در «طربخانه خاکِ» خیام و «بیشه نور» سپهری| سروش دباغ
در این جستار خواهم کوشید به بررسی تطبیقی نگاه سهراب سپهری -به مثابۀ یک سالک مدرن- با خیام نیشابوری- که از سالکان سنتی است- بپردازم.
برای داریوش شایگانِ فقید که
« لحظاتِ برق آسای حضور» را عمیقا مزه مزه می کرد.
«ازمیان این برش کوچک زمان، هماهنگ با طبیعت بگذر و و با وقار به آرامگاه ابدی برو، همچون افتادنِ زیتونی رسیده، در حال ستایش زمینی که از آن تغذیه کرد و قدردان درختی که موجب رشدش شد.»[1]
(مارکوس اورلیوس)
در اینسالها، عرفانپژوهیِام با تتبعات سپهریپژوهانه، همسو گشته است. از همین رهگذار بوده که مفاهیمی چون«سالک مدرن»، «متافیزیک نحیف»، «ایمان آرزومندانه»، «کورمرگی»، «تنهایی مخملین» و… را برساخته و از«طرحوارۀ عرفان مدرن» سخن گفتهام.[2] در کتابِ «از سهروردی تا سپهری»، به مقایسۀ آرای سهراب سپهری با پنج سالک سنتی پرداختم: سهروردی، عطار، مولوی، سعدی و حافظ. برآنم که در این نوشتار، زیستجهان سهراب سپهری را با خیام نیشابوری به مقایسه بنشینم.
مناقشهها بر سر خیام
دربارۀ خیام، بسیار گفته و نوشتهاند. زندگی او چنان در ابر ابهام قرار دارد که عدهای چون محیط طباطبایی، سرایندۀ رباعیات را شخصی جز حکیمعمر خیام نیشابوری میدانند. این گروه برآن بودهاند که رباعیات منسوب به عمر خیام، در واقع سرودۀ علی ابن خیام خرسانی است. آنها میگویند که به دلیل تشابه اسمی
این فرد با عمر خیام، اشعارِ او به نام این منجّم و ریاضیدانِ برجسته شناخته شده است. خوب است اشاره کنم که پژوهشهای جدید صورت گرفته دربارۀ زندگی عمر خیام، نشان میدهد که بحث از وجود دو خیام، افسانهای بیشتر نیست.[3]
تا جایی که دیده و سراغ گرفتهام، رباعیات اصیل خیام از چهل رباعی افزون نیست؛ اگر چه شمار رباعیات منسوب به او به 1600 رباعی نیز میرسد.[4] در این مقاله بنای وارد شدن به این بحث را ندارم. مبنای کار خود را همان رباعیاتی قرار دادهام که در نُسَخ معتبری چون تصحیحِ محمدعلی فروغی، با نام عمر خیام آمده است.
خیام را در کنار شاعرانی مانند فردوسی، ناصر خسرو، نظامی و… حکیم خواندهاند. این لقب از دغدغههای ژرف و مطالعات گستردۀ خیام در زمینههای مختلف حکایت دارد. با اینهمه، خیام به تعبیر داریوش شایگان: «نه عارف به معنای متعارف کلمه است… و نه فیلسوفی مشاییست، نه فقیه است و نه شاعر عهد خود-چرا که شخصیت شاعر او به دقت تمام زیر ظاهر دانشمندش پنهان بود.»[5]
سالکی سنتی و شعری سهل و ممتنع
خیام به نزد من، در زمرۀ سالکان سنتی قرار دارد. با خواندن رباعیاتِ او، متوجه نگرشِ خوشباشانۀ وی میشویم. در نگاه اول چنین بنظر میرسد که گویی با فردی بیدرد و اهل نشاط طرف هستیم. اما بنظرم -همانطور که شایگان در اثر پنج اقلیم حضور تأکید میکند- میتوانیم با دقت بیشتر به سرودههای خیام، لایههای عمیقتر شعر او را دریابیم. اندیشۀ خیام چنانکه در می یابم، سهل و ممتنع است. بدین معنا که در نگاه اول چنین بنظر میرسد که میتوان آن را به راحتی فهمید. اما فهم دقیق اندیشۀ او مستلزم انس گرفتنِ با خیام است. خیام ندامانگار[6] است؛ و قرابتی میان اندیشۀ او با شوپنهاور وجود دارد. اینکه خیام میگوید: آدمی در میان دو عدم گرفتار آمده است، از بی جا آمده و رهسپار هیچ است؛ طنین بودیستی و شوپنهاوریِ پررنگی دارد.
