پیامبری یا به خودوانهادگی بشر| همایون همتی
سخن نگارنده در این خطابه و تحریر بعدی آن دربارۀ پدیده و رویداد عظیم پیامبری است یعنی آمدن پیامبران از جانب خداوند برای دستگیری از انسان. به خودوانهادگی نیز اصطلاحی است از ژان پل ساتر، فیلسوف معروف فرانسوی که او را در روزگار خود “پیامبر روشنفکران” خوانده بودند.
سخن نگارنده در این خطابه و تحریر بعدی آن دربارۀ پدیده و رویداد عظیم پیامبری است یعنی آمدن پیامبران از جانب خداوند برای دستگیری از انسان. به خودوانهادگی[1] نیز اصطلاحی است از ژان پل ساتر، فیلسوف معروف فرانسوی که او را در روزگار خود “پیامبر روشنفکران” خوانده بودند. او البته یک ملحد و خداناباور است و باوری به پیامبری و ادیان ندارد. سبب پرداختن من به این موضوع، پرسشهای مکرر و متعدد دانشجویان و استادان و همکاران دانشگاهی در مورد کتابی بود که چندی پیش منتشر شده است به نام “در مسیر پیامبری” یا مسیر پیامبری، نوشته خانم وسمقی. هنوز هم فراوان از بنده سؤال میکنند و نظرم را جویا میشوند. بنده ابتدا این کتاب را دقیق مطالعه کردم، کتابی پر از تحریفات و کج فکریهاست به نام نوآوری. من در اینجا به عنوان کسی که سالها در این زمینه کار کرده است، فراتر از نقد این کتاب، خود این موضوع را بهانه قرار میدهم که بحثی درباره نبوت و پیامبری بکنم. بنابراین بحث من دو قسمت اصلی دارد. یک بخش آن تعریف و توضیح مسئلۀ نبوت، کاستیهایی که در متون اسلامی ما هست و بعضی از رویکردهای جدیدی که باید اضافه شود و تجدید نظرهایی که باید در تکمیل بحثهای سنتی گذشته انجام گیرد و یک بخش هم اشاره به تئوریای است که در کتاب “مسیر پیامبری” اشاره شده است که من آن را یک تلقی اومانیستی و فویرباخی از نبوت میدانم و به نظرم سراپا خطاست. قبلاً بگویم که ما در بحثهای علمی با کسی تعارف نداریم، البته رویکرد ما آن طور که آشنایان میدانند آکادمیک و علمی است. نه اهل سیاست بازی هستم و نه سیاست زدگی و نه عضو هیچ تشکل و تشکیلاتی بودهام، به عنوان یک معلم ساده دانشگاه مطالعه و تأمل میکنم و حاصل تحقیقاتام را با دانشجویان و اهالی اندیشه و علم در میان میگذارم. به همۀ متفکران از همۀ فرهنگها احترام میگذارم و با هیچکس نزاع شخصی ندارم، اما در بیان حقیقت و دفاع از آن اهل عقبنشینی و کتمان نیستم.
بحث نبوت که در تمدن اسلامی در کتابهای “علم کلام” مطرح شده است، مثل کتابهای معروف “تجرید العقائد” و “کشف المراد” و “انوار الملکوت” و “اللوامع الالهیه” و یا “مواقف” عضدالدین ایجی، نهایه الاقدام شهرستانی، التمهید ابوبکر باقلانی، المغنی قاضی عبدالجبار و … متأسفانه در گذشته به نحوی بسیار محدود، مختصر و فشرده مطرح شده است و بعضی از آیههای قرآنی و احادیثی که مربوط به مسئله نبوت است به گونهای محدود و بیشرح و بسط و تفصیل مطرح شده است. بیشتر، بحثهایی مثل معجزه، عصمت، خاتمیت، مطرح شده است. این مباحث با این محدودیت و با آن پیشفرضها و مبانی سنتی کهن، امروز کارآمدی خود را تا حد زیادی از دست داده است و به علاوه پرسشهای نوینی در جهان مطرح شده است که نیاز به پاسخهای جدیدی دارد. نه پرسشها ونه پاسخهای جدید هیچ یک در کتابهای سنتی کلام ما چه شیعه و چه سنی وجود ندارد. لذا پیشنهاد من این است که بحث نبوت باید از نو بازنگری شود. البته کل عقاید و باورهای دینی مانند توحید و معاد به عقیدۀ من نیاز به بازنگری و بازاندیشی دارند ولی فعلاً در اینجا آنچه مورد نظر است همان بحث از نبوت و پدیدۀ پیامبری است.
در روزگار ما بحث نبوت ابعاد و لایههایی پیدا کرده است که دیگر به هیچ وجه نمیتوان به متون کلامی کهن اکتفا کرد. هر چند بعضی از آن مباحث هنوز هم آموزنده و ارزشمند است و میتوان هنوز از آنها بهره گرفت هرچند غالباً با نثری غیر جذاب و غیر روزآمد و بدون ویرایش چاپ شده و نحوۀ چاپ نیز چشمنواز، هنرمندانه و مرغوب نیست. اساساً پرسشهای نوین و رویکردهای نوین و امروزین در آن کتابها وجود ندارد و ما محتاج هستیم برای دعوت به دین و برای تبلیغ و معرفی دین از این رویکردهای جدید هم بهرهمند شویم و پرسشهای جدید را به کتاب و سنت عرضه کنیم و پاسخهای جدید بدهیم. حال باید یا علم کلام و الهیات جدیدی تأسیس شود و یا همان کلام گذشته احیا و تکمیل و تصحیح شود که به نظرم جای نوآوری و ابتکار و نواندیشی و نوجویی در مباحث کلامی همچنان باز و برقرار است و ما واقعاً نیاز داریم که در این زمینه کار کنیم، تحقیقات جدید و پژوهشهای نوین انجام دهیم و به هیچ وجه نمی توان تنها به آن چه از گذشتگان به ما میراث رسیده است بسنده کرد. این نکته اول که من طرفدار نوآوری و ابتکار هستم و بحثهای سنتی گذشتگان را به هیچ وجه کافی نمیدانم و معتقد هستم که امروز در مورد دین و باورهای دینی پرسشهای جدیدی مطرح است که نیاز به ابتکار و نوآوری و اندیشههای نوین دارد. مثلاً بحث از پلورالیسم دینی که به نبوت و وحی هم مربوط است. یا بحثهایی که در “فلسفۀ اخلاق” در مورد ارزشهای دینی و رابطۀ دین و اخلاق مطرح است، یا مباحثی که در “فلسفۀ دین” مطرح شده و میشود، این ها هیچ کدام در آثار گذشتگان وجود نداشته است، یا مباحثی که امروز در مورد وحی و عصمت و جهان غیب و ماهیت معجزات انبیاء مطرح میشود یا تئوریهای تربیتی که به رسالت پیامبران هم مرتبط است. اینها جملگی مباحث جدیدی است که باید به مباحث کلامی کهن افزوده شود. هرچند آن بحثها و نه همه آنها، در جای خودش مغتنم و ارزشمند است اما کافی نیست.
اما در باب ابتکار و نوآوری در دین، بنده معتقدم که باید قواعد و اصول و ضوابطی برقرار باشد. نمیتوان هر حرف تازهای را نوآوری نامید. همین جاست که خطر افتادن در ورطۀ التقاط، انحراف و تحریف دین پیش میآید. گاهی به نام نوآوری ما شاهد سست ترین سخنان هستیم که عرضه میشود و متأسفانه اصالتهای دین را زیر سؤال میبرد و عقاید دینی را دچار تحریف و انحراف میکند. این هم هشداری است که باید داد که در ابتکار و نوآوری همیشه این ریسک هست. به خصوص در روزگار ما که شاهد بودهایم که گروهکهایی و سازمانهایی و دسته جاتی به نام نوآوری، سخنان التقاط آمیز و نادرست و انحرافزا مطرح کردهاند و ضلالتهایی را آفریدهاند و مشکلاتی را به وجود آوردهاند. این هم نکتهای که خواستم عرض کنم که تأسیس، تکمیل، تقویت و بازنگری در مباحث کلامی کهن یک نیاز ملموس و حتمی فرهنگی است و این برای کسی که محقق باشد و با فرهنگهای دیگر آشنا باشد؛ و جهان دیده و با تجربه باشد؛ دانشگاههای معتبر را دیده باشد و با ادیان دیگر آشنا باشد، امری کاملاً واضح و روشن است که آن چه از گذشته به ما رسیده است؛ هر چقدر هم که ارزشمند باشد؛ امروز نه کارآمدی کافی دارد و نه قابل دفاع است و نه میتوان به آن بسنده کرد.
نکتۀ دوم این که در روزگار ما در باب نبوت ـ الآن بحث من متمرکز بر این موضوع است، (این اصلاً به این معنا نیست که اعتقادات دیگر کامل هستند و ما در آن زمینهها مشکل نداریم و نیاز به تجدید نظر نداریم و نوآوری نمیخواهیم، ابداً این چنین نیست) من الان وقت محدود و موضوع خاصی برای سخن گفتن دارم و به ناچار روی همین موضوع صحبت میکنم.
