ فِی اَلْمَسْجِدِ أَنْ نَأْمُرَ بِحَطَبٍ فَیُوضَعَ عَلَی أَبْوَابِهِمْ فَتُوقَدَ عَلَیْهِمْ نَارٌ فَتُحْرَقَ عَلَیْهِمْ بُیُوتُهُمْ»[۶].
«رسولالله در مورد کسانیکه به نماز جماعت حاضر نمیشدند، فرمودند: میرسد روزی که بگویم هیزم بیاورند و خانه آنان را بسوزانند. این چنین باید از سنن رسولالله پیروی کرد».
ایشان در تفسیر آیات ۱۹۰ ـ ۱۹۵ سوره بقره نیز میگوید اکراه و الزام کفّار به اسلام، شاید یک نسل را خوش نیاید، امّا برای نسلهای بعد عین سعادت است[۷]. نمیدانم چرا فقیه محترم مایل نیست اینها را ببیند و بشنود؟ این چشم و گوش بستن و دامن برچیدن و به شتاب عبورکردن، برای فرار از چیست؟
عموم روحانیان ما، از جمله آقای علیدوست، شگردی خاص و خام دارند. بر کلام و فقه و حدیث و سیره و تفسیر اهل سنّت مستکبرانه آستین میافشانند و آنها را به چیزی نمیگیرند و همه را خروجی مدرسه خلفا و مکتب سقیفه و محصولات کارخانهّهای اموی و عبّاسی میشمارند تاخود را از فحص و نقد خلاص کنند؛ غافل از اینکه آتش که گرفت خشک و تر میسوزد. امّا همینکه به فقه و حدیث شیعه میرسند، آنها را محض اسلام و اسلام محض میانگارند و حکم تاریخیّت را بر آنها جاری نمیکنند، و دمی نمیاندیشند که اهل سنّت نیز تشیّع را جریانی باطنی و انحرافی و سبائی در اسلام میدانند و بدان اعتنا نمیکنند. چاره کار فراتر رفتن از مواضع تعصبآلود فرقهای و نگریستن تاریخی و جمعی و کلان به اسلام (اعم از شیعی و سنّی) است، همانکه فقیهان شیعه و سنّی از عواقب آن بیمناکاند و نه آماده ورود در آنند نه مجهّز به جهازات لازم آن.
هشتم: اندکی هم در باب تاختن به فقه سخن بگویم و میدان بیان را ترک کنم. فقیه محترم بر من تاختهاند که پای سخن را از گلیم صلاحیت فراتر برده و به فقه تاختهام. نمیدانم میزان آشنایی ایشان با سخنان من چه قدر است (گمان احاطه ندارم. گویا جسته و گریخته چیزی شنیدهاند که خاطرشان را گزیده است).
اوّلاً. این بنده، به فقه نتاختهام، بل به «علم فقه» پرداختهام که علمی است چون علوم دیگر، بشری و تاریخی و نامقدس و مشتمل بر خطا و صواب و نقص و نقیض و در صراط تحوّل و متأثر از پیشفرضهای کلامی و زبانشناسی و انسانشناسی و معیشت و معرفت فقیهان و دیگر مقتضیات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دوران. گفتهام که علم فقه موجود در خور جهان کهن و جهانبینی و عقلانیت کهن است. رفوگریها وپاره دوزیهای فقیهانه در دل پارادایم کهن، گرهی از کار فروبسته آن نمیگشاید. عقلانیت دیگری باید.
ثانیاً. تحول و پویا شدن «علم فقه» را نه در گرو دقّت بیشتر فقیهان یا زیر و رو کردن چند باره کتب فقه یا فربه کردن علم اصول یا غور در موضوعات مستحدثه یا ردّ و قبول روایتی یا قولی، بل در گرو تحوّل جهانبینی و پیشفرضهای آنان دانستهام. امری که هنوز تصوراً و تصدیقاً در ذهن حوزویان استقرار و تمکّن نیافته است، گرچه صدقاً و عدلاً حوزه قم از دوران ماقبل «قبض و بسط» تا امروز تفاوت بسیار یافته است.
ثالثاً. در باب علومی که امروزه فقیه بدان محتاج است، سخن راندهام، و بر خلاف کثیری از فقیهان آن را محدود به علم اصول یا منطق ندانستهام. دست کم علم تاریخ و علم اخلاق و فلسفه آن را و نیز علم تفسیر متون را واجب و ضروری شمردهام. و رکود فقه سنّتی را معلول و محصول این بیاطلاعیها دانستهام.
رابعاً. ورود اخلاق به علم فقه را اکیداً توصیه کردهام و آوردهام که فقیه در هنگام استنباط و اصدار فتوی، باید به جوانب اخلاقی حکم هم توجه کند مبادا خلاف مروّت یا عدالت یا حریّت انسان رأی صادر کند. نه، فیالمثل چون آقای مؤمن، فقیه عضو شورای نگهبان که با یک دو حدیث ضعیف، صحّت مباهته را نتیجه میگیرد و تهمت زدن به مفسدان و آشوبگران را صائب میشمارد. آن یک دو حدیث، اگر قوی و حتی متواتر هم باشند، در مقابل حکم قوی و قویم اخلاق فرو میریزند و به خاک بطلان میافتند.
خامساً. گفتهام علم فقه نه غنای حکمی دارد، نه غنای برنامهای. و برخلاف مدّعای گزاف فقیهان روزگار ما، هیچ برنامهریزیای برای هیچ امری از فقه بر نمیآید.
سادساً. گفتهام علم فقه علمی پر از تبعیض است (بین زن و مرد و بنده و مولا و کافر و مومن) که با رجوع به اخلاق و عدل زمانه باید تعمیر و ترمیم شود.
سابعاً. علم فقه را علمی گرانبار و متراکم از تکالیف دانستهام که برخوردار از حقوقی لرزان و اندکست و لذا ناصالح برای حلّ و فصل مسائل اجتماعی و قانونی مدرن که عمدتاً گوهر حقوقی دارند. و هم بدین سبب این فقه تکلیفی، با استبداد سازگارترست تا با عدالت مردمسالارانه و حقمدارانه. بهخوبی میدانم که ورود «حق» در فقه تکلیفاندیش، چون ورود شترست به خانه مرغ (در تمثیل مولانا) که:
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد
از شاگردان فقیه فقید مظلوم حضرت آیتالله منتظری شنیدم که ایشان درشامگاه عمر بدین دقیقه و به مهابت این موقف تفطّن یافته بودند، رحمه الله علیه رحمهً واسعه.
ثامناً. علم فقه را علمی مصرفکننده دانستهام که همه چیزش وابسته به علوم دیگرست. و نیز اینکه فقه ( نه علم فقه) امری است عَرَضی نه ذاتی دین، که میتوانست سر تاپا جز این باشد که هست.چنانکه شرایع ادیان مختلف، مختلف است. و نیز اینکه همه احکامش موقّتاند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.
