حقیقت در ذهن و زبان حافظ و مولانا؛ گزارش دومین کافهنشینی دینآنلاینیها با حضور عبدالحمید ضیایی
دومین نشست کافه فلسفه در مجمع فلاسفهٔ ایران با حضور و سخنرانی دکتر عبدالحمید ضیایی با عنوان ” آشکارگی و ناآشکارگی حقیقت در ذهن و زبان حافظ و مولانا ” بین ساعت ۱۴ تا ۱۶ برگزار شد.
دکتر عبدالحمید ضیایی با اشاره به برخی ابهامات در عنوان نشست گفت: نخست باید دید منظور از حقیقت چیست که آشکار باشد یا نه و همچنین باید بررسی کرد خود ناآشکارگی به چه مفهومی اشاره دارد و چه ارتباطی بین این مفاهیم میتوانیم برقرار کنیم.
دکتر ضیایی قبل از بیان این مفاهیم، ابتدا دربارهٔ تقسیمبندی خردمندان عالم به دو دسته قصهپرداز و قصه گریز پرداخت و در ادامه توضیح داد که خرد فقط عقل فلسفی نیست که عبارت از عقل و استدلال باشد، بلکه مجموع منابع شناخت است که میتواند فرد را به ادراکی از هستی برساند.
وی دربارهٔ خردمندان قصهپرداز گفت که آنها برای تمام زندگی ما از قبل تولد و بعد مرگ قصه دارند و این نوع خردمندان را هم در اساطیر، هم الهیات، هم عرفان، و حتی گاه در علوم تجربی و تاریخی میتوان یافت. ایشان از قالب قصه چه برای بیداری ما و سخن گفتن به زبان کودکی و چه اینکه خودشان به این قصهها باور داشتهاند، سود جستهاند. محدودهٔ این قصهها هم بسیار گسترده است.
دکتر ضیایی در بخشی دیگر دربارهٔ خردمندان قصهگریز به این نکته اشاره کرد که این خردمندان یا به قصههای گفته شده باور ندارند، یا قصه را نه به چشم تاریخ، بلکه به عنوان قصه نگاه میکنند؛ یعنی واقعیت تاریخی آنها مهم نیست، بلکه پیام و معنایی که منتقل میکنند اهمیت دارد.
سپس ایشان قصهگریزها را هم به دو دسته تقسیم کردند: ۱- خردمندان قصهگریزی که خرد تلخ دارند و دیگر خردمندان قصه گریزی که خرد شیرین دارند. دستهٔ اول با ناامیدی و تلخی به هستی نگاه میکنند و رویکرد pessimistic به هستی دارند، مانند ابواعلای معّری و شوپنهاور. اما خردمندان قصهگریز با خرد شیرین به جهان مینگرند، مانند خیام و حافظ که نمیدانند از کجا آمدهاند و به کجا میروند، اما این چهار صباح عمر میخواهند خوش بگذرانند.
در ادامه ایشان رباعیاتی از خیام در بیان بیخبری از اسرار ازل و خط مقرمط و حرف معما بودن هستی خواند و نیز به تفاوت نظرگاههای خیام و حافظ اشاره کرد. ایشان حافظ را خیام بالغ خواند که از حیرت وی درگذشته، ولی به یقین ایمانی نرسیده است.
دکتر ضیایی در مقدمهٔ دوم دربارهٔ حقیقت بیان داشت که حقیقت یکی از مناقشبرانگیزترین، پیچیدهترین و جنجالآمیزترین مفاهیم در طول تاریخ بوده است.
ایشان از چند نظریه در باب حقیقت سخن گفت:اولین نظریهای که بیان شد، نظریه correspondence theoey of truth یا نظریه انطباق بود که به شرح و توضیح آن پرداخت و اشاره داشت هستی بدیهیترین و در همین حال پیچیدهترین مفهوم است.
تئوری بعدی که به شرح آن پرداخته شد تئوری انسجام، یا تلائم، یا consistency بود که معیار حقیقت بودن امر یا نظری را انسجام داشتن آن با دادههای پیشین، یا با کلیت خودش با مجموعه نظریاتی که مرتبط با آن هستند، برمیشمرد. نظریه بعدی هم نظریهٔ پراگماتیسم pragmatism یا عمل گرایی بود که معیار حقیقت بودن را در فایده-ی عملی هر چیز میداند.
