از گمنامی تا نیکنامی؛ نگاهی به زندگی و احوالات جواد کاشانی|عظیم محمودآبادی
در ساعات پایانی دوشنبه (26 مهر 1400) خبری تلخ و غیر منتظره در میان طلاب حوزههای علمیه دست به دست شد؛ خبری مبنی بر ارتحال استاد جواد کاشانی مدرس ادبیات و نحو در حوزههای علمیه تهران.
«مَعْرِفَهُ الَعِلْمِ دِینٌ یدَانُ بِهِ، بِهِ یکسِبُ الاِنْسَانُ الطَّاعَهَ فِی حَیاتِهِ، وَجَمِیلَ الاُحْدُوثَهِ بَعْدَ وَفَاتِهِ؛ آدمی در زندگی به دانش، طاعت – پروردگار- آموزد و برای پس از مرگ نام نیک اندوزد».[1]
گفته میشد استاد جواد کاشانی بهترین شاگرد مرحوم مدرس افغانی (1284 – 1365 ه.ش) بوده و حدود چهاردهه از عمر خود را وقف تعلیم و تریبیت طلاب کرده بود. هم او که شاید کمتر کسی از شاگردان این سالهای او بداند که آن مرحوم در طول سالهای طلبگیاش از برخی تنگنظریهای حاکم بر فضای حوزههای علمیه چه مرارتهایی را متحمل شد؛ مرارتهایی که ناشی از نگاه انتقادی او به پارهای از مسائل در عرصههای عمومی و سیاسی بود و گاه فضا را چنان بر او تنگ میکرد که ناگزیر از ترک کرسی درس و بحثش بود، چنانکه در سالهای پایانی دهه شصت از حوزه مرحوم آیتالله مجتهدی هجرت کرد.
اما این مرارتها مانع ممارست علمی او نشد. هرچند روزگار بر او سخت گرفت اما نتوانست سختکوشیاش را مهار کند. آنقدر در این راه تلاش کرد و به مراتب علمی خود افزود که همان حوزههایی که او روزی ناگزیر از ترکشان شده بود، مجدد از وی دعوت و کرسی درس و بحثش را بر پا کردند.
اما در طول همه این سالها استقلال مالی خود را از دین حفظ کرد و سقف معیشت را بر ستون شریعت نزد.
در تمام این سالها، اقتصاد خود و خانوادهاش را از همان حجره فرش فروشی در بازار تهران تأمین میکرد که میراث او و برادران و خواهرانش از پدرشان بود. تا همین چند سال پیش آن حجره هم منبع کسب و کارش بود و هم محل رفت و آمد طلبههایی که برای سؤال و درس به وی مراجعه میکردند. چند سال پیش اما آن حجره فروخته شد و کسب و کارش را به اتاقی در منزلش آورد و از همان جا به خرید و فروش فرش میپرداخت و رزق خود و خانوادهاش را تأمین میکرد. تمام درآمد او از حوزههای علمیه محدود به همان حقالتدریس معلمیاش بود و بس! هرچند میتوانست زندگی بسیار راحتی به لحاظ اقتصادی داشته باشد. اما این انتخاب او نبود. شاید در همان عنفوان جوانی و اوان طلبگی این حدیث مولایش حضرت امیر(ع) را خوانده بود که «اَلْمُسْتَأْکلُ بِدِینِهِ حَظُّهُ مِنْ دِینِهِ مَا یأْکلُهُ؛ آنکه دین را وسیله خوردن خود میکند، بهرهاش از دین همان چیزی است که آن را میخورد».[2] آری او نمیخواست بهرهاش از دین، درآمد اقتصادی و تنعم دنیوی باشد. برای رزق و روزیاش به حجرهای موروثی در کف بازار تهران اکتفا کرده بود و ابایی از آن نداشت که با دست خود قالی را برای مشتریانش پهن کند؛ با همان دستی که آخر شب در خانهاش یادداشتبرداری میکرد و خودش را برای تدریس فردا آماده میکرد.
آری مرحوم کاشانی از همان نوادری بود که میتوانست آبروی جماعتی باشد. از همانهایی که ملای رومی در وصفشان گفته بود: «از هزاران، اندکی زین صوفیاند / باقیان در دولتِ او میزیند».[3]
همین استقلال مالی چنان حریت و آزادگی به او داده بود که حاجتی نداشت خود را محصور هویت صنفیِ حوزه و روحانیت بسازد.