تاسعاً. فربهی سرطانوار علم فقه را مضرّتی و منقصتی برای حوزه علمیه و برای اسلام دانستهام که موجب لاغری و رنجوری دیگر فنون و معارف دینی شده است به طوری که امروز اکثر فقیهان ما (اگر نه همه آنها) تقریباً چیزی غیر از علم فقه کهن نمیدانند، و لذا به هیچ معنا آنان را اسلامشناس نمیتوان نامید. نه خبر چندانی از معقول دارند نه تاریخ، نه تفسیر، نه عرفان نه علم قدیم، نه علم جدید، نه مکاتب فکری مدرن. اگر هم چیزی بدانند در قبال تخصص فقهیشان ناچیزست. برای نمونه نگاه کنید به سخنانی که در باب نسبت علم و دین میگویند تا عمق بیخبری بل جهل مرکّب شان را دریابید. نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند. من خود بسیار شاهد بودهام که علمایی که به خارج کشور میآیند، در مقابل سؤالات دانشجویان که عمدتاً عقیدتی و تفسیری و امروزیناند، پاک درمیمانند. منتظرند کسی از حلال و حرام و پاک و نجس بپرسد تا پاسخ گویند. برخلاف روحانیان مسیحی که تخصّصشان در کلام مسیحی و تفسیر متن است. بگذریم ازینکه ترغیب مقلدان به مسئله پرسیدن و افزون کردن قطر رسالههای فقهی برخلاف فرمان قرآنیست که میگوید: لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْیَاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ… (مائده: ۱۰۱).
عاشراً. جامعه فقهی، جامعهای عبوس و پر از ریا و تبعیض و تحمیل است. ما به جامعهای اخلاقی ــ حافظی نیاز داریم به شرحی که در جای خود آوردهام.
علاوه بر اینها به مومنان توصیه کردهام که اگربنا بر تقلید دارند، از علم فقه تقلید کنند، نه از فقیهی خاص. بل از همه فقیهان زنده و مرده و زن و مرد و سنّی و شیعی (این حکمی است فقه شناسانه و بیرون فقهی نه فقهی) و انتظاراتشان از دین و فقه را اقلّی کنند. علیالخصوص تصحیح انتظارات از دین و فقه از امّهات مسایلی است که همواره بر آنها انگشت تاکید نهادهام.
نکات دهگانه یادشده را که جلّ بل کلّشان پیشتازانهاند، و بعضی از آنها را در مکاتبهای با مرحوم آیتالله منتظری در میان آوردهام، چون باغبانی مهربان برای آبیاری باغچه زرد و پژمرده فقه کهن پیش نهادهام، و اگر فقیه محترم قدر نمیدانند و آنهارا تاختن میشمارند، خود دانند و انصافشان.
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این راه که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
منابع و پانوشتها
[۱] . قال البخاری رحمه الله فی باب حکم المرتد والمرتده واستتابتهم برقم (۶۹۲۲): حدثنا أبو النعمان محمد بن الفضل، حدثنا حماد بن زید، عن أیوب، عن عکرمه، قال: أُتی علی رضی الله عنه بزنادقه، فأحرقهم؛ فبلغ ذلک ابن عباس، فقال: لو کنت أنا لم أحرقهم؛ لنهی رسول الله صلی الله علیه وسلم: ((لا تعذبوا بعذاب الله))، ولقتلتهم؛ لقول رسول الله صلی الله علیه وسلم: «من بدَّل دینه فاقتلوه».
[۲] . المعجم الأوسط، طبرانی، ج ۳ ص ۳۰۰ ح ۳۲۲۱؛ همچنین صحیح بخاری ج۱ ص ۱۷ ح ۲۵ و نیز: «عن أَبِی قِلاَبَهَ: قَالَ: فَوَاللَّهِ مَا قَتَلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَحَدًا قَطُّ إِلَّا فِی إِحْدَی ثَلاَثِ خِصَالٍ: رَجُلٌ قَتَلَ بِجَرِیرَهِ نَفْسِهِ فَقُتِلَ، أَوْ رَجُلٌ زَنَی بَعْدَ إِحْصَانٍ، أَوْ رَجُلٌ حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ، وَارْتَدَّ عَنِ الإِسْلاَمِ».
صحیح بخاری ج۶ ص ۲۵۲۹ ح ۶۵۰۳
[۳] . توسّل به زبان رؤیا در این مقام هیچ دردی را دوا نمیکند. آن، پارادایمی دیگر است و درآمیختنش به پارادایم کهن تفسیر، نتیجهای جز تشویش و مغالطه ندارد.
[۴] . به مقاله من تحت عنوان «ولایت سیاسی – ولایت باطنی» در کتاب بسط تجربه نبوی مراجعه شود.
[۵] . با کمال اکراه میخواهم از یک غوره نشده مویز شدهای بنام عبدالحسین خسروپناه یاد کنم که درسایت رسمیاش خود را چنین ستوده است: استاد تمام حکمت اسلامی. دارای درجه اجتهاد. مدرس فلسفه و کلام و معرفتشناسی و جریانشناسی و اصول فقه و نظریهپرداز فلسفه فلسفه اسلامی و الگوی حکمی اجتهادی و رئالیسم شبکهای و نویسنده پنجاه جلد کتاب و… ! حقا جفا کردهاند که به ایشان جایزه نوبل ندادهاند.
[۶] . تهذیب الأحکام، جلد۳ ، صفحه ۲۵.
[۷] . مر من البیان یظهر الجواب عما ربما یورد علی الإسلام فی تشریعه الجهاد بأنه خروج عن طور النهضات الدینیه المأثوره عن الأنبیاء السالفین فإن دینهم إنما کان یعتمد فی سیره و تقدمه علی الدعوه، و الهدایه دون الإکراه علی الإیمان بالقتال المستتبع للقتل و السبی و الغارات، و لذلک ربما سماه بعضهم کالمبلغین من النصاری بدین السیف و الدم و آخرون بدین الإجبار و الإکراه!
و ذلک أن القرآن یبین أن الإسلام مبنی علی قضاء الفطره الإنسانیه التی لا ینبغی أن یرتاب أن کمال الإنسان فی حیاته هو ما قضت به و حکمت و دعت إلیه، و هی تقضی بأن التوحید هو الأساس الذی یجب بناء القوانین الفردیه و الاجتماعیه علیه، و أن الدفاع عن هذا الأصل بنشره بین الناس و حفظه من الهلاک و الفساد حق مشروع للإنسانیه یجب استیفاؤه بأی وسیله ممکنه، و قد روعی فی ذلک طریق الاعتدال، فبدأ بالدعوه المجرده و الصبر علی الأذی فی جنب الله، ثم الدفاع عن بیضه الإسلام و نفوس المسلمین و أعراضهم و أموالهم، ثم القتال الابتدائی الذی هو دفاع عن حق الإنسانیه و کلمه التوحید و لم یبدأ بشیء من القتال إلا بعد إتمام الحجه بالدعوه الحسنه کما جرت علیه السنه النبویه، قال تعالی: ادع إلی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتی هی أحسن: النحل – ۱۲۵، و الآیه مطلقه، و قال تعالی: لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حی عن بینه: (الأنفال: ۴۲).