علاوه براین، ایشان از نظریهٔ فرانک رمزی (نظر زیادگی اظهار صدق) redundancy teory of truth نام بردند؛ ونیز از نظریهٔ اجماع یا توافق دکتر سروش، و آنگاه دوباره پرداختند به مسئلهٔ ” آشکارگی، یا ناآشکارگی حقیقت”؛ و بیان داشتند که بر اساس نظریهٔ آشکارگی، حقیقت هستی و انسان چنان ساده و روشن و آشکار است که اساساً نیازی به تحقیق و تفحص ندارد و این بدان دلیل است که ما از منابع مختلف میتوانیم براحتی آن را به دست آوریم.
یکی از این منابع، نگاه دینی است و دومین نگاه، دیدگاه عرفانی است که مشکل را در شدت ظهور حق میداند (یا من اختفی لفرط ظهوره) و مشکل ما را با هستی ناشی از آگاهی کاذب ما و خودهای دروغین میداند که اجازه نمیدهد self higher self uperself ما خودشان را نشان دهند و فقط کافی است که موج وجود را به سمت فرکانسهای بالاتر بچرخانیم، بنابراین دستیابی به حقیقت بسیار سادهتر از ان چیزی است که تصور میشود.
سپس ایشان به تبیین نظریاتی پرداخت که معتقدند حقیقت آن قدرها که فکر می-کنیم آشکارا نیست و اضافه کردند که اگر بخواهیم تبارشناسی جدیای از اینان بدهیم باید برگردیم به سوفسطائیانی چون پروتاگوراس و گرگیاس که می-گفتند که گاهی میگفتند حقیقتی وجود ندارد؛ وگاهی میگفتند اگر حقیقتی باشد هم ما به آن دسترسی نداریم، ویا اگر هم قابل دسترسی باشد، امکان انتقالش وجود ندارد.
این استاد پژوهشگر فلسفه در ادامه به شرح و تبارشناسی نظریهٔ پرسپکتیویزم perspectivism یا منظرگرایی پرداخت: این نظریه معتقد است که حقیقتی هست، اما از دریچههای مختلف میشود و باید بدان نگاه کرد. البته در مجموع همهٔ اینها معتقدند که حقیقت ناآشکاره است و کلیت اش غیرقابل درک. ما نمیتوانیم از وصال حقیقت سخن بگوییم، بلکه تنها از ” تقرّب به حقیقت ” میتوانیم بگوییم.
درامتداد همین سخن، ایشان افزود که در نگاه فیلسوفان، برای اینکه بتوانیم به حقیقت نزدیکتر بشویم لازم است پرسشها را به چهار دسته تقسیم کنیم:
۱-مسئله یا پرابلم problem ۲-پازل یا معما puzzle ۳-سیکرت secret یا سر ۴- راز یا ندانسته-ی نادانستی mystery.
البته اینها همه در صورتی است که نگاه فلسفی داشته باشیم، وگرنه نگاه دینی
یک پکیج پاستوریزه با همه جوابها در اختیار میگذارد.
عرفان نیز”مسئلهها” را مسئلهٔ خودشان نمیدانند، بلکه میگویند ما در پی دانش خودشناسی هستیم و دستیابی به” هستهٔ اصلی حقیقت”. ایشان وقتی به حوزهٔ رازها میرسند دو دسته میشوند که اینجا جایی که به تفاوت مولانا و حافظ میرسیم. مولانا – گرچه خود رند بزرگی است که بسیار میگوید تا حرف اصلیاش را نگوید – اما وقتهایی که درس میدهد در مثنوی انگار به رازها تفطن و آگاهی دارد و دچار حیرت فلسفی نیز نیست. البته حیرت در مثنوی هست، اما حیرت بعد از وصال نه قبل از آن که از نظر مولانا و عارفان مذموم است؛ و یکی از دلایلی مخالفت مولانا با فلسفه هم به همین مسئله مربوط میشود که فلسفه فدر را دچار حیرت پیش از ایمان میکند. وی میگوید فلسفه واسطهتراشی میکند و دلالمآب است و میخواهد ما به وسیلهٔ دخان به آتش پی ببریم، اما ما بی دخان در آتش خوشیم و نیازی به این دلالها نداریم.
از نگاه دکتر ضیایی، صدر تا ذیل آثار مولانا گویی یک جویبار است -اگر چه گاهی شاهد خیزابهای بلند هیجانی او هم هستیم – ولی به لحاظ معرفتی جویبار روانی است که در آن خبر و اثری از تلاطم، و تمّوج، و نوسانها نیست. انگار یک یقین و عشقی بوده است که مولانا از اول در آن غرق بوده است.
