درباره معنای دعوت عباسیان به الرضا
پاتریشیا کرون
مشهور است که شعار دعوت هاشمیان این بود: «کتاب الله و سنه نبیِّهِ والبیعه للرضا من اهل بیتِ محمد رسول الله». این به چه معناست؟ آشکار است که نیمه اول شعار بیانگر اصول جنبش است. هر کسی که دیگران را به کتاب خدا و سنت پیامبرش بخواند مدعی است که عملش «غضباً لله/خشم برای خدا» است، نه به خاطر خشم شخصی. اما دومین بخش شعار هاشمیان، آنها را به عنوان جنبشی متعهد به اهل بیت نشان میدهد. اما کلمه الرضا به چه معناست؟
منابع نشان میدهند که الرضا یک نام پوششی (مستعار) بوده است. محمد بن علی نخستین امام دوره عباسیان به فرماندهان خود دستور داد که هاشمیان نباید نام او را برای اعضای معمولی فاش کنند، بلکه به جای آن، او را الرضا بخوانند و اگر کسی دلیل این کار را پرسید بگویند «ما در تقیه هستیم و به ما دستور داده شده اسم امام مان را مخفی نگه داریم.» ابراهیم بن محمد، دومین امام آنها، نیز خواست تا نامش فاش نشود. خوانندگان امروزی عموماً این توجیه را میپذیرند، زیرا معمولا آن را به گونه ای ماکیاولی می فهمند: نام مستعار صرفاً برای مخفی کردن عباسیان از مراجع قدرت نبوده، بلکه همچنین و شاید مهمتر از آن، مخفی نگهداشتن آنها از علویانی بوده که آنها نیز برای اهداف خود به جذب نیرو مشغول بودند. اما دلیلی برای رد این توجیه وجود دارد: عباسیان از نام الرضا استفاده میکردند نه به خاطر احتیاط و نه به منظوری ماکیاولیستی.
رضا در لغت به معنای «رضایت» و «توافق» است یا وقتی در مورد شخصی به کار می رود، «شخصی که با او خرسند میشویم/ به او رضایت میدهیم». اگر این معنا را جدی بگیریم، شخصی که ادعا میکند الرضا است مدعی است که موقعیتش را به گزینش عمومی مدیون است، به معنایی خود را منتخب مردم میداند. البته این معنا مورد توجه خواننده امروزی نیست؛ خواننده امروزی عموماً فرض میکند عباسیان منظور خاصی از انتخاب این نام نداشته اند: اگر بتوان معنایی برای آن در نظر گرفت بیش از این نیست که التزام مبهمی است به رضایت از آنچه حاکم ممکن است در آینده انجام بدهد. اما در متونی که که به دوره بنی امیه مربوط است، معنای تحتاللفظی کلمه بسیار مطرح است. اینجا الرضا دقیقاً به معنای کسی است که موقعیت خود را مدیون توافق جمعی است؛ به طور ویژهتر او توسط شورا انتخاب شده است.
۱. در سال ۷۷ هجری(۶۹۶ م) مطرّف بن مغیره بن شعبه و خوارج بینالنهرین برای ایجاد یک اتحاد وارد مذاکره شدند. مغیره در بیان موضع خود اعلام داشت «من پیشنهاد میکنم که خلیفه را از طریق شورایی از مسلمانان برگزینید، مانند همان کاری که عمربن خطاب انجام داد و شورایی بعد از خود برای جانشینی تعیین کرد. اعراب هم با این کار موافقت خواهند کرد وقتی بدانند که شورا به سادگی همان معنای الرضای قریش را میدهد.» خوارج پاسخ دادند که از نظر آنها قریش دارای حق برتری برای خلیفه شدن نسبت به دیگر اعراب نیست، بلکه مسلمانان باید بهترین را برگزینند و آنها این کار را کرده اند و ما را برگزیدند و به ما رضایت دادند (قد اخترنا لانفسهم و ارضانا فینا و اشدنا). هر دو طرف از کلمه الرضا به معنای کسی که به وسیله جماعت انتخاب میشود استفاده کردند؛ آنها صرفاً با این موضوع که انتخاب باید از میان قریش باشد مخالفت کردند و بر عکس اعلام داشتند که خلیفه باید از میان کل جماعت اعراب/ مسلمانان انتخاب شود.