در مورد نبوت؛ این بحث ابعاد جدیدی پیدا کرده است و لایههای جدیدی روی آن افزوده شده است، دیدگاههای جدید و رویکردهای نوینی پیدا شده است و به علاوه پرسشهای جدیدی در مورد نبوت ایجاد شده است که هیچ یک در گذشتهها نبوده است. اینها محتاج تحقیق مستقل و نواندیشی و بازنگری است و ما نمیتوانیم به همان بحثهای گذشته اکتفا کنیم، به علاوه فلسفههای جدیدی در دنیا پیدا شده است، نیهیلیسم، سکولاریسم، پوزیتیویسم و… با شاخهها و قرائتهای مختلفی که دارند. و فلسفههای پست مدرن و تئوریها و دیدگاههای جدیدی که بعضی از آنها با بحث نبوت هم مرتبط میشود و برای دفاع و تثبیت این بحث نیاز است که به آنها پاسخ داده شود. لذا این هم ایجاب میکند که تحقیقات جدید و کارهای جدیدی مطرح شود. من این جا در ابتدا و قبل از وارد شدن به بحث اصلی، دیدگاههای جدید، برخی پرسشهای جدید و مسائل نوینی را که در جهان مطرح شده است و به بحث نبوت هم مرتبط میشود، عرض میکنم تا دوستان با ابعاد و لایههای جدید بحث نبوت هم آشنا شوند و بعد به کتابهای کلامی گذشتگان مراجعه کنند و عرض بنده را تصدیق کنند که آن بحث ها کافی نیست و رد پای این بحثهایی که می گویم در بحث نبوت، در “شرح تجرید” و کتابهای کلامی کهن نیست. در اینجا تنها به چند موضوع جدید مرتبط با بحث نبوت اشاره میکنم که شایستۀ تحقیقات جدید است: تنهایی وجودی بشر، معنای زندگی، وضعیتهای مرزی و پرسشهای غائی، نیاز بشر به الگوی عینی تربیتی.
یکی از مباحثی که در بحثهای فلسفی روزگار ما مطرح میشود و بعد از جنگ جهانی دوم در جوامع اروپایی و آمریکایی مطرح شد، بحث از “معنای زندگی”[2] است. معنای زندگی به دنبال “بحران بیمعنایی” پیش آمد. بعد از جنگ جهانی اول و دوم، در کشورهای اروپایی مساله ای به نام The (meaninglessness crisis بحران پوچی و بی معنایی، یأسی که بر این جوامع حاکم شده بود، فقر، از هم پاشیدگی خانواده، از دست رفتن عزیزان، هولوکاست، بیکاری و ظلم عجیبی که شده بود. قربانیان فراوان، کشتار در طی دو جنگ جهانی، ورشکستگی مسیحیت و کلیسا و عجز آن از پاسخگویی پرسشهای فکری و فرهنگی جوامع، همه اینها دست به دست هم دادند و یک بدبینی کلی و فراگیر نسبت به زندگی و آینده پیش آمده بود و خیلیها میپرسیدند که خدا کجاست و هدف این زندگی چیست؟ این که آدمی به راحتی قربانی شود و بمیرد و کسی هم به فریادش نرسد و فریادرسی نباشد، این به چه معناست؟ ما برای چه خلق شدهایم؟ چرا میآییم و چرا میرویم، معنای آمدن و رفتن و زندگی کردن چیست؟ این سؤال مطرح بود که آیا اساساً زندگی معنادار است یا معنایی در کار نیست. تا امروز صدها و هزارها مقاله و کتاب در مورد معنای زندگی نوشته شده است.
میدانید ما در گذشته، هم در فلسفۀ اسلامی و هم در علم کلام اسلامی بحث غایتداری یا هدفمندی جهان را داشتهایم منتها آن بحث دربارۀ “فعل الهی” بود. بحث “عدل الهی”[3] مطرح بود. این که خداوند حکمت دارد و این جهان را آفریده است و غایتی دارد و فعل خداوند و هدف او از خلقت عالم و بشر چیست، آن بحث دیگری است. آن بحث، اُنتولوژیک و هستیشناسانه است. اما آنچه امروز تحت عنوان معنای زندگی مطرح است یک بحث تئولوژیک و الهیاتی است. زندگی چه معنایی دارد؟ مقصود از معنا همان “هدف”[4] و “ارزش”[5] است. آیا این معنا یک معنای تکوینی و تشریعی است، جعلی و قراردادی است، به زندگی خود معنا ببخشند. یا نه، یک معنایی در متن تکوین و آفرینش هست و باید آن را کشف کنند. آیا رابطه وضع و جعل دارند انسانها با معنای زندگی یا رابطه کشف دارند؟ شاید 7- 8 تئوری در این زمینه هست و بیشتر. جای این بحثها نیست، به اعتقاد من مسئله پیامبری پاسخی است به “بحران پوچی و بیمعنایی” که الهیدانهای بزرگی در مسیحیت مانند پل تیلیخ استاد هاروارد در مورد آن هشدار دادهاند و بحث کردهاند (کتاب “شجاعت بودن” او را بخوانید) این که آدمی چه معنایی باید به زندگی بدهد و برای زندگی قائل باشد و این معنا را باید از خدا گرفت و از تاریخ و از جامعه گرفت، از طبیعت باید گرفت؟ از کجا باید این معنا را گرفت؟ این معنا قراردادی (Contractual) است، یا اُنتولژیک است، بشر چگونه میتواند خودش به زندگیاش معنا ببخشد؟ و این بیمعنایی اضطرابها و نگرانیها و یأس و افسردگی در جامعه پدید میآورد و منجر به خودکشی بعضی افراد میشود و انواع بیماریهای روانی را پدید میآورد.
به اعتقاد من یکی از خواص و فواید نبوت و یکی از ابعاد و لایههای نبوت، ارائه معنای زندگی است و پیامبران آمدهاند به ما بگویند که به عبث خلق نشدهاید، این عالم به عبث آفریده نشده است، خدایی هست، هدف غایی در کار است و پایان و معادی هست و باید آن گونه که خرسندی خداوند تأمین میشود و سعادت و رستگاری شما و رشد و تعالی شما انسانها را تأمین میکند زندگی کنید. و معنابخشی به زندگی یکی از کارکرد[6]های عمده و مهم نبوت است. بنابراین نبوت به منزلۀ پادزهر بحث پوچی، نیهیلیسم و بحران بیمعنایی است.
دوم اینکه فلسفهای در روزگار ما پدید آمد، بعد از جنگ جهانی اول و دوم به نام اگزیستانسیالیسم. بنیانگذار این فلسفه شخصی به نام سورن کی یرکگارد است. عارف مشرب بود و مخالف فلسفۀ مفهومی و انتزاعی به خصوص فلسفۀ هگلی بود. او الهیدان عارف مشربی بود که خودش را مست حق و شیفتۀ حق میدانست و آثار خیلی دشوارفهم و پیچیدهای هم دارد و ابراهیم (ع) را شهسوار ایمان معرفی میکند، این فلسفه اگزیستانسیالیسم نامیده شد. اگزیستانسیالیسم فلسفه وجودشناسی نیست بلکه فقط دربارۀ وجود انسان و هستی بشری بحث میکند. حالات بشر، مشکلات بشر، اوصاف بشر، به خصوص “وضعیتهای مرزی” را در زندگی مورد بحث قرار میدهد. “وضعیتهای مرزی” (boundary situations) یا (Limit situations)، وضعیتهایی است که در آنها آدمی با خود واقعی خود رو به رو میشود. مانند اندوه، از دست دادن عزیزان و… در این جا انسان نمیتواند ریاکاری کند، در این جا خود واقعیاش برملا میشود. مرگ، بیماری، پیری، ورشکستگی، شکست، ناکامی و… کیست که در زندگی این حوادث را ندیده باشد. همۀ ما در مرحلهای از زندگی به یأس و ناکامی و بنبست رسیدهایم. همه ما به بیماری کم و زیاد مبتلا شدهایم. با مرگ و شهادت عزیزان، دوستان و همنوعان رو به رو شدهایم و همه ما میفهمیم که اندوه یعنی چه؟ دیر یا زود احساس میکنیم که برف پیری روی ما نشسته است و بیماری و سالخوردگی را تجربه میکنیم. خیلی کارها را دل ما میخواست انجام دهیم اما دیدیم که علم، عمر، توان ما محدود است، ما سراپا محدودیت و تناهی هستیم. این تناهی (finitude) یک خاصیت هستیشناسانه و وجودی ذاتی و دائمی برای ماست، ما انسانها محدود و متناهی (finit) هستیم. فقط خدا نامتناهی است و همه ما متناهی هستیم و همه چیز ما هم محدود و متناهی است. علم، قدرت، حیات، سمع و بصر، اراده و… ظرفیت معده ما، شنوایی ما، فرکانس شنیدن، بینایی ما، قدرت جسمی ما همه متناهی است. از سوی دیگر ما سراپا نیازیم، چند روز به ما غذا و آب نرسد میمیریم، سراپا نیازیم، از نیازهای غریزی، فیزیولوژیک، سرپناه، آب و هوا تا نیازهای جنسی و… را داریم. انواع نیازها را داریم و متناهی و محدود هستیم. این را اگر آدمی واقعاً باور کند، نه اینکه تنها در ذهن تصور کند، بلکه همواره پیش چشم داشته باشد و آنقدر ممارست کند که تبدیل به شهود و یافت حضوری وجدانی شود زندگیاش تغییر میکند و روحیه اش از اساس عوض میشود.
