فیزیکالیسم(فیزیکباوری) مرده است
مارک ویتمن، فیلسوف و متخصص روانشناسی شناختی، در این نوشتهی کوتاه استدلال میکند که فیزیکالیسم (حتی در میان دانشمندان) در حال افول است و نظریههای جایگزین در حال شکلگیری است. فیزیکالیسم تقلیلگرا میگوید که آگاهی را میتوان بر اساس ماده تبیین کرد.
مارک ویتمن در این متن به بررسی نقد فیزیکالیسم تقلیلگرا در علوم اعصاب و فلسفه میپردازد که میگوید تمامی افکار و احساسات انسانی از فرآیندهای عصبی قابل توضیح هستند. نویسنده با الهام از نقد نیچه درباره مرگ خدا، به پیامدهای فلسفی و علمی چنین نگرشی اشاره میکند و آن را به نوعی پوچی فلسفی تشبیه میکند. دیدگاههای جایگزینی مانند ایدهآلیسم تحلیلی، همهروانمندانگاری، و یگانهانگاری دوجنبهای مطرح میشوند که به جای تقلیل ذهن به ماده، آگاهی و مغز را دو جنبه مختلف از یک واقعیت بنیادین معرفی میکنند. این دیدگاهها با تکیه بر شواهد همبستگی ذهن و بدن، چارچوبهای فکری جدیدی را برای مطالعه آگاهی پیشنهاد میدهند.
وقتی متنی را دربارهٔ مسألهٔ آگاهی از سوی مدافعان فیزیکالیسم، به ویژه فیزیکالیسم فروکاستگرا، میخوانم اغلب این قسمت از نیچه به خاطرم میآید. جوهرِ ایدهٔ فیزیکالیسم این است که برای درک رفتار انسانها تنها ماده اهمیت دارد و بس. همانطور که بسیاری از دانشمندان علوم اعصاب و فیلسوفان، هر دو به یک اندازه، اعلام کردهاند: در اصل، افکار و احساسات ما صرفاً بر اساس فرآیندهای عصبی تبیینپذیر اند. تنها شرط لازم برای توصیف آنچه انسانساز است مطالعهٔ کارکرد مغز است. احساس من این است که دانشمندان علوم اعصاب و فیلسوفان فیزیکالیست همانا خود را نیچههای جدید و متفکران پیشتاز بیباکی میدانند که حقیقتی را به اطلاع مردم ناآگاه میرسانند: ما، در لباس حرکات یونهای باردار و انتقالدهندههای عصبی، هیچوپوچهای بیپایان ایم.
موضع فیزیکالیستی تقلیلگرا مستلزم آن است که آگاهی پدیداری[2] وجود ندارد، یعنی آنچه در وهلهٔ اول و به شکل بیواسطه برای هر شخص وجود دارد، اصلاً وجود ندارد. این امر باعث شده که فیلسوفی به نام گالن استراوسون ـــــ در مقالهای با نقل متفکرانی از دوران باستان گرفته تا روانشناس و برندهٔ جایزه نوبل، دانیل کانمن ـــــ چنین بنویسد: «میدانیم که مردمان میتوانند ایمان تزلزلناپذیری به هر گزارهٔ بسا پوچی داشته باشند، البته وقتی که جامعهای همفکر از آن پشتیبانی کنند.»[3] به گفتهٔ استراوسون، «قابل توجهترین قسمت تاریخ اندیشهٔ بشر» این است که این مؤمنان وجود چیزی را قاطعانه انکار میکنند که همه به وجود آن علم دارند، یعنی: تجربهٔ آگاهانه یا همان دیدگاه پدیداریِ اول شخص. سایر فیزیکالیستها حداقل اذعان دارند که ما موجوداتی آگاه هستیم، اما آگاهی پدیداری را مغز «تولید» میکند. از نظر آنها علم آینده در مورد چگونگی تولید آگاهی از سوی سیگنالهای عصبی، بیشک ذهنمندی[4] را تنها از منظر زیستشناسی عصبی تبیین خواهد کرد.
