هنر مفید بودن
محمد صادقي
ما در جهانی پر از رنج و مصیبت زندگی میکنیم که اگر انسان از آن هم در امان باشد، بیحوصلگی همواره در کمین است. جهانی که به نظر شوپنهاور پلیدی و نادانی بر آن حاکم است. اکنون این پرسش پدید میآید که چگونه در چنین جهانی، انسان میتواند همچون کسی که غنای درونی دارد، کلبه روشن و گرم و شادمان خود را در میان برف و یخبندان داشته باشد؟
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در مقالهای با نام «نسل ملول» که در سال 1341 منتشر شده، به واکاوی وضعیت انسانهایی میپردازد که شور و نشاط زندگی را از دست داده و سرگردان، بیهدف و ناخوش روزها را به شب میرسانند. او در ابتدا، با اشاره به اینکه انسانهایی هستند که وقتی صبح از خواب برمیخیزند، نمیدانند چه بکنند و چگونه روز خود را به شب برسانند، به زندگیهایی فرسوده میپردازد تا مقصودش آشکارتر شود. انسانی سرگردان که بر سر دوراهی ایستاده و نمیداند به کدام سو برود، زیرا نه در خانه دلخوشی دارد و نه مقصد دیگری او را به سوی خود میکشاند. انسانهایی بیمقصد که خود را به شلوغی خیابانها و پیادهروها میسپارند، به تماشای مغازهها میپردازند، به همدیگر تنه میزنند و در هپروت سیر میکنند بلکه زمان بگذرد و صبحی به ظهر یا عصری به شب برسد. به نظر اسلامی ندوشن، انسانهایی که دارای کار اداری و میز و اتاق مشخصی هستند هم وضع بهتری ندارند، چون به هر ترتیبی باید وقت را بگذرانند. آنها هم خود را سرگرم میکنند، یعنی تلفنی میکنند، پروندهای را ورق میزنند، به جلسه میروند و خود را گرفتار نشان میدهند، یا اینکه پشت میز خود خمیازه میکشند، دم به دم چای خبر میکنند، بدون میل سیگار میکشند و مجله ورق میزنند تا زمان سپری شود. حتی بازنشستگی نیز موجب نمیشود که برخی از آنها دست از اداره بردارند و باز تا مدتی روزی یکی، دو ساعت به اداره میروند و توی اتاق رفقای خود مینشینند. به مردی آشنا اشاره میکند که بدنی نیمه فلج دارد و به دشواری میتواند راه برود و هر چند سالهاست بازنشسته شده اما دست از اداره برنداشته و همچنان به اداره سر میزند. در ادامه، به یکی از دوستان خود اشاره دارد که تنهایی را نمیتواند تحمل کند و همیشه باید با کسی همراه باشد، زیرا تنها ماندن در خانه برای او حالتی شوم و آزاردهنده در پی دارد و اگر در خانه تنها باشد به این و آن تلفن میکند و بدون اینکه مطلبی برای گفتن داشته باشد به صحبت با دیگران مشغول میشود. از مردی میگوید که از آشناهای اوست و برای آموختن زبان انگلیسی به انجمن ایران و امریکا میرود اما نه به قصد یاد گرفتن زبان که کاری پسندیده است یا یافتن آشناهای تازه که کاری بدون اشکال است، بلکه برای آنکه نمیداند وقت خودش را چگونه بگذراند. همچنین، از کسانی میگوید که اگر رادیو یا تلویزیون یک لحظه خاموش شود خیال میکنند کره زمین از حرکت باز ایستاده، از کسانی میگوید که چون مقام خود را از دست میدهند درمانده و پریشان میشوند زیرا وقتی رفتوآمدها و تملق شنیدن از زیردست پایان میگیرد خود را ذلیل مییابند. از کسانی میگوید که با حقوق اندک دولتی یا درآمد مختصری امور خودشان را میگذرانند و در فضای غبارآلود زندگی روزمره گیر میکنند و چون باید در زندگی قناعت کرده و حساب و کتاب داشته باشند فکرشان هم به یک گونه قناعت و حسابگری عادت میکند و از حد مشخصی فراتر نمیرود.