افزون بر این، در رباعیات خیام، «طنز الاهیاتی»[7] و مواجهۀ طنازانۀ با هستی نیز دیده می شود. برای مثال میگوید:
گر برفلکم دست بدی چون یزدان/ برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی/ کآزاده به کام خود رسیدی آسان
طنزی است توأم با نوعی اعتراض؛ اگر قدرتش را داشتم و بجای خدا مینشستم، هستی را ازعدل می آکندم و آزادگان را به کام دلشان میرساندم. خیام در رباعی دیگری هم بر سفله پروری چرخِ گردون تعریض میزند:
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی/ احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی به کارها در گردون/ کی خاطر اهل فضل، رنجیده بدی[8]
در این رباعی نیز طنزی توأم با اعتراض موج میزند. اگر در هستی عدل و دادی بود، آزادگان و اهل فضل، رنجیده نمیشدند و نادانان بر صدر نمینشستند.
خیام چرخ گردون را هم در کارِ خود مجبور و بیچاره میداند. وی برآنست که نباید از چرخ گردون شکایت کرد، چرا که از خود اختیاری ندارد:
نیکی و بدی که در نهاد بشر است/ شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل/ چرخ از تو هزار بار بیچاره است[9]
با زبان طنز میگوید که اینقدر با دنیا در مپیچ و به او سخت نگیر، چرا که گردون نیز حالی بهتر از تو ندارد و خود گرفتارست. در اندیشۀ خیام، آدمی نیز چون گردون، از خود اختیارِ چندانی ندارد. او به گرفتاریِ انسانِ میانِ دو عدم اشاره میکند و آنرا بر می کشد و برجسته می کند:
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز/ از روی حقیقتی نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود/ افتیم به صندوق عدم یکیک باز[10]
رباعی سرشار از حیرت و ندانمانگاری است؛ دنیا سراسر بازی است و ما بازیچۀ دستِ روزگاریم و در نهایت روانه صندوق عدم می شویم. در رباعی دیگری هم میگوید:
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد/ در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی/ که احوال مسافران دنیا چون شد[11]
نمیدانیم از کجا آمدهایم و چرا هستیم و به کجا رهسپاریم. خیام در مقابل پرسشهای بنیادینِ هستی، نظیر اینکه از کجا آمدهایم، به کجا میرویم و… سپر می اندازد و تأکید میکند که:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من/ وین حرفِ معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو/ چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من[12]
سراینده رباعیات، در رباعی دیگری میگوید:
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا/ چون لاله رخ و سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک/ نقاش ازل بهر چه آراست مرا [13]
حافظ هم گاه اشعارش، طنین و رنگ و بوی خیامی دارد و میگوید:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را [14]
و:
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش/ زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
و:
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم/ یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است/ دردا که این معما شرح و بیان ندارد
به نزد این دو سالکِ سنتی، «اسرارِ ازل»، « راز دهر» و « این معما»، علی الاصول ندانستیاند و درپیچیدن با چنین سؤالهایی بیفایده است. از منظر خیام:
گر آمدنم به من بدی، نامدمی/ ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب/ نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی[15]
نه بدنیا آمدنم به میل خویش است و نه رفتنم دست خود است. آیا بهتر نبود اصلا هیچگاه بدنیا نیامده بودم؟ این موارد تماماً برخواسته از ندانمانگاریِ این سالک سنتی است. همانطور که داریوش شایگان در کتاب «ادیان و مکتبهای فلسفی هند» میگوید، به نزد هندوها عالم از جنس «مایا» است. یعنی حقیقتی ندارد؛ که خوابی و خیالی و وهمی است. خیام این مسائل را میبیند و چنین می انگارد که هستی اعتبار چندانی ندارد:
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است/ هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست/ خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
اینکه خیام هم جهان را خواب و خیال و دم میداند، ذهن را به سمت آیین هندو سوق می دهد. سپهری میگوید:
«و شیاریدم شب یک دست نیایش، افشاندم دانۀ راز/ و شکستم آویز فریب/ و دویدم تا هیچ. و دویدم تا چهرۀ مرگ، تا هستۀ هوش.»[16]
«آویز فریب را شکستن» و «دویدن تا چهرۀ مرگ»، از پی بردن سهراب به عجالی و خیالین و فریبا بودن دنیا حکایت میکند و طنین خیامی دارد.