۲. عبداله بن عمر نیز نظری شبیه به مغیره را سالیانی پیشتر اعلام داشت. وقتی معاویه بر اهل مدینه برای پذیرش جانشینی پسرش یزید فشار آورد، پسر عمر اعتراض کرد که خلافت موروثی نیست و عمر شورایی را تشکیل داد که از میان قریش بهترین، خداترسترین و مقبولترین فرد را برگزیند. کسی که مسلمانان به او رضایت بدهند (ممّن ارتضاه المسلمون). این تعبیر پسر عمر معادل همان الرضاست.
۳. وقتی عبدالله بن زبیر در حال بیعت گیری برای خود بود، ابو حرّه، مولای خزاعه، به او گفت : «آیا این چیزی است که من درباره آن باید به تو کمک کنم؟ تو گفتی الرضا و الشوری. پس چرا منتظر نماندی و مشورت نکردی (فلا صبرتا و شاورتا)؟ ما تو را برمیگزینیم و با تو بیعت میکنیم.»
۴. معاویه در جملات زیر علیه بنی هاشم سخن گفته است: «همانطوری که خلافت از گروهی از قریش به گروهی دیگر منتقل شد از طریق رضایت عمومی و مشورت خواص … به چه دلیل خلیفه باید از میان شما باشد؟ آیا به دلیل رضا و اجماع است بدون اینکه خویشاوندی و قرابت شما در نظر گرفته شود یا به خاطر خویشاوندی و قرابت شماست بی آنکه رضا و اجماع در نظر گرفته شود؟ یا هردو؟» در اینجا رضا، شورا و جماعت به عنوان عناوینی در جهت توافق عمومی به شمار می آیند در تقابل با عناوینی که برای وراثت به کار می آید.
۵. در سال ۱۱۶ هجری( ۳۵-۷۳۴م) شورشیِ خراسانی، الحارث بن سُریج، قیام خود را با نام «کتاب خدا و سنت و بیعت بالرضا» اعلام کرد. او بارها خواهان تشکیل شورا شد (اجعل الامرالشوری) به نظر می رسد در زمینه ای که او بحث شورا مطرح می کند بیشتر حکمرانی خراسان مد نظرش باشد، اما شاید بتوان گفت که او خلافت را نیز از طریق انتخاب شورا می دانست. استفاده او از الرضا یعنی «کسی را که مقبول است» انتخاب کنید نه شخص خاصی را.
۶. پیش از او شورشی دیگری با نام یزید بن مهلّب نیز در هنگام تسخیر بصره در سال ۱۰۲ هجری اصل الامرالشوری را مطرح و از کلمه خاص الرضا من بنی هاشم استفاده کرده بود. اینکه یزید دقیقاً چه معنایی از این شعارها منظور داشت قابل اثبات نیست، چرا که او خود برای فضل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربیع بن الحارث بن عبدالمطلب دعوت می کرد. اما به هر حال، استفاده او از الرضا من بنی هاشم آشکارا به معنای آنچه مقبول هاشمیان است بود و نه خانواده ای خاص که او جرئت نام بردن از آنها را نداشت: الرضا کسی بود که انتخاب می شد.
۷. عبدالله بن معاویه که قیام علوی را در کوفه و غرب ایران در سالهای ۲۹-۱۲۷ هجری به پا کرد نیز از همین شعار الرضا من آلمحمد استفاده کرد. ورود این اطلاعات آشکارا به این معنا نیست که او از نامی استفاده کند که نتواند آن را فاش کند بلکه از هاشمیان به معنای کلی (به معنای دقیقتر «هاشمیان مقبول») استفاده میکند. این نشان میدهد که دعوت بن معاویه نیز مانند بن زبیر است؛ به عبارت دیگر، او قیام را با نام الرضا و الشوری (البته، در درون در خانواده پیامبر) آغاز کرد، اما در ادامه فکر شورا را کنار گذاشت.