با این حال، مشکل حلناشدنی در اینجا آن است که «فرآیندهای زیستشناختیِ عصبی» از چارچوب معرفتیای نشأت گرفته که از چارچوب معرفتیِ «تجربهٔ ذهنی» متفاوت است، حتی اگر میان فرآیندهای عصبی و تجربهٔ ذهنی، همبستگیِ غیر علّی برقرار باشد. کبد صفرا تولید میکند تا چربی را به انرژی تبدیل کند. در چارچوب زیستشناختی البته که کبد چیزی تولید میکند. مغز اما نمیتواند آگاهی تولید کند زیرا تجربهٔ ذهنی چیزی نیست که بخشی از سازوکار قابل اندازهگیری زیستشناختی باشد. گزارهٔ «مغز آگاهی تولید میکند» چیزی از جنس خطایِ مقولهای[5] است.[6]
اما شاید فیزیکالیسم مرده است و ما هنوز گرم ایم و متوجه نشدهایم؟ چند دیوانهٔ معاصر مرگ فیزیکالیسم را اعلام کردهاند. در یکی از نوشتههای اخیرم، در باب جنبش رمانتیکها نوشتم، کسانی که چارچوبشکنانه در باب آگاهیشناسی فکر میکردند.[7] در سالهای اخیر، جنبش مشابهی در علوم شناختی شکل گرفته است. از باب نمونه، دانشمند برجستهٔ علوم اعصاب، کریستوف کوخ، اکنون از نسخهٔ مدرن همهروانمندانگاری[8] حمایت میکند: یعنی از این ایده که ذهن همانا ویژگیِ همهجاحاضرِ واقعیت است و بنابراین باید در تار و پودِ کیهان وجود داشته باشد.
پس اگر فیزیکالیسم مرده است دیدگاههای جایگزین آن امروزه کدام اند؟ در تقابل با پوچی انکارِ خود (انکار آگاهی پدیداری) شکلی از ایدهآلیسم اعلام میکند که فقط آگاهی وجود دارد و دیگر هیچ. وقتی که از علمِ ما به خودمان و به جهان اطرافمان سخن میگوییم، ذهنیت پدیداری اولویتی انکارناپذیر دارد. آگاهی تقدم رتبی دارد. در مفهومسازی ایدهآلیسم فلسفی، به پیروی از ایمانوئل کانت، میتوان گفت که جهانِ تجربهشده بازنمای جهان خارج است. ما به جهان خارج دسترسی مستقیم نداریم. این ایده در شکل مدرناش تحت عنوان ایدهآلیسم تحلیلی شناخته میشود، و از جمله از سوی برناردو کاستروپ صورتبندی شده است.[9] پس مادهای وجود ندارد؟ از نظر این دیدگاه خیر. وقتی دریابیم که آنچه جهان خارج مینامیم تجربهٔ من از آن جهان است، آنچه در نگاه اول پوچ به نظر میرسید اکنون قانعکنندهتر میشود. جهان فیزیکی از رهگذر مشاهدهٔ حواس ما خلق میشود. البته اندامهای حسی نیز بخشی از جهان ادعاییِ خارج است – چشمها و گوشها در سر من. با این حال، این ساختارهای زیستشناختی نیز تجربیات من است. این ادعا که همه چیز تجربه است قانعکنندهتر از این ادعا به نظر میرسد که میگوید ما اصلاً تجربهٔ آگاهانه نداریم و همه چیز ماده است.
