آنکه زینت خلافت بود و نه خلافت زینت او | عظیم محمودآبادی
تفاوت حکومت امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب(ع) با خلفای پیشین
«در نزد احمد [ابن حنبل] از دوران خلافت ابوبکر و علی یاد کردند، و در این باره بسیار حرف زدند تا اینکه احمد سرش را بلند کرد و گفت: “زیاد سخن گفتید! همانا علی، معیار سنجش خلافت است نه خلافت، معیار سنجش علی”. و مفهوم این سخن و محتوای آن دال بر این است که غیر علی به خلافت زینت یافت و نقصهای خود را جبران کرد، ولی علی نقصی نداشت تا محتاج آن باشد که به خلافت آنها را برطرف کند؛ و این خلافت بود که خود دارای عیب و نقص بود، و نقص آن به ولایت علی بر خلافت برطرف گردید».[1]
خاستگاه سخن ابنحنبل
عبارت فوق، سخن یکی از سران مذاهب اربعه اهل سنت – احمدبن حنبل رییس مذهب حنبلی – است که از قول یکی دیگر از شخصیتهای علمی اهل سنت – ابنابیالحدید معتزلی- نقل و تفسیر شده است.
آری ابن حنبل، اعتبار علی (ع) را از خلافت وی نمیدانست بلکه معتقد بود او خود، ارزش و اعتبارِ جایگاهی است که به نام خلافت رسول خدا تشکیل شد.
سخن احمدبن حنبل علیالقاعده بیش از آنکه رایی کلامی – سیاسی باشد، برآمده از نگاهی تاریخی است. داوری رییس مذهب حنبلی، به هیچ وجه ناظر بر حدیث ثقلین یا روایت غدیر، یا آیاتی که درشان امیرالمؤمنین (ع) نازل شده، نبوده است بلکه احتمالاً این سخن برآمده از برداشت و استنباطی است که وی از گزارشهای تاریخی دوران «خلفای راشدین» اخذ کرده است.
ماجرای جنگهای ردّه
او که در دوران خلیفه اول شاهد گزارشهایی در باره جنگهای ردّه بوده است؛ جنگهایی که به فرمان ابوبکر و با فرماندهی خالدبن ولید علیه اعراب بادیه نشینی رقم خورد که بعد از رحلت پیامبر (ص) نتیجه سقیفه را به رسمیت نشناختند و از پرداخت ذکات به خلیفه سرباز زدند و همین مساله کافی بود تا خلیفه اول حکم به ارتداد آنها از اسلام و قتال با ایشان دهد. هرچند اعراب بادیهنشین درک چندان درستی از اسلام نداشتند و هنوز برخی آداب و رسوم جاهلی را کنار نگذاشته بودند اما به هر ترتیب نبوت پیامبر اسلام را پذیرفته بودند و پیامبر رحمت نیز چندان بر آنها سخت نمیگرفت. اما با رحلت پیامبر و دستور ابوبکر برای جمعآوری ذکات، آنها تمرد کردند چراکه درکشان نسبت به اقدامات مرکز خلافت در مدینه این بود که نوعی باجگیری از سوی اهل قریش یا اوس و خزرج در حال وقوع است.[2] لذا پاسخ اعراب بادیهنشین به درخواست مرکز خلافت در مدینه منفی بود و ابوبکر مقاومت ایشان در برابر ماموران مالیاتی خود را تعبیر به ارتداد کرد و حکم به جنگ با آنان داد. در واقع این نخستین بار در تاریخ اسلام بود که برای مقابله با تهدیدی که قدرت حاکم نسبت به مشروعیت خود احساس میکرد، پای شریعت را به میان کشید و مخالفان خود را مخالفان خدا و بازگشتگان از دین خدا خواند. این سنّت سیئه که توسط خلیفه اول پایهگذاری شد پس از گذشت کمتر از نیمقرن به آنجا رسید که نواده رسول خدا (ص) که ایشان «سید جوانان اهل بهشت» خوانده بودش، نیز به صرف بیعت نکردن با نواده ابوسفیان، به خروج از دین جدش محکوم و خونش حلال شد!