۸. جدی بن علی الکرمانی، رهبر یمانیها در خراسان به هنگام فرار از زندان نصر بن سیار و پیش از پیوستن به ابومسلم این شعار را مطرح کرد که الکتاب و السنه من آل محمد. درست یا غلط، در هر حال، الکرمانی آشکارا الرضا را به معنای «کسی که مورد قبول همه» است به کار برد نه یک فرد خاص، چه رسد به شخصی که او نمیخواهد نامش را فاش کند؛ به همین دلیل او به این واقعیت ارجاع داد که «او نصر و فرماندهان او را به عنوان حاکمان مسلمان نمیپذیرد.» به علاوه او میخواست که خراسانیها بکر بن وائل را متفقاً برگزینند تا او تا زمان رسیدن دستور خلیفه بر آنها حکومت کند. اینجا نیز او رضا را به معنای کسی که مورد قبول همه است و باید انتخاب شود، بهکار برده است.
۹. یاران مختار، پیروان مصعب بن زبیر را به «کتاب خدا و سنت پیامبرش و بیعت با امیر مختار» فراخواندند و «مسئله شورا در خانواده پیامبر را مطرح کردند.» فکر شورا در خانواده اهل بیت در حلقه های شیعی آشنا بوده و رهبران انقلاب عباسی نیز بدان باور داشتند.
در مجموع، کلمه الرضا با شورا از طرف افراد متفاوتی چون معاویه، بن زبیر، مغیریه و خوارج بینالنهرین مطرح شد. این امر در خراسان زمان حارث بن سریج و در میانه فعالیت نمایندگان عباسی نیز وجود داشت. دعوت به الرضا در زمینههای دیگر نیز رخ داده بود، دو تای آن همزمان با انقلاب بوده است، دعوت به شخصی که انتخاب یا نصب شده و سرانجام دعوت به شورا در خانه پیامبر برای قیام مختار نیز مستند بوده است، قیامی که انقلاب عباسیان نیز با آن مرتبط بود. به طور خلاصه دعوت هاشمیان به الرضا نیز شکل دیگری از دعوت به انتخاب خلیفه از طریق شورا فی اهل البیت است؛ این جنبش الرضا خوانده شد، زیرا هیچ کاندیدای خاصی برای گرفتن تاج و تخت در نظر نداشت.
این نتیجه با این واقعیت حمایت میشود که شورا فی اهل البیت تلاشی پس از انقلاب بوده است. درواقع، ممکن بود که شورا پیش از انقلاب نیز وجود داشته باشد. ابوالفرج اصفهانی نویسنده شیعی در این زمینه نوشته که تعدادی از اعضای علوی و عباسی خانواده هاشمی ( شامل ابراهیم و منصور، که بعدها خلیفه شد) در الابوا نزدیک مکه کمی بعد از قتل ولید دوم دیدار کردند؛ به جز[امام] جعفر صادق همه توافق کردند که محمد بن عبدالله(نفس زکیه) را به عنوان مهدی معرفی کنند. آنها دوباره در زمان حکومت مروان دوم نیز با هم ملاقات کردند، اما در همین زمان ابراهیم از طریق مأموران خود متوجه شد که خراسانیان در حمایت از او اجتماع کرده اند و آنگاه بود که علویان از خراسانیان جدا شدند. ماجرای دومین ملاقات همچنین در کتاب اخبار العباس که کتابی موافق با عباسیان است کاملاً متفاوت ذکر شده است. تعدادی از هاشمیان در سال ۱۲۹ هجری در مکه به منظور ادای احترام به محمد بن عبدالله نفس زکیه به عنوان مهدی گرد هم آمدند. ابراهیم به آنها ملحق شد، اما خبری برای او از فعالیتهای خراسانیها برای حمایت از او آوردند، سپس وی جلسه را به تعویق انداخت. وقتی عبداله بن حسن، پدر مهدی، از جلب حمایت ابراهیم به نفع پسرش ناامید شد (یا اینکه مروان دوم از جنبش در خراسان خبردار شد، عبداله بن حسن را به عنوان رهبر دستگیر کرد) ابراهیم را محکوم کرده و از او جدا شد. این روایت عباسی تأکید دارد که حضور ابراهیم در جلسه تصادفی بوده و او از بیعت با علویان اجتناب کرده و اینکه علویان نیز از حقوق خود از انقلاب صرفنظر کردهاند؛ اما این نظر را نیز رد نمیکند که علویان و عباسیان در آستانه وقوع انقلاب توافق کردند که رهبری از میان خود برگزینند. منابع متفاوت دیگر به ما خبر میدهند که خلیفه منصور با محمد بن عبدالله نفس زکیه در مکه بیعت کرد.