و أما ما ذکروه من استلزامه الإکراه عند الغلبه فلا ضیر فیه بعد توقف إحیاء الإنسانیه علی تحمیل الحق المشروع علی عده من الأفراد بعد البیان و إقامه الحجه البالغه علیهم، و هذه طریقه دائره بین الملل و الدول فإن المتمرد المتخلف عن القوانین المدنیه یدعی إلی تبعیتها ثم یحمل علیه بأی وسیله أمکنت و لو انجر إلی القتال حتی یطیع و ینقاد طوعا أو کرها.
علی أن الکره إنما یعیش و یدوم فی طبقه واحده من النسل، ثم التعلیم و التربیه الدینیان یصلحان الطبقات الآتیه بإنشائها علی الدین الفطری و کلمه التوحید طوعا.»
پاسخ علیدوست به اظهارات سروش
آیتالله علیدوست در ادامه یادداشتی مفصل با عنوان «نقدی بر یک نگاشته از جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش در پیوند با «دین و حکمت» به رشته تحریر درآورد که در ادامه میخوانید؛
اواخر بهمنماه ۱۳۹۹ بود که اثری (در قالب نوشته و کلیپ) از اینجانب با عنوان «دین و حکمت» در نقد سخنان جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش با عنوان «دین و قدرت» منتشر شد. جان مطلب در «دین و حکمت» مشتمل بر یک ایده و یک پرسش بود: ایده «دین و حکمت» این بود که برای دستیافتن به مرتبه صحیحی از فهم دین حنیف (= حکیم) دین و قدرت هر دو باید در قالب «حکمت» فهم و معرفی و پیگیری شود. پرسش «دین و حکمت» از مروج ایده «دین و قدرت» نیز این بود: در زمانهای که خونریزی داعشها و داعشوارهها با تبلیغات اسلامهراسانه همراه شده و کسانی را که از اسلام اطلاع کافی ندارند، تحت تأثیر خود قرار داده، تبیین و ترویج ایده «دین وقدرت» که خواسته یا ناخواسته القا کننده وجود نوعی «خشونت خالی از رحمت و انفتاح» در شریعت مطهر اسلام و تأییدکننده فقه داعش و القاعده است، تا چه حد خردمندانه و حکیمانه است؟!
«دین و حکمت» در اواخر بهمن منتشر و در اواسط اسفندماه، مورد نقد صاحب دیدگاه «دین و قدرت» قرار گرفت.
گزارشی از نقد آقای دکتر سروش
ایشان در ابتدا، ناقدان آرای خود را به سه گروه تقسیم و گروه سوم را ناقدانی دانستهاند که «نه اندیشه مخالف را جدی میگیرند، نه برای نقد و جرح آن کسب آمادگی میکنند. به یک دو سخن حریف نظر میکنند و نظر میدهند» و دیدگاه «دین و حکمت» را نیز از این جنس دانستهاند.
در مرحله دوم به رد جزئیات نگاشته «دین و حکمت» روی آورده و در خلال آن بیش از ۲۰ مرتبه به تعریض و تلویح و ایما و اشاره اینجانب را مورد سرزنش قرار دادهاند. البته ۹ نفر از اشخاص محترم حقیقی و برخی از شخصیات حقوقی چون عموم روحانیون، حوزههای علمیه، فقه و فقاهت نیز بیآنکه هیچ نقشی در منازعه ما داشته باشند، آماج حمله ایشان قرار گرفتهاند! اینجانب با آنکه تقصیری برای خود سراغ ندارم، باز هم در همین جا از همه کسانی که با عنوان عام یا خاص مورد ملامت ایدهپرداز «دین و قدرت» قرار گرفتهاند پوزش میطلبم.
در مرحله آخر به علم فقه پرداخته، نقدهایی ارائه و پیشنهادهایی دادهاند.
ر.ک به سایت: https://www.hawzahnews.com/news/۹۴۷۹۵۷/
نقد جوابیه ایشان
اینجانب با تشکر از ایشان که باب گفتگو را با پاسخ خود باز کردند، نقد خود را در چهار قسمت ارائه میکنم. برخلاف ایشان که مرا از ناقدان گروه سوم دانستهاند، ایشان را از ناقدان گروه دوم فرض میکنم که به قول ایشان «اندیشه دگراندیشان را جدی میگیرند. عالمانه و صادقانه پا به میدان میگذارند» و اجازه جسارت به ایشان را به خود نمیدهم انشا الله.
هرچند صاحب این قلم معتقد است با ملاحظه آن چه بین ما و ایشان گذشته نیازی به توضیحات حاضر نیست لکن برای به منزل رساندن بار امانتی که قرعهی فال به نام اینجانب زده و در پاسخ به انتظار بسیاری از مخاطبان به بررسی جوابیه آقای سروش میپردازم؛ بدین قرار:
نپرداختن به نقد اصل ایده «دین وحکمت» و پرداختن گسترده به حواشی
چنان چه فرض را بر تمامیت همه آن چه ایشان در نقد بر نگاشته اینجانب آوردهاند، قرار دهیم، ایشان اصل ایده «دین و حکمت» را نقد نکردهاند! و به جای آن حواشی را آنقدر برجسته کردهاند که اصل ایدهی «دین و حکمت» فراموش گردیده است. از نوشته جناب آقای سروش هیچ معلوم نیست که ایشان چه نقدی بر ایده «دین و حکمت» در مقابل تفکر «دین و قدرت» به منصه ظهور رساندهاند! همچنین معلوم نیست که ایشان چه پاسخی به ناصحیح انگاری ترویج «دین وقدرت» در دوران معاصر دادهاند؟ از آنجا که محور اصلی گفتگوی اینجانب با ایشان، همان مقایسه انگاره «دین و قدرت» با عریضهی «دین و حکمت» بوده، منتظر جواب درخوری از سوی ایشان خواهم ماند!
بیان نقدهای جزئی ایشان بر نگاشته صاحب این قلم و ارزیابی آنها
ایشان با حوصله، مواردی از نقدهای اینجانب را بر سخنرانی خود آورده و به آنها پاسخ دادهاند. در مجال حاضر به ارزیابی پاسخهای ایشان میپردازم.