اسلامی ندوشن به وضعیتهایی میپردازد که در آن «بادبانهای روح به کار نمیافتد» و انسانها «در واقع روح خود را از کار میاندازند و همه بار زندگی را بر دوش جسم مینهند و این جز ملال نتیجهای نخواهد داشت.» او در پایان مقاله خود که بسیار جای اندیشیدن دارد، در حقیقت شمعی میافروزد و مینویسد: «اصلی که درباره همه ما، چه مرفه و چه محتاج، صادق است و شاید عده کمی از آن مستثنی باشند، این است که در زندگی تکیهگاهی نداریم، نمیتوانیم بر شخصیت خود متکی گردیم، همواره در خارج از خود، در کارهای بیهوده، در دلخوشیهای موهوم، تکیهگاه میجوییم. همواره میکوشیم تا خود را فراموش کنیم، از بازگشتن به سوی خود، از تماشای درون خود بیم داریم، زیرا یا در آن جز خلأ غمآلود چیزی نمیبینیم یا از زشتی آن لرزه بر پشتمان میافتد، مصاحبت هر کس را بر شخص خود ترجیح میدهیم، در جستوجوی مخدری هستیم که ما را از یاد خویش ببرد، این مخدر در صورتی که شخص بیآزاری باشیم، میتواند ولگردی، قمار، رادیو، دوره، مقام، مشروب و امثال آن باشد و اگر شخص نابکاری باشیم، جنایت، فساد، انتقام، ستم و غیره. ما به یاد خیلی چیزها هستیم، افسوس خیلی چیزها را میخوریم، جز گذشت عمر که اینگونه بیحاصل میگذرد و اصراری داریم که از آن بیخبر باشیم، آن را تباه کنیم، چون متاعی که شخص از دست آن به تنگ آمده باشد. فکر کردن برای ما شکنجهای شده است و از هر چه ما را به تأمل وادارد، گریزانیم. جز کار بارور و منظم، جز احساس مفید بودن و خلاق بودن، جز ایمان و شوق به کاری که شخص انجام میدهد، چه چیز دیگر میتواند زنگ ملال را از دل بزداید و خشنودی و نشاط ببخشد؟ و ما از اینها بیبهرهایم، گویی از فریب قُوت میگیریم، فریب خود و فریب دیگران و شب و روز ایفای نقشی مکرر و مبتذل برعهده داریم که نوعی صفرای روحی ایجاد میکند. هرچه بکوشیم تا خود را بانشاط و خوشبخت نشان دهیم بیهوده است، آنچه باید در نگاه و خطوط چهره ما خوانده شود، خوانده میشود.»
اسلامی ندوشن، در همان آغاز مقالهاش، دست روی نکته مهمی میگذارد یعنی حالتی که روشنی درون جای خود را به کدورتی داده و این اشاره دقیق در شناساندن وضعیتی که درباره آن مینویسد بسیار موثر است. حرف از «روشنی درون» است که در غیابِ آن، زندگی از نفس میافتد و روندی فرساینده بر جان و روان آدمی حاکم میشود و این نکتهای است که در ادامه به آن میپردازم.
