چیستی ابتذال فرهنگی و مواجهه روشنفکرانه با آن در گفتوگو با صالح نجفی
صالح نجفی اعتقاد دارد علت اول سطحی شدن یا ابتذال تولیدات فرهنگی دموکراتیزه شدن عرصه فرهنگ است و دموکراتیزه شدن عرصه فرهنگ نیز یکی از لوازم مدرن شدن جوامع و دموکراسیهای امروزی محسوب میشود.
نسبت فرهنگ و هنر و روشنفکری چگونه تبیین میشود؟ آیا مفاهیم ابتذال و فرهیختگی همواره دربرابر هم قرار میگیرند؟ نقش صنعت فرهنگی در رسیدن به جامعه تودهوار و تنزل تولیدات فرهنگی چیست؟ چرا به نظر میرسد روشنفکران از تولیدات فرهنگی و هنری امروز جامعه فاصله گرفتهاند و توجهی به آنها ندارند؟
ارتباط میان فضای فرهنگ و هنر و روشنفکری چگونه تحلیل میشود و نسبت فرهنگ و هنر و روشنفکری یا هنرمند و روشنفکر چگونه تبیین میشود؟
فکر کنم برای پاسخ به این سوال ابتدا باید یک چارچوب کلی برای رابطه میان فعالیت به معنای عام روشنفکری که بیشتر مسائل تئوریک و نظری را شامل میشود و کسانی که به صورت مستقیمتر درگیر تولیدات محتواها و تولیدات فرهنگی-هنری (ادبی،تجسمی، سینما و …) هستند؛ مشخص کنیم.
شخصا معتقدم فعالیتهای تئوریک یا مشخصتر فعالیتهای فلسفی چون از جنس تامل است و براساس بازاندیشی و تفکر بر پیامدهای تولیدات حوزههای فرهنگی و هنری شکل میگیرد؛ بنابراین کسی که خودش را یک تئوریسین یا فعال نظری میداند و حتی کسی که کار فلسفی میکند باید مترصد فعالیتها و تولیدات تازهای باشد که در سایر حوزهها رخ میدهد. این رخدادها میتواند شامل تولیدات ادبی، فرهنگی و هنری و علمی باشد یا اتفاقات سیاسی و اجتماعی را هم پوشش دهد. به همین دلیل فکر میکنم در چند دهه اخیر تا حدودی میتوان گفت فعالیتها تئوریک از همان ابتدا محکوم به شکست بوده یا دستکم فعالیتی آشفته و ابتر به نظر رسیده است.
معمولا افرادی که کارهای تئوریک میکنند آنقدر وارد بعد تئوریک موضوعات و خواندن صرف متون میشوند که وظیفه اصلی خود که همان تامل و تفکر بر تولیدات و نوآوریهای قلمروهای دیگر است را فراموش میکنند. پس غیبت نوآوری در قلمروهای دیگر چندان دیده نشده و مورد توجه قرار نمیگیرد.
در چند دهه اخیر تا حدودی میتوان گفت فعالیتهای تئوریک از همان ابتدا محکوم به شکست بوده یا دستکم آشفته و ابتر به نظر رسیده است
شاید بتوان گفت معضل اصلی در وضعیت فعلی ما این است که وقتی فردی به سمت کارهای تئوریک میرود یا خودش را از اینکه در قلمروهای دیگر مثل فضاهای فرهنگی و هنر سرک بکشد بینیاز میداند یا اصلا روش آموزش او و متونی که مطالعه کرده؛ او را درست راهنمایی نمیکند تا چگونه در مسیر فعالیت تئوریک و نظری به پیش برود. قطعا کسی که میخواهد به صورت جدی فعالیت فلسفی، نظری یا تئوریک انجام بدهد باید پیش از آغاز کار هم متون مختلف ادبی و انواع رمان را خوانده باشد، هم فیلم و تئاتر دیده باشد، هم موسیقی گوش کرده باشد و حتی با فضای تجسمی و نقاشی نیز آشنایی و ارتباط داشته باشد. اگر این آشناییها و ارتباطات وجود نداشته باشد مثل این است که کار تئوریک در خلاء و تنها به واسطه یکسری ایدههای مجرد انجام میشود. دقیقا معضل اصلی امروز ما در ارتباط روشنفکران و تولیدات فرهنگی و هنری نیز به همین بخش بازمیگردد.