ألف. آقای سروش مرا کسی دانستهاند که از موضع استعلا و استغنا سخن حریف را مختصر میگیرد. به آثار پیشین ایشان نگاه نمیکند. حتی زحمت بازکردن المیزان یا صحیح بخاری را به خود نمیدهد و صرفا با حدس و گمان میگوید: «فلان سخن به المیزان نمیخورد» یا حدیث «من بدل دینه» سند و منبع معتبری ندارد. برای آنکه معلوم شود بنده چنین کسی بودهام یا نبودهام ابتدا باید نگاهی به سخن جناب سروش و سپس نگاهی به سخن بنده انداخت.
آن چه ایشان در سخنرانی اول بیان کردهاند، این است: «روایت «من بدّل دینه، فاقتلوه» را همه نقل کرده اند. روایت متواتر است. نادیده نگیرید که قرآن میگوید: «حتی یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون»؛ با خفت و خواری جزیه بدهند. کلام علامه طباطبایی را ذیل آیه ببینید روایتی از پیامبر نقل میکند که خانههایشان را آتش بزنند».
از جناب آقای سروش انتظار میرود به جای آن چه در این متن به این حقیر نسبت دادهاند، پرسشهای مرا پاسخ بدهند! آیا یک روایت با نقل بخاری متواتر میشود؟ آیا نقل بخاری نقل همه است؟ آیا متواترانگاری این روایت با این مبنای جناب سروش که نسبت احادیث صحیح را به احادیث ناصحیح چون انگشتری در تلّی از زباله میدانند، سازگار است؟! این اتهام که اینجانب زحمت دیدن صحیح بخاری را به خود ندادهام، اتهام نابجایی است! خیر! بنده صحیح بخاری را دیدهام لکن به اقتضای اینکه باید همراه با مو پیچش مو را نیز ببینم، دریافتهام که از این نقل بوی دشمنی با امیرالمؤمنین میآید. اصلا دست جعل را در آن به عیان میتوان دید چرا که اولا حدیث از عکرمه است که به شدت مورد اختلاف است و در حق او گفته شده: دروغگویی غیر قابل اعتماد، ضعیف الحدیث که در دوران خودش ضرب المثل کذب بوده است (ابن حجر در تهذیب التهذیب، ج۷، ص۲۳۷ و …). از سند روایت که بگذریم متن حدیث این است:
«أُتی علی رضی الله عنه بزنادقه، فاحرقهم؛ فبلغ ذلک ابن عباس، فقال: لو کنت انا لم احرقهم؛ لنهی رسول الله صلی الله علیه و سلم: «لا تعذبوا بعذاب الله» و لقتلتهم؛ لقول رسول الله صلی الله علیه وسلم: «من بدل دینه فاقتلوه» (عدهای کافر را نزد علی رضی الله عنه آوردند، علی ایشان را سوزاند. این خبر به ابن عباس رسید. ابن عباس گفت: اگر من بودم آنها را نمیسوزاندم؛ چون رسول خدا فرمود: (سوزاندن عذاب اختصاصی خداست و) کسی را با عذاب خدا، عذاب نکنید. ایشان را میکشتم چون رسول خدا فرمود: هر کس مرتد شد، او را بکشید).
آیا امیرالمؤمنین به اندازه جناب ابنعباس با کلام و مرام رسول خدا آشنا نبود؟! آیا دست جعل مزدبگیران بنی العباس را در این حدیث نمیتوان دید؟! در کدام تاریخ معتبر آمده است که امیرالمؤمنین انسانهایی را سوزانده باشند؟!
در نقد آن چه ایشان به المیزان نسبت داده است، این جانب گفتهام: «مطالبی که ایشان در این سخنرانی به جناب طباطبایی در المیزان نسبت میدهد، مورد تصرف واقع شده است و در این قالب در المیزان نمیتوان یافت».
در اعتراض به این نقد است که حقیر متهم به عدم مراجعه به المیزان و سبُک گرفتن خطاب و مخاطب شدهام.
از ایشان باید پرسید: من در کجا گفته ام: «فلان سخن به المیزان نمیخورد»؟! وقتی این سخن به اینجانب نسبت داده میشود، به راحتی میتوان عدم مراجعه اینجانب به المیزان را در ذهن مخاطب جای داد؛ زیرا عبارت «فلان سخن به فلان شخص نمی خورد» را کسی میگوید که به سخن طرف، مراجعه نکرده و از روی حدس و گمان سخن میگوید، در حالیکه اینجانب المیزان را دیدهام و جملهای که به من نسبت داده شده نه در نوشته من هست و نه در کلیپ و صوت آن.
و اما بیان اصل ماجرای ما و المیزان
جناب علامه با تفسیر «و هم صاغرون» به «استخفاف و تحقیر جزیهدهندگان» مخالف است و آن را به خضوع کافران در مقابل سنت اسلام و حکومت عادله دینی و عدم آزادی ایشان در پخش و نشر آن چه خود بدان عقیده دارند (و موجب فساد جامعه انسانی میشود) معنا میکنند و صریحا اعلام میدارند که مراد آیه اهانت و مسخره کردن ایشان از سوی مسلمانان و کارگزاران نظام دینی نیست؛ چرا که سکینت و وقار اسلامی چنین رفتاری را بر نمیتابد (المیزان، ج۹، ص ۲۵۲).
جالب این که در این جا، جناب طباطبایی به روایت «خانه هایشان را آتش بزنند» هیچ اشارهای ندارد. چنان که روایت هم این نیست؛ آن چه هست، و خود آقای سروش در نقد بر این جانب به آن اشاره میکنند و در المیزان هم در جایی دیگر (ج۴، ص۱۳۵) اشاره میکند، این حدیث است: «لیوشک قوم یدعون الصلاه فی المسجد أن نامر بحطب فیوضع علی ابوابهم فتوقد علیهم نار فتحرق علیهم بیوتهم»
باید توجه داشت که در این حدیث صحبت از امر به آتش زدن یا وقوع آتش زدن نیست (چنانکه آقای سروش بیان کردهاند)، بلکه توجه به معناداری کلمه «لیوشک» نشان میدهد که صرفا صحبت از یک تهدید است که نه عملی شد و نه قرار بود عملی شود. ضمنا در نقل این مسائل تاریخی باید با اجتناب از مغالطه زمانپریشی (آناکرونیسم) سعی شود که مساله ترک نماز جماعت در صدر اسلام با مساله ترک نماز جماعت در روزگار ما همسان انگاشته نشود چراکه در صدر اسلام ترک نماز جماعت، صرفاً ترک یک امر مستحب نبوده است بلکه این پدیدهها غالبا نظیر ارتداد نشان از توطئهای علیه پیامبر و جامعه اسلامی بوده است. قصه مسجد ضرار هم که بر اهل اطلاع پوشیده نیست.