اینها “وضعیتهای مرزی” است که آدمی احساس میکند آن جا همخانه عدم میشود و ممکن است که هستی او از سوی عدم تهدید شود. یک هستی محدود لرزان و موقت و زوالپذیر داریم و هر لحظه ممکن است که به عدم بپیوندیم و هستی ما از بین برود. این هم وضعیت وجودی و تناهی و محدودیت وجودی ماست. به علاوه یک سری “پرسشهای غایی” داریم که اینها را فقط “مسئله نبوت” میتواند از طریق معرفی مسئلۀ “ایمان به خدا”، به انسانها پاسخ دهد. به اینها میگویند “پرسشهای وجودی” (Existential Questions)، مخفف آن (EQ) است. ما الان پرسشها و پاسخهای علمی داریم، فلسفی داریم، سؤال لِم، سؤال ما، سؤال هَل که در گذشته در کتابهای علم منطق میگفتند که اُسُّ المَطالبِ ثَلاثَهٌ عُلِم، مَطلبُ ما، مَطلبُ هَل، مَطلبُ لِم. ما انواع پرسشها را در علم داریم، از چگونگی، (how) اشیاء یا سؤال از چرایی (why) را که در فلسفه میپرسیم، یعنی سؤال از علت، چرایی و غایت و سؤال از علیّت از اینکه مثلاً چرا یک چیزی موجود شد. اما سؤالهای مربوط به چگونگی مثل سؤال از ترکیب اجزا و موجوداتی که پیرامون ما هستند که جنسشان چیست و از چه موادی ساخته شدهاند و مکان، زمان، سازنده، ترکیب شیمیایی آنها کدام است. اما یکسری “سؤالهای غایی” هم داریم، (Ultimate questions)، این سؤالها امروز در “فلسفۀ علم” که یک رشتۀ جدیدی است که با فرانسیس بیکن شروع شده است، مطرح میشود. در فلسفۀ علم کتابهای زیادی نگارش و نشر یافته است، مانند کتاب چالمرز یا کتاب “درآمدی به تاریخ فلسفۀ علم” ترجمۀ آقای دکتر علی پایا و به انگلیسی منابع زیادی وجود دارد. در این کتابها گفته شده است که پرسشهای غایی را نه علم میتواند پاسخ دهد و نه فلسفه بلکه پاسخ به پرسشهای غایی کار دین است. یکی از نیازهای ما به دین و یکی از کارکردهای بیبدیل دین همین پاسخ به پرسشهای غایی است. پرسشهای غایی را 3، 5 ؛ 6 تا هم گفتهاند و باید در کلاسهای فلسفه مطرح شود. اجمالاً این است که هدف آمدن و رفتن و زندگی چیست؟ آیا خدا هست؟ چرا میمیریم؟
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنام
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟…
این غزل تا پایان منسوب به مولاناست، بعضی از مولوی شناسان گفتهاند از مولوی نیست و بعضی گفتهاند اتفاقاً از اوست. الان جای قضاوت در این مورد نیست.
بحث من این است که پرسش از مرگ و معنای زندگی، از آفریدگار هستی، آیا این هستی خالقی دارد یا نه، اینها نمونههایی از پرسشهای غایی است که فقط دین میتواند پاسخ دهد. فلسفه نمیتواند. تا حدی هنر و عرفان میتوانند نزدیک شوند، آن هم عرفان و هنر دینی و قدسی که از دین برآمده اند و از آن الهام گرفتهاند. ما به “نبوت” برای پاسخ به پرسشهای اگزیستانس بشر نیاز داریم و برای معنا کردن زندگی هم به نبوت نیاز داریم. برای مواجه شدن عزتمندانه و اصیل، بدون مرعوبیت و خودباختگی با “وضعیتهای مرزی” هم به نبوت نیاز داریم. هیچ یک از این سه تا به این شکل که من مطرح میکنم در هیچ یک از کتابهای “علم کلام سنتی” گذشته نبوده است. حتی در آثاری که عالمان دینی ما در سه چهار دهه بعد از انقلاب نوشته اند جای اینگونه بحثها کاملاً خالی است. شهید مطهری در سه کتاب توحید و معاد و نبوت (بحثهای انجمن پزشکان)، تا حدی به این بحث نزدیک شده است، اما آن مرحوم چون زبان خارجی نمیدانست، بسیاری از فلسفههای جدید غرب را به شکل مستقیم و از منابع اصلی نمیدانست. لذا نتوانسته است این بحث را به شکل پخته و پرورده مطرح کند. خود ایشان در مقدمه کتاب “معاد” گفته است که ما در این کتاب یک رویکرد جدیدی را در طرح بحثهای کلامی پیش می گیریم و آن استفاده از علوم بشری و روز است. اما دریغا که فرصت تنقیح و به سرانجام رساندن این مباحث را نیافت. این گونه بحثها نه در نوشتههای استاد مصباح یزدی، نه در نوشتههای آقای جوادی نیست. ذهن اینان درگیر فلسفههای جدید مانند فلسفههای هرمنوتیکی، الهیات مدرن و پستمدرن و فلسفههای اگزیستانس نبوده است یا مطلقاً آشنایی نداشتهاند یا آشنایی اندک داشتهاند. به هرحال کارکردهای پیامبری را در آثارشان و به شهادت آثارشان به شکلی که من مطرح میکنم، شاید برای نخستین بار هست و در آثار گذشتگان مطرح نشده است.
بحث بعدی مسئلۀ تنهایی (Loneliness/Aloneness) است. جامعهشناسان و روانشناسان در روزگار ما مسئلهای را مطرح کردهاند به نام پدیدۀ تنهایی. تنهایی مقصود تنهایی فیزیکی در اتاق و غربت نیست. بلکه تنهایی عاطفی و وجودی است. اگزیستانسیل است، آدمی در درون خود تنهاست. در هستی خود زندانی و محبوس است. اسیر وجود امکانی و محدودیتهای وجودی خود است و گریزی از آن ندارد و نمیتواند این چهارچوب را بشکند و فراتر برود. تا انسان است، انسان بودن او این اقتضا را دارد که ممکنالوجود است، مفتقرالوجود است، محدود است، نیازمند به خداست. وجودش را وامدار غیر است، معلول است و هستیاش را دیگری به او بخشیده است. سراپا نیازمند و مکانمند است. تخته بند تن است و از این هم رهایی ندارد. غرایز دارد. انسان غیر از این نمیشناسیم. لذا مسئله تنهایی وجودی و عاطفی و غربت وجودی انسان بر این پهنۀ خاک مسئله مهمی است که فقط عارفان ما و بعضی از حکیمان عارف مشرب به آن تفطّن یافتهاند و توجه کردهاند. در کتاب معروف “گلشن راز” میبینید که شأن پیامبر را به انس با انسان و مونس بودن برای انسانها که غریب افتادهاند در این جهان خلقت، میداند. مصطفی آمد که آرد همدمی. پیامبر همدم و مونس و انیس انسانهاست و انسان همدم و مونس میخواهد. حتی در روایات قدسی داریم که أَلمُصَلّی یُناجِی رَبَّهُ، یا داریم که خدا فرموده است که أنا جَلیسُ مَن ذَکَرَنِی. ذکر یعنی همنشینی با خدا. خدا جلیس میشود. همنشین و مونس ما میشود. در اثر ذکر و به یاد او بودن. انسان ها به لحاظ غربت وجودی و تنهایی وجودی که تجربه میکنند، این انسگیری و این همدم و مونس را نیاز دارند و این یکی از ابعاد پیامبری است. بله، پیامبری ابعاد سیاسی، اجتماعی، اقتصادی هم دارد، استقرار قسط و عدالت، محو ظلم و ستم و تبعیض و استعمار، و استقرار یک حکومت عادلانه بشری در جهان، اینها جزء رسالت پیامبری است، نمیخواهم بگویم که پیامبر فقط در ابعاد بشری ایفای نقش میکند، ابداً، بحث من در آن زمینهها نیست. ابعاد پیامبری فراوان است و امروز مسائلی در دنیا مطرح است که باید به آنها نیز پاسخهای کلامی درخور داده شود و ابعاد دیگری هم به بحثهای نبوت اضافه شود. در آثار دکتر علی شریعتی، آقای بازرگان، در نوشتههای علمای دین میبینید که میگویند پیامبر آمده است که تأسیس جامعه اسلامی کند، عدالت برقرار کند، با ظلم بجنگد و ” یَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ “، زنجیرها را از دست و پای انسانها برگیرد. این صریح و نص فرمودۀ قرآن است که هدف پیامبران را آزادسازی و برگرفتن زنجیرها، از ذهن و ضمیر و دست و پای انسانها میداند. من دارم ابعاد فرهنگی و فکری