واقعیت این است که حتی پژوهشگران سرسخت که از تجزیه و تحلیل پدیدارشناختی بالقوهٔ تجربه چشمپوشی میکنند، هنوز باید به تجربهٔ ذهنی شرکتکنندگان انسانیِ پژوهشهای خود تکیه کنند. در محیطهای آزمایشی، شرکتکنندگان باید تجربهٔ ذهنی خود را به نحوی منتقل کنند – مثلاً با فشار دادن دکمهها برای «دیدن» اهداف خاص. به نیت سازگاری با این واقعیت، روانشناس تجربی مکس ولمنز مفهوم آگاهی بازتابی[10] را پیش نهاده است. برای درک آگاهی، ما به دیدگاههای اول شخص و سوم شخص به عنوان چارچوبهای مکمّل نیاز داریم. تجربهٔ ذاتاً شخصی و ذهنی، به ضمیمهٔ دیدگاه سوم شخص، دانش مکمّل طبیعی برای هر پژوهشگر آگاهیشناسی فراهم میآورد.[11]
گامی رادیکالتر به جلو، ایدهٔ یگانهانگاری دوجنبهای[12] است. این ایده را میتوان در نوشتههای فیلسوفِ رمانتیک فریدریش شلینگ [فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم] یافت. این ایده همچنین بر حدس پائولی-یونگ بنا شده است که از گفتوگوی ولفگانگ پائولی،[13] فیزیکدان برنده جایزه نوبل و یونگِ[14] روانپزشک نشأت میگیرد. یگانهانگاریِ دوجنبهای اخیراً از سوی فیزیکدانی به نام هارالد آتمانسپاکر و فیلسوفی به نام دین ریکلز با اصطلاحات علمی معاصر صورتبندی شده است.[15] بر اساس یگانهانگاری دوجنبهای، آگاهی و مغز دو جنبهٔ متفاوت از واقعیت بنیادی یکساناند. به تعبیر دیگر، آگاهی و ذهن، دوگانهای از واقعیتی واحد و تقسیمناشده اند. تعابیر «ذهن» و «ماده» تمایزی مفید و عملگرایانهاند، اما اساساً میتوان آنها را تا سرحد ساختاری خنثی ردیابی کرد، یعنی تا سرحد واقعیتی بنیادی در پسزمینه که نه ذهن است و نه ماده.
طبق مدل آتمانسپاکر-ریکلز (که در شکل بالا طراحی شده) هم فرآیندهای زیستشناختی عصبی (ΦP) و هم تجربهٔ ذهنیِ (ΦM) همبسته با آن از واقعیتی تقسیمناشده (ΦPPN) نشأت میگیرند. توجه داشته باشید که در تلقی فیزیکالیستی مرسوم، زیستشناسی عصبی (ΦP) حالتِ تجربهٔ ذهنی (ΦM) را تولید میکند. در این دیدگاه، آگاهی «به نحوی» از ماده پدید میآید. در مقابل، بر اساس یگانهانگاری دوجنبهای، ذهن و ماده معلولِ ساختار خنثایی زیربنایی است که خودش نه ذهن است و نه ماده.
این واقعیت روانی-فیزیکیِ خنثی و بنیادی همانا بیانناپذیر است. به ساختار معمول زمان و مکان مقید نیست، یعنی به ساختاری مقید نیست که فقط در تمایز میان واقعیت تجربی و فیزیکی، یعنی تولید سوژه و ابژه، پدید میآید. همبستگیهای میانِ آگاهی (ΦM) و زیستشناسی عصبی (ΦP) بروز و نمودهای یکطرفهٔ واقعیت تقسیمناشدهای خنثی (ΦPPN) هستند. این همبستگیهای غیر علّی را میتوان از نظر زیستشناختی اندازهگیری کرد؛ مثلاً زمانی که شادی ذهنی در مورد رویدادی همراه با واکنش بدنی (مثلاً افزایش ضربان نبض) رخ میدهد. این همبستگیها در اصل قابل پیشبینی هستند. حالت هیجانیِ احساسی با فعالیتهای بدنی خاصی همراه است. یا، همانطور که در تحقیقات من نشان داده شده، توانایی ذاتی ما برای درک گذر زمان با فعالیت لبّ جزیرهایِ[16] مغز مرتبط است که منطقهٔ اصلی مغز در پردازش سیگنالهای بدن است.[17] این مثالها به واقعیت همبستگی روزمرهٔ بدن و ذهن مربوط میشوند. توجه داشته باشید که با اشاره به امر فیزیکی، صراحتاً به بدن اشاره میکنم و نه فقط به مغز. مغز در سامانهٔ درهمتنیدهٔ کل بدن تعبیه شده است [و نه فقط در جمجمه].