ب.جناب آقای سروش در مجالی دیگر در نقد بر سخنان این جانب چنین نگاشتهاند:
«چنین مینماید که فقیه محترم از آن جنس آرایشگرانی است که مکلفانه و متکلفانه قائل و مایل به بزک کردن اسلاماند (و البته اسلام معتَقَد و مقبول خودشان) و گرنه کتمان ما انزل الله نمیکردند و بر پارهای از وجوه ناخوشایند احکام فقهی پرده عیب پوش نمیافکندند. بر من خرده گرفتهاند که چرا به حدیث بی پایه من بدل دینه استناد میکنی؟ و چنان وانمود میکنند که گویی اثری و نشانی از قتل مرتد در فقه فریقین نیست!».
این بخش از نقد ایشان ناظر به این گفتهی این جانب است که: «در هیچ منبع معتبر روایت مزبور نیامده است، چگونه آن را متواتر میدانید؟ مگر متواتر انگاری در اختیار شما است؟!» آنچه در سخن این جانب آمده صرفا درباره متواتر بودن یا نبودن روایت «من بدل دینه» است اما جناب سروش چنین برداشت کردهاند که اینجانب در صدد انکار فتوای ارتداد در فقه شیعه هستم در حالیکه از انکار «تواتر یک روایت در منابع روایی» تا «انکار یک فتوا در کتب فقهی» تفاوت آشکاری هست که نباید بر صاحب اندیشه «دین و قدرت» مخفی میماند!
روا بود که آقای سروش جواب مرا بدهند و ادعای متواتر بودن روایت «من بدل دینه» را اثبات کنند! نه آنکه با تغییر دادن سخن این جانب از «انکار تواتر یک روایت» به «انکار یک فتوا در کتب فقهی» به سخنی حمله کنند که هرگز از قلم یا زبان اینجانب صادر نشده است. شگفت است که بر سخنی که گفتهام پرده تغافل افکنده شده و بر سخنی که نگفتهام تیر ملامت کشیده شده است!
ج. ایشان در رد بر نقد کوتاه این جانب که گفتهام: «روایت: اُمرت أن اُقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله» از نظر سند رد شده و در دلالت آن بحثهای زیادی صورت گرفته است»، نوشتهاند:
«فقیه محترم اسلام را مساوی شیعه، آن هم شیعه غالی گرفتهاند. این حدیث در وجدان جمعی مسلمانان متبوع و مطبوع افتاد و کسی در سند و دلالتش تردید نکرد. و حالا تحت فشار اندیشههای لیبرال و حقوق بشری ناگهان مشکوک و مطرود افتاده است».
از ایشان باید پرسید: اولا: از هیچ جای عریضه «دین وحکمت»، یکسانانگاری شیعه غالی با اسلام قابل برداشت نیست! اصلا شاقول و ترازوی تشخیص غلو چیست و در دست کیست؟ البته ایشان در جای دیگر ابراز کردهاند که «شیعیان بعد از صفویه در ایران غالی هستند». ظاهراً از منظر ایشان شاقول تشخیص غلو همین و بنیان قضاوتشان نیز یک قیاس منطقی بوده است که «علیدوست از شیعیان پس از صفویه است و هر کس شیعه بعد از عصر صفویه باشد، شیعه غالی است، پس علیدوست شیعه غالی است!» بسیار خوب!
ثانیا: از شاقول غلو که بگذریم عریضهی «دین و حکمت» منابع تحقیق را معرفی کرده است. چنانچه جناب آقای سروش بدان منابع مراجعه میکردند به عیان میدیدند که در سند و دلالت این حدیث چقدر بحث و مناقشه وجود دارد! به عنوان مثال ابن حجر در فتح الباری (ج۱، ص۷۷) شش احتمال در معنای روایت ذکر کرده و دلالت حدیث را بر معنای قتال با همه مردم تا آن که ایمان بیاورند، نپذیرفته است. بخاری روایتی معارض با این روایت از ابوقلابه نقل کرده است (صحیح بخاری، ج ۶، ص۲۵۲۹، ح ۶۵۰۳) همچنین رجوع کنید به ابن تیمیه، مجموع الفتاوی، ج ۱۹، ص۲۰، و ج۲۸ ص۳۵۴. واقعا آیا کسانی چون ابنحجر و ابن تیمیه و … که در سند این حدیث و دلالت آن بحث کردهاند نیز تحت فشار اندیشه های لیبرال و حقوق بشری بودهاند؟!
معلوم نیست صاحب اندیشه «دین و قدرت» چرا به جای پاسخ دادن به عریضه «دین و حکمت» چنین واکنشهایی بروز میدهند؟ آیا اگر کسی بر اساس موازین شناخته شدهی علمی نتوانست با سند و دلالت یک حدیث کنار بیاید (به منبعی که معرفی کردهام، مراجعه شود) الزاما باید او را مشاطهگری دانست که متاثر از پدیدههای روزگار جدید در حال آرایش و پیرایش معرفت دینی است؟!
د. در مقاله «دین و حکمت» آورده بودم که واقع اسلام با اسلام تاریخی یکی نیست. جناب آقای سروش از این سخن سخت برآشفته و آن را نشان از سرسری گرفتن عرصه نقد و بیمبالاتی در تحقیق دانسته و مرا به برخی از مقالات پیشین خودشان چون قبض و بسط و عقیده و آزمون حوالت کردهاند. این جانب با اینکه از سالهای اول انقلاب تاکنون با آثار مختلف ایشان و نقدهایی که بر آثار ایشان وارد شده مانوس بوده و هستم لکن بر این گمانم که سخن اینجانب در گسست بین «واقع اسلام» و «اسلام تاریخی» با منابعی که ایشان بنده را بدان حوالت کردهاند، نامرتبط به نظر میرسد! گویا اینجانب را به بریئ الذمه حواله کردهاند!
ایشان صریحا روایات و رفتارهایی خاص را که بعد از اسلام رخ داده، ردیف میکنند و بر بنیان آن به معرفی خدا، پیامبر، شریعت و قرآن میپردازند (صحبت ایشان را ملاحظه نمایید) و وقتی آقای دکتر محسنیان سوال میکنند که اینها اسلام تاریخی است، ایشان میگویند: من همین را اسلام میدانم.(البته در جوابیه اخیر به اینجانب «تاریخ اسلام» را جایگزین «اسلام تاریخی» کردهاند. و این در حالی است که بین این دو تفاوت وجود دارد). اصلا فرض کنیم که من هیچ اثری از ایشان ندیده و نشنیده باشم، آیا نمیتوانم اعتراض کنم که این گزاره صحیح نیست؟ اگر خروجی مقاله قبض و بسط و مقاله عقیده و آزمون این است که حقیقت اسلام همان اسلام تاریخی آن هم در قالب جریان خاص است، باید نقد را متوجه این مقالات کرد که دیگران کردهاند.