با این حال این ماجرا نیز ممکن است واقعی نباشد. محمد بن عبدالله انتخاب خود را در نامه نگاری با منصور درباره حق هر کدام نسبت به خلافت به هاشمیان ارجاع نداد که اگر در واقع انتخابی صورت گرفته بود حتما به آن اشاره می کرد (بر فرض صحت نامه نگاری). ماجرای شورای دوم هیچ ارتباطی با شورای اول ندارد. علاوه بر این، حتی اگر ما این جلسات را واقعی بدانیم، این واقعیت که عباسیان در آنها مشارکت کردند تضمینی بر این نیست که آنها توسط جنبش هاشمیان ترتیب داده شده بود. به علاوه، آنها صریحاً شورا خوانده نشدند؛ آنها به معنای کلی «مشورت» بودند و نه در معنای افرادی که نامزد شدهاند تا نمایندگی جماعتی را بر عهده گیرند؛ بنابراین آنها شورا به معنای فنی کلمه نبودند. روی هم رفته، آنها نادیده گرفته شدند.
شورای پس از انقلاب نمونهای متفاوت بود. همانطوری که پیشتر گفتیم، مرگ ابراهیم امام کمی پیش از رسیدن نیروهای خراسانی به عراق موجب شد رهبر کوفیان، ابوسلمه، با سه تن از بزرگان علوی پیمان ببندد؛ حال یا از باب اینکه یکی از این سه به عنوان خلیفه برگزیده شوند یا اینکه او خواهان تشکیل شورایی از فرزندان علی و عباس بوده است. به هر حال، نقشههای او عملی نشدند، اما رفتار او همیشه به صورت معما باقی ماند. این احتمال چندان جدی نیست که ابوسلمه به طور مخفیانه از علویان حمایت می کرده است، زیرا اگر او در باطن همراه با جنبش هاشمیان نبوده پس چرا زندگی خود را صرف آن کرد؟ این هم محتمل نیست که مرگ ابراهیم او را به تجدید نظری رادیکال در عقاید خود واداشته باشد. احتمال درست تر این است که او عملی وفادارانه انجام داده است و اگر در نظر بگیریم که منظور از شعار الرضا من اهل بیت «انتخاب هاشمیان از طریق شورا» بوده باشد دیگر نمی توان رفتار او را عجیب دانست: اگر ابوسلمه ابراهیم را به خاطر مفهوم رضا پذیرفت، مرگ وی بدین معنا بود که شورایی دیگری از اهل بیت باید تشکیل می شد. چگونگی استدلال ابوسلمه قابل اثبات نیست، اما واضح است که وی به حقوق ابراهیم، به عنوان یک حق ارثی، اعتنایی نداشته است، کما اینکه بسیاری دیگر از اعضای جنبش نیز ابراهیم را واجد این حق نمی دانستند. با توجه به منابع ـ البته به سختی ـ میتوان امامت را در عباسیان موروثی دانست، چرا که محمد بن علی آن را از ابوهاشم دریافت کرد، اما در اینجا سه دلیل برای رد این ادعا وجود دارد.
نخست، مرگ ابراهیم موجب شد که بسیاری از هاشمیان در جستجوی فردی از میان علویان بروند. بر طبق کتاب اخبارالعباس، مرگ ابراهیم شکافی را در جنبش عباسیان ایجاد کرد و این بحث را پیش کشید که امامت باید به علویان بازگردانده شود. بر طبق نظر ابن عثم، کوفه در زمان رسیدن خراسانی میان دو دسته تقسیم شده بود، عده ای که خواهان بر مسند نشاندن علویان بودند و عده ای دیگر که خواهان بر تخت نشاندن عباسیان بودند و آن گونه که همه تاریخها بدان اشاره دارند، رهبر ارشد انقلاب، ابوسلمه، خواهان این بود که حکومت به یکی از علویان یا شورایی مرکب از علویان و عباسیان سپرده شود. آنچه در اینجا با آن مواجهیم این است که قضیه این گونه نبوده است که علویانِ عامی به خاطر شعار الرضا من اهل بیت گول خورده باشند و از چیزی حمایت کرده باشند که بعدها از آن پشیمان شده باشند، بلکه برعکس رهبران جنبش این را می دانستند و در نهایت به ابراهیم امام تن داده بودند. اگر همه هاشمیان وفادار به ابراهیم بعد از مرگ او به علویان گرایش پیدا کردند این نشان از این می دهد که حق موروثی ابراهیم چندان مورد توجه نبوده است.
