اگر حیوان نیستیم، پس چه هستیم؟
راجر اسکروتن
فلاسفه و الهیدانان در سنت مسیحی، انسانها را بهواسطه حضور بارقهای الهی در آنها متمایز از دیگرحیوانات میدانند. دسترسی به این منبع درونیِ اشراق(نفس) هرگز از بیرون امکانپذیر نیست. در واقع نفس، ارتباطی به نظام جهان مادّه ندارد و امری مافوقطبیعی است. اندیشمندان و الهیدانان معتقدند که وقتی جسم مضمحل میشود و میمیرد، احتمالاً نفس به سمت ماورای طبیعت به پرواز درمیآید.
ولیکن پیشرفتهای اخیری که در حوزۀ علم ژنتیک، عصبشناسی و روانشناسیِ فرگشتی حاصل شده همگی این اندیشه را رد میکنند. حال این سؤال مطرح شده که چه چیزی را جانشین باور به وجود نفس سازیم؟ زیرا کاملاً روشن است که با اینکه ما حیوان هستیم و در سلسلۀ علّیتی اسیر شدهایم که ما را به عالم حیوانی متّصل میسازد، چیزی فراتر از یک حیوان هستیم.
در «وضعیت انسانی» چیزی وجود دارد که باید به طور ویژه به آن پرداخته شود. تقریباً همگان قبول دارند که کشتن یک انسان بیگناه جرم است، اما کشتن یک کرمِ بیگناه جرم محسوب نمیشود. و تقریباً همۀ مردم معتقدند که در مورد کرم موضوعِ بیگناهی مطرح نیست، نه به این خاطر که کرمها همواره گناهکارند، بلکه به این خاطر که تمایز بین بیگناه و گناهکار در مورد آنها موضوعیت ندارد. کرمها کلّاً موجودات ناخوشایندی هستند.
اما ما انسانها موجودات خوشایندی هستیم. حال این سؤال مطرح میشود که آیا موجودات و جانوران دیگری نیز در این زمره قرار میگیرند یا خیر؟ بعد از آن چه؟ از یونان باستان تا به امروز این پرسشها در محوریت جستارهای فلسفی قرار داشتهاند. ما میان انسانها و بقیۀ جهان طبیعت هزاران تمایز قائل میشویم و زندگی خود را بر اساس همین تمایزات میسازیم. معتقدیم که انسانها دارای یک سری حقوق هستند، بر زندگی خود تسلّط دارند و کسانی که دیگران را بردۀ خود میسازند و از آنها سوءاستفاده میکنند، انسانیت خود را زیر سؤال بردهاند. مطمئناً این اعتقادات از یک شالوده برخوردار هستند، درست مانند تمام سنّتهای اخلافی، حقوقی، هنری و معنوی که نقطۀ آغازشان متمایز بودنِ زندگی بشر است.
اگر همانطور که بسیاری از مردم اعتقاد دارند، خدایی وجود دارد و خداوند ما را به عنوان مظهرِ خود ساخته است، پس مسلّماً ما از جهان طبیعت متمایز هستیم؛ درست مثل خود خداوند. اما صحبت از مظهریت خداوند استعارهای از همان واقعیتی است که ما نیازمند شرح آن هستیم. همان واقعیت که با انسان به عنوان چیزی استثنائی رفتار میکنیم؛ چیزی که یک هالۀ مقدّس آن را احاطه کرده است؛ در واقع انسان اصلاً یک چیز نیست، بلکه یک شخص است.
بخش قابلتوجّهی از فلسفۀ قرن بیستم بر روی این پرسش متمرکز شده که چگونه این واقعیت را به زبان سکولاری تعریف کنیم، اما از اندیشههای مذهبی کمک نگیریم. وقتی سارتر و مرلوپونتی دربارۀ «سیما» و امانوئل لویناس دربارۀ «صورت» مینویسند، منظورشان آن است که انسانها با محیط پیرامون خود متفاوت هستند و بر آن برتری دارند. ویتگنشتاین نیز صورت را نفسِ بدن توصیف میکند و به همین موضوع اشاره دارد. الیزابت آنسکامب هم همینطور؛ آنسکامب مشخّصۀ عمل ارادی را کاربردپذیری پرسشِ «چرا» توصیف میکند.
انسانها در یک مسئولیتِ متقابل به سر میبرند؛ هر شخص نسبت به دیگری پاسخگو است و در معرض قضاوت قرار دارد. گریزی از این واقعیت نیست که چشمان دیگران همواره ما را با پرسش «چرا؟» مینگرند. حقوق و وظایف نیز بر مبنای همین واقعیت شکل گرفتهاند. و این همان چیزی است که آزادی ما از آن تشکیل شده؛ یعنی قبول مسئولیت کارهایی که انجام میدهیم.