در اینجا خوب است اشاره شود مصلح دینی کسی است که از «بیان حقیقت دین» شروع کند و به «اصلاح رفتار دینداران» بپردازد نه این که از رفتار پیروان یک دین (آن هم ناقص/ یکجانبه/ و برخاسته از رفتار جریان خاصی از دینداران) «حقیقت آن دین» را تفسیر کند. و این که گفته شود: ما راه به حقیقت دین نداریم و دین را از رفتار مسلمانان میفهمیم و تفسیر میکنیم قابل دفاع نیست. البته فهم حقیقت دین نسبی است. آن چه وظیفه فهمندگان است، کسب ابزارهای لازم و حتیالامکانی در این باره است.
هـ . ایشان به برداشت من از غزل مولوی که جناب مولوی پیامبر را پیامبر عشق معرفی کردهام، ایراد گرفتهاند که منظور مولوی از پیغمبر، همان عشق است و در ادامه مرا دعوت به خواندن مقاله بسط تجربه نبوی کردهاند و …. من ابا ندارم که برداشت جناب آقای دکتر سروش را از غزل مولانا بر برداشت خودم مقدم کنم و البته صحیح بودن برداشت من یا برداشت ایشان از شعر مولوی هیچ لطمهای هم به ایدهی «دین و حکمت» نمیزند لکن در حد پرسش از ایشان سؤال میکنم: اگر منظور مولانا از «پیغامبر» عشق بود، آیا تعبیر به «چیست» نمیکرد؟ تعبیر به «کیست» در کلام مولانا قرینهای است که مراد از «پیغامبر»، عشق نیست بلکه یک انسان (پیامبر/ شمس/ خود مولانا) است.
آن جا که در وصف همین پیغامبر میگوید: «جهت دعوت اصحاب رسیده» بیشتر با پیامبر میسازد یا با عشق؟ یا وقتی میگوید: «از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده»، دلالت بر «رسول الله» نمیکند؟ (شاهنشه بی خواب = خداوند). البته این پرسشها را در مقابل جزم آقای سروش عرض کردم. واضح است که باید نظر سایر شارحان غزل را نیز دید و حقیر اصرار بر تعیین گزینهای خاص ندارم.
شاید این هم قرینه ای بر تعیین اراده مولوی باشد که وی در موضعی دیگر در وصف پیامبر (به بیان خود جناب آقای سروش در «فلسفه نمادین هفت سین») میگوید:
هست اشارات محمد المراد
گل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
در اینجا هم میگوید:
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
نسبت به ادامه مطالب ایشان، در این مجال که عمدتا تکرار همان سخنان اول ایشان است، با حواله دادن به عریضهی «دین و حکمت» اکتفا میکنم.
و. اینجانب در بخش دیگری از نقد خود بر سخنرانی ایشان گفته ام:
اینکه گفته شود: «پیامبر عدالت و حق را خود تفسیر میکرد و براساس آن اقدام مینمود، القا کننده (البته با توجه به قرائن قبل از جمله مزبور از ایشان) این است که پیامبر به پیشین دینی بودن مثل عدل و حق قائل نبود و این اندیشه اشاعره است.»
به این مناسبت است که جناب ایشان حملاتی را متوجه من کرده و توضیحاتی را که در جوابیه ایشان میبینید، بیان نموده اند.
به جناب آقای سروش باید گفت: معمولا شما در مواجهه با نقد دیگران، اتهام فهمیده نشدن مقصود را متوجه ناقد میکنید، سپس توضیحاتی میدهید که ارتباطی با آنچه در سخن اول گفته اید ندارد! مشکل، در مصداق مورد گفتگو نیز دقیقا همین است. کافیست به عین کلمات و مطالب خود در این باب مراجعه کنید و ببینید آیا مخاطب حق داشته که چنین برداشتی از بیانات شما داشته باشد یا خیر؟ توضیحات بعدی شما در جواب به اینجانب و طرح ولایت پیامبر به هیچ وجه سنخیتی با سخنان اول شما در فایل صوتی دین و قدرت ندارد و قابل استخراج از آن نیست. واضح است که داوری مخاطبان در این پیوند بر عهده خود ایشان است و به من و شما ربطی ندارد.
ضمناً قدری در نقد دیگران احتیاط کنید!
ز. جناب آقای سروش در فرازی دیگر از نقد خویش با ایراد چند اتهام به این جانب، بیان کردهاند که من ایشان را متهم به درماندگی در مقدمات کردهام و گفتهام: جناب ایشان فرق «صاغرون» و «مصغرون» را نمیداند. در این باره، خوانندگان و شنوندگان به«معجم مفردات الفاظ القرآن» از راغب اصفهانی در تفسیر واژه صاغر مراجعه کنند. چنان که فرق صاغر و مصغّر مثل فرق کریم و مکرّم، شریف و مشرّف، عظیم و معظّم و … را باید از دانش صرف مطالبه کرد بدون این که نیاز به عصبانیت و جسارت در این باره باشد.
البته حقیر از درماندگی ایشان در مقدمات چیزی نگفتهام، هر چند این جمله را گفتهام که ایشان به تفاوت صاغرون با مصغرون توجه نکردهاند. و این در حالی است که نسبت عدم توجه دادن در مباحث علمی، به معنای درماندگی شخص در مقدمات نیست؛ با این همه با اینکه از سخن من چنین برداشتی نمیشود (البته داوری با مخاطبان)، چون سخن من خاطر ایشان را آزرده از ایشان عذر خواهی میکنم. لکن به هرحال این انتظار ما از ایشان باقی است که جنابشان در ورود به برخی ساحتها بیشتر احتیاط کنند. هنوز زمان زیادی نگذشته که جناب ایشان در یک سخنرانی به روحانیون حمله کردند که حتی عربی را نیز نمیفهمند و لذا دهها سال است که در زیارت امیرالمؤمنین میگویند: «السلام علیک ایها الانزع البطین» و انزع بطین را به «کچلِ شکم گنده» معنا کردند و در تحلیل تاریخی بیان کردند که این را دشمنان علی به ایشان بستند!
در حالی که انزع بطین را – حسب برخی نقلهای متعدد – پیامبر به امیر مؤمنان فرمودند و معنای آن انسانی است که جلو سر او پُر مو نیست، و انسانِ پُری است (ر.ک: ابن منظور، لسان العرب، ج۸ ، ص۳۵۲). آیا شاعری که ولید بن عبدالملک را به انزع بطین مدح میکند، نیز قصدش این بوده که به ممدوح خودش بگوید: کچل شکم گنده؟! عرب بر کچل اطلاق «اقرع» میکند نه «انزع» و وجود شخص انزع و دیدن او را به فال نیک گرفته و مایه برکت میداند.