مواجهه خلیفه اول با اهل ردّه
آری ابوبکر دستور داد با قبایلی از بادیهنشینان که جایگاه او را به رسمیت نمیشناسند و از پرداخت ذکات به حکومتش امتناع میورزند برخوردی قاطع و تند صورت گیرد؛ برخوردی که هرچند در محتوا به سیاق دوران جاهلیت بود اما سر و شکلی اسلامی به آن داده و از مفاهیم شرعی برای توجیه آن بهره گرفته شد. با حکم خلیفه اول، خالدبن ولید با لشگرش به سمت بادیهنشینان گسیل داده شدند تا با ریختن خون متمردان از خلیفه بر زمین، حساب کار دست تمام امت اسلام بیاید تا کسی تصور نکند پس از این در قرار است بر همان پاشنهای بچرخد که در زمان حیات پیامبر میچرخید. به هر حال اخبار فتح مکه و دیگر فتوحات پیامبر و رأفت ایشان نسبت به اقوام مغلوب در حجاز پیچیده شده بود و شاید در تصور بادیهنشینان نیز نمیگنجید شخصی که به نام خلافت رسولالله بر کرسی قدرت نشسته است، دستور به قتل کسانی دهد که صرفاً از پذیرفتن حکومت او سر باز زدهاند.
نکتهای که اینجا باید به آن توجه کنیم اصطلاح «ردّه» است که ناظر به ارتداد قبایل بادیهنشین است. اما واقعیت این است که آنها از دین خارج نشده بودند و حتی برخی از آنها وقتی هجوم لشگر خالدبن ولید را دیدند که میخواهد به نام ارتداد، آنها را از دم تیغ بگذراند، مجدداً شهادتین گفتند اما خالد از جانب خلیفه مأمور بود که مقاومت در برابر مبلغ تعیین شده را به مثابه ارتداد تلقی کند.
بنابراین اینکه اصطلاح «اهل ردّه» صرفاً یک مفهوم سیاسی است که ربطی به شرع مقدس نداشته و همه کسانی که تحت این عنوان به قتل رسیدند، لزوماً از اسلام برنگشته بودند. پس نگارنده اگر در این مقاله این اصطلاح را به کار میبرد صرفاً به عنوان نامی است که در تاریخ اسلام بر این واقعه نهاده شده است و مطلقاً فاقد هر نوع اعتبار شرعی است.
مدعای اهل ردّه
البته برخی گزارشهای تاریخی از جنگهای ردّه نشان میدهد در میان این قبایل برخی افراد بودهاند که پس از رحلت پیامبر (ص) ادعای نبوت کردهاند که از آن جمله میتوان به مسیلمه بن حبیب مشهور به مسلیمه کذاب اشاره کرد اما همه اهل رده از این سنخ نبودند.
بلکه در این میان بودند قبایلی که نه از اسلام برگشته بودند و نه کسی در میانشان ادعای نبوت کرده بود. بلکه آنها صرفاً ابوبکر را به عنوان جانشین پیامبر (ص) قبول نداشتند و از پرداخت ذکات به وی امتناع کردند و در میان ایشان حتی بودهاند کسانی که اساساً خواستار تشکیل حکومت اهل بیت پیامبر (ص) بودند.
حرف آنان این بود که ابوبکر هیچ «عهدی» با آنان نداشته و اطاعت او بر ایشان واجب نیست. چنانکه ابن اعثم کوفی در کتاب «الفتوح» خود آورده باور این قبایل آن بود که مهاجران و انصار به دلیل حسادت، مانع از روی کارآمدن اهل بیت پیامبر (ص) شدند.[3]
اعتراض عمر به ابوبکر در مورد ماجرای «ردّه»
البته این همه ماجرا نبود بلکه در این میان انگیزههای گاه شهوانی و شرمآورِ شخصیِ کسانی که به نام سپاه اسلام از جانب خلیفه مأموریت داشتند تا با اهل بادیه به قتال پردازند نیز دخیل بود. از آن جمله بود حمله به طایفه مالک بن نویره بود که بدون تردید صرفاً به دلیل خبث نفس و رذایل اخلاقی خالد بن ولید مورد اتهام قرار گرفت و بیرحمانه به قتل رسید. بر اساس گزارشهای عموم مورخان خالد بهانهای پیدا کرد و مالکبننویره را به قتل رساند و بلافاصله با همسر او همبستر شد و به وی تجاوز کرد.