اما به سراغ حافظ که میرویم با آدمی به کلی متفاوت مواجه میشویم. او معتقد است که “حقیقت” آنسان که عارفان فکر میکردند دسترسپذیر و سهلالوصول نیست. حافظ دو چیزی را که در شعر خیام نیست وارد شعرش کرد و رندی خیامی را کمال بخشید: یکی عشق، و دیگری نیکی. حافظ این دو را وارد شعرش کرد و نقطهٔ کانونی شعرش قرار داد. حافظ آشکارا میگوید:
علشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
به بیان دیگر، در نگاه او، کسی که عاشق نشود اصلاً هیچ چیز از هستی نفهمیده است.
و نیز دربارهٔ نیکی (شفقت عام) گفته است:
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنرست
حَیَوانی که ننوشد می و انسان نشود
از سوی دیگر، میبینیم که حافظ با یک نگاه خوشبینانه استعارهٔ “پرده” را از خیام میگیرد:
حال دوران گر دو روز بر ماد ما نرفت
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
او مثل خیام آن افسردگی و ناامیدی را ندارد؛ و با همان نگاه استعارهٔ “پرده” را میپرورد و تبدیل به “زلف” میکند؛ و اعتقادش بر این است که اساساً “حقیقت” امری دست نیافتنی است؛ و این مهمترین و کانونیترین حرف حافظ است.
دکتر ضیایی معتقد است که زندگی حافظ سه مرحله داشته است:
1.دورهٔ زهد و تصوف که دورهٔ خامی اوست و چندان نمیپاید.
۲. دورهٔ حیرت خیامی و تردیدهای طاقتسوز که بخش عظیمی از زندگی اوستِ و شیطنتهای او به سمت خیامی میلغزد؛ وبیش از پنجاه درصد غزلهایش مربوط به این دوره است.
۳. دورهٔ عشق و رندی که از خیام عبورمیکند؛ ودر آن جا برای خودش صاحب مذهب میشود؛ و مکتب عشق و رندی را ایجاد میکند.
ایشان اضافه کردند که “رند” انسان کامل یا کاملاً انسانی (که این را مرجح دانستند) که همهٔ تقابلها را دور میریزد؛ و هم دنیا را میخواهد، هم آخرت را. دکتر ضیایی بیان داشتند که شاید راز صلحآمیزی شعر حافظ این باشد که هیچ تقابلی را به رسمیت نشناخته است؛ واگر هم جایی به رسمیت شناخته است، شما آن را حرف کانونی حافظ در نظر نگیرید.
همچنین ایشان بیان کردند که این رند هرچه پیش میرود متوجه میشود که آن طورها که ما به سادگی در مورد خدا فکر میکردیم، آن طورها دست یافتنی و ادراک شدنی نیست. اینها را حافظ “جزم” میداند؛ و معتقد است جزم با “یقین رندانه” فرق میکند. او جزم اندیش نیست چرا که جزم اندیش کسی است که پاسخهای آماده در جیب دارد، و سعادت رایگان در انتظارش. او سوار بر کشتی هدایت است و از آبهای آرام جهان دارد به سلامتی به سوی نجات و هدایت حرکت میکند، اما حافظ کسی است که میگوید:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زینهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این حیرت حافظ کاملاً با حیرت مولانا متفاوت است؛ زیرا حیرت او، حیرت کسی نیست که به وصال رسیده باشد و حالا در “چیستی” معشوق حیران باشد، بلکه حافظ گاهی در “کیستی” معشوق هم حیران است. او به زبان دیگر میگوید که حقیقت آن قدرها، چنان که شما سهلالوصل میپندارید نیست و خون جگر خوردن دارد حتی طلب او، چه رسد به دریافت او.
اما مولانا حقیقت برایش آشکار شده است؛ و حیران است در ابعاد حقیقت. البته گرچه مولانا و عرفای ما حقیقت را متضلع و پیچیده میدیدند، اما هیچ کدام پلورالیستی چون جان هیک نبودند. گرچه پیل در خانه تاریک را عنوان میکنند، اما میگویند:
در کف هر یک اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
اما آنان این شمع را میگویند در دستان ماست؛ و در اینجاست که تفاوت مولانا و حافظ روشن میشود که حافظ با نااشکارگی حقیقت باور دارد؛ و البته لوازم و توابع و اقتضائاتش را میپذیرد؛ و مولانا به عکس، نگاهش به حقیقت، نگاه یک آشکاره گر است.
در پایان سخنرانی دکترضیایی، مهمان دومین کافه فلسفی دینآنلاین به پرسش برخی از حاضران در زمینهٔ نظر ایشان در مورد حقیقت و تفکر خیامی، نزدیکی حافظ به تفکر فلاسفهٔ اگزیستانسیالیست و نیز شعرهای ایشان و رندی مولانا پاسخ داد.
نویسنده گزارش: نگار میرزایی
از تلاش شما برای ترویج آگاهی و خرد سپاسگزارم