چهاردهه در حوزه به تدریس پرداخت بدون اینکه لباس روحانی بر تن کند. او همانطوری زندگی کرد که دوست داشت و همان گونه مینمود که بود. تفریحش فوتبال بود و آن را از کسی پنهان نمیکرد و دونشان خود نمیپنداشت. هم خودش اهل بازی کردن بود و هم مسابقات فوتبال را به مثابه نوجوانان و جوانان با انگیزه و نشاطی خیره کننده دنبال میکرد. مجله ورزشی میخواند و تا جایی که میتوانست فرصت تماشای مستقیم فوتبال با حضور در استادیوم را از دست نمیداد. به تعبیر حافظ او «ننگِ نام» را نمیخواست و برای همین تن به تنگناهای برساختهای نمیداد که نه الزام شرع بود و نه اجبارعقل. برای کسی که علم دین را برای یافتن اقبال عمومی نخواهد، چه قبحی دارد اگر اوقاتی را به تفریح مشروع و معمول جامعه، مشغول باشد و به تماشای فوتبال برود؟ او در کسب علوم دینی نه چشمی به خلق و اقبالشان داشت و نه ترسی از طعن و ادبارشان! چنانکه در حدیثی منقول از پیامبر (ص) آمده که ایشان به اباذر فرمودند: «مَن طَلَبَ عِلماً لِیصرِفَ بِهِ وُجوهَ النّاسِ إلَیهِ لَم یجِد ریحَ الجَنَّهِ؛ هرکس علم را برای آن بخواهد که مردمان روبه سوی او کنند، بویی از بهشت به مشام او نخواهد رسید».[4]
مرحوم کاشانی در طول چهل سال تدریس، خیل وسیعی از آقازادهها و فرزندان مقامات ارشد نظام نزد او زانوی تلمذ زدند. سعه صدر او آنقدر بود که نگاه انتقادیاش نسبت به پارهای از مسائل سیاسی، مانع از آن نباشد که ذکات علم خود را از منسوبان به مسئولان دریغ کند. اما هیچ گاه از این نمد برای خود کلاهی ندوخت و کنج قناعت به گنج دنیا نفروخت.
اینجانب به واسطه پدرم که از همدرسیها و هممباحثیهای مرحوم کاشانی در ایام طلبگی بوده و در طول سالهای پس از آن از نزدیکترین و صمیمیترین دوستان آن مرحوم بود، همواره از نزدیک شاهد این سادگی و حریت او و بیاعتناییاش به مناصب و عناوین دنیویِ دینی بودهام. هم او که در نوجوانیام وقتی متوجه بیعلاقگیام نسبت به فوتبال و تماشای آن شد دعوتم کرد تا به اتفاق به استادیوم برویم و من نرفتم. هم او که وقتی متوجه تراشیدن ریشم در سالهای آغاز جوانیام شد با لحنی لیّن و بیانی صمیمانه نهی از منکر کرد و باز اجابت نکردم! هم او که در هر مجلسی که وی را میدیدم، به مناسبت یا بیمناسبت نامی از مولای متقیان به میان میآورد و در فضیلت حضرتش سخنی میگفت.
استاد کاشانی عمری را در گمنامی زیست اما در نیکنامی رخت از این جهان بست. او از بارزترین مصادیق حدیثی بود که بر صدر این نوشته، نشسته است؛ آری نام نیکی که از او بر جای ماند شاهدی است بر همان سرانجام و سرنوشتی که حضرت امیر(ع) خطاب به کمیل بن زیاد فرموده بود.[5] این همان سرانجامی بود که در تشییع پیکر پاک او در حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی در شهر ری به روشنی قابل مشاهده بود.
ارجاعات:
[1]. نهجالبلاغه، حکمت 147، ترجمه سید جعفر شهیدی، انتشارات علمی – فرهنگی، چاپ سیوسوم، 1394، ص 387.
[2]. الحیاه، ج 2، حکیمی محمدرضا و برادران، ترجمه احمد آرام، انتشارات دلیل ما، چاپ یازدهم، بهار 1195، ص 532.
[3]. مثنوی معنوی، رومی، مولانا جلالالدین، تصحیح محمدعلی موحد، ج 1، انتشارات هرمس، چاپ اول؛ 1396، ص 295، دفتر دوم، بیت پانصد و سیوهفتم.
[4]. الحیاه، ج 2، حکیمی محمدرضا و برادران، ترجمه احمد آرام، انتشارات دلیل ما، چاپ یازدهم، بهار 1195، ص 535.
[5]. نهجالبلاغه، حکمت 147، ترجمه سید جعفر شهیدی، انتشارات علمی – فرهنگی، چاپ سیوسوم، 1394، ص 387.