حتی چنانکه طبری و دیگران نوشتهاند این مسئله صدای اعتراض مشاور خلیفه (عمربن خطاب) را نیز بلند کرد و از ابوبکر خواست که خالد قصاص یا مجازات شود اما خلیفه، از این کار امتناع ورزید و جلاد «اهل ردّه» که از امت پیامبر اسلام بودند را «سیفالله» خواند!4]
آری احتمالاً ابنحنبل وقتی میگفت دیگران عیب و نقص خود را با منصب خلافت پوشاندند، نظر به چنین فضایحی داشته است که در همان اوان پس از رحلت رسول رقم خورد.
دوره خلیفه دوم
اما خلیفه دوم که از قضا به جنایت خالد بن ولید در قضیه ردّه و سکوت ابوبکر در آن غائله معترض بود در دوران حکومت خود، سنگ نابرابریهای اقتصادی – اجتماعی را بنا گذارد و درِ ویژهخواری را به روی حریصان و دنیا طلبان باز کرد. او در این اقدام خود هرچند به همان سبک و سیاق ناعادلانه جاهلیت و مبتنی بر تبعیض نژادی و قبیلهگرایی عمل کرد اما او هم سعی کرد در حفظ ظاهر بکوشد و به قواعد ناعادلانه تقسیم بیتالمال، وجهه شرعی دهد.
بر همین اساس وی در سهم مسلمین از بیتالمال که از آخرین ماههای عمر پیامبر آغاز شده بود و به تساوی در میان مردم تقسیم میشد – و به همین شیوه در دوران ابوبکر ادامه یافته بود – تغییر و تحولی ایجاد کرد؛ تغییری که در آن هر کس نسبت خویشی با پیامبر داشت یا زودتر به اسلام پیوسته بود از سهم بیشتری برخوردار میشد. هرچند در ظاهر به این قاعده، صورتی اسلامی بداده شده بود اما آگاهان میدانستند که از قضا به غایت فرمولی ضد اسلامی و حتی غیر انسانی است؛ چراکه نزدیکی نسبی یا سببی به پیامبر (ص) فینفسه برای کسی فضیلتی ندارد که به واسطه آن بخواهد از نعمات دنیویِ دین، بهره بیشتری ببرد. همچنین کسانی که زودتر به اسلام پیوسته باشند نیز اگر از روی اخلاص چنین کرده بودند اجرشان نزد خداوند محفوظ است؛ چنانکه نه در قرآن و نه در سنت پیامبر (ص)، جوازی برای ایجاد بیعدالتی در میان مردم به بهانه سابقه در اسلام یا نسبت خویشی با رسول داده نشده است.
لذا ابنحنبل به عنوان فقیهی از بزرگان اهل سنت، احتمالاً با این بدعت نامیمونی که خلیفه دوم پایهگذاری کرد و تبعاتی که رقم زد آشنا بود و احتمالاً نیک دریافته بود که او و نزدیکانش با تمسک به داشتن رابطه سببی با پیامبر (ص) و … درصدد پوشاندن چه نواقصی از خویش و خویشان و همراهان خود بودهاند. نواقصی که احتمالاً تنها با رسیدن به رأس قدرت حاکم میتوانست پوشیده نگه داشته شود.
خلیفه سوم
اما در دوران خلیفه سوم، رانده شدگان از مدینه به دستور پیامبر که از قوم و خویشان خلیفه بودند، در دوران او همگی به مدینه بازگشتند. اقدامی که حتی ابوبکر و عمر از انجام آن -علی رغم اصرار عثمان – امتناع ورزیده بودند اما خلیفه سوم در نخستین اقدامات خود، درِ مدینهالنبی را به روی منافقان مطرود نبیاکرم گشود و حتی به این بسنده نکرد و پایشان را به مرکز حکومت مسلمین کشاند و آنها را همهکاره امت اسلام کرد! از آنجمله بود مروانبن حکم و پدرش (حکمبن عاص) که هر دو به دستور پیامبر از مدینه اخراج شده بودند و حتی ابوبکر و عمر نیز اجازه بازگشت آنها را ندادند. مروان، عموزاده و داماد عثمان بود و در شرایطی که کهولت سن به خلیفهای که در حال گذراندن هشتمین دهه عمر خود بود – و چندان توان تمشیت امور را نداشت – کار را در دست گرفت و کرد هرآنچه را خواست.