را بیان میکنم ولی اثبات شئ نفی ما عدا نمیکند. ولی اکنون بحث من چیز دیگری است نه اینکه آن ابعاد را نادیده گرفته یا فراموش کنم. لذا بله پیامبران برای عدالت و محو ظلم آمدهاند. این بحث ها را زیاد شنیدهاید و گفته شده است، تکراری است و تأکید نمیکنم. میخواهم ابعاد دیگری از پیامبری را که مغفول مانده است و ناگفتهها را بیان کنم که مورد غفلت قرار گرفته است. البته پیامبران مدلهای عینی و عملی تربیت انسانها هم هستند و ما برای تربیت که غیر از آموزش است، غیر از انواع انباشت مفاهیم در ذهن است، غیر از یادگیری است، به این نمونههای عینی مشاهدهپذیر نیاز داریم. بحث تربیت، نیاز به اسوههای عملی و عینی دارد. اگر خدا یک فرشته را میفرستاد این تأثیر را نداشت که یک انسان خاکنشین و یک انسان مانند خود ما انسانها “أَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم” بیاید بین ما زندگی کند، جنگ، صلح، خشم، مهرورزی، ازدواج، طلاق، از دست دادن عزیزان داشته باشد. مشکلات زندگی عملی و ملموس را لمس کند و ما رفتار او را ببینیم یا به شکل موثق و معتبر به ما رسیده باشد. در کتابهای تاریخ و سیره. یا بخش اعظمی از آن منتقل شده است که کسی نگوید ما ندیدهایم، اصحاب و تابعین دیدهاند. تاریخ نگاران موثق و شاید بخشی از آن به ما نرسیده باشد اما عمده آن رسیده است و در خود قرآن هم بیان شده است و قرآن هم مبرّا از تحریف است. بنابراین دیدن یک انسانی که چگونه راه میرود و زندگی میکند و تمام خصوصیات اخلاقی یک انسان را دارد، فقر را میچشد، علیه او توطئه میشود، تمام اینها را در یک مدل آبجکتیو میبینیم و احساس میکنیم و این تربیت و پرورش است که غیر از آموزش است که فقط یک سری مطالب و مفاهیم انتزاعی در ذهن ما بیاید. لذا نبوت ضروری و لازم بوده است. یکی از کارهای پیامبر “تزکیه” انسانهاست. او فقط نیامده است که یک سری فرمولها و قواعد فلسفی را در ذهن ما انسانها انباشته کند بلکه آمده است انسانها را دگرگون کند و دچار تحول ژرف بنیادین روحی اخلاقی (Spiritual Transformation) بسازد و این میشود یزکیهم و تزکیه مثل خودِ ایمان یک تحول است. نه تصدیق 4 تا جمله و شهادتین گفتن محض. اینها نشانۀ ایمان است و با آن فرد وارد جرگه مؤمنین میشود و… اما حقیقت ایمان همان تحول روحی است. زیر و زبر شدن است. نمیشود که حال کسی قبل از ایمان و بعد از ایمانش یکسان باشد و بگوید که من مؤمن شدهام و ایمان آوردهام. این نکته مهمی است که پیامبران علاوه بر این که دین را تبیین میکنند و باورها و ارزشها و هنجارها را توضیح میدهند. این جور نماز، روزه، جهاد، حج و… احکام و هنجارها را میگویند. اما در عمل تزکیه میکنند. تربیت میکنند، متحول میکنند. به تعبیر بوداییها یک “وجود جدید” و “تولد جدید”[7] به انسان میدهند. در مسیحیت هم حضرت عیسی (ع) فرموده است که لَنْ یَلِجَ مَلَکُوتَ السَّمَوَاتِ مَنْ لَمْ یُولَدْ مَرَّتَیْنِ، کسی که دو بار زاده نشود – یک بار تولد زیستی و یک بار هم تولد معنوی که ایمان پیدا میکند- وارد ملکوت آسمان نخواهد شد . پس با ایمان، آدمی فرد دیگری میشود و وجود حقانی مییابد. وارد ملکوت آسمانها نخواهد شد اگر کسی دوبار متولد نشود. اینها را ویلیام جیمز در کتاب”انواع تجربه دینی” (او روانشناس و پراگماتیست آمریکایی و استاد هاروارد بود) می گوید “دوبار زادگان” (twice – born). بعضی انسانها یکبار به دنیا میآیند و فقط تولد زیستی دارند اما بعضیها دو بار زاده میشوند و (twice – born) هستند. به تعبیر پل تیلیخ (الهیدان معروف پروتستان معاصر که او هم در دوره ای استاد هاروارد بوده.) A new) (being، “وجود جدید” پیدا میکند. وجود حقانی که عرفای ما میگفتند. اینها نکاتی است که عرفای ما به آن توجه داشتند. بعضی از ملحدان مانند ژان پل سارتر که فیلسوف اگزیستانس ملحد بود. مسئلهای را مطرح کرده بود که آدمی در این عالم رها شده است و به خودوانهاده است که در تیتر این سخنرانی هم آمده است. به اعتقاد من پیامبری پادزهر و آنتی توکسین تز به خودوانهادگی بشر است. سارتر میگوید که بشر موجودی به خودوانهاده و رهاشده است (Abandoned). یعنی مطرودشدگی و به خودوانهادگی. آلبر کامو که فیلسوف پوچگرا و عبثگرا و ملحد بود فلسفهای را در آثار خود مانند کتابهای طاعون، بیگانه، و سیزیف معرفی میکند به نام ابسورد یعنی فلسفه عبث و پوچگرایی و میگوید مرگ، تولد، خلقت و… ما عبث است. بیهدف، پوچ و بینتیجه است؛ هستی، خالی و برهوت است و تهی است. فریادرسی و دستگیری نیست. دستی از غیب نیست که به قول حافظ برون آید و کاری بکند! این را هایدگر طور دیگری میگفت، او مثلاً “پرتابشدگی” به جهان را مطرح میکرد؛ میگفت آدمی مانند توپی که به یک زمینی پرتاب شود، به این جهان پرتاب شده است (Thrownness) پرتاب شدگی، افکندگی، انداختگی. این را در کتاب معروف خود “هستی و زمان” میگوید. اما سارتر، مطرودشدگی، رهاشدگی و به خودوانهادگی انسان را مطرح کرد یعنی نظارتی نیست، خدایی نیست، هدایتگری نیست، ارشادی نیست، پیامبری در کار نیست، خبری نیست. لذا نه (abandonment) سارتر و نه (Thrownness) هایدگر درست است این نظرات با تئوری نبوت رد میشود و نبوت نشان میدهد که کسی هست و خبری هست.
نبوت یعنی پیامآوری و خبرگیری. این جا کم کم به بحث اصلیمان نزدیک میشویم. پیامبر یعنی خبرگیر، خبرآور. همه عارفان ما و فیلسوفان عارف مشرب ما این حرف را زدهاند که پیامبر یعنی المنبیءُ عَنِ الله، کسی که از خدا و عالم غیب إنباء میکند، و نبأ میآورد یعنی خبر میدهد و برای همین به او “نبی” میگویند. کسی است که با عالم غیب اتصال یافته است و مورد عنایت حق تعالی واقع شده است و پیام خدا را و خبر او را به بشر میآورد و میدهد و بشر را متحول میسازد و ارشاد و دستگیری میکند. این حقیقت نبوت است، خبرگیری و خبرآوری. إِنباء عَنِ الله مِنَ الله، إِنباء مِنَ الغَیب. لذا اساساً بعثت و نبوت یعنی إِخبار عَنِ اللهِ تعالی. خبر دادن از خدا. هستی تهی نیست، پیامبران نماینده اویند و از او خبر میدهند و آدمی را با این مونس و همدم ازلی و مهربان مرتبط میکنند. بنابراین اساس پیامبری آن گونه در طول قرنها و نسلها حکیمان و عارفان بزرگ در ادیان مختلف گفتهاند، به خصوص در دین اسلام که مورد نظر ماست خبردادن از غیب و خبر دادن از خدا است. منتها این خبر دادن از خدا چند لایه و چند بُعدی است، لایههای سیاسی، اقتصادی، فلسفی، هنجاری، ارزشی، اعتقادی، فقهی، توصیفی، تمام این ابعاد را دارد. هم شامل ایدئولوژی است، هم شامل هنجارها و رفتارها و موضع گیریهاست، هم سبک زندگی را معرفی میکند و هم چگونگی تعاملات اخلاقی را بیان میکند. در این خبرِ پیامبرانه همه چیز هست. آن چه که انسان ها برای رسیدن به سعادت و رستگاری، نیکبختی و نیکفرجامی نیاز دارند در این خبر هست. خبری چندلایه و چندبُعدی و چند سویه و نه محدود به یک بُعد و ساحت خاص. نبوت امری جامع و فراگیر است.