دوم، ایده شورا در همه منابع وجود دارد. یک روایت از رویدادهای بعد از مرگ ابراهیم این است که قحطبه وصیت ابراهیم به ابوالعباس را تایید کرد چرا که بدون آن «باید شورای درون خانواده تشکیل می شد». روایت دیگر همانی است که پیشتر هم ذکر شد. ابوسلمه به دنبال تشکیل چنین شورایی بود. سومین روایت از تشکیل نوعی شورا خبر می دهد که نتیجه آن انتخاب ابوالعباس بوده است. چگونه می-توان این رویه های انتخابی را با این اظهارات که ابراهیم دارای حقوقی موروثی بوده که باید به برادرش میرسیده سازگار کرد؟
سرانجام، جای خالی افرادی که قائل به انتقال امامت به پسران ابراهیم بودند احساس می شود. اگر ابراهیم امامت را از پدرش به ارث برد، می توانست آن را برای برادرش به ارث بگذارد؛ با این حال، با توجه به شرایطی که این انتقال داشت ( مرگ ابراهیم در زندان) و اینکه اصل این میراث مورد بحث و اختلاف بود، این به جا بود که انتظار می داشتیم کسانی به دفاع از حق پسران او برخیزند. اما کسی ادعایی در این زمینه مطرح نکرد. در واقع، انتخاب میان ابوالعباس و علویان بود. این درست است که هر دو پسر ابراهیم در آن زمان برای خلافت بسیار جوان بودند، با اینکه کسی سن کم آنها را به عنوان مانع به حساب نیاورده بود: اما هیچکس کوچکترین اشاراه ای به نفع آنها نکرد. چگونه میتوان این را با ادعای امامت موروثی در عباسیان سازگار کرد؟
به طور خلاصه، ممکن است به نظر برسد که انقلابیونی که شعار الرضا من اهلالبیت را سر میدانند شبیه به مغیریهای باشند که الرضا من قریش را مطرح کرده بود: آنها باور داشتند که خلیفه کسی است که از میان گروههای مورد رجوع به عنوان مناسبترین انتخاب شود. اما چون نتیجه این انقلاب تأسیس دودمانی جدید بود به جای آنکه خلفا از طریق شورا انتخاب شوند آشکار می شود که انقلابیون مدعی الرضا را در معنایی موسع به معنای «شخص قابل قبول»، از میان خودشان به عنوان امام به کار می بردند؛ هنگامی که ابوسرایا سوگند وفاداری به علی الرضا من آل محمد خورد، کلمه به معنایی مانند «امام مشروع» تبدیل شد. گرچه مامون تأکید می کرد که الرضای او از میان علویان و عباسیان شایسته انتخاب شده است اما در واقع او با نایمدن او به الرضا کلمه را را از یک برنامه و شیوه عمل به یک شخص تبدیل کرد. اما به هر حال این کلمه دیگر آن کلمه بی معنایی که انقلابیون در ابتدا آن را به کار گرفته بودند نبود.