خشت کجی که کجتر شد
خشت کجی که به ابتکار خلیفه دوم با آن فرمول کذایی بنا و فتح باب ویژهخواری شد، در دوران خلیفه سوم کجتر شد. اگر عمربن خطاب، سابقه در اسلام و نسبت خویشاوندی با پیامبر را معیار ویژهخواری قرار داد، عثمان این قانون را به نسبت خویشاوندی با خلیفه (خودش) تغییر داد. البته او هم سعی کرد به اقداماتی که انجام میداد وجههای شرعی و اسلامی دهد؛ مبنای بخششهای کریمانه عثمان از کیسه خلیفه به اقوام اموی خود، قاعده اسلامی و قرآنی «صله رحم» بود!
البته ویژهخواری خویشان خلیفه سوم تنها محدود به تقسیم ناعادلانه نقدینگی بیتالمال نبود. بلکه شامل اختصاصی کردن مراتع و چراگاههای مرغوب و ایضاً مناصب کلیدی حکومت و … نیز بود که به این ترتیب از دسترس عموم خارج شد. برای نمونه مراتع و چراگاههای مرغوب اختصاص به «ارحام» و نزدیکانِ خلیفه یافت به گونهای که تنها گلههای عثمان یا منسوبان و منصوبان او بود که اجازه داشتند از آن برخوردار شوند.
استناد خلیفه سوم به خلیفه دوم
از این جالبتر اما آن بود که وقتی عثمان در مواجهه با انتقاداتی به بذل و بخششهای بیحساب و کتاب به نزدیکانش مواجه شد، اساساً لازم نمیدید ملاک بودن سیره و سنت رسول را ولو در ظاهر معیار توجیه قرار دهد. چراکه اداره جامعه مسلمین آنقدر در طول پانزده سال پیش از آن، از سیره رسول فاصله گرفته بود که خلیفه پیامبر در توجیه رفتار خود صرفاً استناد به «رویه شیخین» را اولی میدانست تا استناد به «سنت پیامبر»! لذا عثمان در پاسخ به منتقدان خود به خلیفه دوم استناد کرد که البته آن استناد نیز در جای خود بسی مورد توجه و تأمل است.
چنانکه طه حسین در کتاب خود تحت عنوان «الفتنه الکبری» جواب عثمان و استناد او به سیره عمر را چنین روایت میکند: «هنگامی که بر عثمان خرده میگیرند چرا بیتالمال را به خویشاوندان خود میبخشد میگوید: “عمر به خاطر رضای خدا خویشاوندان خود را محروم میکرد و من به خاطر رضای خدا بر خویشاوندان خود میبخشم چه کسی برای ما مانند عمر خواهد بود؟”»[5]
آری شاید استحالهای که نسبت به اسلام و آموزههای پیامبر در طول بیستوپنج سال صورت گرفته بود، ابنحنبل را بر آن داشت تا با نظر به دوران خلافت چهار سال و چند ماهه امیرالمؤمنین (ع) و احتمالاً مداقه در خطبهها و نامههای حضرتاش که امروز بخشی از آنها را در نهجالبلاغه میخوانیم، بگوید آنچه از وی در تارک این نوشته نقل شد.