متخصّصان روانشناسی فرگشتی ماجرا را طور دیگری تعریف میکنند. آنها میگویند اخلاقیات یک سازش و توافق است. اگر موجودات زنده برای دستیابی به امکانات با یکدیگر به رقابت میپردازند، در بلندمدّت ترفندِ همکاری موفقیتآمیزتر از ترفند خودخواهی محض خواهد بود. بنابراین هر موجود با گذر زمان واجد یک سری ویژگیهای مشارکتی میشود. به همین ترتیب میتوان هرآنچه را در «شرایط انسانی» ویژه است فهمید؛ یعنی تمایزاتِ انسان با موجودات دیگر ماحصل یک فرایند طولانیِ سازش و انطباق است که امتیازِ اخلاقی به ما بخشیده است. ما به کمک اخلاق میتوانیم تعارضات خود را بدون نیاز به جنگیدن حلّ و فصل کنیم و خود را با مسائلی که از تمام جوانب متوجّه ما میشود تطبیق دهیم.
سرمایههای حیرتآورِ اخلاقی بشر (مثل حقوق و وظایف، تعهّدات شخصی، عدالت، خشم، قضاوت، عفو و بخشش) چیزی است که از قِبَل هزاران سال کشمکش به دست آمده است. اخلاق مانند یک مزرعۀ گل است که زیر خاک آن هزاران لایه جنازه خوابیده است. اخلاق یک نظام تکاملیافته است که از طریق آن انسان زندگی خود را بر مبنای منافع متقابل پیش میبرد.
من کاملاً اطمینان دارم که تصویری که متخصّصان روانشناسی فرگشتی ترسیم کردهاند واقعیت دارد. اما این را نیز مطمئنم که تمام واقعیت این نیست و دقیقاً مهمترین چیز از قلم افتاده است؛ یعنی همان موضوع انسان. ما انسانها آنگونه که حیوانات به یکدیگر (به عنوان اعضای یک گونۀ جانوری) نگاه میکنند، به یکدیگر نگاه نمیکنیم. ما نه به عنوان شیء، بلکه به عنوان شخص با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم؛ به عنوان موجوداتی که یکدیگر را «من» و «تو» خطاب میکنند. این نکتهای است که مارتین بوبر در کتاب رازآمیزِ خود تحت عنوان «من و تو»، آن را مهمترین مشخّصۀ «شرایط انسانی» بیان کرد.
ما خود را شخص اول میدانیم و به همین خاطر گفتهها، کردهها و احساسات خود را نه به جسم دیگران، بلکه به کلام و نگاه آنها که از افقِ فکریشان نشنت گرفته و منحصر به خودشان است خطاب میکنیم.
این واقعیت رمزآلود در تمام سطوح زبان ما منعکس شده و ریشۀ بسیاری از تناقضات است. هنگامی که من دربارۀ خودم به ضمیر اول شخص صحبت میکنم، گزارههایی بر زبان میآورم که هیچ مبنایی برای آنها ندارم، اما در اکثر موارد سخنم اشتباه نیست. ولیکن ممکن است کاملاً دربارۀ این انسانی که تکلّم میکند در اشتباه باشم. پس چطور میتوانم مطمئن باشم که دارم دربارۀ همان انسان صحبت میکنم؟ مثلاً از کجا میدانم که راجر اسکروتن هستم و دیوید کامرون نیستم که دچار توهّم شده است؟
اگر بخواهم خلاصه بگویم، ما با تکلّم به ضمیر اول شخص، قادریم گزارههایی دربارۀ خودمان به زبان بیاوریم، به پرسشهایی پاسخ دهیم و به استدلالها و اندرزهایی بپردازیم که بر تمام روشهای دیگر برتری دارد. لذا ما میتوانیم بر پایۀ این اطمینان وارد گفتگو با یکدیگر شویم که وقتی صادقانه سخن میگوییم، آنچه میگوییم قابلاعتماد است؛ چرا که همان چیزی را میگوییم که در ذهنمان است. این اصل و اساس مواجهۀ «من و تو» است.
از این رو جهانی که ما به عنوان «انسان» و «شخص» در آن زندگی میکنیم، قابلتقلیل به جهان طبیعت نیست. درست همانطور که نمیتوان حیات موجود در یک نقّاشی را صرفاً به خطوط و رنگهای موجود در آن تقلیل داد. اگر این استدلال صحیح باشد، یک کار باقی میماند که رسیدگی به آن وظیفۀ فلسفه است و باید از طریق درک «شرایط انسانی» انجام بگیرد. فلسفه موظّف است که جهانی را که ما در آن زندگی میکنیم تعریف کند. البته نه این که تعریف علمی از جهان ارائه دهد، بلکه باید جهان را همانگونه که در تعاملات دوجانبۀ ما منعکس شده است تعریف کند؛ جهانی که زبان به آن نظم بخشیده و در آن ما انسانها به عنوان «من» با یکدیگر مواجه میشویم.
فلسفه که خودش ساخته ذهن انسان است ، نمی تواند روح انسان را تعریف کند. نتیجه فرار از دین یعنی دور شدن از آب زلالی که خالق برای ما قرار داده است، پناه آوردن به سراب است.