پس نکتۀ اول این است که ما در نبوت با یک حقیقت چند بُعدی رو به رو هستیم. اکنون بیاییم سراغ آنچه در بعضی تئوریهای روزگار ما مطرح شده است که پیامبران را نمایندۀ خدا، مربی انسان و خبرآور نمیدانند و یا بر این ابعاد تأکید نمیکنند. مثلاً میگویند “پیامبر یک عارف مسلح است” (تئوری آقای سروش) یا پیامبر یک نابغه بوده است که برای بهداشت، تمدنسازی و تولید علم آمده است. (تئوری مهندس بازرگان) و تئوریهای دیگری که پیامبر را نوعی رزمندۀ انقلابی میداند، مثل دیدگاه بعضی سازمانهای چریکی و انقلابی معاصر. نمیخواهم بگویم که پیامبر این شئون را ندارد، پیامبر عارف هم بوده، شب زندهدار، اهل تهجد و ذکر، دعا، وارسته، اهل تهذیب نفس و… بوده است اما فقط این نبوده است، پیامبر سخنان فیسلوفانه هم در پیام خودش دارد. آیات فلسفی قرآن که معانی ژرف و پیچیدهای دارد که حکیم و فلیسوف معروف، ملاصدرا میگوید که وقتی به این حدیث رسیدم که چون خدا میدانست افراد ژرف اندیشی در آخرالزمان ظهور میکنند، سوره اخلاص را و آیات آغاز سورۀ حدید را نازل کرد؛ میگوید از شوق گریستم. او خودش را مخاطب این حدیث مییافت. این آیات، بسیار عمیقاند مثل “هُوَ مَعَکُم أَینَمَا کُنتُم”، “أَینَما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه“، و توضیح آنها بدون فهم هستی شناسی، اُنتولوژی و وحدت وجود و… تقریباً ناممکن است و مبانی فلسفی خاصی میخواهد. “وَ تَرَی الجِبالَ جامِدَهً …” ملاصدرا “حرکت جوهری” را از این آیه استنباط میکند و به آن استناد میکند. و خیلی آیات ژرف دیگری که الان جای بحث آن نیست. البته قرآن آیات فقهی هم دارد. آداب وضو هم هست، خمس و زکات هم هست، مسائل اخلاقی هم هست. اما پیامبر پیامبر است. هدایتگر است، ارشاد کننده است و روح او اتصال با عالم غیب دارد و از جهانی دیگر خبر میدهد و به آن سو سفر کرده است، از جهان دیگری خبر میآورد. خبر از حقایقی از بعد مرگ میدهد که در تئوریهای علمی و فلسفههای بشری نمیبینیم. یک تفاوت پیامبری و دین با فلسفه و علم همین است. علم و فلسفه خیلی هنر کنند برای ما پدیدهها را توصیف میکنند، آن نیز به شکل محدود، به قول کانت فقط “فنومن”ها را نه “نومن” و نفس الامر را. اما پیامبری علاوه بر آن که پدیدهها را می شناساند البته آن مقدار که برای هدایت و رستگاری او لازم است زیرا پیامبران علوم طبیعی درس نمی دهند، فلسفه درس نمی دهند بلکه بالاتر از اینها را که افلاطون و ارسطو و فلاسفه به آن نرسیدهاند میگویند. علاوه بر اینها هنر زندگی و راه زیستن و اخلاق را و این که ابدیت ما و جاودانگی روح ما چگونه است. از لحظات احتضار به بعد چه میگذرد. عوالم دیگر و سیر تکامل روح و اینکه پس از مرگ چه در انتظار ماست؟ «لَتُسئَلُنَّ یَومَئِذٍ عَنِ النَّعِیم» و اینکه در پایان خط از ما سؤال خواهند کرد. از علم، قدرت، آبرو، جمال و کمالاتی که به شما دادیم، با این ها چه کردید؟ یک حیوانی آدمکش یا انسانی با روحی لطیف ساختید؟ انبیا نه تنها اینها را میگویند بلکه نشان میدهند. کتاب “سنن النبی” علامه طباطبایی -البته یک کار طلبگی و دانشجویی بوده است که استادشان آقای قاضی برای تمرین دادند و کار جوانی ایشان است و بعضی از کاستیها هم دارد- ولی نمونۀ خوبی است آن را ببییند. یا کتاب الصَّحیحُ مِنَ السِّیره، تألیف جعفرمرتضی آملی. اینها مسیر پیامبری را به خوبی معرفی میکند.
در کتاب “مسیر پیامبری”، به غیر از انشای سست و کودکانه و ابتدایی که از یک شاعر اهل ادبیات انتظار نمیرفت اینگونه نازیبا سخن بگوید، غیر از اشکالاتی که در سبک نگارش و ویراستاری است، غیر از کهنه بودن منابع کتاب که بیشتر استناد ایشان در بخش فلسفه “سیر حکمت در اروپا”ی فروغی است که در 1310 منتشر شده است، کتابی که 90 سال از عمرش گذشته است! و فاقد بسیاری از فلسفههای مدرن، پست مدرن و معاصر است، اصلاً آنها را ندارد و این نشان میدهد که نویسنده چقدر از فلسفه بیگانه و بیخبر بوده است، کسی که با فقدان دانش کافی دست به قلم می برد و سرمایهاش در فلسفه این مقدار و در عرفان هم تقریباً صفر است، سخنانی که از ابن عربی گفته است، فتوحات و فصوص ولی آثار ده ها و صدها عارف را در این زمینه ندیده است که آن ها اصلاً نبوت را این گونه نمیبینند. مطالبی از عارفان نقل میکند و تأویل میکند که سخن نهادن در دهان ابن عربی و عارفان مسلمان است که به تعبیر طلبهها از گونۀ ما لا یَر۟ضیٰ بِه صاحِبُه است یعنی اصلاً صاحب اصلی سخن آن توضیح و تأویل را قبول ندارد. برای نمونه در کتاب “رسائل قیصری” که از عارفان نامدار اسلامی و شارح عرفان ابن عربی است در بحث نبوت در ص 21، میگوید که “نبوت اساساً عطاء الهی است” و خود ابن عربی هم دارد که نبوت “اختصاص الهی” است. یعنی نبوت اصلاً کسبی نیست، با درس و بحث و تحصیل، حاصل نمیشود. نبوت انتخاب الهی و عنایت خداوند و تشخیص او است. در قرآن یکی از اصطلاحاتی که برای انبیاء و حضرت آدم دارد، واژۀ اِص۟طَفیٰ است. برگزیدن، خدا برمیگزیند که چه کسی پیامبر باشد. با درس خواندن نیست. آن ولایت تکوینی و عرفان است و پیامبری بالاتر از اینهاست و عرفای مسلمان به خصوص در حوزه ابن عربی گفتهاند ـ که نویسندۀ کتاب “در مسیر پیامبری” به آن استناد کرده است و معلوم است که ناآشناست و آثار و منابع اصلی را در این زمینه ندیده است ـ در نبوت اکتساب هیچ نقشی ندارد. مثلاً در مورد حضرت موسی در قرآن آمده، أَنا أَختَرتُکَ، من تو را اختیار کردم. در مورد انبیای دیگر اصطفیٰ است. نه این که پیامبر آدم نابغهای بوده است و غصه قوم خودش را میخورده است و از عقبماندگی جامعۀ خودش رنج میبرده است و آمده با خدا تماس گرفته و او را معرفی کرده است و خواسته جامعه را ارشاد کند و بالا بیاورد و تنها خودش را به خدا منتسب کرده است! اینها خیالپردازی است. پایین آوردن و تنزل مقام نبوت است. همان چیزی که نویسنده به اصرار در کتاب “مسیر پیامبری” گفته است که هدفش زمینی کردن نبوت است. واقعاً هم آن را زمینی بلکه زیرزمینی کرده است. یعنی خیلی نازل و بیاعتبار کرده است. پیامبری و عقاید اسلامی و خود دین اسلام به اندازۀ کافی زمینی هست و نیازی به زمینی ساختنش ندارد. فرق نبوت و دین با فلسفههای بشری این است که نبوت زمینی و بشری است. انا بشرٌ مثلکم. نمایندۀ دین یعنی پیامبر کسی است که بین انسانها زندگی میکند، میخورد و میآشامد. برج عاج نشین و تافتۀ جدابافته نیست. مانند روشنفکرانی نیست که از بالا به مردم نگاه میکنند و خود را جدا میسازند. پیامبر سوار مرکب بدون زین میشد. مجلس او صدر و ذیل نداشت. روی زمین خاکی مینشست. یتیمی و چوپانی را تجربه کرده بود. در روستا زندگی کرده بود. با تمام سختیها و دردها و مشکلات زندگی انسانها آشنا بود و لمس کرده بود و دردپرورده بود. از این زمینیتر؟ تعالیم او از اصطلاحات و ترمینولوژی و آکادمی افلاطون بیان نشده است، خیلی ساده، مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّهٍ … آن عرب بادیهنشین هم میفهمید و فیلسوفانی چون ملاصدرا و عارفانی چون ابن عربی هم میفهمند. این زمینی است اما الهی هم هست زیرا از عالم بالا آمده است. اما قرآن تنزل یافته است، إنّا أَنزَلناهُ … از عوالم گذشته است تا در کسوت لفظ و مفهوم درآمده است و بر قلب پیامبر نازل شده است که ما هم بفهمیم. خدای مهربان با ما سخن گفته است که ما انسانهای خودپرست و… را متحول کند.
