آیا ایمان به خدا امری اکتسابی و آموختنی است؟
اگنس کالارد
بیایید نکات مثبت و منفی ایمان به وجود خداوند را سبک و سنگین کنیم؛ چنانچه شخصی به خدا ایمان داشته باشد و روزی به یقین معلوم شود که واقعاً خدایی وجود دارد، فرد برنده خواهد بود و اگر معلوم شود خدایی در کار نبوده، باز هم چیزی را از دست نداده است. لذا جای تردیدی نیست که باید به وجود خداوند ایمان آورد. این همان شرطبندی پاسکال است. پاسکال میگوید اگر خدایی وجود داشته باشد، ایمان داشتن به او متضمّن سعادت جاویدان و انکار او دربردارندۀ عذاب ابدی خواهد بود. اما اگر خدایی در کار نباشد، ایمان داشتنِ به او عواقب منفیِ خاصّی در پی نخواهد داشت، اما این استدلالِ پاسکال نتوانسته باعث ایمان آوردن تعداد زیادی از افراد شود؛ چراکه انسانها نمیتوانند صرفاً با تکیه بر ارادۀ خود، ایمانشان را تغییر دهند.
اما بسیاری از افراد با این حرف مخالف هستند. ما نمیخواهیم به خودمان دروغ بگوییم. فرض کنید قرصی وجود داشته باشد که با خوردن آن انسان به یک فرد مؤمن تبدیل شود. کسی که استدلال پاسکال او را متقاعد ساخته است (دستکم در این حد که پذیرفته باشد که ایمان آوردن بهترین گزینه است)، ممکن است از پذیرش این قرص خودداری کند. ممکن است از فکر این که برای رسیدن به ایمان، دست به خودفریبی بزند دچار انزجار شود.
ظاهراً پاسکال قبول دارد که تلاش برای ایمان آوردن، به منزلۀ خیال خام، خودفریبی یا دستکاری در وجود خویشتن است، اما او معتقد است که ما باید در هر صورت این کار را انجام دهیم. اما به نظر من، امید ما به انسانِ بهتری شدن (چه در امور مذهبی، روابط دوستی یا قضاوت و مسائل دیگر) بر این احتمال متّکی است که روش سرراستتر و عزّتمندانهتری برای ایمان آوردن وجود داشته باشد.
فرض کنید دوستی دارید که درک نمیکند چرا بعضی از مردم به موسیقی گوش میدهند، رمان میخوانند یا غذاهای خوب میخورند. او خود برنامههای سطحپایینِ (از نظر شما) تلویزیون را تماشا میکند و دربارۀ شغل یا روابط عاطفی خود هیچ بلندپروازی و آرزویی ندارد. این شخص از نگاه شما انسانی نافرهیخته است. البته او افسرده یا بیمسئولیت نیست، بلکه در شغل معمولیای که دارد جدّیت به خرج میدهد و دوستان و خانوادهاش را دوست دارد. او از داشتههایش راضی است، اما شما معتقدید که میتوانست از آنچه هست خوشبختتر و شادتر باشد. لذا تلاش میکنید تا افق دید او را توسعه دهید. او را به باغهای ملّی و رستورانهای لوکس میبرید و به اشخاص جدیدی معرفی میکنید که بلکه بتواند با آنها وارد رابطهای رمانتیک شود. او هم با مسرّت و علاقه نظارهگر تلاشهای شماست، ولیکن نگرشش هیچ تغییری نمیکند. از نظر او، برنامههای سطحبالایِ تلویزیون کسالتآور و چادر زدن در طبیعت کاری مشقّتبار است، علاقهای به ازدواج یا فرزندآوری ندارد و ساده و بیدردسر زندگی کردن را میپسندد. شما از دست او به ستوه میآیید و میگویید: "تو حتّی تلاش هم نمیکنی!"
در واقع شما از او نمیخواهید که به انجام این کارها و به دوست داشتنشان تظاهر کند، بلکه میخواهید تلاش کند باور خود را تغییر دهد که این فعالیتها ارزشمندتر از کارهایی است که انجام میدهد تا بدین ترتیب بهتدریج به ارزش حقیقی آنها پی ببرد. وقتی انسان تلاش میکند ایمان و باور خود را به این نحو تغییر دهد (تلاش برای ایمان آوردن)، این روش را میتوان راهی منطقی و شفّاف برای اکتساب ایمان دانست. من نام چنین ایمانی را «ایمان برخاسته از خواست» میگذارم.
آنچه دربارۀ دوستمان عجیب به نظر میرسد این است که به نظر میرسد بدون تغییر چشمگیری در سلایق، سرگرمیها یا اهدافش، از دورۀ کودکی به بزرگسالی قدم گذاشته است. بسیاری از ما، بعضی از علایق مادامالعمرمان از دوران نوجوانی آغاز میشود: شروع به خواندن رمانهای طولانی میکنیم، به سمت موسیقی، شغل و روابط رمانتیک میرویم و توجّهمان به ظاهرمان بیشتر میشود. نوجوان درک کاملی از هویت پیش روی خود ندارد، اما باید به شخصی که تلاش میکند به آن تبدیل شود ایمان داشته باشد. در غیر این صورت، همواره در دوران کودکی خود متوقّف خواهد ماند.
اشکال شرطبندی پاسکال در آن است که یک شرطبندی است و لذا ریسکهای آن نیز از قبل مشخّص است. شرطبندی یعنی انسان ارزشهایی را برنده شود که از قبل از آنها اطّلاع دارد، نه این که پی ببرد چیز جدیدی وجود دارد که باید ارزشگذاری شود. اگر خواهان آنید که بدون آن که چیزی یاد بگیرید، به ایمان برسید، مثل این میماند که دارید تقلّب می کنید؛ یعنی بدون انجام کار معرفتشناختی، انتظار رسیدن به معرفت را دارید.
اما در مقابل، «ایمان برخاسته از خواست» پروژۀ بزرگتری در راستای انسانِ متفاوتی شدن است. این پروژه پروژهای عقلانی است که مستلزم تغییر در اعتقادات است، اما صرفاً جنبۀ عقلانی ندارد و ماهیتِ عقلانی آن از ماهیتِ انفعالی و انگیزشیاش جداییناپذیر است.
شاید وقتی پاسکال جملۀ معروف خود را میگفت که "قلب دلایلی برای خود دارد که عقل از آن بیخبر است"، به همین نکته اشاره داشته که ذهن انسان در حوزۀ مسائل معرفتی دارای حقّ انحصاری نیست. این عقیده بهزیبایی بیان شده، اما باز هم سؤالات مهمّی را بیپاسخ گذاشته است. چون فرض کنید که حق با پاسکال باشد و کسی در قلب خود دلایلی داشته باشد که عقل او از آن بیاطّلاع است. آیا وضعیت باید همانطور بماند؟ آیا عقل او نمیتواند به آن دلایل پی ببرد؟ و آیا این به منزلۀ فرصتی برای قلب او نیست تا رشد کند؟
برای کسب اطلاع از تورهای گردشگری داخلی و خارجی می توانید به سایت تور لحظه آخر مراجعه فرمایید