به راستی اگر این دوره چهارسالواندی حکومت علی (ع) نبود، ثمره زحمات بیستوسهساله رسول مکرم اسلام چه میشد؟ اگر بدعتهایی که در آن بیستوپنج سال خود تبدیل به سنت شده بودند، در حکومت علوی، بدیلی نمییافت، آیا اساساً چیزی از قرآن و سنت پیامبر امروز مانده بود؟ مگر نه این است که از طول دوران نبوت پیامبر آن سیزده سالی که در مکه گذشت، مساله اداره جامعه مطرح نبود چراکه مسلمین در دوره عسرت بودند و دائماً تحت تعقیب مشرکان قریش! پس پیامبر تنها آن ده سالی که در مدینه بود فرصت تربیت امت خود را داشت. حال پیامبر دهه پایانی عمر خود را مصروف تربیت جامعهای کرده بود که پس از رحلتش، بیستوپنج سال تمام با سبک و سیاقی به کل متفاوت و بلکه مبتنی بر میراث منحوس جاهلیت اداره میشد. یعنی دو برابر و نیم فرصتی که پیامبر برای ساخت جامعهای اسلامی در اختیار داشت، در دست کسانی قرار گرفته بود که در بهترین حالت آنگونه که اقتضای مسند خلافت و جانشینی رسول خدا بود، تربیت نشده بودند.
لذا روش خلفای ثلاث در مجموع از سویی خفه کردن هر صدای مخالفی بود آن هم به اتهام ارتداد! و از سوی دیگر به نام خویشی با پیامبر، نان عدهای را چربتر کردن و یا از همه اینها بالاتر خویشاوندسالاری در حکومت را به جای «صله ارحام» جا زدن و دوغ و دوشآب را به هم آمیختن!
قتل عثمان؛ سرانجام سقیفه
اما عامه مردمی که پس از رحلت پیامبر، به تماشای سقیفه نشستند و با سکوتی برآمده از عافیتطلبی، صحنهگردانی صحنهگردانان را نظاره کردند، نتیجه عمل خود بلکه بیعملی و بی تفاوتیشان را در دوران خلیفه سوم مشاهده کردند. هماو که جماعت کثیری از بلاد مختلف جهان اسلام را ناگزیر کرد تا به مدینه بیایند و کمر به قتلش ببندند چراکه حذف فیزیکی وی تنها مفری بود که برای خلاص شدن از حکومت فاسد و ظالمانهاش، پیش رویشان مانده بود.
حکومت باب علم نبی (ص)
لذا پس از چند روز محاصره خانه وی، شورشیان در نهایت موفق به قتل وی شدند و در پی آن مردمیترین بیعت تاریخ اسلام پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) رقم خورد. اگرچه پیامبر در 18 ذیالحجه سال دهم هجری علی (ع) را به عنوان جانشین خود و مولای مسلمین معرفی کرده بود اما بیست و پنج سال زمان لازم بود تا مردم بچشند آنچه چشیدند و به چشم خود دریابند آنچه از پیامبر به گوششان نگرفتند.
راستی در تاریخ نوشتهاند زمانی که سلمان از ماجرای سقیفه باخبر شد به زبان فارسی گفت: «کردید و نکردید»![6] و چقدر معنا در این دو کلمه وی نهفته است که شرح آن حال و مجال دیگری میطلبد.
از قضا عثمان نیز در روز 18 ذیالحجه به قتل رسیده بود و بیستوپنجمین سالروز غدیر خم نیز مقارن شد با بیعت مردمی با همان شخصیتی که پیامبر اسلام در آخرین ماههای حیات مبارکش به امر خداوند او را برای جانشینی خود تعیین کرده بود؛ بیعتی که البته مانند سقیفه نبود که از مهاجران تنها سهتن – ابوبکر، عمر و ابوعبیده جراح- باشند و از انصار هم رؤسای قبایل!
بلکه بیعت هجدهم ذیالحجه سال 35 هجرت برخلاف آنچه در سقیفه رقم خورد، حضور تودههای مردم از بلاد مختلف بود که بیست و پنج سال تجربه حکومت دیگران، آنها را به خانه وصی پیامبر کشانده بود. هجومی که به تعبیر خود مولی، حسنین (علیهمالسلام) نزدیک بود در فشار جمعیت آسیب ببینند!