این که در کتاب “مسیر پیامبری” چندبار اشاره کردهاند که پیامبری از پایین به بالاست، ابداً این گونه نیست. ما بالا و پایین برای خدا نداریم، خدایی که لازمان و لامکان است. همه جا هست و هیچ جا نیست، کل صفحه هستی آیینه و صفحۀ تجلی اوست، بالا و پایین ندارد. هم بالا اوست و هم پایین اوست. فوق و تحت ندارد.
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست
ماضی و مستقلبش هر دو زتوست
هر دو یک چیزند و پنداری که دو است
این تنگنظری و ظاهربینی ماست، که بالا و پایین میکند. مجاز و استعاره است. حقیقتاً برای خدا بالا و پایین نیست و اگر مقصود از بالا و پایین همان آسمانی بودن و زمینی بودن و دوری از مسائل ملموس زندگی است که توضیح دادم دست کم در اسلام چنین نیست. دوم این که پیامبر روحی است که مبعوث شده است. معنای بعثت را دقت کنید، این خلوتهای رازآلودی که سالی یک ماه در غار حراء داشت و در اصطلاح سیره نگاری “تَحَنُّث” نامیده میشود، نه غارنشین به معنای دوری از خلق و مسئولیتناشناسی و انزواطلبی. ما در اسلام رهبانیت نداریم، تارک دنیا شدن در اسلام نیست، خلوتهای رازآلود پیامبر برای زمینهسازی و آماده کردن او بود تا مسئولیت پیامبرانه را به عهدهاش بنهند. علی میگوید جز من و خدیجه کسی خبر نداشت که برای او آب و غذا ببرد. چوپانی در دل صحرا با گوسفندانِ حرفنفهم، صبوری خاصی به پیامبر بخشیده بود که در آینده با انسانهایی که حرف نافهم هستند و لگد میزنند، با دشمنان عنود و منافقان توطئهگر مواجه شود و چنین بود که پای رسالتش پیر شد. مَا أُوذِی نَبِیٌ مِثْلَ مَا أُوذِیتُ قط. با اینکه زکریا و یحیی را چهها کردند اما من بیشتر آزار دیدم. پیامبری با شعر خواندن و درس و مدرسه نیست. خدا پیامبران را در عمل و با عمل تربیت میکند. اساتید عرفان مانند آیت الله بهجت میفرمودند “اینکه زندگی پیامبران این همه با حوادث تلخ و مصیبتبار آمیخته است، آن هم با این همه جنگی که با پیامبر راه انداختند، کسانی که انتظار حمایت از آنها بود لگلد زدند و دشمنی کردند و مانع تراشیدند، برای این است که پیامبران را خدا با رویدادها و حوادث عملی تربیت میکند نه با حرف. ثم الامثل فالامثل. اولیا هم همینطور هستند.” برای همین است که گفتهاند البلاء للولاء. هر کسی نزدیکتر به بساط عبودیت و قرب الهی میشود، او هم باید مصیبت ببیند و با مشکلات مواجه شود. همان که حضرت امام، رهبر انقلاب فرمود الطاف خفیۀ الهی اینگونه الطاف خفیه در زندگی پیامبران بسیار است. آنها که میفهمند میفهمند. پیامبران این گونه نبودهاند که ابتدا خود انتخاب کرده باشند و برای رشد و تکامل جامعه با خدا تماس بگیرند؛ بعد هم خودشان را معرفی به خدا و بعد خدا را به مردم معرفی کنند. این وهم است و همان تئوری فویرباخ است، تئوری فرافکنی (Projection) ما در فلسفۀ دین که یک رشته جدیدی است و با هگل شروع شد، او سه جلد کتاب دارد به نام “درسهایی دربارۀ فلسفل دین”، در آن جا بحث از منشأ پیدایش دین میشود و تئوریهایی در مورد منشأ و خاستگاه دین مطرح شده است. اگوست کنت میگفت جهل و ترس آدمی منشأ پیدایش دین بوده است. راسل هم همین طور و خیلی تئوریهای دیگر هم در این مورد هست. یک سری تئوریهای استعلائی (Transcendental) هم هست که رودلف اوتو از طرفدارانش هست و شبیه تئوری فطرت در معارف اسلامی است. فویرباخ که معلم فکری مارکس بود در کتاب “گوهر مسیحیت” گفته بود که (یک کتاب هم به نام گوهر دین (The essence of religion) دارد) در واقع انسانها، خدا را آفریدهاند نه این که خدا انسانها را آفریده باشد. انسانها همواره در حسرت و آرزوی این بودند که به یک کمالات نامتناهی و نامحدود دست پیدا کنند. علم مطلق و نامتناهی، قدرت نامحدود، سمع و بصر و اراده و حیات و چون در عمل نمیتوانستند به این کمالات دست یابند آمدند یک موجود صاحب کمال را آفریدند و نسبت دادند به جهان خارج و اسم آن را خدا گذاشتند. خدا حاصل پندار آدمیان و حاصل حسرتاندیشی و آرزواندیشی[8] آدمیان است. وگرنه خدایی نیست. خدا ساخته و مخلوق آدمیان است. البته این تئوری غلط است و ردّ شده و بعدها فروید هم همین حرف را زد. عقدۀ اودیپ، غریزۀ جنسی و پدرکشی و این حرفها، اینها در فلسفه دین جزء تئوریهای فرافکنانۀ دین دسته بندی میشوند و خانم وسمقی آمده این تئوری پروجکشن را برعکس کرده است، در واقع این بار پیامبر است که خدا را پروجکت میکند. یعنی پیامبر خدا را میآفریند و به الوهیت قائل میشود. خدایی نیست که پیامبر بفرستد یا اینکه خدایی هست نامسئول و بیتفاوت و بیبرنامه که پیامبری نفرستاده است. که این دومی یک تلقی دئیستی تمام عیار و کاملاً مردود است.
تئوری فویرباخ به دو لحاظ خطاست، اولاً براهین متقن استوار فلسفی نشان میدهد که خدایی هست، اگر ما وجود چیزی را با استدلال و برهان منطقی و محکم بتوانیم اثبات کنیم، نوبت به این نمیرسد که بگوییم ساختۀ وهم و پندار انسان است، افسانه و توهم است. نوبت به این نمیرسد و برای آن دلیل داریم. مانند این که الان دلیل داریم که خورشید در آسمان هست و آفتاب وجود دارد. ساخته وهم و خیال نیست. پس یک این که خدایی هست. البته اینها بحثهای فلسفی مبسوط و فنّی دارد که الآن مقصود بنده نیست.
دوم این که پیامبران متکی به خدا و مستظهر به خدا و تربیت شده خدا هستند؛ هر چه دارند از خدا دارند و همه قدرت خود را از خدا میگیرند؛ معجزه و کراماتشان را از خدا میگیرند و برای او کار میکنند و یک عمر سختی و مصیبت و ریاضت و اندوه و توطئهها و درگیریها را برای خدا تحمل میکنند. خودساخته این مشکلات را برای خود پدید نیاوردند. در پی رضای حضرت دوست و عمل به رسالت خویش متحمل این جفاها شدند. اتفاقاً بنا به اصطلاح نویسنده کتاب پیامبری از بالا به پایین است؛ هدایت از بالا به پایین است. یدالله فوق ایدیهم. خداست که خالق ماست و احتیاجهای مادی و معنوی ما را میداند. ما برای اخلاق و معنویت هم نیاز به دستگیری و تربیت اولیای خدا داریم. پیامبری از آن جا شروع میشود. البته ابعادی دارد پیامبری که دست این خاک نشینان، این گدایان و محتاجان را میگیرد و به بالا میبرد و با عالم بالا آشنا میکند. از آن سو آمده است، تا انسانهای زمینیِ خاک نشین را از این سو به بالا ببرد. از آن جایی که خود آمده است و به آن اتصال دارد، با آن آشنا کند. مصطفی آمد که آرد همدمی.