خیام جهان را خواب و خیال و فریب میداند. از نظر او ما میان دو عدم گرفتار آمدهایم. پیدا نیست که از کجاییم و بکجا میرویم. به نزد خیام، چیزی جز عجالی بودن دنیا و بی ثباتی آن حقیقت ندارد و نباید « ازجهان سست نهاد»، درستیِ عهد را جستجو کرد و سراغ گرفت:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است/ در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او میبینی/ دستی است که بر گردن یاری بوده است
کوزه ای که اکنون پیش ماست، از خاک عاشقِ دیگری درست شده و سربرآورده؛ حقیقتی که ناپایداری و گذران بودنِ دنیا را برجسته می کند. سپهری هم با عنایت به چنین هستینگریای میگوید: «نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلک»[17].
همچنین، خیام دربارۀ سبزه تعبیر تکاندهندهای دارد:
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست/ بیبادۀ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست/ تا سبزۀ خاکِ ما تماشاگه کیست؟[18]
سالک سنتیِ ما، مفهوم زوال و فنا را در این رباعی برمیکشد و برجسته میکند؛ سبزه ای که امروز ما را تماشا می کند، از خاک کسی دمیده و سربرآورده، تا سبزه خاک ما چه کسانی را تماشا کند. تو گویی، خیام، رونده بودن به سمت نیستی را به عیان رصد می کند، معنایی در جهان نمیبیند و برآنست که این ماییم که باید به جهان معنا ببخشیم؛ نه اینکه جهان بخودی خود معنایی داشته باشد و ما در پی کشف آن برآییم.
بادهی بقای خیامی
آنچه تا کنون آوردم، بیشتر معطوف به جنبۀ سلبیِ تفکر خیام بود. اینکه زندگی دوامی ندارد و «آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد». تفکر ایجابی خیام دعوت به دم را غنیمت دانستن است. این امر در زیست-جهانِ او فراتر از «لذتجوییِ»[19] متعارف و در پی بیشینه کردن لذات پیرامونی، روان گشتن است.[20] البته که در موارد متعددی، «می» ایکه خیام از آن یاد میکند، می انگوری است. اما میتوان تجربه زیسته خیام را عمیقتر فهمید و از آن به «بادۀ بقا» یا «بادۀ بیداری» تعبیر کرد:
از منزلِ کفر تا به دین یک نفس است/ وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار/ کز حاصل ما همین یک نفس است
از این مهم که دنیا دوامی ندارد و لحظات به سرعت میگذرند و آخر کار آدمی مرگ است، سالک سنتیِ ما به این نتیجه میرسد که بهتر است دم را غنیمت بشماریم، همصحبتی را فرصت شماریم، قدر اوقات را بدانیم و عمر بر باد ندهیم. این آموزه خیامی، قسمت ایجابیِ تفکر اوست. در رباعی دیگری میگوید:
امروز تو را دسترس فردا نیست/ واندیشۀ فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم اگر دلت بیدار است/ کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست[21]
تأکید بر اینکه «باقی عمر را بقا پیدا نیست»، را میتوان در کنار دو رباعی مشهور قرار داد و بهتر فهمید:
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/ وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا درگذریم/ با هفتهزارسالگان سر به سریم[22]
و :
این قافلۀ عمر عجب میگذرد/ دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری/ پیش آر پیاله را که شب میگذرد[23]
صحبت از ساقی و شراب و غم نخوردن و دم را غنیمت دانستن است؛ امری که اغلب سالکان سنتی بر آن تأکید دارند. سپهری نیز شعری در این حال و هوا دارد:«زندگی تر شدن پی در پی/ زندگی آب تنی کردن در حوضچۀ اکنون است».[24]
افزون بر این، خیام در دو رباعی دیگر میگوید:
می خوردن و شاد بودن آیین من است/ فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروس دهر: کابین تو چیست؟/ گفتا دل خرم تو کابین من است[25]
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین/ نه کفر، نه اسلام، نه دنیا و نه دین
نه حق، نه حقیقت، نه طریقت، نه یقین/ اندر دو جهان کرا بود زهره این[26]
