حقیقت و غنیمت در نگاه خیام| محسن سلگی
حقیقت مورد نظر خیام در کمین است و خود را لحظهای تنها قدری و به طور موقتی آشکار میکند. این حقیقت، کشفی نیست. او ما را کشف و شکار میکند نه اینکه همچون گنجی قابل اکتشاف باشد.
قومی متفکّرند در مذهب و دین
جمعی متحیّرند درشکّ و یقین
ناگاه منادییی برآید ز کمین
کای بیخبران راه نه آن است و نهاین
خیام
حقیقت خیامی؛ کمینه و در کمین
حقیقت مورد نظر خیام در کمین است و خود را لحظه ای تنها قدری و به طور موقتی آشکار می کند. این حقیقت، کشفی نیست. او ما را کشف و شکار می کند نه اینکه همچون گنجی قابل اکتشاف باشد. حقیقت مورد نظر خیام، چندان/لزوماً رازناک نیست و در شب و جایی دور نهفته(پشت دریاها یا زیر دریاها) نیست بلکه در کمین است. شیطنت و بازیگوشی معصوم و کودکانه دارد.
پنهان است اما نه پنهان دوردست بلکه پنهانی در کمین. حقیقت از کمین بیرون می اید اما دوباره به کمین می رود. حقیقت او کمینه و بی کینه است و درشت گویی نمی کند و مدعی مطلق بودن نیست و چه تواضعی بالاتر از این؟ تواضعی توأم با شجاعت؛ شجاعتِ کمین بودن. او در متن نیست. متن را نمی خواهد. وجودش را در حاشیه می خواهد نه در متن. هرچند کثیری او را بشناسند و از او پیروی کنند. او همیشه در میدان شهر سخن نمی راند. برای او تریبون ثابت وجود و ارزش ندارد. حتی اگر به او تریبون ندهند، کارش را می کند. رندانه و گذراست. قلب اش در کنج و گوشه و بی غم دنیا و زیان های مادی آن است اما پیکرش میان مردم است و از احوالپرسی ها تریبون می سازد. اگر تریبون ثابت هم پیدا کند، اما هربار سخنی می گوید که تازه تر و یا تازه است. او ارزشمند است و لحظه ای چون صاعقه ای خواب بی خبری مان را پاره می کند. یک معنای راستین «حکمت» همین است. دیده اید افراد حکیم را و بعضا افراد پیر روستایی ساده و بی سواد را که اما حکیم اند؟ کوتاه سخن می گویند و گذرا اما برای همیشه حرفشان در جانت می ماند و هر بار تو را تکان می دهد و اندوخته زندگی ات می شود؛ آن هم اندوخته ای که نو به نو تازه می شود.
حقیقت از نگاه خیام، حقیقتی کمین است و همین آن را مهین، بهین و برین می کند. بس متواضع و ناز و بی ادعاست اما محکم و این حکمت است و حکمت یعنی سخن و معنای محکم. هم محکم است هم نرم و چون آب، قدرت اش را از نرمی و انعطاف اش می گیرد. «درختان خشک، شایسته تبرند.»
اینجاست و مبتنی بر این معناست که سخن نیچه که می گفت «حقیقت، زن است» را تأویل و فهم می کنم. حقیقت در یک معنا چون زنی ناز، دلربا و باحیا است که لحظه ای دیده می شود و لحظه دیگر نیست؛ زنی که تنها بارقه و جرقه ای از وجود او را می توان دید و به زودی پنهان می شود. همیشه یک وجه برین، بهین و پنهان دارد. او یک فاصله با روزمرگی دارد. در معنای استعاری، آفتابمهتاب ندیده است. خودْ فرزند آفتاب و مهتاب است. او در کمین است اما از کمین خود بیرون نمی آید. درست در نقطه شکار ایستاده است و برای همیشه و تا پیری یک شکار باقی می ماند. حیا، حیات است و او را آراسته و ابدی کرده است. او به زیبایی ظاهر و حقیقت مشت پرکن و فیزیکی و مادی اتکا نکرده و همین یک زیبایی زیبا به او می دهد؛ یک زیبایی که با ابدیت می زید. زیبایی او همیشه وجهی از قدسیت و پنهانی دارد و امتداد غیب است. او خودِ شکار است و برای همین شکار نمی شود. او آشکار نمی شود. یعنی به معنای دقیق، به طور تمام، آشکار نمی شود. او همچون حقیقت خیام، انقلابی و تکان دهنده و تعیین ناپذیر است. می توان تنها قدری آن را توضیح داد. حقیقت روزمره و شفاف و عریان مانند زن مدلی یا زن در مدل رایج است؛ زنی جراحت دیده، زنی که سوژه ی جراحی است. این حقیقت و این زن، قابل توضیح نیست به این معنا که ارزش توضیح ندارد.
غنیمت شمردن زمان(حال)
در غنیمت گرفتن مورد نظر خیام، نمی توان شی یا چیزی را ثابت گرفت و «گرفتن» در اینجا، خودش گرفتار بوده و اغلب، پایش بر زمینی سست است. در خصوص زمان بس بیش از مکان و اشیا فیزیکی و قابل لمس این وضع صادق است. زمان در مقایسه با مکان، بیشتر مشغول فراموشی و لغزندگی و گریز است. بر این اساس، «جستجوی زمان از دست رفته» خیلی عمیق تر و رازناک تر از جستجوی مکان از دست رفته است. زمانی که از دست می رود، گویی/بعضاً هرگز به دست نیامده تا از دست برود. البته غنیمت شمردن مکان نیز ناپایدار است و ثابت نیست. زمان در ظرف مکان رخ می دهد اما یک زمان لامکان و درونی – در برابر زمان بیرونی- وجود دارد که هرچند تنها برای انسانِ حیّ در مکان رخ می دهد اما از چارچوب مکان و حتی فضا فراتر است. این همان زمانی است که هانری برگسون از آن سخن گفت که البته در پرتو نگاه الهی، عمیق تر از این می شود.
غنیمت تر از همه اینها درک حال به مثابه جاودانگی است که ویتگنشتاین نیز به آن اشاره می کند. در این جاودانگی، گذرا بودن و از آن خود نبودن را نیز باید غنیمت شمرد و نقطه ای برای آرامش پیدا کرد(به دست نیاوردن را به دست آورد. به قول مولانا آب کم جو، تشنگی آور به دست). این نقطه جز با اتکای به ایمان الهی و برخاسته شدن از آن چندان امید و وقار نمی آفریند. این امید و وقار محلی برای ترس از لاشیء شدن و لاشه شدن باقی نمی گذارد. تقارن و حتی اقتران بودن و شدن در ساحت برتر آن است. در اینجا فرار با قرار همنشین می شود.