ح. ایشان بیان داشتهاند که مرابطون مرزنشینانی بودهاند که با اسلحه میرفتند تا بهانهای جور کنند، چند کافر را بکشند و چیزی به دست آورند و این را از قرآن، الهام گرفته بودند، در عریضه «دین و حکمت» به این سخن ایشان چنین پاسخ دادم: این چه جفایی است به قرآن. از کجای قرآن این بداخلاقیها به دست میآید؟! سپس بدون این که بحث ما تاریخی باشد و به قصد آشنایی با احکام شرعی مرابطه، به دو کتاب فقهی آدرس دادهام.
ایشان اظهارات این جانب را در ارتباط با مرابطه نپذیرفته و با لحنی غیرخالی از تمسخر بیان کردهاند که خوب است به کتب تاریخی مراجعه کنم نه فقط فتاوای فقیهان. و همه چیز را شاید نتوان در شرایع الاسلام و مسالک الافهام و جواهر الکلام پیدا کرد!
این جانب نمیفهمم نقد و تمسخر ایشان متوجه چه قسمت از اشکال این جانب بر سخنان ایشان است؟ سخنرانی «دین و قدرت» موجود، نقد «دین و حکمت» نیز موجود است. تنها چیزی که در این مورد گفتهام این است که از قرآن چنین رفتاری (که مرزنشینان به مردم حمله کنند و اموال آنها را تصاحب کنند) قابل برداشت نیست و قرآن نمی تواند منبع الهام چنین رفتار هایی باشد.
نسبت به سایر نقدهای ایشان نیز، ملاحظاتی وارد است که از طرح آنها میگذرم؛ به عنوان مثال: ایشان مکرر از عدم مراجعه عموم عالمان شیعه از جمله اینجانب به تراث سنیان یاد میکنند! آیا شرط انصاف این نیست که حداقل به آثار این جانب در خصوص همین امر مراجعه نمایند؟
نقد ایشان در ترازوی …
ایشان در نقد خود، بیش از بیست حمله را متوجه این جانب کردهاند و از آن جا که میگویند: «کتاب فقه و عقل را ندیدهام و نخواندهام» و این کتاب اولین تالیف اینجانب در آغاز دهه هشتاد است، میتوان حدس زد که با سایر آثار و مقالات اینجانب که بعد از «فقه و عقل» تالیف شده نیز آشنا نیستند. با این حساب چگونه بنده را کسی میدانند که از فقه و اصول فراتر نرفته، دیدی تاریخی و تمدنی ندارد و ….
البته حقیر هیچ ادعایی ندارم، هیچ. لکن خوب بود ایشان کتابهای فقه و عرف، فقه و مصلحت، فقه و حقوق قراردادها، روششناسی اجتهاد، حق هستی و مقالاتی چون «خانه مشترک بشریت» ، «برادری انسانی» ، «فقه و مقاصد شریعت» ، «عدالت و فقه» ، «فقه تعامل نه تقابل» ، «گسترهشناسی تصدی زنان» ، «پدیدهشناسی ازدواج در دوران معاصر و حقوق زوجین بر بنیان آن» و دهها مقاله دیگر و نشستهای علمی از حقیر را میدیدند. آیا دهها برنامه و سخنرانی علمی از این جانب با عنوان «حکومت مهدوی» و «اصول اخلاق اجتماعی» که همه آنها در سایت اینجانب است، ملاحظه کردهاند و اینگونه قضاوت میکنند؟!
جناب سروش این جانب را با غلظت و شدت عتاب میکنند که چرا بر مبلغان و مداحان گزافهگو، خرده نمیگیرم و … در حالی که کافی بود به برخی کانالها (که از قضا برخی از آنها با ایشان نیز مرتبطاند، از قبیل مدرسه مولانا) و خبرگزاریها https://fa.shafaqna.com/news/۹۳۶۶۵۰/)) مراجعه مینمودند. تا عتاب مرا و دعوت صدا و سیمای ج. ا. ایران را به تدوین شیوهنامهای در این باره ملاحظه نمایند. یا کلیپ آسیبشناسی تبلیغ را ملاحظه مینمودند: (a-alidoost.ir) تا این گونه قضاوت نکنند!
تحول خواهی و اصلاح (مقصد اصلی گفتگوی حاضر با ایشان)
جناب آقای سروش، امر هشتم و پایانی خویش را با این مطلب شروع کردهاند: «فقیه محترم بر من تاختهاند که پای سخن را از گلیم صلاحیت فراتر برده و به فقه تاختهام». سپس به ده نکته اشاره کردهاند که اولا این بنده به فقه نتاختهام، بل به «علم فقه» پرداختهام، علم فقه موجود را در خور جهان کهن و جهان بینی و عقلانیت کهن دانسته که با رفوگریها و پارهدوزیهای فقیهانه در دل پارادایم، کهن نمیتوان با آن گرهی گشود. سپس به نه نکته دیگر اشاره کردهاند؛ بدین قرار(با اختصار):
تحول و پویا شدن فقه در گرو تحول در جهانبینی و پیش فرضهای فقیهان است؛
محدود ندانستن نیاز فقیه به علم اصول یا منطق؛
توصیه به ورود اخلاق به علم فقه؛
عدم غنای حکمی و برنامهای فقه؛
علمی متراکم از تبعیض؛
علمی متراکم از تکالیف؛
دانشی مصرف کننده (همه چیزش وابسته به علوم دیگر است)؛
فربهی سرطان وار علم فقه؛
جامعه فقهی جامعهای عبوس و پر از ریا است در حالی که ما به جامعهای اخلاقی نیاز داریم.
در پایان نیز به مؤمنان توصیه کرده اند که اگر بنا بر تقلید دارند از علم فقه تقلید کنند نه از فقیهی خاص. بل از همه فقیهان زنده، مرده، زن ، مرد، شیعه وسنی.
این نکته را نیز فروگذار نکردهاند که ایشان چون باغبانی مهربان برای آبیاری باغچه زرد و پژمرده فقه کهن پای پیش نهادهاند.
در این پیوند نیز نکاتی را بیان میکنم.
ما سه اصطلاح داریم که نباید به هم بیامیزد: شریعت، فقه و علم فقه. «شریعت» گاه به مجموعه دین گفته میشود که از آن به «شریعت بالمعنی الاعم» یاد میکنند و گاه به مجموعه اعتبارات و قوانین الهی که از آن به «شریعت بالمعنی الاخص» تعبیر میشود.