شاد بودن خیام که با رندی عجین گشته، «فارغ از کفر و دین» رخ میدهد؛ خرمی و شادیِ ژرفی که از آن یاد میکند، لزوما به معنای خوشگذرانی و لذتجویی نیست. خرّمیِ خیام، از جنس شادیِ محض و مزه مزه کردن لحظات و حاصلِ فائق آمدن بر زمان است؛ همانکه مولانا از آن به پای نهادنِ به ورای غم و شادیِ متعارف[27] و « اصل اصلِ شادمانی» و «مرا عهدی است با شادی که شادی آنِ من باشد» تعبیر می کرد.[28]
می توان سویه ایجابیِ تفکر خیام را با تفکیک میانِ « خوشحالی»[29] و «خرسندی»[30] تبیین کرد.[31] توضیح آنکه، خوشحالی منشا بیرونیِ پررنگی دارد و با اتفاقاتی که در زندگی فرد رخ می دهد، در تناسب است و در می رسد. مثلا، کسی ارتقاء شغلی پیدا می کند، یا درآمدش بیشتر می شود، یا منزل و ماشینش را نو می کند، یا غذایی لذیذ را در رستوران می خورد، یا خواهرش ازدواج می کند[32]، یا تیم فوتبال مورد علاقه اش در فلان تورنمنت قهرمان می شود، یا بهمانی در محفلی از خوش پوشی او تعریف می کند، یا صاحب فرزند می شود …. همه امور یاد شده، قوام بخشِ « خوشحالی» اند و به تعبیر کیر که گارد در « فقرات فلسفی»[33]، متعلق به « مرحله حسّانی».[34] خوشحالی ها، مدت زمانِ مشخصی دارند و پس از چند صباحی به محاق می روند و احیانا جای خود را به ملال می دهند.[35] در مقام تمثیل، خوشحالی ها بسان امواجی اند که در نزدیکی های ساحل می وزند؛ قیل و قال و سر و صدا و شدت دارند، در عین حال زود فرو می نشینند و بدل به کف روی آب می شوند و از بین می روند. سپهری از تعبیر«دلخوشی» برای این نوع خوشحالی ها استفاده می کند؛ دلخوشی هایی که در جای خود لذت بخش اند و زندگیِ روزمره از آنها آکنده است: « زندگی یعنی: یک سار پرید/ از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید/ کودک پس فردا،/ کفتر آن هفته/… و هنوز نان گندم خوب است/ و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند».[36]
از سوی دیگر، «خرسندی» بسان امواجی است که در بستر اقیانوس می وزند؛ ژرفا و عمق دارند، بدون قیل و قال. خرسندی ای که با رضایت باطن در می رسد و بسان چشمه ای که می جوشد و گل سرخی که می شکفد، از درون سر بر می آورد،[37] « نحوه ای از بودن»[38] و شیوه ای از زیستن است و با مهارت و ممارست و ورزیدن عجین می گردد و در روانِ[39] فرد جا خوش می کند.[40]
افزون بر این، می توان با وام کردن مفهومِ «غرقگی»[41] به روایت چیکسنت میهای[42]، روان پژوهِ مشهور معاصر، «شادیِ» ژرف خیامی را تبیین کرد.[43] غرقه شدن، آمیزه ای است از چالش، مهارت و دانش. وزنه برداری را در نظر بگیرید که وزنه 180 کیلویی را بالای سر برده؛ روشن است که مهارت و دانش و استعداد وزنه بردار در انجام این مهم مدخلیت داشته است. حال اگر از او خواسته شود که وزنه 160 کیلویی را بالای سر ببرد؛ هر چند می تواند از پسِ آن بر آید، اما از انجام آن دچار ملال[44] می شود؛ چرا که سخت تر از این کار را پیشتر انجام داده و اشتغال بدان او را درگیر نمی کند و متضمنِ چالشی نیست. از سوی دیگر، اگر از وزنه بردار خواسته شود وزنه 300 کیلویی را بالای سر ببرد، این کار، متضمنِ چالش فوق طاقتی است و برایش اضطراب[45] بسیاری را رقم می زند و مانع از آن می شود که وزنه بردار در کار خود شکوفایی را تجربه کند؛ بلکه ناتوانی اش را برجسته می کند. اما، اگر مشغولِ وزنه 200 کیلویی شود؛ غرقگی را تجربه کرده، چرا که برای انجام این کار، هم مهارت و دانشِ مکفی دارد، هم با چالشی مواجه گشته که می تواند پنجه در پنجه آن افکند و پیش رود.
بر همین سیاق است نویسنده ای که غرقگیِ در نوشتن یک مقاله یا رمان را تجربه می کند، ماهها مشغول نگارش آن است و زیر و زبرِ کار را می چشد و در فرایند نوشتن، با چالشهای متعددی دست و پنجه نرم می کند؛ چالشهایی که از جنس عرق ریزی روح است و نویسنده را به اینسو و آنسو می کشاند و زیر و زبر می کند.