غنای درونی
آرتور شوپنهاور در کتاب «در باب حکمت زندگی» باور دارد که آنچه آدمی در خود دارد برای خرسندی او در زندگی اساسیتر از هر چیزی است و اگر کسانی که تلاش برای رفع نیازهای خود را پشت سر گذاشتهاند به اندازه کسانی که هنوز برای رفع نیازهای خود با مشکلاتی مواجه هستند احساس نارضایتی دارند به این خاطر است که دچار خلأ درونی هستند. خلأ درونی که برآمده از فقر درونی است و موجب میشود که انسان برای یافتن خوشبختی به سوی دیگران، به سوی ثروت، به سوی شهرت، به سوی مقام و… سوق یابد و بیهوده بکوشد تا با گردآوردن چیزهایی که در بیرون وجود دارد، ثروتی ظاهری را جایگزین غنای درونی کند. به باور شوپنهاور، کسی که برای خوشبختی به چیزهایی بیرون از خود وابسته است، یعنی ثروت، مقام، دوستان، جامعه و… وقتی اینها را از دست بدهد یا از آنها سرخورده شود پایههای خوشبختی او فرو میریزد، زیرا مرکز ثقل او بیرون از خود اوست. به نظر او، حماقت بزرگ آن است که انسان به منظور برنده شدن در بیرون، در درون ببازد. شوپنهاور مینویسد: «خلأ روحی، علت عمده آن است که آدمیان به دنبال معاشرت، تفریح، سرگرمی و انواع تجملاتی میروند که بسیاری از مردم را به اسراف و سرانجام به فقر میکشاند. هیچچیز مطمئنتر از غنای درونی، غنای روحی، آدمی را از این بیراهه مصون نمیکند زیرا این غنا هرچه بیشتر شود، برای بیحوصلگی جای کمتری باقی میگذارد… کسی که از نظر ذهنی پرمایه است، در درجه اول طالب این است که از رنج و ناراحتی آزاد باشد و آرامش و فراغت داشته باشد و در نتیجه، به دنبال زندگی آرام، باقناعت و در حد امکان، بدون درگیری است… آدمی هرچه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر میتوانند چیزی به او عرضه کنند… دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند… کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند، در حالی که بیشتر انسانها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بیفایده مواجه شوند که بهشدت بیحوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود.»
به تعبیر شوپنهاور، ما در جهانی پر از رنج و مصیبت زندگی میکنیم که اگر انسان از آن هم در امان باشد، بیحوصلگی همواره در کمین است. جهانی که به نظر او پلیدی و نادانی بر آن حاکم است. اکنون این پرسش پدید میآید که چگونه در چنین جهانی، انسان میتواند همچون کسی که غنای درونی دارد، کلبه روشن و گرم و شادمان خود را در میان برف و یخبندان داشته باشد؟
آشتی با خود
مصطفی ملکیان در یکی از سخنرانیهای خود با نام «مسابقه با خود یا دیگری؟ موفقیت یا رضایت؟» به شناساندن دو دسته از انسانها میپردازد؛ دسته نخست، کسانی که اهل موفقیت هستند و دسته دوم، کسانی که اهل رضایت هستند. اهل موفقیت بهطور ذهنی مدام در حال مقایسه خود با دیگران و بهطور عملی مدام در حال مسابقه با دیگران هستند و میدان مسابقه یا مقایسه آنها نیز یکی یا چند تا از هفت مطلوب اجتماعی (ثروت، قدرت، حیثیت اجتماعی، مقام، شهرت، محبوبیت و علم آکادمیک) است. اما دسته دوم یعنی اهل رضایت، خودشان را در حال مقایسه و مسابقه با خودشان میدانند، نه در حال مقایسه و مسابقه با دیگران. مهمتر اینکه، حوزه مسابقه و مقایسه را نیز مطلوبهای روانشناختی (به ویژه آرامش، شادی، امید، آشتی با خود و معناداری و ارزشمندی زندگی) قرار میدهند نه مطلوبهای اجتماعی هفتگانهای که مطلوبهای جمع هستند. به تعبیر ملکیان، هر چه ما بتوانیم به سمت زندگی اهل رضایت برویم این زندگی برای ما سه پیامد مهم خواهد داشت: یکی اینکه با سلامت روانی ما سازگارتر است، دوم اینکه با فضیلت اخلاقی سازگارتر است و سوم اینکه زندگی خوشتر میگذرد. به باور ملکیان، برای انسانی که اهل رضایت است، ویرانی و آبادانی درونی اهمیت دارد، نه جلوههای بیرونی، نه دستاوردهای اجتماعی و نه ارزشداوریهایی که دیگران درباره او دارند. به این ترتیب، اگر انسان به آبادی درون خود بپردازد و اخلاقی زندگی کند، میتواند به زندگی خوب، خوش و ارزشمند دست یابد و این نکتهها را ملکیان در بسیاری از نوشتهها و گفتههای خود مانند درسگفتارهایی با نام «چرا باید اخلاقی زیست؟» ارایه کرده است. از سویی نیز، وقتی به این نکتههای زندگیساز میاندیشیم، به نقصهای نظام آموزش و پرورش در ایران بیشتر پی میبریم و اینکه بهترین سالهای زندگی ما چگونه طی شد! هرچند این واقعیت را نیز درنظر داشته باشیم که هر گاه انسان به خود آید و به «ترمیم خرابیهای روح» خود بپردازد، کاری موثر و مغتنم است.