اگر این پذیرفته شود، سه نکته را باید بررسی کرد. نخست، ماجرای وصیت ابوهاشم، ساختگی است. بر طبق این داستان، ابوهاشم بن محمد حنفیه، امامت خود را به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس به ارث گذارد و او به پسرش ابراهیم و از آنجا به «خلفای عباسی» رسید: این دقیقا به این دلیل بود که محمد بن علی به حقوقی که امید داشت به دست بیاورد در زمان ماموریتش در خراسان به دست آورد. حال، اگر عباسیان خود را از میانه های سلطنت امویان دارای امامت مشروع موروثی می دانستند، استفاده آنها از الرضا نشان میدهد که آنها از این نام برای پوشش استفاده می کردند؛ اما اگر الرضا در نظر آنها به معنای شورا بود، آنها نباید خود را به هیچ وجه امام می دانستند: این داستان حتماً غلط است. نمی توان پنهان کرد که میان قیام مختار و انقلاب عباسیان ارتباط وجود داشت: احتمالاً به دلیل این ارتباط بوده که عباسیان ابن حنفیه را مستمسک قرار دادند تا ادعای موروثی بودن خلافت را مطرح کنند. اما ماجرای وصیت ابوهاشم نمی توانسته پیش از شکست ایده آل شورا رخ داده باشد.
دوم، جنبش هاشمیان، نام خود را از هاشم، جد پیامبر می گیرد ونه از ابوهاشم که فرض کرد که حقوق علویان به عباسیان به ارث رسیده است. درواقع، یکی از دشواریهای نظریه رضا/ شورا توجه به همین نکته است. وقتی اعضای یک خاندان به نام هاشم شناخته می شوند و جنبشی به نام هاشمیان را برای تحقق حقوق خاندان به راه می اندازند، بسیار عجیب خواهد بود اگر خود را به هاشم که جد خاندان هاشمی است منتسب نکنند و به جای آن به عضو گمنامی که تنها به خاطر فرض انتقال امامت از یک شاخه از خاندان به دیگری شناخته می شود، ارجاع دهند. در فرهنگی که شعر درباره اهل بیت با ارجاع به بنیانگذار خانواده مزبور هاشمیات می خوانند، جنبش حامی حقوق اهل بیت به سختی می تواند خود را با عنوان هاشمیان بخواند و در عین حال، به فرد دیگری استناد کند. همه مأمورین و طرفداران آنها کراراً بنی هاشم را دغدغهمند اصلی دعوت می دانستند و نه ابوهاشم را. ماجرای وصیت ابوهاشم ساختگی است، ما نباید تعجب کنیم که برخی از فرقه شناسان [فرقه شناسی یا همان علم ملل و نحل] تصور کردند که اصطلاح هاشمیان از نام ابوهاشم مشتق شده؛ اما در واقع این احتمال بیشتر وجود دارد که ابوهاشم نام خود را مدیون جنبش انقلابی باشد.
سرانجام، رابطه میان عباسیان و انقلابی که بعدها نام ایشان را گرفت بغرنج است. چرا سازماندهندگان این انقلاب، جوری ترتیب دادند که قرار است یکی از اعضای خانواده پیامبر انتخاب شود؟ اگر ما بپذیریم که سازماندهندگان عباسی بودهاند، پاسخ مناسب این خواهد بود که عضویت آنها در این خانواده بسیار حاشیه ای تر از آن بود که آنها ادعای امامت را تنها بر اساس وراثت مطرح کنند و در واقع اصلاً بتوانند چنین ادعایی بکنند: معاصرین انقلاب، اصطلاح اهل بیت را برای فرزندان علی به کار میبردند. اگر عضویت آنها در اهل بیت آنقدر حاشیهای بوده که به حساب نمیآمده، ما باید تصور کنیم که آنها دروغگویانی مشتاق گرفتن حکومت هاشمیان بودند، بدون اینکه نامزدی از هاشمیان برای حکومت در دست داشته باشند: آنها به همان شیوه ای که کرمانی تصور کرده خود را به عنوان عضوی قابل پذیرش از هاشمیان معرفی کردند، یعنی با این ادعا که به محض انتخاب شدن، قدرت را به علویان واگذار می کنند. به همین ترتیب، عضویت آنها در اهل بیت به اندازه کافی واقعی بود تا آنها از حق انتخاب توسط شورا برخوردار شوند، رویهای که تأکید زیادی بر شایستگی فردی داشت: همانطوری که سازماندهندگان انقلاب به اعتبار قابلیت و هوش سیاسی، برتر از علویان بودند. این به نظر محتمل تر است به ویژه وقتی آن را به طور موازی با ابن معاویه ببینیم؛ چیزها همیشه آن گونهای که مورد محاسبه قرار میگیرند ظاهر نمیشوند. اگر عباسیان در کسب قدرت موفق بودند، آنها دو بار قصد کردند تا مقامی تشریفاتی را به علویان واگذار کنند. در همان زمان، بعید بود علویان با رضایت به انتخاب یک عباسی از قدرت صرفنظر کنند؛ دیر یا زود، عباسیان تملک قدرت را با ارجاع به حقوق موروثی توجیه میکردند. موقعی که علویان به عنوان خویشاوندان اصلی پیامبر نسبت به عباسیان مطرح شدند، این پیشفرض را در نظر میآورند که علویان حقوق خود را مانند ارثی به عباسیان منتقل کردند، یا به عبارت دیگر، داستان ابوهاشم پدید می آید.