به مصداق « تعرف الاشیاء باضدادها»، تفکیک میان « مشغول بودن»[46] و « دلمشغولی»[47] و «غرقگی»[48]، می تواند مسئله را روشنتر می کند. کثیری از ما در طول شبانه روز، مشغول بودن را تجربه می کنیم. کارمند بانکی که از صبح تا بعد از ظهر، به مراجعان پاسخ می دهد، مشغول به کار خود است، هر چند از این کار چندان لذت نبرد. همچنین است پلیسی که در کار سامان بخشیدن به عبور و مرور ماشین ها در یک خیابان شلوغ است و یا کارمند اداره پستی که به کار یومیه و وظایف محوله می پردازد. «دلمشغولی» پس از آن در می رسد. کسی که به گل و گیاه علاقه دارد و ساعاتی را در جوار گل و گیاه و درخت حیاط منزل سپری می کند و با علاقه به نظاره آنها می نشنید و یا کسی که با ذوق وعلاقه مشغول خواندن رمانی است؛ گذر زمان را حس نمی کند ودلمشغول و دلداده این اموراست.
یکی از مولفه های پنج گانه «خرسندی» از منظر مارتین سلیگمن، موسوم به مدل « ِپِرما»[49]،«دلمشغولی»[50] است.[51] پیش از این از معادلِ «غرقگی» برای تبیینِ این مولفه مدلِ سلیگمن استفاده کرده بودم.[52] واکاویِ بیشتر قلعه هزار توی زبان، مرا مجاب کرد که « دلمشغولی» معادلِ بهتر و دقیقتری برای این مولفه در مدل « ِپرما» است و «غرقگی»، معادل مناسب تر و رساتری برای مراد و منظور چیکسنت میهای. دلمشغولی ای که پس از «مشغول بودن» در می رسد و در روانِ فرد می نشیند، از مقوماتِ « خرسندی» است.
از سوی دیگر، چنانکه آمد، نویسنده ای که مشغول نگارش رمان یا مقاله خود است، یا شاعری که در کار سرایش و ویرایش شعر خویش است، یا نوازنده سنتور و پیانویی که در کار ساختن آهنگِ تازه ای است، یا فیلمسازی که مشغول ساختنِ فیلم جدید خود است؛«غرقگی» را تجربه می کنند، غرقگیِ مشحون از دانش، مهارت و چالش. رضایتی که فرد پس از غرقگی تجربه می کند، از جنس خرسندی است، نه خوشحالی؛ که تمام وجود او را در بر می گیرد و آرامشی ژرف را به سمت او می کوچاند.
خیام، منجم، فیلسوف، ریاضیدان و شاعری بود که به تفاریق غرقگی را تجربه کرده بود؛ آمیزه ای از دانش و مهارت و چالش. غرقگی، خرسندی را به سمت او وزانده بود؛ خرسندی ای که از آن به « شاد بودن» و « دل خرم» تعبیر می کند. در این وضعیتِ اگزیستانسیل، فرد دست رد به سینه ملال میزند و به شیوه باران، طراوت و تازگی را مزه مزه می کند.
سپهری هم، در کسوت شاعر و نقاش، بارها غرقگی را در تجربه زیسته خویش چشیده بود؛ غرقگیِ مشحون از مهارت و معرفت و چالش. غرقگی، خرسندی و خرّمی را برایش رقم زده بود. سالک مدرنِ ما، از تعابیرِ« غفلت پاک»، « تن هشیار» و لحظه های « پر اوج» برای ترجمانِ تجربه زیسته خویش و خرسندیِ برخاسته از غرقگی بهره برده و استفاده کرده است:
«پشت تبریزیها/غفلت پاکی بود، که صدایم میزد/…لب آبی/ گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:/ «من چه سبزم امروز/ و چه اندازه تنم هوشیار است!/ نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه/ …زندگی خالی نیست:/ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست/ تا شقایق هست زندگی باید کرد».[53]
« ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز/ غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست/ من هستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی/ سر بر سنگ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر،/ و روانی که پر از ریزش دوست».[54]
« چیزهایی هست، که نمی دانم/ می دانم، سبزه را بکنم خواهم مرد/ می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم/ راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم/ من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت».[55]
« پشت شیشه تا بخواهی شب/ در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج/ در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد/ لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.»[56]
« چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج/ ( مثلا شاعره ای را دیدم/ آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش/ آسمان تخم گذاشت/ و شبی از شبها / مردی از من پرسید/ تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)»[57]
صحبت از«غفلت پاک» و «تن هوشیاری» است که سپهری را پای آب میکشاند و لحظات خوشی را برایش رقم می زند. همچنین سخن از «تجارب اوجی»[58] است که سالک را در کام کشیده، او را سرخوش و دلشاد و گلگون کرده و روانی مشحون از ریزش دوست برایش رقم زده است. آبراهام مازلو، روانشناس انسانگرای معاصر، یکی از ویژگی های انسانِ «خواستار تحقق خود»[59] را، انسانی که سرشار از سلامت روان است؛ برخورداری از تجربه های اوج می داند. تجربه های اوج، به روایت او، در لذت بردن از موسیقی، هنر، تماشای غروب آفتاب و یا دیدن شکوفاییِ گل و سبزه در بهار می تواند سر برآورد.[60] برخورداری از هوشیاری و غفلت سپهری از جنس رهایی است؛ شادی ای که متضمنِ فراتر رفتن از مقولاتی چون کفر و ایمان است و از جنس فائق آمدن بر زمان و مزه مزه کردنِ «لحظات برقآسای حضور» است و با زیست- جهان خیام، تناسب و تلائم زیادی دارد.