آموزش و ارزش وقت
اسلامی ندوشن که همواره در آثارش به فرهنگ، اخلاق و تعلیم و تربیت توجه فراوانی دارد، کاهش صفای اجتماعی را که برآمده از کاهش عیار انسانیت است مشکلی بزرگ میداند. او پیشرفت را تنها در افزایش تعدادی کارخانه و درآمد سرانه نمیداند که اگر چنین بود کار دنیا آسان میشد. به نظر او همه اینها وسیله هستند برای رسیدن به هدف اصلی که خوشبختی انسان است و بالا بردن سطح فرهنگ انسانی که چیزی جز اخلاق و انسانیت نیست. اخلاق را مانند لولایی میداند که اگر کار نکند زنگ میزند و آنچه بیش از کار نکردن موجب نگرانی است زمانی است که اخلاق کالای نامرغوبی شناخته شود. به نظر او، سلطه پول مساله بسیار خطرناکی است زیرا اگر پول به جای اینکه وسیله باشد به هدف تبدیل شود جایی برای اخلاق و فضیلت باقی نمیگذارد. سلطه پول، دویدن به دنبال مقام، سردی روابط اجتماعی و پایین آمدن میزان اعتماد مردم به یکدیگر را نشانههای بارز انحطاط فرهنگی در هر جامعه میداند که فردایی مطمئن پیش روی خود نمیبیند. در کتاب «سخنها را بشنویم» مینویسد: «این باور که اگر نخواهی زور بشنوی باید زور بگویی، اگر نخواهی عقب بیفتی باید دست جلو بگیری، به نحو آگاه یا ناآگاه، در ذهن بسیاری جای گرفته است که حکایت از اختلال فرهنگی دارد.» بنا به باور او، افزایش تعداد مدرسه، دانشآموز و دانشجو و تلویزیون و ماهواره نشانه پیشرفت و خوب بودن زندگی نیست بلکه معیار اصلی، افزایش کیفیت زندگی به معنای بهتر شدن و شکفتهتر شدن انسان است، در وضعی که توازن میان نیازهای مادی و معنوی برقرار باشد. همچنین ابراز تاسف میکند که نه تنها هنر یادگرفتن و فکر کردن نزد جوانان ما ضعیف است، بلکه از هنر خوشگذراندن هم تعریفی ندارند و عمر آنها بسیار هدر میرود، در حالی که نه خودشان نسبت به آن آگاهی و دلسوزی دارند و نه دیگران. او در کتاب «ایران و تنهاییش» مینویسد: «اگر بپذیریم که بر هیچ سرمایهای، نه نفت، نه میراث گذشته، نه مواهب طبیعی یک کشور نمیتوان تکیه کرد و تنها منبع قابل اتکا نیروی مغز و بازوی کار مردم آن کشور است، تبخیر عمر جوانان فاجعهبار خواهد بود.»