میتوانیم بگوییم به دلیل همین شکاف و نقیصه؛ فرهنگ به سمت سطحی شدن و ابتذال پیش رفته یا نزول تولیدات فرهنگی و هنری اهل فکر و تئوریسنها نظری را از آنها دور کرده؟
برای سطحی و مبتذل شدن فرهنگ فعلی دلایل متعددی را میتوان نام برد: اولین معضل در این باره را میتوان این مسئله دانست که اساسا سطحی شدن و ابتذال یکی از لوازم رسیدن به فرآیندی است که به آن دموکراتیزه شدن فرهنگ میگویند. جامعه به هر حال تودهای است و عرصه فرهنگ هم به نوعی عرصه صنعت فرهنگسازی است به تعبیر مکتب فرانکفورتیها، در ارتباط آدمها با قلمرو فرهنگ؛ ابتدا رسانههای تودهایگیر هستند. مثلا مردم قبل از هرچیز تلویزویون میبییند یا در یهترین حالت حین انجام کارهای روزمره نگاهی هم به روزنامهها و مجلات میاندازند. درواقع رسانههایی که تولید انبوده دارند بیشترین مخاطب را هم در میان همانها دارند به همین دلیل که تولیدات انبوه دارند باید دائما نگران کم نشدن تعداد مخاطب باشند و قطعا تولیدات از یک سطحی نازلتر میشود چون مخاطب شما دیگر خاص نیست و تنها افراد فرهیخته به سراغ مطالب و آثار شما نمیروند.
سطحی شدن یکی از لوازم رسیدن به فرآیندی است که به آن دموکراتیزه شدن فرهنگ میگویند. میتوان گفت بحث دموکراتیزه شدن عرصه فرهنگ یکی از لوازم مدرن شدن جوامع و دموکراسیهای امروزی است
پس علت اول سطحی یا مبتذل شدن تولیدات فرهنگی که به خودی خود هم نباید آن فورا را با دید منفی نگاه کرد و بیشتر واقعیتی گریزناپذیر است؛ همین مسئله دموکراتیزه شدن عرصه فرهنگ است. میتوان گفت بحث دموکراتیزه شدن عرصه فرهنگ یکی از لوازم مدرن شدن جوامع و دموکراسیهای امروزی است.
علت دوم که مقداری وضعیت ما را خاصتر بیان میکند؛ سیستم بیمار آموزشی است هم در سطوح ابتدایی و هم درسطوح عالیه و آکادمیک. مخصوصا زمانی که افراد میخواهند از مدرسه وارد دانشگاه شوند و درست زمانی که روح و تفکر آنها شکل میگیرد تا در آینده مصرفکننده یا حتی تولیدکننده برخی کالاهای فرهنگی شوند؛ آنچه که نیاز دارند و مورد علاقهشان است در دسترسشان قرار نمیگیرد. در این ایام بخش مهمی از زمان افراد صرف خواندن و آموختن موضوعاتی میشود که خودشان، معلمانشان و اولیاءشان میدانند که به زودی آنها را فراموش خواهند کرد یا هیچ استفادهای برایشان نخواهد داشت. زمانی هم که وارد بازار کار میشوند نه مدرکی که دریافت کردهاند خیلی به کارشان میآید و نه شغل خود را دوست دارند. طبعا با این شرایط میان حرفه و شغل افراد با زندگی شخصی و اجتماعی شکاف میافتد و ما به واسطه همین شکاف که روز به روز هم بیشتر میشود جلوههای سطحی شدن را در تولید فرهنگی و مصرف فرهنگی میبینیم.