افزون بر«غرقگی»، می توان نرد عشق باختن با طبیعت را در که در اشعار و مکتوبات سپهری موج می زند، مصداقی از «دلمشغولیِ» سپهری به حساب آورد؛ دلمشغولی ای که آرامش ژرفی را برایش رقم زده است:
«من صدای نفس باغچه را میشنوم/ و صدای ظلمت را، وقتی از برگی میریزد/ و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت/ عطسه آب از هر رخنه سنگ/ چکچک چلچله از سقف بهار/… من به آغاز زمین نزدیکم/ نبض گلها را می گیرم/ آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت/ روح من در جهت تازه اشیاء جاری است/… مثل بال حشره وزن سحر را می دانم/ مثل یک گلدان، می دهم گوش به موسیقی روییدن/… من به سیبی خشنودم/ و به بوییدن یک بوته بابونه/ من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم».[61]
سپهری، صدای نفس باغچه را می شنود، نبض گلها را می گیرد، با سرنوشت تر آب مانوس است، وزن سحر را می داند، بسان گلدانی به موسیقیِ روییدن گوش جان می سپارد، به بوییدن بابونه ای خشنود می گردد، در تاریک روشن صبح از کوهها بالا می رود و در پناه سنگ در کمین ابدیت می نشیند.[62] این نوع مواجهه سپهری با طبیعت و دلمشغولیِ سهراب را میتوان از سنخ « ارزش تجربی»[63] به روایت ویکتور فرانکل نیز بحساب آورد؛ ارزشی که متضمنِ دریافت از جهان است و مجذوب و مفتونِ زیبایی جهان پیرامون و طبیعت شدن و اینگونه بر « خلاء وجودی»[64] و دلتنگی و ملالت فائق آمدن و معنای زندگی را سراغ گرفتن.[65]
چنانکه در می یابم، معجونِ «غرقگی» و « دلمشغولی»، شادی، آرامش نامیرا و خرسندیِ ژرفی را به سمتِ سهراب وزانده؛ ریه اش را از ابدیت آکنده، و او را همنورد افقهای دور کرده بود.
سخن پایانی
خیام سالک سنتی ای بود که در دنیای رازآلود می زیست و سپهری، سالک مدرنی که در جهان راززدایی شده. خیام، ندانم انگاربود و درباره وجود امر متعالی، حکم به تعلیق حکم می کرد و سهراب، همه خداانگار[66] بود و باورمند به ساحت قدسیِ هستی به روایت خود.[67] خیام، در اشعار خود از « طنز الهیاتی» استفاده می کرد و طنز با چاشنیِ اعتراض را بر می کشید؛ بر خلاف سپهری که طنزِعاری از اعتراض در اشعارش موج می زد.[68]
افزون بر این، خیام و سپهری، به گواهی اشعار و مکتوباتشان، اوقاتی مملوّ از شادیِ ژرف را چشیده، از «خوشحالی» و غم و شادی متعارف فراتر رفته و «خرسندی» را در آغوش کشیده؛ از«مشغول بودن» عبور کرده و « دلمشغولی » و « غرقگی» را مزه مزه کرده؛ در حال زندگی کرده، بر گذر زمان فائق آمده، گَرد ملال را از چهرۀ لحظات زدوده؛ رهایی از آنات را زیسته، لحظات سرشار از حضور را لمس کرده و « لذتِ بودن»[69] را با گوشت و پوست خود احساس کرده بودند.
* در نهایی شدن این جستار، از ملاحظات و نکته سنجی های خوبِ دوستان عزیز، هادی طباطبایی، فرهاد فرید حسینی و مهرداد مهرجو بهره مند شدم. از این بابت، از ایشان صمیمانه سپاسگزارم.