اگر چنین باشد، جابجایی از اندیشه شورا به وصیت ممکن است توسط ابراهیم آغاز شده باشد. نویسنده شیعی، ابوالفرج هیچ شکی ندارد که داستان وصیت در آن زمان سرهم شد و انکار اینکه هاشمیان در انتظار موفقیت ابراهیم الامام بودند دشوار است، با وجود اینکه هیچ شورایی او را انتخاب نکرده بود. البته ابراهیم هم به سختی می توانست ادعایی به غیر از این بکند که ابوهاشم او را به عنوان جانشین خود برگزیده است: داستان کامل که بنابر آن ابوهاشم انتقال دائمی حقوق امامت را از شاخهای از هاشمیان به شاخهای دیگر به عهده گرفته می بایست در تشکیل سلسله جدید بازتاب پیدا کندباید درباره دودمان جدید نیز تأمل کند، با وجود اینکه این دودمان آن را نمیپذیرد.
ما باید در هر حال، این احتمال را مورد توجه قرار دهیم که بر خلاف آنچه معمولاً ادعا می شود، عباسیان سازماندهندگان انقلابی که آنها را به تاج و تخت رساند نبودهاند. بنابراین، عبارتی در کتاب العیون و الحدائق وجود دارد که بنابر آن این خراسانیها بودند که عباسیان را انتخاب کردند: وقتی خراسانیها خواستند تا مأموری را به نفع خانواده پیامبر بفرستند، آنها به دنبال کسی بودند که شریفترین، بخشندهترین و به لحاظ دینی شایسته ترین باشد؛ آنها تصمیم گرفتند عبدالله بن حسن بن حسن را بفرستند، بنابراین، به او نزدیک شدند بدون اینکه منظور اصلی خود را فاش کنند؛ اما عبدالله بن حسن آنها را به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس فراخواند. اگر همچنان که این داستان اشاره دارد خراسانیها با کار برای خانواده پیامبر آغاز کردند الرضا من آل رسول واقعاً شعاری بود که باید انتخاب می کردند.
همان منبع ماجرای دیگری را برای ما روایت میکند که بنابر آن عباسیان در اواخر دعوت به آن می پیوندند. مطابق این روایت، خود پیامبر پیشبینی کرده بود که عباسیان به حکومت خواهند رسید و آنها نیز مشتاقانه منتظر زمان موعود بودند. در حالی که مأموران شیعی در خراسان به بنی هاشم فرامی خواندند و دیگرانی که به طور خاص، به ابوهاشم دعوت می کردند، رهبران گروه شیعه ابن کثیر و ابوسلمه بودند. وقتی ابوهاشم مسموم شد، حقوق خود را به عباسیان واگذار کرد و به نمایندگان خود در اینباره نوشت؛ آنها پذیرفتند اما در این زمان ابوسلمه مخفیانه به نفع جعفر صادق [(ع)] عمل می کرد. ابو هاشم توسط ولید دوم در سال ۱۲۵هجری(۷۴۳ م) مسموم شد و این انتقال در اول ریاست ابومسلم اتفاق افتاد. اکنون آشکارا نادرستی این ماجرا مشخص می شود. اگر ابن کثیر و ابوسلمه مأمورانی به نفع هاشمیان بودند (درواقع این گونه به نظر می رسید) مأمورانی نبودند که تحت کنترل ابوهاشم باشند؛ و اگر ما داستان را تصحیح کنیم و اینگونه بگوییم که آنها مأمورانی از جانب ابوهاشم بودند، از این رو، ارجاع به دیگران که به نفع هاشمیان عمل میکردند در کل بیمعنا میشود. این نشان میدهد که داستان یک نسخه قدیمیتری نیز داشته که در آن مأموران شیعی در خراسان در کل برای بنی هاشم کار