واژه «فقه» سه کاربست عمده دارد: در کاربست اول به معنای عملیات استنباط است. در کاربست دوم بر مجموعه گزاره های فقهی که خروجیِ استنباط است، اطلاق میشود. در کاربست سوم به معنای دانش کاشف شریعت است.در این کاربست فقه و علم فقه به یک معناست؛ مثل علم شیمی و شیمی یا علم ریاضی و ریاضی و اضافه علم به مثل فقه اضافه بیانیه است نه لامیه یا ظرفیه. ظاهرا جناب آقای سروش از «فقه» اراده شریعت کردهاند (که کاربستی قابل دفاع نیست) و از علم فقه، دانش کاشف شریعت و به تفاوت آشکار بین فقه و علم فقه رسیدهاند.
چنان چه جناب ایشان مایل بودند میتوانند به کتاب فقه و عرف مراجعه نمایند تا اسناد، منابع و توضیحات بیشتر این بیان را ملاحظه نمایند. البته این صحیح است که علم فقه (= فقه) دانش بشری، غیر معصوم و متاثر از عوامل مختلف است که باید در چارچوب خوش و با ابزارهای خودش تجزیه و تحلیل شود.
نسبت به موارد نُه گانهای که جناب ایشان در ادامه بیان کردهاند، باید گفت: بدون تردید دانش فقه و عملیات استنباط قابل تجدیدنظر، تنقیح و – بالطبع – تکامل است. شاید آقای سروش اینجانب را نشناسند، حقیر از کسانی هستم که لزوم تحول در همه دانشها از جمله در دانش فقه را ضروری میدانم لکن اختلاف ما با امثال آقای دکتر سروش در روش کار، شروع و ختم آن است. ما معتقدیم:
اولا: باید فقه – به معنای دوم آن (مجموعه گزارهها) را از ظرفیت دانش فقه جدا کرد. این گسست مبارک موجب میشود برخی انتقادها که متوجه برخی گزارههای فقهی است دامن دانش فقه را نیالاید (ر.ک: مقاله ظرفیتهای فقه در رویارویی با مسائل دنیای معاصر، فصلنامه اقتصاد اسلامی ، ش ۶۲، تابستان ۹۵).
ثانیا: آقای سروش تراث گذشته را مرده، غیر قابل اصلاح و خرافه میدانند (به موضع گیریهای ایشان نسبت به روایات، فقاهت، فقه، عالمان دین و حوزه توجه کنید) که باید به همه اینها یک «نه بزرگ» گفت! آنها را سوزاند یا سوخته دید و (مثلا) به اصلاح پرداخت. البته هر چند ایشان در این رفتار شاخص ترند (تاریخ چند ده ساله برخی روشنفکران دینی را ببینید) اما این رفتارْ ویژهی ایشان نیست، و این در حالی است که اندیشه رقیب معتقد است باید بر تراث گذشته تکیه کرد، ظرفیتهای آن را کشف کرد پرورش داد و به تنقیح، تکمیل و روزآمد کردن آن پرداخت. این فرضیه، این رفتار را شرط لازم تحول خواهی میبیند.
ثالثا: تحول ممکن است با فشار از خارج صورت پذیرد، لکن باید به دست متخصصان کار و در محیطهای آکادمیک و علمی نه در قالب سخنرانی و بیان احساسات در جمعهای غیر متخصص انجام شود! و الا همچون رعد و برق بی بارانی است که در حد یک «نه بزرگ» و «صفر درشت» متوقف میشود یا از دل آن پیشنهادهایی خام بیرون میآید.
به عنوان مثال : این چه پیشنهادی از جناب آقای سروش است که میتوان از فقه تقلید کرد؟! جناب ایشان – به حق – بر دخالت عناصر غیراصول و منطق در استنباط احکام اصرار دارند که قهرا یکی از این عناصر ، عنصر باورهاست. حال تصور کنید فقیهی که به سنت معصومان – غیر از سنت پیامبر عظیم الشان صلی الله علیه و آله قائل نیست و بر اساس آن – بدون توجه به سنت ائمه معصوم – که مورد باور شیعه است – به استنباط پرداخته، چگونه میتواند نظرش، مرجع برای تقلید یک شیعه امامی باشد؟
چنان که نمیتوان یک مقلّد از سنیان را با فرض حفظ اعتقادش به فقیهی شیعی حواله داد و باید از فقه خودشان برای آن ها گفت. ائمه معصوم علیهم السلام ما به اصحاب خود دستور میدادند که در پاسخ به پرسش سنیان از شما، از فقه خود آن ها بگویید و کار به نقل نظر ما نداشته باشید (شیخ طوسی، اختیار معرفه الرجال، ج۲، ص۶۲۲،ش۶۰۲).
واضح است که قصد ما از بیان این نکته، ایجاد شقاق و شکاف بین جامعه اهل سنت و شیعه نیست، قطعا همگرایی اسلامی از ضروریات جامعه اسلامی است، لکن هر چیزی حساب خود را دارد.
ضمنا ما به باور کلامی جناب آقای سروش در زمینه امامت و وصایت کار نداریم و ایشان نباید انتظار پیروی دیگران را از خود در این باره داشته باشند.
رابعا: اینجانب در موافقت یا مخالفت با دهگانهای که ایشان بیان کردهاند سخن بسیار دارم، لکن مجال پرداختن تفصیلی و حتی اجمالی به همه آن ها در این مقام نیست.
بدون تردید با برخی از آنها میتوان موافقت کرد. مثلا اخلاقی دیدن شریعت و انعکاس آن در فقه از مقولات قابل قبول است. باید به این شعار رسید که شریعت اخلاقی است و فقه هم باید چنین باشد و آن چه غیر اخلاقی مینماید یا اصلاً غیر اخلاقی نیست (مثلا با یک احساس مخالف است) یا اگر واقعا غیر اخلاقی باشد، شرعی نیست (نگارنده به این مساله در کتابی با عنوان «روش شناسی اجتهاد/ مطالعه مکاتب اجتهادی معاصر» پرداخته است. این اثر در آستانه چاپ است). و با برخی از نکات مورد اشاره هم نمیتوان موافقت کرد. از این رو باب گفتگو را در مجال یا مجالهایی دیگر با ایشان بسته نمیبینم. دیگران نیز میتوانند این مسائل را دنبال کرده و نقد و بررسی نمایند.
در پایان با پوزش از جناب ایشان، از ایشان درخواست میکنم در صورتی که ادامه این گفتگو را به صلاح دانستند، لطف کنند و از دیگران به اشاره یا تصریح نامی جز به نیکی نبرند تا بتوان گفتگو را در فضای بهتری ادامه داد.
امروز همانطور که جناب ایشان اشاره کرده اند ـ نیازمند اخلاق هستیم و البته باید این را در عمل بالعیان نشان داد و الا اصحاب طرد و تشر، و حمله و هجمه کم نیستند و گوش شنوایی هم به هیچ کس نمیسپارند.»
منبع: ایکنا