کمی هم که ساختاری به موضوع نگاه کنیم، مسئله به رابطهی تولید و زندگی در نظام سرمایهداری متاخر برمیگردد. یعنی بهجای اینکه برای زندگی کردن تولید کنید، زندگی میکنید برای تولید کردن. در چنین ساختاری زندگی یکی از محصولات فرعی و جانبی چیزی میشود که به آن مکانیزم خود فراموش شده در تولید میگویند، یعنی تولید به خاطر تولید، تولید به خاطر سود، تولید به خاطر انباشت سرمایه و ….
پس میتوان گفت فرهنگ صنعتی شده جامعه تودهوار را بازتولید میکند و تلاش دارد سلیقههای همگانی را یک شکل کند؟
بخشی از داستان قطعا همین است، آنهم به عنوان یک ضرورت تاریخی. یعنی عملا دیگر فضایی بیرون از فضای سرمایهداری وجود ندارد که بخواهیم انتظار یک عرصه فرهنگی مستقل از عرصه صنعت فرهنگسازی را داشته باشیم. اصولا صنعت فرهنگسازی یکی از ابزار و لوازم سرمایهداری نوین است و شاید حتی بتوان مدعی شد تبدیل شدن فرهنگ به صنعت فرهنگسازی قیمتی است که قلمرو فرهنگ برای کسب استقلال پرداخته است. زمانی قلمرو فرهنگ تنها در اختیار دربار، اشراف، کلیسا، نهادهای مذهبی و مراجع اقتدار غیرسرمایهدارانه بود. ولی در فضای سرمایهداری و نسخه پیچیده ایرانی که ترکیبی از مذهب و سرمایه است؛ قلمرو فرهنگ این بها را پرداخته تا مستقل شود و نسبت به نهادهای سنتی که برایش حد و حدود تعیین میکردند پاسخگو نباشد، چه حدود اخلاقی که کلیسا میگذاشته و چه مرزهای سلیقهای که اشراف و دربار اعمال میکردند.
صنعت فرهنگسازی یکی از ابزار و لوازم سرمایهداری نوین است و شاید حتی بتوان مدعی شد که تبدیل شدن فرهنگ به صنعت فرهنگسازی قیمتی است که قلمرو فرهنگ برای کسب استقلال پرداخته است
قسمتی که موقعیت جامعه ما را در این میان خاص میکند این است که همانطور که صنعت و اقتصاد ما ناموزون، بیمار و از خیلی جهات عقبمانده است و مثلا سرمایهگذاری اصولی در بخش صنعت نداریم یا بخش کشاورزی به گونهای پیش رفته که بحران آب را به وجود آورده یا صنعت خودروسازی ما بخش اعظم آن به مونتاژ قناعت کرده؛ بیماریهای بخش صنعت به قلمرو فرهنگ هم منتقل شده است. یعنی صنعت فرهنگسازی هم ما مثل بقیه جوامع سرمایهداری محصولات یکدست خود را در فرآیند تولید انبوه به جامعه تحویل میدهد و طبعا سطح سلیقه و خواست مردم از یک کالای فرهنگی افت میکند، ولی به مراتب به نازلتر و فاجعهبارتر.