ارجاعات:
[1] نقل از: رایان هالیدی، روزنگار رواقی: 366 مکاشفه در باب خرد، استقامت، و هنر زیستن، ترجمه علیرضا خزاعی، تهران، نشر ملیکان، 1400، صفحه 43.
برای ملاحظۀ مقالات دهگانۀ «طرح وارهای از عرفان مدرن» نگارنده، نگاه کنید به: سروش دباغ، آبی دریای بیکران، تورنتو، نشر سهروردی، 1397-[2]
[3] . بنگرید به: سیدعلی میرافضلی، “افسانۀ دو خیام”، مندرج در: خیام و خیامانههای پارسی، تهران، سخن، 1399.
[4] . نقل از:خیام و خیامانههای پارسی، ص9.
[5] . داریوش شایگان، پنج اقلیم حضور، تهران، فرهنگ معاصر، 1400، صفحۀ43
[6] agnostic
[7] برای آشنایی با مفهوم « طنز الاهیاتی» به روایت نگارنده، نگاه کنید به :
سروش دباغ، « الهیات سینوی، طنز الاهیاتی و معضل شرّ» و « طنز الاهیاتی و اعتراض الاهیاتی»، در رد آبی روایت، تورنتو، نشر سهروردی، 1399، جلد اول، صفحات 68-51.
[8] . همان، شمارۀ 176
[9] . همان، شمارۀ48
[10] . این رباعی در نسخۀ محمدعلی فروغی و قاسم غنی نیامده است.
[11] . رباعیات خیام، شمارۀ62
[12] . این رباعی در نسخۀ محمدعلی فروغی و قاسم غنی نیامده است.
[13] . رباعیات خیام، شمارۀ5
[14] . حافظ، دیوان، تصحیح محمد قزوینی و قاسم غنی، تهران، ققنوس، 1394، غزل شمارۀ481
[15] . رباعیات خیام، شمارۀ174
[16] . سهراب سپهری، هشت کتاب، تهران، طهوری، 1387، دفتر «شرق اندوه»، شعر«و شکستم و دویدم و فتادم»
[17] . هشت کتاب، شعر«صدای پای آب»
[18] . رباعیات خیام، شمارۀ8
[19] Hedonism
[20] نگاه کنید به: پنج اقلیم حضور: بحثی درباره شاعرانگیِ شاعران، تهران، فرهنگ معاصر، صفحات 64-41.
[21] . رباعیات خیام، شمارۀ10
[22] . همان، شمارۀ121
[23] . همان، شمارۀ66
[24] . هشت کتاب، شعر«صدای پای آب»
[25] . رباعیات خیام، شمارۀ45
عمر خیام، رباعیات، تصحیح و حواشی، محمد علی فروغی و قاسم غنی، تهران، اساطیر، 1399، صفحه 100.
این رباعی، با تفاوت های خردی در نحوه ضبط واژگان در نسخ گوناگون آمده است. در نسخه میر افضلی، مصراع اول رباعی از این قرار است :« رندی دیدم نشسته بر خشک زمین».
[27] اشاره به دوبیت نغزِ« مثنوی معنویِ» مولوی:
از غم و شادی نباشد جوش ما
وز خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
[28] اشاره به ابیاتی از دو غزل از غزلهای نغز مولانا در«دیوان شمس» :
اندرآ ای اصل اصلِ شادمانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی می رسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانه خاک ما اینک نشان خاک تو
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
و
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رُستم چو او دَستان من باشد
[29] joyfulness
[30] happiness
در زبان فارسی، عموم مترجمان از معادل های « خوشبختی» و « شادکامی» برای این واژه استفاده کرده اند. هر چند این معادل ها درست اند و افاده معنا می کنند؛ به نظرم، «خرسندی» معادل رساتری است و بهتر ادای مقصود می کند.
[31] تعبیر«خرسندی» را از این ابیات «بوستانِ» سعدی و « دیوان حافظ» وام کرده ام:
گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
و :
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
[32] در فیلم « همه می دانند»، ساخته اصفر فرهادی، « خوشحالی» ای که دریک محفل عروسی در اسپانیا موج می زند، به زیبایی به تصویر کشیده شده است.
[33] Philosophical Fragments
[34] aesthetic stage
[35] hedonic happiness
در روانشناسی و ادبیات مربوط به حوزه « سلامت روان»، اصطلاحِ « هِدونیک هَپینِس»، قرابت زیادی با «خوشحالی»، به روایت نگارنده دارد.
[36] هشت کتاب، دفتر « حجم سبز»، شعر « جنبش واژه زیست».