واکنش امیرالمؤمنین به این هجوم البته متفاوت بود با آنچه در سقیفه رقم خورد؛ در سقیفه، مدتی بحث بر سر این بود که خلیفه از مهاجرین باشد یا انصار؟ بعد از آنکه جناب ابوبکر انصار و هوادارن سعدبن عباده را قانع کرد که خلیفه از قریش باشد، منصب خلافت را به عمر تعارف کرد و او نیز این تعارف را برگرداند و نهایتاً جناب ابوبکر قبول زحمت کرد!
سعدبن عباده تنها رقیب خلیفه هم سرانجامی شگفت پیدا کرد و در همان شب به قتل رسید و دستگاه خلافت، ترور او را به گردن جنیان انداخت!
اما وقتی تودههای مردم به تعبیر خود امام علی (ع) چون «یال کفتار» به بیت شریف ایشان هجوم آوردند تا زمام امورشان را به دست گیرد، رغبتی از خود نشان نداد و فرمود به سراغ دیگران بروید! و نهایتاً هم تنها بر اساس «پیمانی که خدا از عالمان گرفته است» بیعت ایشان را پذیرفت.
حکومتی که در اعلی حد مشروعیت دینی و مقبولیت مردمی تشکیل شد و درست به همین دلیل بود که از همان اوان کار مورد حسادت حسودان و کینه کینهتوزانی قرار گرفت که هنوز برایشان جای زخمهایی که علی (ع) در بدر، احد، حنین و خیبر بر آنها یا تبار منحوسشان وارد کرد تازه بود!
تغییر ذائقه امت و صحابه پیامبر
همین مسئله موجب شد که از همان ابتدا نخواهند ولایتش را برتابند. لذا سفارش پیامبر که سالها بود روی زمین مانده بود و حال با اتفاقات روز هجدهم ذیالحجه سال سیوپنجم هجری بر همگان مشخص شد که بیعت جماعت نیز اعتباری بیش از وصایت رسول برای سردمداران سقیفه نداشت. اما آنچه در این میان توجه به آن شاید اهمیت مضاعفی داشته باشد، تغییر ذائقهای بود که حتی در میان شماری از اصحاب بزرگ رسول خدا و سابقون در اسلام رقم خورده بود.
طلحه و زبیر که جانفشانیهایشان برای اسلام بارها لبخند را بر لبان پیامبر نشانده بود اما ویژهخواریهای دوران خلفا سبک و سیاق زندگی و لاجرم رأی و فکرشان را تغییر داده بود.
سابقه زبیر و سرانجام او
زبیری که حتی پس از رحلت پیامبر (ص) در راستای مشروعیت زدایی از آنچه در سقیفه واقع شد، از هیچ کوششی مضایقه نکرد و در شمار متحصنین و بستنشینان منزل فاطمه (س) بود حال در برابر علی (ع) ایستاد. او که در هتک حرمت برخی اراذل و اوباش به بیت وحی، جان خود را سپر بلا کرد، از نخستین کسانی بود که بیعتش با امیرالمؤمنین را شکست و سپاه جمل را فراهم کرد. طلحه نیز که در آن شورای کذایی شش نفره خلیفه دوم، آخرین فردی بود که تن به خلافت عثمان داد، حالا در کنار زبیر پرچمدار خونخواهی از «خلیفه مقتول» شد! همه آنها البته شخصیت دیگری را نیز با خود به همراه داشتند و آن عایشه همسر پیامبر بود.
او که بارها در خلوت و جلوت با اشاره به عثمان گفته بود «بکشید این کفتار پیر» را حالا پیراهن عثمان را برای پسر ابوسفیان فرستاده که باید انتقام خون همان کفتار پیر گرفته شود!!
اما اینکه علی (ع) در برابر آنها چه واکنشی نشان داد خود نیز تماشایی است. در هیچ جنگی اجازه نداد اولین تیر از سوی لشگر او پرتاب شود. در اثنای جنگ نیز فرصتی یافت تا با زبیر سخن بگوید و خاطرهای از دوران پیامبر را به یادش آورد. مورخان نوشتهاند خاطره را شنید، پشیمان شد و پشت به جبهه رفت که فرزندش عبدالله از راه رسید و ترسو خطابش کرد و با این حقّه زبیر را دوباره از حق بازداشت. در نهایت امام سپاه جمل را شکست داد اما حکم به ارتداد کسی نداد و جنگهای ردّه را که پیش از او رقم خورده بود، تکرار نکرد! نه تنها حکم ارتداد نداد بلکه دستور داد مهمترین اسیر جمل یعنی همسر پیامبر را با احترام تا مدینه همراهی کنند.