با این وجود در تمام این سالها یکی از آرمانهای اصلی روشنفکری همگام شدن با تودهها است. میتوان گفت روشنفکری بدون تودهها معنایی ندارد. آیا این موضوع نمیتواند به نوعی حل شدن جریان روشنفکری در عرصه قدرت باشد، یا دستکم تلاش قدرت برای حل کردن روشنکفران در ساختار خود؟
قرار گرفتن در جایگاه روشنفکری در ایران؛ بیشتر یک خواهش و حتی یک آرمان دستنیافتنی است. مسئله اینجاست که پیششرط و پیشفرض اینکه عدهای در یک جامعه فعالیت به اصطلاح روشنفکری انجام بدهند این است که این افراد دائما به تمام مسائل نقد وارد کنند، همه چیز را زیر سوال ببرند و بتوانند بدون هیچ محدودیت و چارچوبی اعتراض کنند. تبار واقعی روشنفکری به سقراط در یونان قدیم میرسد و حتی آغاز فعالیت فلسفی به معنای عام امروزی آن با سقراط شکل گرفته است. در این تعریف هم سقراط متهم شده به اینکه جوانها را با بیان مطالبی خارج از چارچوب و عرف آن روز از راه به در کرده و حتی با همین جرم او را در دموکراسی آتن محاکمه میکنند. نهایتا هم سقراط هیچ دفاعی از خود نمیکند و میگوید که «من برای جامعه مثل خرمگس هستم.»
قرار گرفتن در جایگاه روشنفکری در ایران که بیشتر یک خواهش و حتی یک آرمان دستنیافتنی است
داستان این است که به قول سقراط روشنفکران باید برای جامعه مثل خرمگس باشند و دائما زیر سوال ببرند و نقد کنند. تمام کسانی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم درگیر فعالیتهای روشنفکری هستند میدانند که این پیششرطها در ایران احراز نشده است و بدون پرداخت هزینه نمیتوان در برخی موارد حتی سادهترین مسائل را مورد سوال قرار داد. پرداخت هزینه هم مسئلهای نیست که بتوان از هرکسی توقع داشت و اصلا قابل اندازهگیری هم نیست. اگر کسی بتواند قیمتی که برای بیان انتقادات و اعتراضات را محاسبه کند شاید براساس میزان آن بتواند تصمیمگیری کند. اما اینجا برای سادهترین فعالیتها هم باید ریسک و مخاطره کرد. همین مسائل نفس قدم برداشتن در راهی که به آن روشنفکری میگوییم را مخدوش میکند. درواقع یک سری دلایل عمومی و جهانی داریم که چرا فعالیتهای روشنفکری روز به روز کمرنگتر میشود و یکسری علتها هم مختص به جامعهی خودمان داریم.
باتوجه به شرایط خاص جامعه ما، جایگاه روشنفکری دینی کجاست و آیا این تلفیق پتانسیل دارد که ارتباط لازم را با عرصه فرهنگ و هنر برقرار کند؟
تعریف روشنفکری دینی در ایران را باید در دو سطح تاریخی و مفهمومی بررسی کرد: در سطح مفهمومی به نظرم رسیدن به این ترکیب نشدنی است و شاید بتوان از چنین افرادی با عنوان روشنفکر متدین یاد کرد. اضافه کردن صفت دینی به واژه روشنفکر یعنی از همان ابتدا خطوط قرمزی برای او وجود میآورد که شاید با تعریفی که از روشنفکری داریم چندان همخوانی نداشته باشد. ولی در سطح تاریخی فعالیت گروهی منتقد را داشتهایم که شاید غیر از این هم نمیتوانستیم داشته باشیم، چراکه این گروه در دسترسی به اطلاعات و برخی واژگان و آزادی لازم را داشتهاند. از این گروهها با نام روشنفکر دینی یاد میکنیم. به این معنا ما یک پدیده تاریخی داریم که روشنفکری دینی نام دارد که چند سالی هم تنها گروهی بوده که به شکل واقعی درگیر سیاست روز ایران بوده است. همین بخش تاریخی را باید از نظر پتاسیل و کارکرد مورد ارزیابی و تحلیل قرار داد.
در این میان؛ برخی معتقدند خیلی وقت است پتانسیل روشنفکری دینی به آخر خط رسیده است و اینکه امروز دوباره بخواهیم چنین مسائلی را مطرح کنیم بیشتر مرور سالهایی است که این افراد یا با خواست خود یا به اجبار زمانه وارد چنین عرصهای شده بودند.