لذا اصلاً مسئله پیامبری در این کتاب وارونه مطرح شده است، تحریفآلود و غلط و به نوعی خدا در این تئوری نفی میشود. خدایی که روی توحید ربوبیاش نیاز انسانها را میدانسته است و تنها خالق و آفریدگار نیست، بلکه هدایتگر و پرورش دهنده هم هست. خدای پرورنده چون بحثی که ما در الهیات اسلامی و علم کلام در باب توحید داریم، توحید 7-8 قسم دارد. غیر از توحید ذاتی، افعالی، صفاتی، عبادی، رازقیت، یکی هم توحید در ربوبیت است، خدا رب العالمین است، پروراننده است و تکویناً و تشریعاً، او موجودات و انسانها را هم در تکوین و هم در تشریع رشد میدهد (الذی خلق و هدی). تشریع با آمدن پیامبران و با ارسال انبیاء است. هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق… او پیامبر را ارسال میکند نه این که پیامبر از پایین به بالا برود. اگر هم برود با لطف او طی میکند مثل معراج پیامبر.
عجیب است از کسی که کارشناسی فقه خوانده است و رشتهاش معارف اسلامی بوده است که این قدر سطحی سخن بگوید و قرآن را دقیق مطالعه نکرده باشد! صرفاً این که فتوای چند فقیه دلپسند ما نیست، عقبمانده است یا عملکرد جمهوری اسلامی یا بعضی از روحانیان دنیاطلب مورد نقد ماست، ما باید به نبوت و پیامبری حمله کنیم؟ به قرآن حمله کنیم؟ به عملکرد روحانیان، حوزهها، فقه سنتی، نقد بنویسید. من بنده هم معترض و منتقد بسیاری از امور هستم. مگر هرچه هر فقیهی گفت ما باید دربست بپذیریم؟ ما فقط تابع وحی و هدایت خدا و انبیاء الهی هستیم. حرف هیچ کسی در این عالم غیر از معصومین (ع) و خداوند برای ما حجیت ندارد. رأی فقهاء هم چون کاشف از سخن پیامبر و شارع و قرآن است میپذیریم. ما شیعیان مخطّئه هستیم. ممکن است بعضی فقهاء مصیب و بعضی مخطئ باشند. فقه هم دانشی بشری و در معرض خطاست که جای تکمیل و تجدید نظر دارد. در بسیاری موارد موضوع عوض شده است و باید حکم هم عوض شود. خیلی موارد بوده است که در گذشته جایز نبوده است، اما الآن مصارف عقلایی دارد. با اینکه در کشور ما نظام اسلامی تشکیل شده است ولی متأسفانه هنوز هم خیلی از فقیهان نگاه سیستمیک به امور ندارند. البته فقیهانِ روشنفکری هم هستند که منتقد بعضی عملکردهای دولتها هستند. در مورد موضوعاتی مثل روابط جوانان، کار کردن خانمها، مباحث هنری و… هنوز نیاز به اجتهاد جدید و نوآوری شجاعانه هست. ولی انصافاً در این 3-4 دهه هم پیشرفتهای خوبی پیش آمده است. ولی کافی نیست و باید بعضی فتواها عوض شود. آن که برای ما ثابت است وحی است و نقل معصومین (ع) اگر با سند معتبر به ما برسد. آن گاه فتوای چند فقیه را دستمایۀ حمله به دین کردهاید؟ نویسنده، یک کتاب “فلسفۀ دین” را استناد نکرده است و اصلاً با این رشته آشنا نیست. با الهیات جدید، مدرن، پست مدرن و… نیز آشنایی ندارد و اصلاً روی آن مبانی بحث نمیکند. تنها کتابی که به آن استناد میکند ترجمه یکی از کتابهای آلیستر مک گراث، الهیدان مسیحی معاصر است (ولی از انواع نظامهای الهیاتی معاصر و دانشمندان مطرح دارای آثار هیچ استفادهای نکرده و اصلاً آنها را نمیشناسد).
سخنانی شبیه بهانهگیری در این کتاب آورده شده که فاقد تحلیل و عقلانیت کافی است مانند اینکه چرا پیامبران همه مرد بودهاند؟ اولاً این که آیا همه تاریخ به طور کامل و جامع به ما رسیده است؟ دوم این که مگر زنها باید حتماً پیامبر باشند تا مورد توجه و عنایت الهی باشند؟ ما زنهای شایسته و فاضل زیادی داشتهایم، یکی قدیسه ترزا، یکی رابعۀ عدویه که از بسیاری از مردان معمولی و حتی عارفان الهی و نامور بالاتر بودهاند. در کتاب “مفاتیح الغیب” ملاصدرا و جوامع روایی ما “حدیث غبطه” است که پیامبر فرمود که إنَّ قوماً لَی۟سُوا بأن۟بیاءِ یَغ۟بِطهُمُ النُّبُوَه، خدا بندگانی دارد که به ظاهر پیامبر نیستند اما مقام پیامبری به حال آنها غبطه میخورد که چرا به آنها تعلق نگرفته است؟ زنها میتوانند به این مقام برسند. این کمال اندکی نیست. چرا به این احادیث معتبر استناد نشده است؟
بحثی در عرفان اسلامی به نام “وَلایت” الهی داریم که غیر از بحث وِلایت فقهی و ولایت سیاسی (ولیّ امر مسلمین) است. وَلایت به معنای فنا و قرب؛ پیمودن منازل و مراحل قرب الهی، صاحب کرامات شدن؛ دارای علم غیب و علم لدنی شدن و رسیدن به اوج مقام فناء فی الله است. در باز است برای آنها که میتوانند “ولی الله” شوند و به آن مقام برسند. میتوانند مجتهد و فقیه و اسلامشناس هم بشوند. در گذشتهها هم بودهاند زنانی که حالت مصلح و رهبر فرهنگی قوم خود را داشتند. مگر فاطمه (ع) سیده النّساءِ ال۟عالَمین نیست؟ البته او سیدهُ الرّجالِ ال۟عالَمین هم هست. از همه مردان عالم هم برتر است. مادر ائمه است، ام ابیها است. مورد خطاب فداها ابوهاست. حضرت مریم نیز صاحب کرامات و کمالات معنوی بوده که قرآن در مورد او میفرماید: کُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا الزَّکَرِیَّا الْمِحْرَابَ…. . به این مقام رسیده بود که از عالم غیب برایش غذا میآوردند.
لذا اولاً رسیدن به مقامات و کمالات معنوی در اوج برای زنان امکانپذیر بوده و این راه باز است. ثانیاً ممکن است که زنانی هم پیامبر بوده باشند. ما زندگی پیامبران مرد را به طور کامل در دسترس نداریم. تاریخ نقل نکرده و به دست ما نرسیده است. در مورد زنان چه می توان گفت؟ ثالثاً عنوان “پیامبر” فقط شامل پیامبری شریعت آور و یا اولوالعزم نیست، این که گفتند که 124 هزار پیامبر آمده است استبعادی ندارد زیرا همه صاحب کتاب و شریعت نبودهاند بلکه بسیاری مبلغ شرایع گذشته بودهاند، زنان نیز میتوانند از این سنخ پیامبران باشند. برای اینکه پیامبر یعنی کسی که شأن رهبری و مربیگری برای قوم و قبیله و ملت خویش دارد. مهتر و بزرگ قوم خود است. گفتهاند که الشّیخُ فی قومِه کالنّبی فی أُمَّتِه. حکیم بصیرتمند بیدارگر که پیام الهی را به قوم خود معرفی میکند در هر زمانی که باشد نوعی کار پیامبرانه میکند. مفهوم پیامبری را توسعه بدهید. آنگاه این اِشکال رخت میبندد.
یا این اشکال که پیام خیلی از ادیان به دست ما نرسیده است؟ که در این کتاب آمده و سؤال خام و نادرستی است. نخست آنکه خیلی از فلسفهها و تئوریهای علمی هم به دست ما نرسیده است، کتابخانهها را سوزاندهاند و نابود کردهاند. جنگهایی بوده است و همه چیز نابود شده است. قدیمیترین متن مکتوب فلسفی و عرفانی بشر “وداها” هستند. از 4 تا فقط بخشهایی از “ریگ ودا” به دست ما رسیده است. حالا انکار کنیم که الهیات و فلسفه قدمت نداشته است؟ آن چه رسیده است آن را دریابید. تازه مگر بشر عُرضۀ فهم و عمل به همین مقدار را هم داشته است؟ این اشکال، به خصوص امروز که عصر ارتباطات و تکنولوژیهای ارتباطی پیشرفته است از بُن نادرست است.