میکردند، سپس رهبری هاشمیان به عهده ابوهاشم افتاد، سپس ابوهاشم مرد و رهبری را به عنوان ارث به عباسیان داد. به عبارت دیگر، آنچه ما در اینجا میبینیم روایت جایگزینی است از اینکه چگونه خراسانیان خود را به طور کل در خدمت هاشمیان در آورده بودند که در نهایت به حمایت خاص از عباسیان منجر شد. حتی اگر این تعبیر نیز رد شود، تاریخ دقیق ارتباط عباسیان با دعوت را در دهه ۷۴۰ میلادی که بعد از ظهور ابومسلم در خراسان در سال ۱۲۸ هجری(۴۶-۷۴۵م) است، نمیتوان رد کرد. به هر حال، داستان فهمیده شد، خراسانیها باید ندای الرضا را پیش از آنکه خود را متعهد به عباسیان سازند سر داده باشند، آنگونه که داستان اول اشاره کرده بود.
این تنها اطلاعات موجود در سنت نیست که نشان میدهد خراسانیها و عباسیان در اواخر کار به هم پیوستند. بنابراین، ماجرای جلسه در الابوا و مکه نشان میدهد که ابراهیم از اینکه خراسانیها آماده انقلاب به نفع او هستند مطلع نبوده و چندین نفر از اعضای عباسی، مانند منصور، در آستانه انقلاب خراسانی به قیام عبداله بن معاویه ملحق شده بودند، غافل از آنکه انقلاب در حال وقوع است. یقیناً اگر ابن معاویه به الرضا من آل محمد دعوت می کرد، عباسیان میتوانستند به او برای رسیدن به هدف مشترک بپیوندند (به محض اینکه احساس کردند او برایشان بی فایده است دستور کشتن او توسط ابومسلم صادر و در سال ۱۲۹ هجری عملی شد) اما انتظار می رفت که حداقل یکی از عباسیان برای کمک به خراسان برود. چرا منصور دلخوش به همان امارت ناحیه کوچک در اهواز بود که از سوی بن معاویه به او داده شده بود و به کمک سیاه جامگان در خراسان نرفت؟ چرا نه او و نه دیگر عباسیان وقتی که مأموران خراسانی یکی از اهل بیت را دعوت کردند، اجابت نکرده و در عوض ابومسلم را گسیل داشتند؟ چرا به طور خلاصه هیچ یک از عباسیان در جنگ خراسان درگیر نشد تا موقعی که خراسانیها به عراق رسیدند؟ این را باید افزود که دیگر شرکتکنندگان در قیام ابن معاویه نیز از عدم درگیری عباسیان در خراسان غافل بودند. بنابراین، سلیمان بن حبیب بن مهلب، فرماندار ابن معاویه در اهواز متعلق به خانواده ای بودند که ارتباط خوبی با خراسان و به نفع انقلاب در حال وقوع داشتند؛ در واقع، او خود ابوسلمه را به هنگام رسیدن سپاهیان خراسان به عراق فراخواند. اما او نمی دانست که منصور چیزی بیش از یک فرماندار جزء است: او آنقدر بی احتیاط نبود که از یکی از اعضای خانواده عباسی پولی تلکه کند اگر می دانست آنها آماده به دست گیری خلافت هستند.
رابطه میان آل عباس و جنبشی که آنها را به تخت نشاند آشکارا مشکله ای است که ما را از معنای الرضا دور می کند، اما باید روشن باشد که تاریخ این جنبش بیش از حد متعارف دستمایه متون ایدئولوژیک بوده است: اگر الرضا به معنای آن چیزی باشد که به نظر می رسد، باید اعتراف کنیم که ما هنوز نمی دانیم (یا هیچ وقت نخواهیم دانست) که چگونه و چرا انقلاب عباسیان باعث پدید آمدن خلافت عباسیان شد.