اساسا روشنفکری که با قدرت سیاسی حاکم همراه و همسو میشود؛ روشنفکر است؟
صد در صد به این فرد روشنفکر نمیتوان گفت. البته در غرب هم بر سر واژه روشنفکر و کسانی که فعالیت فکری میکنند نظرات مختلفی وجود دارد. گاهی آنقدر دایره مدلولهای فعالیت روشنفکری را گسترش دادهاند که خیلیها را به صرف اینکه فعالیت یدی ندارند در گروه روشنفکران طبقهبندی میکنند. باید در وضعیت فعلی حتما بین کارشناس و روشنفکر تفکیک قائل شویم و باید به تعریف سنتی روشنفکر وفادار بمانیم. روشنفکر یعنی آدم معترض و کسی که در یک جامعه بحران زده و کاهل شده نقش خرمگس را بازی میکند.
گاه دایره مدلولهای فعالیت روشنفکری را آنقدر گسترش دادهاند که خیلیها را به صرف اینکه فعالیت یدی ندارند در گروه روشنفکران طبقهبندی میکنند
طبیعتا کسی که فاصلهاش را با قدرت حفظ نمیکند نمیتواند یک روشنفکر باشد. روشنفکر اصولا خودش را در حفظ فاصلهای از دایرهای به نام دایره قدرت حکومتی و نهادهای رسمی حکومت تعریف میکند.
آیا میتوان تعریف نظری از «ابتذال» ارائه داد و آیا در میان روشنفکران ما حرکت به سمت ابتذال دیده نمیشود؟
مجدد تاکید دارم که بهتر است کمی واژه ابتذال را از این نگاه منفی خارج کنیم و بپذیریم چنین واقعیتی در جامعه تودهوار وجود دارد. درواقع واژه ابتذال با تعریف و نگاه هانا آرنت یعنی غیبت فکر کردن. زمانی که ما در کاری فکر نمیکنیم یعنی درگیر ابتذال هستیم. به این مفهوم ابتذال خیلی دور از دست نیست یا خیلی مصادیق خاصی ندارد و هر فعالیتی که میکنیم میتواند مصداق ابتذال باشد چون عموما کارهایی که انجام میدهیم را بدون فکر کردن و تامل در نفس پیش میبریم.
در تعریف سنتیتر هم فعالیتی که به صورت طبیعی و بدون هیچگونه فکر و تاملی انجام میشود به نوعی ایدئولوژیک است.
زمانی که در کاری فکر نمیکنیم یعنی درگیر ابتذال هستیم. به این مفهوم ابتذال خیلی دور از دست نیست یا خیلی مصادیق خاصی ندارد و هر فعالیتی که میکنیم میتواند مصداق ابتذال باشد
از سوی دیگر ابتذال نازل به یک تقابل با فرهنگ نخبگان یا سرآمدان است و هرچیزی که برای این افراد نباشد یعنی مختص به افراد عادی است و میگویند مبتذل است. بر همین اساس ابتذال حتی میتواند یکی از پایگاههای مقاومت در برابر تعرفی باشد که از فرهنگ نخبگان ارائه میشود.
میدانیم که بالاخره در برهههای زمانی مختلف تاریخ مثلا نقاشانی با مخاطبان خاص بودند یا افرادی داشتیم که کتابهای سخت مطالعه میکردند و با مفاهیم دشوار سروکله میزدند و به نام سرآمدان فکر و اندیشه شناخته میشدند.
تصور میکنم در مورد مفهوم ابتذال باید دید منفی به بخشی که به مشترکات بین آدمها بازمیگردد را حذف کرد چراکه اساسا هدف و مبارزهای که روشنفکر میکند برای نجات همین مشترکات است و این مشترکات از مهمترین موضوعات هستند نه مبتذلترین. خیلی مواقع موضوعاتی را مبتذل میدانیم که این موضوعات از مهمترین مشترکان بین انسانها هستند