[37] به تعبیر آرتور شوپنهاور: « گل پاسخ داد: ای ابله! تصور کرده ای من می شکفم تا دیده شوم؟ من برای خودم می شکفم نه برای دیگران، چون شکوفایی خرسندم می کند. سرچشمه ی شادی من در وجود خودم و در شکوفایی ام است». نقل از
: اروین یالوم، درمان شوپنهاور، ترجمه سپیده حبیب، تهران، نشر قطره، صفحه 245.
[38] mode of being
[39] psyche
[40] eudaimonic happiness
در ادبیات مربوط به حوزه «سلامت روان»، اصطلاح « یودایمونیک هَپینِس»، قرابت زیادی با « خرسندی» به روایت نگارنده دارد.
[41] flow
[42] برای آشنایی با این مفهوم از منظر چیکسنت میهای، نگاه کنید به:
میهالی چیکسنت میهای، غرقگی: فرایند درگیری انسان با زندگی برای بدست آوردن شادکامی، ترجمه زهره قربانی، تهران، رشد، 1396.
چیکسنت میهای، شغل بد، شغل پوچ: رهبری، غرقگی و خلق معنا، ترجمه بهروز نوری، تهران، ترجمان، 1400.
[43] در نهایی شدن این فقره از مقاله، از نکته سنجی های برادرم، حسین دباغ بهره بردم. از این بابت از او سپاسگزارم.
[44] boredom
[45] anxiety
[46] busy
[47] engagement
[48] flow
[49] PERMA
[50] engagement
[51] برای آشنایی با روایت سلیگمن از «خرسندی»، نگاه کنید به:
Martin Seligman (2012) Flourish: A Visionary New Understanding of Happiness and Well-being, US.
[52] نگاه کنید به مقاله « در هوای یالوم و سپهری»، منتشر شده در سایت دین آنلاین:
هشت کتاب، دفتر«حجم سبز»، شعر«در گلستانه».54
[54] همان، دفتر « شرق اندوه»، شعر « و چه تنها».
[55] همان، دفتر « حجم سبز»، شعر « روشنی، من، گل، آب».
[56] همان، دفتر « حجم سبز»، شعر « ورق روشن وقت».
[57] همان، دفتر « حجم سبز»، شعر« ندای آغاز».
[58] peak experience
[59] self-actualizing person
[60] برای آشنایی با ویژگی های «انسان خواستار تحقق خود» از منظر مازلو، نگاه کنید به:
دوان شولتس، روانشناسی کمال: الگوهای شخصیت کمال، ترجمه گیتی خوشدل، تهران، نشر پیکان، صفحات 120-86.
[61] . همان، شعر«صدای پای آب»
[62] انس وافر سپهری با طبیعت و تصویر پردازی بدیع او برایم تداعی کننده سلوکِ هِنری دیوید ثورو، نویسنده امریکایی سده نوزدهم است. او که عشق وافری به طبیعت داشت، حوالی نیمه قرن نوزدهم، دو سال زندگی شهری را رها کرد و در کلبه ای کنار دریاچه والدن روزگار را سپری کرد. در این دوران، افزون بر نگارش نخستین اثرش، مواد شاهکارش « والدن» را گردآوری کرد. خوشبختانه، ترجمه نیکویی از این اثر کلاسیکِ ثورو در زبان فراسی موجود است. نگاه کنید به:
هنری دیوید ثورو، والدن، ترجمه سید علیرضا بهشتی شیرازی، تهران، روزنه، 1400، چاپ ششم.
[63] experiential value
[64] existential vacuum
[65] برای آشنایی با مفاهیم « ارزشهای تجربی»، «خلاء وجودی» و معنا درمانی از منظر فرانکل، نگاه کنید به:
ویکتور فرانکل، انسان در جستجوی معنی، ترجمه نهضت صالحیان، مهین میلانی، تهران، درسا، 1392، چاپ سی و سوم.
[66] pantheist
[67] برای آشنایی با روایت نگارنده از « امر متعالی» در « هشت کتابِ» سپهری، نگاه کنید به :
سروش دباغ، « تطور امر متعالی در منظومه سپهری»، در در سپهر سپهری، تهران، فرهنگ معاصر، 1394، چاپ دوم، صفحات 35-5.
[68] طنز سپهری در مقاله ذیل به نیکی تبیین شده است:
مهرداد مهرجو، « طنز سپهری»، سایت دین انلاین:
[69] این تعبیر را از سالک مدرن معاصر، اکهارت توله وام کرده ام.
مقاله را خواندم و لذت بردم، فقط از نگاه ویرایشی نیاز به دقت بیشتر است، قاعدههای فاصله، نیمفاصله و روش نوشتن کلمههای مرکب رعایت نشده است