این چه شرطی است که چون دین خدا به دست ما نرسیده است هم خدا وجود ندارد و هم دین، باطل است؟ اول این که اسلام به دست ما رسیده است. چیست اندر کوچه کاندر شهر نیست؟ جامع همه شرایع، ناسخ همه شرایع و البته این یک بحث درون دینی است که جایش اینجا نیست. به فرض هم به دست ما نرسیده باشد، اولاً دلیل میخواهد و باید اثبات شود. ثانیاً ما در مورد دین اسلام به خصوص معتقد به عدم نسخ و عدم تحریف هستیم، از گزند و دستبرد راهزنان و اهریمنان مصون مانده است، قرآن هم به صراحت میگوید: نَحنُ نَزَّلنَا الذِّکرِ وَ انّا لَهُ لَحافِظُون. دلایل زیادی داریم که تحریفنیافتگی قرآن و حفظ قرآن از دستبرد حرامیان را اثبات میکند و خود ائمه (ع) هم پاسداران شریعت و وحی بودهاند و بعد نسلهایی از عالمان تا پای شهادت هم ایستادهاند و به طور کامل و بیتحریف به دست ما رسیده است. این خودش زیر سؤال بردن خداوند است که اگر شریعت خدا جامع و کامل به ما نرسیده باشد، حق ندارد ما را در قیامت عقاب کند. قُبح عِقاب بلابیان. این نفی معاد و انکار معاد است. پس این که گفته شده است به دست ما نرسیده است سخن ناصوابی است و با ادله می توان آن را رد کرد.
اما در مورد “توحید ربوبی” به اختصار میگویم نبوت در واقع از نتایج و آثار و از محصولات و فروعات “توحید ربوبی” است. خداوند شئونی دارد. هم آفریدگار و خالق است و هم ربُّ ال۟عالمین و پرورش دهنده است. شک نیست این پرورش، برنامه و شریعت میخواهد که محتاج ارسال پیامبران برای خبردهی است. تا آنان برنامه و شریعت خدا را اعلان کنند و نشان دهند. تزکیه و تربیت کنند. در تئوری خانم وسمقی ربوبیت خدا و توحید ربوبی به طور صریح انکار میشود. اگر از پایین باشد میشود انکار صریح توحید ربوبی، و انکار توحید ربوبی مستلزم انکار معاد و انکار حقیقت نبوت است. این طور نیست که فردی خوابنما شود و دغدغۀ جامعه را داشته باشد و خود را پیامبر خدا معرفی کند و بخواهد جامعه را رشد دهد. لذا خود را پیامبر بخواند.
اما این اشکال که ادیان به دست بشر نرسیده است علاوه بر اینکه قابل اثبات نیست و کلیت هم ندارد شرط صحیحی نیست و شبیه بهانهگیری و عیبجویی است. مگر یک حقیقت را میتوان با این توجیه که به دست همه نرسیده است کنار نهاد و از آن دست شست یا این خصوصیت را دلیل نادرستی و بطلان آن به شمار آورد؟ شرایط و کانتکستهای جوامع گذشته را در نظر نگرفتن و شعارآلوده و احساسی رأی محکومیت صادر کردن کار خردمندانهای نیست. البته به لحاظ جامعهشناسی میتوان در این زمینه به تفصیل بحث کرد.
به نظر من اساساً تئوری ایشان یک تئوری دئیستی است و دئیستها در قرن 17 و 18 این بحث را مطرح کردهاند که خدا “خدای بیبرنامه” است، خدا مانند یک “ساعتساز ناشی” رفته پیکارش، خدای منعزل و کنار رفته که هیچ دخالتی در امور ندارد و فقط خالق در لحظه خلقت است. دئیسم یعنی خداگرایی در عین نفی وحی و نبوت. لوتر هم در آثار خود نسخه پروتستان در قرن 14 و 15 که حدود سه قرن با دئیستها فاصله دارد؛ او هم میگوید. (Deus Otiosis) و (Deus Vivid) یعنی بعضیها تلقیشان از خدا “خدای نکاره بیکاره” است، خدای بیبرنامه و بیشریعت. بعضی هم خدا را خدای با برنامه و با شریعت که بکن و نکن و باید و نباید دستور دارد و راهنمای بشر است و او را رها نمیکند میدانند. اگر چنین باشد دیگر بشر به خودوانهاده نیست. اما خدای نکاره بیکاره فقط جهان را خلق کرده است و خدای نامسئول است.
چکیدۀ سخن آنکه تئوری نویسندۀ کتاب “مسیر پیامبری” با کمال احترام یک تلقی دئیستی و اومانیستی و بشرگرایانه از نبوت و یک تلقی فویرباخی از نبوت است که اصل تئوری فویرباخ هم غلط و مردود است، امروز هم در الهیات معاصر و در دانش فلسفۀ دین رد شده است و تئوریهای دیگری جایگزین آن شدهاند. بحث نبوت را باید از نگاه دانش “فلسفۀ دین” و “الهیات مدرن” و پست مدرن مطرح کنیم، اگر طالب نوآوری و سخن تازه هستیم. بله قبول داریم که کاستیهایی در “علم کلام” گذشته هست که باید جرح و تعدیل، تصحیح و تکمیل و بازنویسی و بازنگری شود. یا گونهای “کلام جدید” تأسیس شود و در این مباحث گنجانده شود. به هیچ وجه نمیتوان از نبوت و پیام پیامبران بینیاز بود انصافاً بشر امروز محتاج تر به پیامبران است به دلیل مشکلاتی که در زندگی برایش پیش میآید. زندگی بشر بسیار پیچیدهتر و دشوارتر شده است. او احساس غربت بیشتری دارد و تنگناهایی که تجربه میکند بسی بیشتر از گذشتهها است، به همین سبب بیش از گذشته محتاج رهاورد و دستاورد رهایی بخش پیامبران است. از خدا به دعا میخواهیم که توفیق اقتدا به پیامبر بزرگ و همۀ رسولانش را عطا کند و فهم درست قرآن و شریعت را روزی ما سازد.
* مقالۀ حاضر، صورت تحریریافتۀ سخنان نگارنده در تاریخ 12 دی ماه 1400 برای جمعی از دانشجویان است که به صورت مجازی ایراد شده است.
[1]-Abandonment
[2]-Meaning of Life
[3]-Divine Justice (Theodicy)
[4]-Purpose
[5]-Value
[6]-Function
[7]-Rebirth
[8]-Wishful-thinking
شما پاسخ خانم وسمقی و به خصوص مهمترین ایرادهای وی را در بشری دانستن مقام پیامبری ندادید . مهمترین سوال ایشان این بود که اگر نبوت مقام الهی است و پیامبران برگزیده از جانب خدا هستند پس چرا برای همه بلکه بیشتر مکان ها و زمان ها پیامبری نیامده است . ما خارج از منطقه ی خاورمیانه هیچ شاهد تاریخی مبنی بر حضور و فرستادن پیامبرها نداریم . مثلا چین و به خصوص هند با آن همه جمعیت و فرق دینی مختلف که حتی ادیان خداناباور در آنجا ظهور کردند ما هیچ نشانی از این مقوله ی پیامبری نمی بینیم . جالب است که خود شما اعتراف کردید که بشر در دوران ما بیش از همه به پیامبران نیاز دارد . خب اگر چنین است پس چرا برای بشر کنونی پیامبری با شریعت جدید نمی آید ؟
اما این ادعای شما مبنی بر عدم تحریف دین و شریعت و قرآن از کجا آمده است ؟ قرآن تنها منبع دین نیست و به جز قرآن اتفاقا شریعت و اسلام تحریف شده است و جامع به دست ما نرسیده است . اگر شریعت جامع و بدون تحریف به دست ما رسیده است پس دلیل وجود این همه مذاهب و فرق اسلامی چیست ؟ اگر مرادتان تشیع باشد که اتفاقا تشیع هم همین گونه است و بین مراجع تقلید در بسیاری از احکام گذشته از این که اختلاف نظر وجود دارد بلکه اکثر احکام فقهی مبتنی بر ظن و برخی که بنا به اعتراف خود فقیهان مثل احکام عملیه اصلا احکام شرعی نیستند . پس برخلاف ادعای شما شریعت حتی در تشیع و علی رغم تلاش امامان شیعه جامع به دست ما نرسیده و از گزند تحریف مصون نمانده است .
اظهارات شما هم در باب توحید افعالی و رب بودن خدا و استنادات به قرآن برای تایید آن برای یک ناظر بیرونی که پیامبری را قبول ندارد مثل خانم وسمقی فاقد اعتبار است . وقتی اصل پیامبری و وثاقت قرآن و الهی بودن آن مورد تردید یا مردود است شما چه طور برای اثبات ادعاهای خود در باب افعال و صفات خدا به آن استناد می کنید ؟
اما در باب الهیات پست مدرن و کلام جدید و اینها نیز باید گفت که اینها اگر چه تلقی های جدیدی از مقوله ی وحی می دهند و آن را به کل نفی نمی کنند اما به هیچ وجه مقام پیامبری و نبوت و این که اشخاصی از جانب خدا بودند را قبول نداشته و در این الهیات چنین باورها و مبانی مردود است . اعتقاد به پیامبری و برگزیدگی انسانهایی از جانب خدا جز در الهیات سنتی آن هم عمدتا در جهان اسلام جایی ندارد .