آنقدر امام در این نخستین نبرد که میان مسلمین واقع شد، جانب احتیاط را گرفت که همین تبدیل به کینهای شد برای بخشی از سپاهِ خودِ امام!
پایان جمل و تشکیل هسته اولیه خوارج
جنگ که با پیروزی امام بر لشگر جمل پایان یافت، بخشی از سپاه امام را سودای غنیمت در سر افتاد. از همان صدر اسلام خیلیها عادت داشتند مجانی نجنگند و مبارزهشان را با غنایمی که به دست میآوردند به تجارتی پر سود تبدیل کنند. حال جمل هم برای برخی از سپاهیان امام حکم همان تجارت را داشت! اما امام اجازه نداد و گرفتن هر غنیمتی از سپاه دشمن را بر یاران خود ممنوع کرد. وقتی علت را پرسیدند امام در جواب گفتند با کسانی جنگیدیم که مسلمان هستند؛ اموال ایشان حلال است و تصرف در اموال حلال، حرام!
همینجا بود که هسته اولیه خوارج شکل گرفت. سخن امام برایشان حجت نبود لذا بنای احتجاج گذاشتند. از امام پرسیدند چگونه است که جان سپاه جمل بر ما حلال است ولی مالشان حرام؟
امام در جوابشان گفتند بسیار خب! رأس این فتنه عایشه بوده است؛ بگویید ببینم قرار است کنیز کدامیک از شما شود؟ اینجا بود که سخنی برای آن بخش از سپاه امام که بعدها «خوارج» نامیده شدند نماند و لاجرم سرها در گریبان کردند و زبان در کام گرفتند. اما همچنان دلشان پرتر شد از کینهای که مانع از غنیمتگیری سپاه جمل شده بود.
سرانجام؛ شهادت
برخی تحلیلهای تاریخی نظیر نظر مرحوم استاد سید جعفر شهیدی نقش خوارج در شهادت حضرت امیر (ع) را چندان تعیین کننده نمیدانند و تمام ماجرا را از چشم شام و حاکم شوم اموی آن میبینند. نگارنده این سطور نیز البته با این رأی همراهتر است اما به هر میزان که خوارج را در ترور امیرالمؤمنین دخیل بدانیم، حتماً ریشه آن را باید در غائله جمل و ممانعت مولا از غنیمت گرفتن ایشان بجوییم.
هرچند جز معدودی از صحابه آن امیر مظلوم، تاب حکومتش را نداشتند اما پس از دو قرن فقیهی از فقهای عامه و رئیسی از رؤسای مذهب اهل سنت در نهایت با بیان تکجملهای به تمام فضیلتتراشیهایی که برای دیگران شده بود پشت میکند و سخنی میگوید که تاریخی میشود؛ اینکه «همانا علی، معیار سنجش خلافت است نه خلافت، معیار سنجش علی»!
*با استفاده از کتابهای الفتنه الکبری طه حسین و دو کتاب جعفر شهیدی؛ پس از پنجاه سال و علی از زبان علی.
ارجاعات؛
[1] ابنابیالحدید، شرح نهجالبلاغه، جلد اول، ترجمه غلامرضا لایقی، انتشارات کتاب نیستان، چاپ دوم؛1387، ص 81.
[2] رسول جعفریان، تاریخ خلفا، تاریخ سیاسی اسلام، جلد 2، انتشارات دلیل ما، چاپ پانزدهم؛ 1399، ص 35.
[3] همان، ص 38.
[4] همان.
[5] طه حسین، انقلاب بزرگ، ترجمه سید جعفر شهیدی، موسسه مطبوعاتی علیاکبر علمی، ص 43.
[6] عبدالحسین زرینکوب، بامداد اسلام، انتشارات امیرکبیر، چاپ پانزدهم، سال: 1387، ص 66.
دروغ زیاد داشت فتنه نینداز