اسلامی ندوشن که تعلیم و تربیت را در بهسازی فردی و اجتماعی پایه اصلی میبیند، در بخش پایانی کتاب «فرهنگ و شبه فرهنگ» به نقصهای آموزش و پرورش در ایران میپردازد که با وجود آنها نمیتوان به وضعیتی مطلوب دل بست و امیدوار بود. نخست اینکه، آموزش در ایران براساس حافظه است و آموزش بر پایه محفوظات، کهنه شده و کودک و نوجوان را به بالندگی و شکوفایی نمیرساند. دوم اینکه، حس زیبایی در آموزشِ کودک و نوجوان چندان مورد توجه نیست، به این معنا که شناخت زیبایی از ضروریات زندگی است و در این زمینه کار چندانی انجام نشده است. او باور دارد اگر ارتباط بچهها با طبیعت کم یا قطع بشود و در مکانهای دربسته باشند و به موزهها نروند یا به تماشای فیلمهای آموزنده و هنری ننشینند، بیش از اینکه آموزش ببینند آسیب میبینند. سوم اینکه فکر کردن در ما ضعیف شده و آموزش باید در مسیری باشد که فکر کردن را تقویت بکند. اگر آموزش ما این هدف را درنظر نداشته باشد فایده چندانی ندارد زیرا بار معلومات در مغز ایجاد میشود اما اینبار به صورت جدا از هم و بدون ارتباط با هم ایجاد میشود. در حالی که ما زمانی از معلومات خود بهره میگیریم که آموختههایی که در ذهن ذخیره شده دست به دست هم بدهند و ما از توانایی نتیجهگیری منطق و استنباط و استنتاج برخوردار شویم. او درباره همین مساله در کتاب «گفتهها و ناگفتهها» میگوید: «کودک و نوجوان ایرانی بیش از هر چیز احتیاج دارد که فکر کردن درست را بیاموزد و این برعهده درسهای مربوط به علوم انسانی است چون فارسی، تاریخ، علوم اجتماعی و نظایر آنها. چرا یک دانشجوی ریاضی که دقیقترین علوم را آموخته -که اگر یک سر مو این سو و آن سو بشود، ممکن است یک سفینه فضایی را از کار بیندازد- چنین کسی، در مباحث نظری ذهنش تابع منطق نیست؟ درس ریاضی خود را خوب میداند، ولی آن را در مسائل اجتماعی به کار نمیبرد، رابطه علت و معلول را درنظر نمیگیرد. علتش آن است که ذهنش از طریق علوم انسانی تربیت منطقی پیدا نکرده.» و چهارم اینکه، به نظر او باید به پرورش شخصیت و افزایش عیار انسانی توجه شود، یعنی آموزشی که در آن شخصیت، آزادگی و صفات خوب پرورده شود که اگر چنین نشود آموزش بیمعنا میشود. کودک و نوجوان باید با ارزشهای زندگی آشنا شوند، نه اینکه با مقداری معلومات و مدرک تحصیلی کار را تمام شده تلقی کنیم که اگر چنین شود نتیجه آن، ایجاد تزلزل در فرد و جامعه خواهد بود. در پایان، میتوان گفت که دکتر اسلامی ندوشن در نوشتهها و گفتههای خود به تعبیری هنر مفید بودن را بزرگترین هنر در زندگی میداند که از راه آموزش میتوان آن را شناساند و گسترش داد. آموزشِ هنرِ مفید بودن نیز امکان بیشتری برای زندگی خوب میآفریند و در پی آن است که انسانها شادی و خوشبختی را در خدمت به دیگران و کاستن از رنج آنها مییابند. مفید بودن به این شکل که انسان از خودشیفتگی که پرورنده رنج و ملال است دست بردارد، ارزش وقت و عمر را دریابد، از دانش یا هنری برخوردار شود و بتواند حق انسانیت خود را ادا کند.
منبع: روزنامه اعتماد