افراد بیشتر و بیشتری به پوچی نسخهٔ افراطی فیزیکالیسم پی بردهاند، نسخهای که میگوید: آگاهی وجود ندارد. دانشمندان همچنین روزبهروز بیشتر متوجه میشوند که، در اصل، تبیین این نکته امکانپذیر نیست که چگونه آگاهی پدیداری از سوی مغز «تولید» یا «ایجاد» میشود. جنبش انکار فیزیکالیسم افراطی در حال پیشروی است. تلقیهای جایگزین فوقالذکر در باب معنای تجربهٔ ذهنی ممکن است در نگاه اول عجیب به نظر برسند. اما این حسن را دارند که دستکم حالا ما از بنبستی ایدئولوژیک خارج شدهایم. ما آزاد شدهایم تا چارچوبشکنانه فکر کنیم بدان امید که به درک این نکته برسیم که آگاهی برای ما انسانها چه معنایی میتواند داشته باشد.
مارک ویتمن دکترای خود را از انستیتو روانشناسی پزشکی دانشگاه مونیخ دریافت کرد. او پژوهشگر ارشد موسسهٔ «حوزههای مرزی روانشناسی و سلامت روان» (the Institute for Frontier Areas in Psychology and Mental Health) در فرایبورگ آلمان است. آنچه میخوانید مطلبی از او است با این مشخصات.
مترجم: یاسر میردامادی
نشر نخست در «صدانت»
ارجاعات:
[1] Die fröhliche Wissenschaft
[2] phenomenal consciousness
[3] Galen Strawson. “A hundred years of consciousness: ‘a long training in absurdity’”. Estudios de Filosofía, 59 (2019): 31.
[4] Subjectivity
[5] category mistake
[6] «خطای مقولهای» نوعی خطای منطقی است و زمانی رخ میدهد که یک امر به اشتباه در دستهٔ نامربوطی دستهبندی شود و در نتیجه ویژگیهایی به آن امر نسبت داده شود که فقط میتواند به اعضای دستهای متفاوت از امور نسبت داده شود. از نظر نویسنده گزارهٔ «مغز آگاهی تولید میکند» داوریای ناشی از خطای مقولهای است. این بدان دلیل است که، به اشتباه، فرآیندی زیستشناختی (تولید) به تجربهٔ ذهنی (آگاهی) نسبت داده شده است. آگاهی از جنس مادهٔ فیزیکی نیست که بتواند از سوی اندامی مانند مغز به همان شیوهای تولید شود که، مثلاً، کبد صفرا تولید میکند. تجربهٔ ذهنی به دستهٔ متفاوتی از پدیدهها تعلق دارد که با فرآیندهای عصبشناختی متفاوت است، حتی اگر بین تجربهٔ ذهنی و فرایندهای عصبی نوعی همبستگی (غیر علّی) برقرار باشد ـــ م.
[7] Marc Wittmann. ‘Why Consciousness Research Should Be Conducted by Romantics’. Psychology Today, 2022. https://www.psychologytoday.com/intl/blog/sense-time/202211/why-consciousness-research-should-be-conducted-romantics.
[8] Panpsychism
[9] Bernardo Kastrup. Analytic idealism in a nutshell, A straightforward summary of the 21st century’s only plausible metaphysics. London: iff Books, 2024.
[10] reflexive consciousness
[11] Max Velmans, Understanding Consciousness. 2nd ed. New York: Routledge, 2009.
[12] dual-aspect monism
[13] Wolfgang Pauli
[14] C.G. Jung
[15] Atmanspacher, H., & Rickles, D. (2022). Dual-aspect monism and the deep structure of meaning. New York/London: Routledge.
[16] Insular Cortex
[17] Marc Wittmann ‘The Mystery of Subjective Time: A Case for Embodiment’. Psychology Today, 2021. https://www.psychologytoday.com/intl/blog/sense-time/202112/the-mystery-subjective-time-case-embodiment.